سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۶

شب دوشین

شب گذشته شب بدی را گذراندم ، خیلی بد ، 
نزدیک ساعت پنج صبح بود که با فریاد ، نه ، نه ، ازخواب پریدم ومشت محکم همسایه دیوار به دیوار اطاق خوابم که  با شدت  بر دیوار میکوفت مرا دچار سر گیجه کرده بود .

چی بو ، نقشه ایران ، بصورت یک گربه زنده وبزرگ که داشتند آنرا قطعه قطعه میکردند  سرش جایی افتاده بود پیکرش سه تکه شده بود وپاهای درگوشه ای بچشم  میخورد ومن فریاد میکشیدم ، نه ، نه، نه،  .....ساعت حدود پنج صبح بود ومن میان ملافه هایم میلرزیدم .

میل ندارم از کلمات  دیالکتیک استفاده کنم  خیلی ساده  وروشن  مینویسم که امروز آقایان به " کو...." خوردن افتاده اند !! 

- بلی  انقلاب  ما دزدیده شد 
- بلی انقلاب ما از با کورتاژ بیرون آمد!!!
- بلی چپ ما شناختی از مردم دهات اطراف وکارگران نداشت ! 

بلی وبلی وهمچنان این بلی ها ادامه دارد وسر انجا م یا مرگ یا ازادی ! خنده دار است  از کدام ازادی سخن میگویید  چه آزادی از این بهتر که هر کدام زیر سایه یک دولتی نشسته اید وراحت میخورید دوره دارید خواننده دارید نوازنده دارید وزمانی که به ایران برگردید باز دلتان  هوای چلو کباب کنار رودخانه تیمز یا اقیاتوس آرام ویا کوههای سوییس را میکند  هوس کازینوهارا  دارید  هوس دختران زیر سن قانونی را دارید !.
 برای چی انقلاب کردید؟ چه چیزی را میخواستید بخودتان ثابت کنید ؟ جماعت روشنفکر که از خاله زنکهای بیسواد جنوب شهر کمتر میدانستند  با خواند ن چند کتاب از نویسندگان امریکای جنوبی واسپانیای درهم ریخته وایتالیای درهم وزیر لگد مافیای مواد ومد وزن  ، خودرا بر تراز همه میدانستید وهیچگاه به آن ستاره هایی که یکی یکی زیر پایتان خاموش میشدند نگاهی نمی انداختید ، نه ، به زیر پاهایتان  نگاه نمیکردید به اسمان چشم دوخته بودید که از طرف حظرات برایتان لقمه ای پرتا ب کنند وشما ومارا بکشند .وسر زمین مرا به یغما ببرند ومشتی بیگانه را به سر زمین بیاورند تا جای شما آقایان روشنفکر را بگیرد .
 هنوز از یاد آوری خواب شبانه ام دچار پریشانیم .

میبایست به درمانگا ه برای چک آپ سالیانه میرفتم  رگهایم خیلی باریکند به سختی از زیر پوستم دیده میشوند ، بنا براین دعا میکردم گیر یک پرستار پیر غرغرو نیفتم وتصادفا امروزدختر جوانی که تازه  آمده بود با چه حوصله ای دنبال رگها میگشت سر انجام باو گفتم میتوانی از پشت دستهایم خون بگیری خوب وسایل مخصوص میخواست دستی به پوستم کشید وگفت آب مینوشی ؟ گفتم کم ، از آ ب بیزارم درعوض چای وقهوه ومیوه مینوشم ومیخورم گفت نه باید آب بنوشی پوستت به خشکی زده است ، اوه پس از گرفتن خوق به یک کافی شاپ رفتم یک نیمه صبحانه ای خوردم تا بتواتم بخانه برسم واز ترسم دولیوان اب سر کشیدم وسپس قهوه را درست کردم با کمی مربای "به "صبحانه خوردم تا لرزش بدنم کم شود اما این لرزش از خون آزمایشگاه نیست این لرزش از آینده تکه تکه شدن گربه ام میباشد . اینهمه سال نویسندگان ، شاعران ، طنز نویسان چه غلطی کردید غیر از آنکه نگاهی به بازار ارز بیاندازید   وپولها را  تبدیل به معاملات املاک کنید وحال گنده گنده بنشیند پشت میزهایتان وگنده گنده حرف بزنید وخودرا صاحب جاه ومقام واختیار مردم  بدانید چهل سال مردم را دربیرون سر گرم کردید این ماموریت شما بود من خر نبودم هیچگاه هم خرشما نشدم .

