پنجشنبه، اردیبهشت ۱۴، ۱۳۹۶

اسپانیا

در معرکه  عشق زجرات خبری نیست 
غیز از سپر انداختن  اینجا خبری نیست 

سر گشتگی ما همه از عقل فضول است 
 صحرا همه را هست اگر راهبری نیست ......." صائب تبریزی"

تو اینجا هستی ، د راینجا  عضوی از این خانواده شدی ، دراینجا ترا مداوا میکنند وبتو داروی میدهند دراینجا هرسال مجانی باید برای چک آپ بروی  دراینجا باید هرسال به دولت برگزیده مردم رای بدهی ، دراینجا ازتو پرسیدند که آیا با جدایی " کاتالونیا" موافقی وتو جواب دادی : نه!  چهل وهشت درصد خوانندگان تو دراین سر زمین هستند وبهترین خبرنگار ونویسنده این سر زمین در توییتر باتو دوست است ، عده ای نوشته هایت را با ترجمه میخوانند وتو دراین سر زمین هنوز به آن خاک بیمار والوده میاندیشی  وبه آن مردم بیشعور وبی ادب  بی اصل ونصب که خود خودشانرا نمیشناسند وتو میخواهی ترا بشناسند؟ ....

نه ! دیگر فکر نخواهم کرد مانند یک تماشاچی مینشینم به شوهای آنها گوش میدهم ویا تماشا میکنم یکی با ناله حرف از گذشته میگوید یکی با کلمات گنده گنده سخن از آینده میگوید سومی  ترا بیمار میسازد واز تجزیه آن خاک سخن میگوید بهر روی خاک بختیار وکوههایش گم شدند ، کویر کرمان درکرمها فرو رفت با مرکز هم کاری نداری . 
فراموش مکن که تو یک اسپانیایی هستی بدون شناسنامه مضاعف  .
بچه هایت به راحتی به همه کشورها میروند خودت به راحتی به همه جا سفر میکنی ، احترامت را دارند چه درسر صف اراء وچه درسر صف گوشت .
ایا دلت برای فحاشی آن جانوران پس مانده سفلیس وسوزاک وایدزی تنگ شده است ؟  دوستانرا که دیدی ، خواهرت را شناختی  ؟ مادرت را که دیدی؟ از فامیل بزرگ هم دیگر حرف نزن  که تو خود فرمانده یک فامیل شده ای.

آری ، گاهی فراموش میکنم کجایم ، گاهی فراموش میکنم که داماد عزیزم اتومبیل را صبح زود میاورد تا مرا به درمانگاه ببرد ومنتظر  میماند تا من برگردم ، گاهی فراموش میکنم که هروقت درجایی گیر میافتم همه فورا به کمکم بر میخیزند همه حواسمرا را داده بودم به آنسوی آب ها .آنهم آبهای گندیده لبریز از مارهای گزنده وخزندگان زهر دار .  آری فراموش کرده بودم .

در ایران که بودم ، خانه امرا بسبک اسپانیایی مبله کرده بودم از بوفه های بزرگ تا مبلمان وپرده ، لباسهایم اکثرا به سبک زنان اسپانیایی بودندوموهایمرا به طرف بالا میزدم وگلی در گوشه موهایم مینشاندم که حتی شبی دریک عروسی همه بمن گفتنند که " 
شبیه پرنسس های اسپانیایی شده ام درحالیکه هیچ شناختی از اسپانیا  نداشتم  بی ارده عروسکهای اسپانیایی را سفار ش میدادم ودرگوشه وکنار اطاقم میچیدم . حال درمرکز دموکراسی وازادی نشسته ام وبرای  آن خاک الوده غصه میخوردم با مردان خود فروش وزنان هرجاییش  که با وزش باد همراهند .
میل داری خط وزبان خودرا نگاه دارد ، نه بیشتر  وارد معقولاتشان مشو ، آنها غریبه هایی هستند که تنها وجه اشتراکشان زبان فارسی است که آنهم به زودی  گم خواهد شد . فراموش کن ، فراموش کن . آنقدر این کلمه را تکرا رکن تا فراموش کنی  .
نه ! زنده باد اسپانیا .  با همه سختی ورنجی که در محدوده خود دارم اما میارزد به شاهی در آن سر زمین . ث

