سه‌شنبه، فروردین ۲۲، ۱۳۹۶

حکومت پارلمانی

راه گریزم را ، به هرسو بسته میبینم
 دلم بیقرار است میخواهم بسویی بشتابم 
همه راهها بسته اند 
دلم بیقرار است وچشم بینا برای جستن راه ندارد .
چگونه میتوان یک راه ویا یک مقصد را درتاریکی جست  گویی دوستی در دوردستها انتظارم را میکشد  من نا خود آگاه بسوی او کشیده میشوم  زمانی فرا میرسد که در وجودم بیگانه ای را میبینم که ناشناس است  بیگانه ای که مرا بهر سو میکشد  راه هایی که از ان اکراه دارم .

نمیدانم آتشی که افروختم دودش تنها بچشمان خودم رفت ،  وامروز چشمانم میسوزند  وچشمان آن بیگانگان که دورند بینا میشود .
عشق همیشه درمن هست  هرچند درخاموشی پنهان باشد ، مانند برقی که در فضای اسمان میان ابرهای تاریک جرقه میزنذ وآتگاه لکه ای ویا اثری از خود بجای میگذارد  ، زیبا یا زشت .گاهی این جرقه یک آتش فشان میشود  وفوران میکند اما باید آنرا خفه سازم .

سپس میسوزد آه، میشود درد ، میشود سوزش دل.
من به شاه رفته از دست عشق وافری داشتم وهنوز این شعله خاموش نشده است  روزگاران خوبی داشتیم در آن زمان که هنوز بچه بودیم واو تازه به دنبال همسری  میگشت وثریا را یافت  آن آغاز وپایان نقطه بود  ، ثریا رفت  اما او درغم او نشست .

سپس دیگری آمد ، آنچنان درخشید که شاه در پشت ابرها پنهان شد در تششع لباسهای وکلاه های بزرگ وعینک هایی که هرکدام به خورشید طعنه میزدند  نه شاه بلکه همه دنیا تحت الشعاع این درخشش وپوشش قرار گرفتند مد سازان برای آرایش وپیرایش او با هم مسابقه میدادند  جواهر سازان بهترین ها راعرضه مینمودند . و..نفت بسرعت با قیمت بالایی بفروش میرفت و...... إن شد که نمیبایست بشود .

حال امروز حضرت ولایتعهدی پس از پنجاه سال سکوت وپیام دادن  فرموده اند که "
شما انقلاب کنید تا من بیایم ! خنده دار تراز این چیزی بنظر نمیرسد لابد زیر فشار اطرافیان ابله خود این ییام و ودستوررا صادرکرده است . 
فرشی از خون قرمز پهن کنید تا ایشان با اسب سید ووآهنین خود از فراز آسمان به پایین فرود آیند !.

نماینده حقوق بشر سالهاست در محبس است هیچ اقدامی  برای آزادی " نرگس محمدی " انجام نشد او نماد ونماینده حقوق بشر درایران بود هرسال بر تعداد حبسهای او میافزایند تا شاید در درون زندان بپوسد وحال دوباره عده ای کشته شوند خانه ها ویران شود جاده صاف گردد با کمک امریکا ، اسراییل وعربستان !!! که همه در زمانیکه شاه درآسمانهای دنیا ویلان بود هیچ دستی به کمکش نیامد حتی بهترین  دوستانش از پذیرفتن او خود داری کردند بدترین کاری که ممکن بود با آن مرد نازنین انجام دادند اما همه درها به روی  بانوی او باز بود وهست .  " گیومه " !

من روزی گمان بردم که آن مرد با کتابش ، مردیست از میان ملت برخاسته میتواند بجنگد ، ببرد وپیش برود  همه امیدهایم به نومیدی ختم شد او هم از یاران وجیره خواران دو طرفه بود ، همه میدانند که وظیفه حضرت ولایتعهدی در تمام این مدت چهل سال سرگرم کردن مردم بوده است وحال دیگر مردم به ستوه آمده اند دیگر سه نسل بوجود آمد وتنها با عکسها دلخوشند  شاه هنوز در پرده مانده واین بانوی اوست که همه جا  رونق بازار است .