روزی وروزگاری در مجله " پر" که درواشنگتن به همت دوستی از نوع چپ ها ودوست همسر سابقم بود مقاله مینوشتم برایش بطور خصوصی نوشتم که شما هیچگاه به زیر پایتان نگاهی نیانداختید واگر کسی جزئی از شما نبود ویا کمی بهتر میدانست اورا کوبیدید وبسوی سراب رفتید  همه چیز از نظر شما بازاری وبیسواد وخاله زنکی بود تنها مادر من ( یک حکیم) بود که باو احترام داشتید ودر عمق وجودتان میدانستید که دارد راست میگوید وشما پسران جوان به آن »مادر بزرگ جاسوسه که به ماموریت آمده بود « بیشتر دل بستگی داشتید تا مادر من که شمارا دعوت میکرد به خانه خودتان ، به میهن خودتان ، به خاک خودتان خیانت نکنید . نه مادر من زبان شمارا نمیدانست اما شعور وفهم او از همه شما بالاتر بود من فرزند آن مادرم وفرزند خاک ایران وکوههای سر بفلک کشیده واتشکده هایی که کم کم خاموش شدند وجایشان را  به اهریمن دادند .
امروز دیگر ذکر مصیبت است واگر هم کسی چیزی مینویسد مانند من تنها برای خالی کردن عقده های درونیش میباشد .تنها یک چیز را میتوانم با تمام وجودم وبا افتخار بنویسم که هیچگاه مانند شما نبودم ونشدم ونخواهم شد ، تنها به فکر حفظ ارااضی وطنم میباشم ، اگر چه نتوانم هیچگاه به آنجا برگردم اما  آن خاک متعلق به اجداد من است نه بیگانه .
امیدم این است که کابوسهای شبانه من از روح ومغزم پر بکشند ومن بخواب خوش مستی فرو روم و به عشق بیاندیشم وبه عشاقی که دیگر دراین دنیا نیستند. پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین« . اسپانیا . 02/05/2017 میلادی /.


-

دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۹۶

شهرک ما

بقول  یک بانوی نویسنده سیاسی  منهم گاهی جو گیر میشوم ودلم میخواهد بنویسم . اما وارد درگاه سیاست نمیشوم چون نه شعور سیاسی دارم ونه درس  آنرا خوانده ام ونه عضو گروهی یا حزبی یا مسلکی بودم .

من بودم وطبیعت  ومن بودم وعشق به انسانها گاهی دست وپایی وغلطی زدم وزود خودرا بیرون کشیدم  به بقیه کار ندارم آنچنان درگیر مشگلات زندگی بوده وهستم که تنها چیزی را که فراموش میکنم همتن باصطلاح چنبشهای گوناگون است من تنها یک تماشاچی در کنج حصار تنهایی به آنها مینکرم چرا که دیگر از من ونسل من گذشته است .