خودرا بشکن تا شکنی قلب جهان را 
این فتح  میسر به شکست دگری نیست

در قافله فرد روان   بار ندارم 
هر چند بجز سایه مرا همسفری نیست ..... دلنوشته امروز من /
ثریا / اسپانیا / پنجشنبه  چهارم می 2017 میلادی /


بن مایه بیخردی

سالها پیش ، درهمسایگی ما دراین دهکده خوش آب وهوا  که باید خاکش را طوطیا کرده وبر چشم بکشم ، مردی زندگی میکرد که امروز نمیدانم درکدام خاک خفته در آلمان ، یا درهمین گورستان  بالای دهکده ، او یک فیلسوف بود ، دانش آموخته بود من اورا از طریق  یک مجله که مشترک بودم شناختم وبعدها فهمیدم که  او درهمسایگی ماست ،  اهل کاشان بود واز شش سالگی در تهران زندگی میکرد  در دبستان جم وبیرستان فیروزبهرام وکالج وسپس دانشکده  علوم تهران زیرنظر مرحوم دکتر حسابی  فارغ التحصیل شد . 
به آلمان رفت  ودر آنجا دررشته فیزیک تئوری وفلسفه فارغ التحصیل شد ویک همسر المانی نیز داشت  اودر در مرگز پژوهشهای  ( هورک هایمر ) که بنینان گذار  مکتبی در فرانکفورت بودند  به پژوهش پرداخت  در عرفان وشاهنامه  وفرهنگ ایران استاد بود ومیل داشت بقول خودش رستاخیزی در فرهنگ ایران ودراندیشه ایرانی  واجتماعی بوجود آورد ........
هشتاد کتاب نوشت وبه چاپ رساند  درایران ممنوع القلم وممنوع الچاپ  بود  بنا براین یا درمجلات مینوشت بی مزد وبی منت ویا کتابهایش ا درخانه چاپ کرده درون یک کارتن آنهارا مجلد میساخت ومیفروخت کسانیکه به نوشته های او علاقه داشتند میخریدند نمونه ای چند از کتابهایش به ایران نیز رفت که دست به دست میشد  او نویسنده کتابهای ( بن مایه فرهنگ ایران) اصالت انسانی ، فرهنگ زنخ زدایی،  وسر انجام  " در جهان گمگشتگی ومهر "  وعرفان ایران  مقالاتی نوشت  وداشت (اسطوره ، تصویر ، مفهوم ، فلسفه )را مینوشت که اجل باو مهلت نداد وزود رفت .

روزی که قرار بود من چند کتاب اورا بخرم با او قرارگذاشتم که در پایین دهکده دریک کافی شاب یکدیگر ببینیم  هردو ازهم میترسیدیم اواز من که نکند ماموری باشم برای کشتن او میروم ومن میترسیدم که برخوردم با او چگونه خواهد بود ، چهار جلد از کتابهای محصول خانگی اورا خریدم پولش را روی میز گذاردم یک کتاب هم بمن کاد و داد متاسفانه امروز نمیدام آنهارا کجا گذاشته ام .

منظو ر از اینهمه روده درازی این بود که چگونه عده ای خودرا فنا میکنند برای آنکه باین نوزادان تازه پا به دنیای حیوانات گذاشته که در مدفوع خودشان غلط میخورند وبا پراکنده کردن عطر وادکلن به دور خود میل دارند بوی گند خودرا پنهان سازند چه برخوردی میداشت ؟ واقعا نمیدانم ، حیف از آن زحماتی که کشید تا مثلا ( خرد ایرانی را زنده کند واز درون شیطان فرشته بیرون بکشد ) ! زهی تاسف وبیشتر تاسف ازاین میخورم که چرا درآن سر زمین به دنیا آمدم وچرا برای آن خاک لبریز از جانور وفتنه دل میسوزانم ؟.......