امروز هوا بسیار عالی گرم  ودر دلم آرزویی موج میزد  که از کوه بالا بروم  ورفتم به شهرک رسیدم  تقریبا دوسه سالی بود که نرفته بودم به آن غار معود  گم شدم شهررا نمیشناختم انبوه اتوبوسهای توریستی که از سراسر اروپا وخاور میانه وشرق آسیا امده بودن  میدانهای وسیع فواره ها وساعت آفتابی  سه پارکینگ پنج طبقه سالن کنسرت   باورم نمیشد نه باورم نشد مدتی  سرکردان ایستادم بلی همان ده کوره بود با آن غار خرابه حال  بر پشت د ر ب طلایی آن نوشته بودند  اینجا عکس گرفتن موقوف بلند حرف زدن موقوف تنها برای دعا وروشن کردن شمع ه وگذاشتن گل مجازید به درون بیایید  جوانانی روی نیمکپهای طلایی نشسته بودند وتسبیح میانداختند  ای داد وبیداد  آن بانوی راهبه گم شد ؟  میدانی وسیع و بزرگ با فواره های سر با آسمان کشیده  انسان گمان میکرد درمیان حوض کوثر ایستاده است .
  رستورانها پر  باخودم گفتم که خلایق هرچه لایق  چند سال پیش از این جاده خاکی سر. بالا میرفتیم ونان دهاتی میخریدیم وکوزه هایمان را از آب چشمه سار. پر میکردیم حال شهرکی شدت بود با ویلالهای شیک میان دره های سر. سبز محلات خصوصی  همه چیز زیر ورو. شده  بود  نگاهی به ساعت آفتابی کوچک انداختم  چندین سال پیش ما در پارک ارم شیراز ودر میدان  شهر تهران ساعتهای گل وآفتابی داشتیم  حال همه جا سیاه پوش ویا به رنگ سبز نکبت ویا ویرانه شده  چه بسا رفقای آنسوی مرز یعنی هموطنان دیگر از امریکا کانادا آلمان  وسوئد وسوییس خسته شدند ودراینجا بیتوته کرده اند   .... دلم گرفت  آن ده باصفا حال تبدیل شده به یک شهرک توریستی بافروشگاههای  چینی و رستورانهای رنگ  وارنگ وموزه وغیره ......درعین حال تاسف خوردم اینها ساختند وما ویران کردیم حال تنها چند توریست گدای ژاپونی وچینی وکره شمالی  به اصفهان میروند تا بریونی بخورتد ومسجد وگنبد تا را تماشاکنند  ویا نه بقیه اش بماند !!!..  بدون هیچ سرویس بهداشتی ویا کنترلی روی مواد غذایی زیر نگاه مامورین گشت ارشاد که مبادا طره  ای از زلف  آن چپ چشمان بیرون بزند و خیلی چیزها .....  دلم گرفت  غمگینتر بر گشتم  درحالیکه صورت آفتاب خورده ام از اشک خیس شده بود  پایان 
دلنوشته امروز اول ماه می ۲۰۱۷میلادی

می دی / روزکارگر

شوری نه چنان گرفت مارا
کز دست توان گرفت مارا 

ما هیچ گرفته ایم از او 
اوهیچ از آن گرفت مارا 

اول ماه واولین روز ماه "می" وظاهرا روز کارگر است اما بیچاره کارگر دیگر حرمتی ندارد  امروز اکثر کارگران ارباب شده اوبرای آنکه بیاد نیاوزند که روزی چگونه زیست کرده اند کم کم  تاریخ را پاک میکنند .

[برو بابا این یک جنبش کارگری کمونیستی بود[ ، تو چقدر دلت خوش است بخیال آنکه کسی از کارگر وکارمند زحمت کش حمایت میکند  خیر قربان تمام شد ...... حقوق حقه آنهارا نیز نمیپردازند  بردگی مدرن بشیوه تازه .

من خودم کارمند بودم یک کارمند شریف ونجیب  وشرافت کاری داشتم بیشتر از حد خودم کار میکردم ، حتی کارهای جناب رییس را نیز انجام میدادم بجایش مینشتم  تا او بکارهای دیگرش !!! برسد به قراردادذها وباج گرفتن ها وغیره ......

روزی رسید که نشستم برتخت بانوی اول خانواده .... اما این بار از رتبه  اول کار مندی به کارگری سقوط کردم ظاهرا بانو بودم اما عملا یک کارگر بی مزد وبی منت . 

جناب ریاست  محترم پولهارا بخارج فرستاد ومن در خانه مشغول صرفه جویی بودم ، جناب ریاست محترم درخارج به بهترین کازینوها میرفت وبا زنان هرجایی میخوابید من درخانه مشغول روفت روب بودم  . اما مقامم بالا رفته بود!!! بدون حقوق تنها یک لقب داشتم همین وبس .

امروز دوباره زیر کابوسهای شبانه ام میلرزم وایکاش دست از سرم بر میداشتند دیگر لحظه به لحظه رسیده اند وخواب را ازچشمانم ربودند . نمیدانم روی تابلتم چه نوشتم مهم نیست  فقط نوشتم  تا دوباره بخوابم .

دردردل ما نمیکنی گوش
درد دل از آن گرفتم 

هشدار  که صرصر  اجل هان 
چون باد خزان  گرفت مارا 

مردیم وزکس وفا ندیدم 
دل از همه ، از آن گرفت مارا 

بهر روی  این روز برای کارگران شریف وزحمت کش مبارک باد حتی " گوگل هم " امروز به کارگران تبریک میگوید ! پایان 
ثریا ایرانمنش /»لب پرچین « / اسپانیا . 1/05/2017 میلادی /.

کوه آبی

کوه آبی  در. زبان بومی سرخ پوستان  لقب  ماساچوست  میباشد .
چرا باین فکر افتادم؟
بفکر سر زمین بزرگ خودمان که کم کم ما بومیان فرار کردیم وخاک ما به دست حمله کنندگان افتاد وروزی سر انجام برای خود میشود ایالات متحده بلوک شرقی وکوه البرز نامش عوض خواهد شدویا شاید اثری از آن به جای نماند .
به همانگونه که امریکا کشف شد  وتا اخرین بجا مانده سرخ پوستان از بین رفتند وبا کمک ساختن فیلمهای تبلیغاتی همیشه سرخ پوست مهاجم متجاوز وادمکش بود وافسر سفید پوست ارتش ایالات متحده ناجی  چه بسا روزی ای ننگ بر دامن ما یک یک فرزندان کوروش بنشیند .
امرود در ایالات متحده اثری از یک سرخ پوست وحتی فرهنگ انها باقی نمانده  قسمتی را ایرلند صاحب شد وبه سبک سلیقه خود شهری را بنا کرد و وشد ایالتی  سپس هلندی آمد فرانسوی آمدد اسپانیایی که اولین مهاجم بود جنایتها وکشتار وتحمیل زبان ودین خود به آن سر زمین دیگر بر کسی پوشیده نیست و بصورت افسانه در آمده است .
برده داری رواج پیدا کرد  همه دزدان وادمکشان   اربا شدند وسیاهان بدبخت ویا بومیان برده  تا جاییکه روزی یکی از آن سفید پوستان مامانی در یک گفتگو فرمودند :

خداوند ما سفید پوستانرا بصورت فرشته ها آفرید تا حاکم بر. سیاهان وبردگان باشیم  !!!
امروز ایالات متحده شمالی ارباب دنیاست  با مجموعه ای از ملیتهای مختلف که در آن مانند یخ درون آتش آب شده اند وقبله امال تیره بختان است. 
ما بومیان دور دنیا آواره ودر سر زمینهای دیگر یا کشته میشویم ویا خودکشی میکنیم. 

چه بسا به زودی فیلمهای وسترن شرقی هم روی پرده سینما خود نمایی کند وعده ای ریشو وادمکش را از سر زمینهای دیگر بعنوان چهره واقعی ما ایرانیان به نمایش بگذارند وما تبدیل شویم به موجود بدبخت فلاکت  باری که کارمان تجاوز وادمکشی است . 

تمرین ادمکشیها هم اکنون کلید خورد وفیلمها به زودی ببازار خواهند آمد ودر خارج بجای انکه بیاری هم بر خیزیم طرف غالب را گرفته ایم .
باز هم در پشت شیشه های جور واجور مینشینیم واز فرط بدبختی شرح  افسانه وشعر وشعور از دست رفته را به نمایش میگذاریم  ما بومیان بدبخت فراری از ستم دشمن وحمله  کننده گان.

زبان وادبیاتمان دگر گون شد بیگانه پرستی در. لباس دین بر ما حاکم شد  هریک فرد ایرانی فراموش کرد که ریشه او کجا بوده وهست یا خواهد بود  چای در استکانهای کمر باریک ناصرالدین شاهی ،چلوکباب قفقازی، آبگوشت عربی، عرق روسی وویسکی اسکاتلندی  پارچه دست باف چین  اتومبیل ساخت کره واسلحه ساخت ایالات متحده ....این است فرهنگ ما ایرانیان ....و از همه مهمتر فریب ،دروغ،ریاکاری،دزدی،و......داستان همچنان ادامه دارد .
پایان 
ثریا /اسپانیا/ یکشنبه ۱/۵/

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۹۶

گمان مبرکه....