در زمانهای گذشته هم من این عقده اودیپ  خود گنده بینی را درخیلی از اشخاص میدیدم چون سر جنگ با کسی نداشتم با سکوت از کنارشان میگذشتم تنها بینی ام را میکرفتم تا بوی گند آنها به مشامم نرسد ، زد وخورد درغربت با این جانوران آسان نبود حال که نشسته ام وبرای دل خود مینویسم باز بدهکاری دارم وشب گذته از خود پرسیدم که : زن ، بتوچه ؟  تواز آن سر زمین طلبکاری اما بدهکار نیستی ، بگذار این نسل تازه ونوین  با صورتکهای  منحوسشان دور خود بچرخند غافل از آنکه بدانند دنیا چه خوابی برایشان دیده است .
اگر حضرت ولایتعهدی بنوعی  از زیر بار مسئولیت شاهی خودرا کنار میکشد میداند که باید حاکم بر یک سر زمینی باشد که که تنها یک صحرای بی آب وعلف با مشتی جانور  خزنده وگزنده سرو کار خواهد  دااشت .

هنوز صبح ندمیده  که من به دیار خودم شتافتم  خودی که از دیر باز اورا میشناسم روز گذشته پشه ای ناچیز روی دستم نشست با آب دهانم اورا بیرون کردم وجایش را الکل مالیدم  من زیاد از الکل استنفاده میکنم ،  من زیر نور خورشید وزیر تششعات او  عقل را یافتم نه درتاریکیها ودهلیزهای  نا مریی  به همین سبب هم  با تیغ تیز جلو میروم  حال اگر این سنگهای خام بخیال خود از مواد ذوب شده یک معدن بیرون آمده وصخره شده اند  خیال جنگ ندارم ومیلی به چالش کشیدنشان نیز ندارم میگذارم تا در رویاهای خود غرق باشند  این سنکها هنوز خامند از مواد گچی ساخته شده اند  اکثر ا|نها مردابهایی بیش نیستند   همه ، هیچند  ومن هستم ، با خرد انسانی خود وهرچه را که میل داشته  باشم از کلمات میسازم  آنرا شکل میدهم گاهی بصورت اشعاری زیبا وگاهی بصورت یک نوشتار .کمتر آن کلماترا منفجر میکنم چرا که نمیگذارم مغزم به حد انفجار برسد .
امروز بیاد چهره غمگین آن فیلسوف بیچاره افتادم که روزی بمن زنگ زد وگفت میل دارم خانه امرا بفروشم چون دیگر حوصله ندارم اگر مشتری پیدا کردی برایم بفرست واین آخرین گفتگوی ما بود تا آگهی تسلیت مرگ اورا درهمان مجله خواندم که دوستان خوبش از او یاد کرده بودند .
حال امروز درکنار این موجودات حقیر، این نوچه های زورخانه های پایین شهر ، میل دارم هنوز آن روزگاران را زنده نگاه دارم  برای کی وبرای چی ؟ برای پس مانده ها وزائده های  زنان قلعه شهر نو ؟ 

شب گذشته دریک "تی وی " نقشه کوچک شده ایران را را درمرکز خاور میانه دیدم ودراین فکر بودم که خواب من درست بود وفریادم برای همین زمین بی واب علف بلند شد ، گوشهای گربه به آذربایجان گره خورده بودند ، سرش درکردستان بود وپاهایش دردست اعراب واسراییل و تنها نیمی از دم او مانند سر یک موش باقی مانده بود کمی از دریای مازندران وحاشیه آن دلم گرفت . همین برای آن جانوران کافی است همان دشت بی آب وعلف ومن چه خوشبینانه بفکر یک ( جمهوری ازاد ) بودم ! هه هه  ، چرا امروز بیاد آن مرد وآن فیسلوف افتادم ؟.

؟ آو امروز را برایم نقاشی کرد وبه دستم داد.وگفت که ایرانی بیخرد شده وآن اصلیت خودرا از دست داده است از این مواد خام  ، از این گچ ها نمیتوان سنگی مرمر ساخت وبه ارایش وپیرایش آن پرداخت . پایان  
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« .اسپانیا 2017/04/05 میلادی/.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۶

شهر ما شهر شما

 
جناب " ال سید" را حتما خیلی ها میشناسند .
رودریگوی قهرمان  که با جنگ وجدال وگرفتن کمک ازاعراب  بدوی توانست تاج فرنادز اول را باو برگرداند خوب درعوض اورا به آوارگی وتبعید متهم کردند داستان مفصلی دارد که دراینجا  مجال گفتگو درباره آن نیست .

 دراین شهرک کوچک ما  یک برج قدیمی هست که آنرا گل آذین کرده اند چمن کاشته اند وصلیب گداشته اند چراغانی کرده اند ودر کنار ن کنسرت میگذارند ومح زیبایی است برای جلب توریست ، نزدیک دریا وافسانه آن این است که ال سید شبی رادراین برج بسر آورده واز ازآنجا راهی المریا شد تا بتواند سر کرده اعراب را ببیند وغیره و

حال این از افتخارات این شهر است ویک ایستگاه اتوبوس را هم بنام ال سید گذاشته اند هرچند ملت اسپانیا چندان چشم روشنی باو ندارند با اینهمه از افتخارت گذشته شان نگهداری میکنند.
هنوز آن آسیاب بادی دون کیشوت درزادگاهش بر پاست . حال افسانه بوده یا واقعیت اما به افتخار نویسنده بزرگشان جنداب سر وانتس آنرا نگاه داشته اند و.....
دیروز درخبر ها خواند م که خانه رضا شاه کبیررا میخواهند ویران کنند .
مردی که ایرانرا از زیر خروارها شپش وسفلیس وکثافت بیرون کشید دانشگاه ساخت ، زنانرا حرمت گذاشت امروز مقبره اورا ویران ساختند وبرای یک هندی که هیچ ا حساسی نداشت و

 مرگ را به ارمغان آورده بود بزرگترین آرامگاه جهانرا برپا کردند وحال  بجان خانه رضا شاه بزرگ  افتاده اند .

هدف معلوم اسنت پرانتز زیبایی که بین استبداد ناصر الدین شاهی وملاهای آدمکش  باز شده بود باید بکلی پاک شود واز صحنه روزگار محو گردد که خوشبختانه هنوز با کمک رسانه های نوین این پرانتز باز است .

وامروز در اینستا گرام شخص محنترمی که خطاط بود ونوشته های زیبایی داشت از شعرای بزرگ خودرا کنار کشید وگفت من میل ندارم این خطوط زیبا  با مرکب وکاغذ اعلا به دست سیاسیون نا دان بیفتند  وزمانی که رفتم تا کامنتی بمناسبتی  روی یک صفحه بگذارم از فحاشی وبد گویی ها حالم بهم خورد  بیشتر آنها زن بودند حالب این است که همه اعضا ی نا پیدای خودرا حواله آن گوینده بدبخت کرده بودندودیگران مردانی  بودند که  آن جواهر ناچیز درون  شلوارشان  را حواله میدادند .
پوف ....

واقعا حالم بهم خورد این فرهنگ پر بار ایرانی است که حال میل دارد با تغییر رژیم دوباره جنگهای داخلی را شروع کند وتجزیه طلبان مانند گرگهای گرسنه در کمین نشسته اند .
خوب تا اینجا بمن مربوط نمیشود من اجازه نمیدهم که کسی بمن توهینی روا دارد برای همین هم اکثرراهها رابسته ام احتیاج چندانی به این   چند نفر دنباله روی منند ، ندارم چون به آدمها احمق احتیاجی ندارم واین روزها تعداد احمقها بیشتر شده تا انسانهای والا وبقول آن جناب |زا مبی ها | .

(حال نمیدانم  رییس جمهور برگزیده زیبای من برای کدام ملت داری جان فشانی میکنی ؟ برای  آنهاییکه ترا بباد فحاشی وتمسخر گرفته اند وتو با یک شمشیر چوبی میخواهی به جنگ کرکسها بروی ؟  شاید شمشیر گداخته تری در آستین پنهان داری ومن یخبرم .)