کمان مبر که چه ابروی او کمانی هست 
کجا چو غمزه  او  تیر ترکمانی هست ........"لاری"

همه حواسم در خواب شبانه است ، درکشتارها ، ونگاهم بسوی دیگری بر میخیزد ، امروز سیزده سال از ازدواج دخترکم میگذرد  وچه زود گذ شت !  خود او غرق تماشای دلدار است  وبوسه اش بر لب او خاموش ولبریز از آهنگ است . چه به ارامی همه چیز میگذرد وگذشت .

گوش من غرق درخبرهای دهشت انگیز بی آنکه آهنگی باشم یا صدایی  ، چرا که صدا های یک یک خاموش میشوند ومردان وزنان واقعی به کنجی مینشینند وجایشانرا به دلقکها میدهند  با صورت بر افروخته و دلقکهایی که حتی روی پینو کیوی مرحوم را نیز سفید کرده اند بی آنکه بینی شان دراز شود .

من در چشیدن ومزه مزه کردن نیز درمانده ام  گاهی آب میشوم وسراریزو زمانی  شراب میشوم  دلپذیر ،  ودرآن حال است  که بوییدن یک گل مرا شادمان میسازد .

سخس گفتن از یک خط ویا راه واز صفر شروع کردن یک خط مستقیم بین دونقطه را کنار میگذارم  گاهی دلم بیقرار میشود  به دنبال معبودی هستم  بی وصال ، تنها از دور دستها ستایشش کنم  ، خدارا دیر زمانی است که گم کرده ام  وحواسم درپی هر گفته  یا شنیده ای به دنبال او میگردد ، خدارا درعشق یافته ام  بنا براین گم شده است  هر احساسی درخاموشی ودر سینه ام گم میشود  آنهایی که همیشه از عشق سخن میگفتند همیشه دوراز معشوق بودند.

آنکه با معشوق همدم است دم از عشق نمیزند  عشق او درخاموشی است  وعشق را درخاموشی میبیند ومیپرستد .
امروز سخنی از عشق نیست همه چیز با ترازوی اقتصاد وزن میشود حتی عشق ها تنها عشق نقشی در ارتباط جنسی راهی میبابد وسپس تمام میشود .
همه را بیازمودم حتی پیران خراباتی را که دم از عشق خدایی میزدند اما چشمان بوالهوس آنها  به دنبال پاهای عریان بود وجیبهای باد کرده  دروغ بود که نگاه عاشق درمعشوق گم میشود  ودست او دردستش آب میشود .
تنها پیکر است  وتنشی درهم آغوشی .
هر جسمی در آفتاب سایه ای دارد  وهر حسی نیز نوری وسایه ای دارد  هیچ سخنی نیست  که بی سایه باشد  ، امروز دراین قاره  همه خاموشند  چون سایه قدرت  ضعیف است  ارباب ضعیف است وتنها ضعفا درسایه کمرنگ او مینشینند تا از تابش شدید آفتاب درامان باشند ، نور ایمان قدرتی دارد که میسوزاند  وسپس میخشکاند  واین گسترده سایه  دربعضی از جاها خاموش مینشیند .