چه پرانتز زیبایی باز شده بود چه مردان نازنینی داشتیم وچه زنان نازنین تری حال بهترین  زن ما آن کوکب خانم عبادی است که از زندانیان گوانتانامو حمایت میکند !!! وجایزه نوبل را برایش خریدند گویا یک جناب دکتر هم کاندیدا شده است واین دکتر کسی غیراز آن پروفسور معروف وپزشک دست آن مرد چلاق نیست نامش هنوز افشا نشده اما بخوبی معلوم است که هم اوست جاسوس دوجانبه .
بهر روی دلم گرفته بود واین دل گرفتگی هیچگاه باز نخواهدشد وتا روز مرگم با من است . قرار بو تولدم به سفر بروم حوصله  نداشتم بهم زدم درهمین عار تنهایی مراسم پر شکوه  شش  بعلاوه پنج  را میگیرم !!! پایان 
ثریا / پنجم ماه می 2017 میلادی . اسپانیا /.دلنوشته های امروز یا دلتنگیها !ث

میهمان دنیا

باغ ما د رطرف سایه دانایی بود
باغ ما جای گره خوردن احساس وگیاه 

باغ ما نقطه برخورد دو نگاه 
وقفس آیینه بود .......| سپهری|

خوب میدانم لال بودن یعنی چی ،  به همین دلیل نگذاشتم آنها که قدرتمند تراز من بودند  مرا به چاه فراموشی بیاندازند وخاموشم کنند .
آنکه مرا  شکنجه روحی میداد از درد  ، مرا لال میساخت ، اما باز فریادم گوش فلک را کر میکرد،
دردی که میکشیدم  تنها آنهارا درکلمات وحروف بجای میگذاشتم  وآواز وطنین موسیقی وکلامش به دنیا می فهماند که من صاحب دردی هستم .
نه پیشانیم چین خوردگی یافت  ونه چهره ام درخاموشی خفه شد  ، از درد تنهایی  تنم وپیکرم رنج میبرد  ومن بخود میپیچیدم .

امروز نیز خاموش ننشستم ، ولال نشده ام ونخواهم گذاشت زبانم را ببرند  اینها که بر اسب مراد سوارند  هیچگاه معنای واقعی یک کلمه را نمیدانند  وزیبایی ورسایی آنرا احساس نخواهند کرد  حرفهای خودشان لبریز از پوچی که با پیچ وتاب آنهارا به زوردرحلقوم دیگران میکنند وسپس دیگران لال میشود ویا خفه .

گفته ها ونوشته های من آرامنند مانند یک جویبار  ملایم در کنار بوستانی میغزد وجلو میرود  سپس دوتا میشود وچندتا وسر انجام هزارها میشود  انسانی با شرف خم میشود وآنهارا برمیدارد  تا چین خوردگی آنهارا از هم باز کرده بصورت یک رشته مروارید  درخشان گرد هم پچیند  دراین چین خوردگیها نه تزویر است ونه ریا ونه فریب ونه از بوی گند سیاست لبریز.

بعضی از اوقات دلم میخواهد به قعر فراموشی بروم  تنها به اوج شنوایی برسم  گفتن ، نوشتن بیفایده است  سروکارم با آنسانهای والایی نیست  هر گفته ای سر جای خود خشک میشود  وهرچه بیشتر بگویم کمتر شنونده خواهم داشت باید بازار هوچی گری را راه انداخت  فریاد کشید خودرا از این آغوش به آغوش دیگری پرتاب  نمود بازیچه  شد ، حقیر شد، تا بتوانی صدایت را بگوش احمقها برسانی ، دراینجا  باید بگویم من به احمقها احتیاجی ندارم شنوندگان من عاقلند  هر چه جلو تر میروم بیشتر درتب وتابم  وامروز این کلماتند که درد میکشند ودردهای مرا نیز باخود حمل میکنند   ودردها ورنجهایم را  به زیبایی ورعنایی میارایند  گاهی نمیتوانم جلوی لال بودنم را بگیرم وفریادم را بگوش  جهان میرسانم .

من در  کنار مردمی نشستم که ناگهان همه باهم یکصدا ، خاموش شدند  هیچکدام حرفی برای گفتن نداشت ، شعری برای خواندن نداشت  وزمانی که من فریادم را بلند کردم همه گوشهایشان را گرفتند ورفتند  اما من گفتم ونوشتم  این من نبودم این فریاد ظلم وستم بود ، نابرابری ها بود  زور بود  که فریاد میکشید  ،...دراین معرکه بازار ودراین مکاره بازار این فریب بود که  فریاد میزد  مردم دور فریب جمع شدند  گوشهایشان را برای شنیدن سخنان واطوارهای او باز گذاشتند  آنها دیگر درآن زمان احتیاجی به مترجم نداشتند فریب با دستهایش ، چشمانش ، لبخند ، وچشمک زدنش  همه چیز را درگلوی آنها مانند یک لقمه لذیذ فرد میکرد و......سپس همه خفه شدند.

پیر مرد نام با مسمایی بر روی آن فریب گذاشت " اسیر عشوه ننگ آرایی " .

وآنهاییکه درپشت سر او بودند  همچنان هستند  ودرجایی ناگهان گویی همه جهان خاموش میشود  واستبداد  با اعلامیه آزادی ودموکراسی  آوایی نا موزون سر میدهد  وسپس همه همچنان درخاموشی خود فرو میروند یا درخواب مرگ ، کم کم راهشان را کج میکنند ومیروند تا به دیوار فریبی دیگر برخورد کنند . ث

آب پیدا بود ، عکس اشیاء  درآب ، 
 سایه گاه خنک  یاخته ها درکف خون 
شرق اندوه نهان بشریت 
فصل ولگردیها در کوچه  زن 

بوی تنهایی درکوچه فصل  
دردست تابستان یک بادبزن پیدا بود 
عشق پیدا بود ،  آب پیدا بود 

عکس اشیاء درآب  
سایه گاه خنک یاخته ها همچنان درتف خون .
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا . 05/05/2017 میلادی /.

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۶

شب دوشین

شب گذشته شب بدی را گذراندم ، خیلی بد ، 
نزدیک ساعت پنج صبح بود که با فریاد ، نه ، نه ، ازخواب پریدم ومشت محکم همسایه دیوار به دیوار اطاق خوابم که  با شدت  بر دیوار میکوفت مرا دچار سر گیجه کرده بود .

چی بو ، نقشه ایران ، بصورت یک گربه زنده وبزرگ که داشتند آنرا قطعه قطعه میکردند  سرش جایی افتاده بود پیکرش سه تکه شده بود وپاهای درگوشه ای بچشم  میخورد ومن فریاد میکشیدم ، نه ، نه، نه،  .....ساعت حدود پنج صبح بود ومن میان ملافه هایم میلرزیدم .

میل ندارم از کلمات  دیالکتیک استفاده کنم  خیلی ساده  وروشن  مینویسم که امروز آقایان به " کو...." خوردن افتاده اند !! 

- بلی  انقلاب  ما دزدیده شد 
- بلی انقلاب ما از با کورتاژ بیرون آمد!!!
- بلی چپ ما شناختی از مردم دهات اطراف وکارگران نداشت ! 

بلی وبلی وهمچنان این بلی ها ادامه دارد وسر انجا م یا مرگ یا ازادی ! خنده دار است  از کدام ازادی سخن میگویید  چه آزادی از این بهتر که هر کدام زیر سایه یک دولتی نشسته اید وراحت میخورید دوره دارید خواننده دارید نوازنده دارید وزمانی که به ایران برگردید باز دلتان  هوای چلو کباب کنار رودخانه تیمز یا اقیاتوس آرام ویا کوههای سوییس را میکند  هوس کازینوهارا  دارید  هوس دختران زیر سن قانونی را دارید !.
 برای چی انقلاب کردید؟ چه چیزی را میخواستید بخودتان ثابت کنید ؟ جماعت روشنفکر که از خاله زنکهای بیسواد جنوب شهر کمتر میدانستند  با خواند ن چند کتاب از نویسندگان امریکای جنوبی واسپانیای درهم ریخته وایتالیای درهم وزیر لگد مافیای مواد ومد وزن  ، خودرا بر تراز همه میدانستید وهیچگاه به آن ستاره هایی که یکی یکی زیر پایتان خاموش میشدند نگاهی نمی انداختید ، نه ، به زیر پاهایتان  نگاه نمیکردید به اسمان چشم دوخته بودید که از طرف حظرات برایتان لقمه ای پرتا ب کنند وشما ومارا بکشند .وسر زمین مرا به یغما ببرند ومشتی بیگانه را به سر زمین بیاورند تا جای شما آقایان روشنفکر را بگیرد .
 هنوز از یاد آوری خواب شبانه ام دچار پریشانیم .