امروز درست سیزده سال از این عشق  میگذرد هردو شادند و( به ظاهر ) هردو خوشبختند ( به ظاهر ) وفرزندی نیز دربینشان نیست که آنهارا مجبور با پایبندی کند .
29 سال از ازدواج دختر بزرگم میگذرد او  با تحمل وصبر وارامش درکنار فرزندانش وعشق به زندگیش تا امروز ادامه داد .15 سال از ازدوج پسرم میگذرد ..... با نکاهی به ازدواجهای تحمیلی یا اجباری یا دورغین ویا سیاسی ویا مالی زنان ودختران هموطنم ، باین  میاندیشم که هنوز خون من دررگهای این عزیزانم جریان  دارد ،  من درخاموشی  به آنها مینگرم در پیله تنهاییم جای گرفته ام وبه معنی این زندگی ها میپردازم  ودرانتظار شنیدن آن  ناگفته ها هستم  درانتظار آوایی از دوردستها  نه به ان آواز بیخردی  که گفته هایش را صدها بار میچرخاند  وبه آنها زیبایی میبخشد یک زیبایی ظاهری که با بارش بارانی از بین میرود وپاک میشود .
زمانی فرا میرسد که خاموش مینشینم  واین خاموشی  سایه بلند شک وطغیان روحی من است ، قدرت نمایی نمیکنم ، دوستانه راه میروم ودوستانه حرف میزنیم با هم رفیقیم . واین بهترین  شیوه زندگی است . خاموشی نفرین من است ........

بیا  وعشوه  عاشق کش بت من بین
گرت بغمزه خوبان  همین گمانت هست 
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « . اسپانیا .30/04/ 2017 میلادی /.

شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۶

ثریا ، دراغما

دوست نازنینی دارم درآنسوی آبها 
در سان فرانسیسکو ، مرد محترمی است تحصیل کرده واقعی دانشگاه پرینستون درامریکا  وهم او بود که مرا ودار کرد نام پسرم را برای دانشگاه ام .آی  . تی ،  ماساچوست بفرستم ، درآن زمان دخترم هنوز در ماساچوست درس میخواند وزندگی میکرد ودر یک با نک درقسمت اینترناشنال کار میکرد وهنوز بچه نداشت  بهر روی با دانشگاه تماس گرفتیم امتحانات لازمه را پسرک قبول شد وسر انجام هنگامیکه لیست مخارج دانشگاه به دست من رسید دیدم از عهده من  خارج است با آنکه آن دوست متعهد شده بود باز سر زدم وپسرکم در دانشگاه مادرید بین سیصد وچهل داوطلب مهندسی تکنولوژی هواپیما قبول شد .....نفر سی دوم ..... آه چه روز خوبی بود ومن چقدر خوشحال بودم .....

امروز دیگر لزومی ندارد باو افتخار کنم با سرچ درگوگول پنجاه صفحه نام وعکس او نمایان میشود وصاحب سه فرزند است اینهارا نوشتم  نه بخاطر خود نمایی بلکه  در سکوت بی جنجال ما کارمان را  درنهایت عسرت وتنگدستی انجام دادیم وبقول خودش اگر پدرش زنده بود او هیچگاه به دانشگاه  نمیرسید میبایست دربازار کار  کند وحاجی شود !!! وچه بسا خوشبختر بود وزحمت کمتری را متحمل میشد مجبور نبود دوردنیا بگردد.

در ایران که بودم همیشه کتابهای ترجمه شده را میخواندم وکمتر به سراغ نویسندگان ایرانی میرفتم مگر شاعران بزرگ که از فیض کلامشان بهره میبردم  .ویا دانشمندان ومحققانی  نظیر باستانی پاریزی ویا شجاع الدین شفا ونظیر آنها .

در خارج آنچنان تشنه کتاب بودم اولین کتابی که به دستم رسید " ثریا دراغما " بود نوشته اسمعیل فصیح ، چه روان وچه ساده آنرا خواندم ،  تازه انقلاب شده بود ومن از مردم تازه وارد هیچ اطلاعی نداشتم وهمه را بچشم ودیده پاک خودم مینگریستم 

حال امروز میبینم این]ثریا خانم[  هنوز دراغما بسر میبرد با همه شجاعتی که بخرج داد وبچه هارا یک تنه بزرگ کرد وبه ثمر رساند اما خودش هنوز ( مانند یک دختریچه تازه ازکلاس دوم مدرسه درامده )  دراغماست ومینشیند گفته های این پس مانده های آدمکش ومجرمین وخایین وخود فروشان ودست آخر هو چیان را باور میکند .