میبایست به درمانگا ه برای چک آپ سالیانه میرفتم  رگهایم خیلی باریکند به سختی از زیر پوستم دیده میشوند ، بنا براین دعا میکردم گیر یک پرستار پیر غرغرو نیفتم وتصادفا امروزدختر جوانی که تازه  آمده بود با چه حوصله ای دنبال رگها میگشت سر انجام باو گفتم میتوانی از پشت دستهایم خون بگیری خوب وسایل مخصوص میخواست دستی به پوستم کشید وگفت آب مینوشی ؟ گفتم کم ، از آ ب بیزارم درعوض چای وقهوه ومیوه مینوشم ومیخورم گفت نه باید آب بنوشی پوستت به خشکی زده است ، اوه پس از گرفتن خوق به یک کافی شاپ رفتم یک نیمه صبحانه ای خوردم تا بتواتم بخانه برسم واز ترسم دولیوان اب سر کشیدم وسپس قهوه را درست کردم با کمی مربای "به "صبحانه خوردم تا لرزش بدنم کم شود اما این لرزش از خون آزمایشگاه نیست این لرزش از آینده تکه تکه شدن گربه ام میباشد . اینهمه سال نویسندگان ، شاعران ، طنز نویسان چه غلطی کردید غیر از آنکه نگاهی به بازار ارز بیاندازید   وپولها را  تبدیل به معاملات املاک کنید وحال گنده گنده بنشیند پشت میزهایتان وگنده گنده حرف بزنید وخودرا صاحب جاه ومقام واختیار مردم  بدانید چهل سال مردم را دربیرون سر گرم کردید این ماموریت شما بود من خر نبودم هیچگاه هم خرشما نشدم .

روزی وروزگاری در مجله " پر" که درواشنگتن به همت دوستی از نوع چپ ها ودوست همسر سابقم بود مقاله مینوشتم برایش بطور خصوصی نوشتم که شما هیچگاه به زیر پایتان نگاهی نیانداختید واگر کسی جزئی از شما نبود ویا کمی بهتر میدانست اورا کوبیدید وبسوی سراب رفتید  همه چیز از نظر شما بازاری وبیسواد وخاله زنکی بود تنها مادر من ( یک حکیم) بود که باو احترام داشتید ودر عمق وجودتان میدانستید که دارد راست میگوید وشما پسران جوان به آن »مادر بزرگ جاسوسه که به ماموریت آمده بود « بیشتر دل بستگی داشتید تا مادر من که شمارا دعوت میکرد به خانه خودتان ، به میهن خودتان ، به خاک خودتان خیانت نکنید . نه مادر من زبان شمارا نمیدانست اما شعور وفهم او از همه شما بالاتر بود من فرزند آن مادرم وفرزند خاک ایران وکوههای سر بفلک کشیده واتشکده هایی که کم کم خاموش شدند وجایشان را  به اهریمن دادند .
امروز دیگر ذکر مصیبت است واگر هم کسی چیزی مینویسد مانند من تنها برای خالی کردن عقده های درونیش میباشد .تنها یک چیز را میتوانم با تمام وجودم وبا افتخار بنویسم که هیچگاه مانند شما نبودم ونشدم ونخواهم شد ، تنها به فکر حفظ ارااضی وطنم میباشم ، اگر چه نتوانم هیچگاه به آنجا برگردم اما  آن خاک متعلق به اجداد من است نه بیگانه .
امیدم این است که کابوسهای شبانه من از روح ومغزم پر بکشند ومن بخواب خوش مستی فرو روم و به عشق بیاندیشم وبه عشاقی که دیگر دراین دنیا نیستند. پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« . اسپانیا . 02/05/2017 میلادی /.


-

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۶

شهرک ما

بقول  یک بانوی نویسنده سیاسی  منهم گاهی جو گیر میشوم ودلم میخواهد بنویسم . اما وارد درگاه سیاست نمیشوم چون نه شعور سیاسی دارم ونه درس  آنرا خوانده ام ونه عضو گروهی یا حزبی یا مسلکی بودم .

من بودم وطبیعت  ومن بودم وعشق به انسانها گاهی دست وپایی وغلطی زدم وزود خودرا بیرون کشیدم  به بقیه کار ندارم آنچنان درگیر مشگلات زندگی بوده وهستم که تنها چیزی را که فراموش میکنم همتن باصطلاح چنبشهای گوناگون است من تنها یک تماشاچی در کنج حصار تنهایی به آنها مینکرم چرا که دیگر از من ونسل من گذشته است .

امروز هوا بسیار عالی گرم  ودر دلم آرزویی موج میزد  که از کوه بالا بروم  ورفتم به شهرک رسیدم  تقریبا دوسه سالی بود که نرفته بودم به آن غار معود  گم شدم شهررا نمیشناختم انبوه اتوبوسهای توریستی که از سراسر اروپا وخاور میانه وشرق آسیا امده بودن  میدانهای وسیع فواره ها وساعت آفتابی  سه پارکینگ پنج طبقه سالن کنسرت   باورم نمیشد نه باورم نشد مدتی  سرکردان ایستادم بلی همان ده کوره بود با آن غار خرابه حال  بر پشت د ر ب طلایی آن نوشته بودند  اینجا عکس گرفتن موقوف بلند حرف زدن موقوف تنها برای دعا وروشن کردن شمع ه وگذاشتن گل مجازید به درون بیایید  جوانانی روی نیمکپهای طلایی نشسته بودند وتسبیح میانداختند  ای داد وبیداد  آن بانوی راهبه گم شد ؟  میدانی وسیع و بزرگ با فواره های سر با آسمان کشیده  انسان گمان میکرد درمیان حوض کوثر ایستاده است .
  رستورانها پر  باخودم گفتم که خلایق هرچه لایق  چند سال پیش از این جاده خاکی سر. بالا میرفتیم ونان دهاتی میخریدیم وکوزه هایمان را از آب چشمه سار. پر میکردیم حال شهرکی شدت بود با ویلالهای شیک میان دره های سر. سبز محلات خصوصی  همه چیز زیر ورو. شده  بود  نگاهی به ساعت آفتابی کوچک انداختم  چندین سال پیش ما در پارک ارم شیراز ودر میدان  شهر تهران ساعتهای گل وآفتابی داشتیم  حال همه جا سیاه پوش ویا به رنگ سبز نکبت ویا ویرانه شده  چه بسا رفقای آنسوی مرز یعنی هموطنان دیگر از امریکا کانادا آلمان  وسوئد وسوییس خسته شدند ودراینجا بیتوته کرده اند   .... دلم گرفت  آن ده باصفا حال تبدیل شده به یک شهرک توریستی بافروشگاههای  چینی و رستورانهای رنگ  وارنگ وموزه وغیره ......درعین حال تاسف خوردم اینها ساختند وما ویران کردیم حال تنها چند توریست گدای ژاپونی وچینی وکره شمالی  به اصفهان میروند تا بریونی بخورتد ومسجد وگنبد تا را تماشاکنند  ویا نه بقیه اش بماند !!!..  بدون هیچ سرویس بهداشتی ویا کنترلی روی مواد غذایی زیر نگاه مامورین گشت ارشاد که مبادا طره  ای از زلف  آن چپ چشمان بیرون بزند و خیلی چیزها .....  دلم گرفت  غمگینتر بر گشتم  درحالیکه صورت آفتاب خورده ام از اشک خیس شده بود  پایان 
دلنوشته امروز اول ماه می ۲۰۱۷میلادی