بلی آن دوست نازنینم مرا از خوب خوش خرگوشی بیدار کرد وگفت بیدار شو دنیای ما گذشته این دنیا دنیای دیگری است هیچ حرفی را باور مکن مگر عکس آن ثابت شود ومن برایت کتابهارا میفرستم . گفتم نه ! متشکرم دیگر لای هیچ کتاب فارسی زبانرا باز نخواهم کرد وهمچنان کتابهارا به زبان اصلی میخوانم بهتر است کم کم داشت زیان هم از یادم میرفت حال ترجیح میدهم زبان مادریم را فراموش کنم با اینهمه کثافتی که دوردنیا بعنوان دکتر ومهندس و غیره ریخته ومن چه معصومانه از این که  نتوانستم مخارج دانشگاه پسرم را در هاروارد تامین کنم احساس شدید گناه میکردم ......

دخترم از امریکا بازگشت من چند بار رفته بودم  ، اما امریکارا دوست نداشتم ابدا میل بماندن درآن سرزمین بی درو پیکررا  نداشتم .
من با پاهای خودم  میخواستم راه بروم نه با یک چهار چرخه . اوف حالم بهم خورد ازخودم ، بلی ازخودم ، چه خوب فیس بوک را بستم وچه خوب دیگر کمتر به سراغ ان دیگری میروم تنها با ورق ها بازی میکنم وبه موسیقی گوش میدهم وفیلم تماشا میکنم دیگر میلی ندارم نه کسی را ببینم ونه خبری از آن دیار بشنوم ، برایم با پاکستان وافغانستان وبنگادش وعراق  یکی است بگذار بگویند بیوطنم ، وطن من همه جهان است  . جهان وطنی از همه بهتر است اینجا صاحب هویت شده ام دیگر میل ندارم چند دست لباس عاریه روی هم بپوشم . تنها ازخودم بیزار شدم علت آنهم تنهایی من است همین .سی سال است که بعنوان یک بیوه زندگی میکنم وچهل سال است که از آن دیار بیرون هستم بنا براین شناختی دیگر ندارم تنها وجه اشتراکم زبان میباشد  وانرا درهمین گوشه نگاه خواهم داشت .( ثریا از اغما بیرون  آمد وسلامتیش را باز یافت .) خوشحالم . بیشتر خوشحال ازاین که نگذاشتم  بچه ها گرد سیاست بروند  هیچکدام از آنها به آنها گفتم  که سیاست مانند یک چاه متعفن است که اگر درونش بروید تنها با بوی گند بیرون خواهید آمد ، سیاست یک جرم ویا یک حرفه بی پدر ومادر ویا یک حرامزاده است  ، گذشت آن روزگارانی که سیاست درس داشت ، مدرسه داشت واستاد داشت ومانند یک انسان شریف بیرون میامدی هدفت خدمت بمردم ومیهن بود امروز هر ننه .... میتواند دکترا را بخرد ویا درچند کلاس شبانه نام نویسی کرده یک لیست   بزرگ را برای خود به دیوار بکوبد من حتی عکس فارغ التحصیلی پسرم را نیز به نمایش نگذاشتم ، نوه من امسال سال آخر دانشکاه را درانگلستان تمام میکند او کار میکند وبا پول خودش دانشگاه میرود بی انکه سر باز کسی باشد نقاش بسیار خوبی است چند نمایشگاه برایش ترتیب دادند ، مانند من مینویسد ، هفت ساله که بود باو یک دفترجه خاطرات روزانه هدیه دادم وگفتم از امروز هر چه را میبینی ویا میشنوی بنویس مهم نیست روزی تاریخ خواهد شد .   . اینها افتخارت منند . احتیاجی  به کسی ندارم .  تنها خوشحالیم این است که ازاغما بیرون آمدم وخوشبختی هایی را که در اطرافم ریخته با دست جمع میکنم وبه سینه میچسپانم . بلی مادر بزرگ خوبی هستم اما چشمانمرا به روی خوشبختی هایم بسته بودم وبه دنبال سراب میرفتم سرابی که به چاه ویل ختم میشد .پایان  
شنبه 29 آپریل دوهزارو هفده میلادی » لب پرچین « ...........