درطول این چهل سال آن مردان خدا در بن تاریکی  همه چیزهارا از هم گسیختند وپاره کردند حتی خداوند  مارا نیز از ما گرفتند  وآورا درگوشه تاریکی ها قرار دادند  خدای آنها زمنیست ودر روز زمین ریشه دوانیده است  یا بتی است درتاریکی های ذهن .

ایشان همه عمر خودرا درخارج در میان ناز ونعمت گذراندند  درحال حاضر اگر از ایشان بپرسید فاصله یزد تا اصفهان چند کیلومتر است فورا نقشه گوگل را جلویت خواهند گذاشت ، بعبارت دیگر چیزی از آن مردم وآن سر زمین وخواسته های آنها نمیدانند تنها عده ای بی پناه ، گرسنه دوباره قربانی میشوند تا ایشان سوگند بخورند وچند صباحی نقشی بازی کنند  تا داستان سیندرلا به پایان برسد .

همه اینها دردهایی است  که دردلم انباشته شده آن سر زمین دیگر متعلق بمن نیست حتی یکمتر خاک برای مردن درآنجا ندارم غیر از خاطره های تلخ ونامرادی ورنجها اما نمیتوانم منکر آن شوم که اجدادم هنوز درآنجا خفته اند واین روح آئهاست که مرا میخواند 
امروز در این دنیا همه چیزها عادی شده است  تجربه ها به آب داده شده  ومرده ها نامشان فراموش میشود حقیقت گم شده ونامی دیگر بر آن نهاده اند صدها نام دارد ، شاید نوشته های من بنظر عده ای خنده آور باشد اما من همیشه سعی کرده ام از واقعیت دورنشوم اندازه امرا نگاه داشته ام  خطی باریک بین دو نقطه نا مریی  اما روشن وثابت  اندازه من همیشه بین دو  بی اندازه تاب میخورد  میان بی اندازه تنگ وبی اندازه گشا د زندگیم این بوده یا همه چیز یا هیچ .
حال درهیچ چیز دارم غوطه میخورم حسرت چیزی را ندارم  درعین حال نمیتوانم  کسی را بپذیرم  ویا دوست داشته باشم  که هیچ شناختی از او ندارم و شاید کم کم باو اخت بگیرم ، نه اندیشه من از روز ازل بمن ندا داده که افکارم درست است .

دلم برای شاهم میسوزد وسخت دلتنگ اویم .شاهی تنها برازنده او بود واو که دوست نداشت پادشاه باشد ترجیح میداد یک هنرمند یا یک ویلونیست میبود شاید به همین جهت برایش مهم نبود که پشت درخشش بانویش بایستد تا کمتر کسی چهره رنج دیده وغم انگیز اورا ببیند ، او بیمار بود خیلی هم بیمار بود وما نتوانستیم از رنگ ورخسار او باطن اورا بخوانیم .
حال دیگر درقمار باخته ام  وبه این  برد وباخت  به یک گونه مینگرم دیگر دست به قمار دیگری نخواهم زد تنها از پرده عشق مست میشوم .

من تک سوار دیرینه مرکب خیال 
در های هوی پریرویان شهر گم شده ام
یکدم  به شرق تاختم  از فرط ملال 
 و درمن چه زخمها که دهان بازنکرده بود ، بی خیال  " هنرمندی"

گر عمر ابد نیز ببخشی نپذیرم 
پاداش عذابی که در آن عمر کشیدم 
گوتاه کن  افسانه هستی  جاوید 
دانی که دراین هستی کوتاه چه دیدم 

من زاده زرتشم و نو باوه حافظ
در سینه من شعله زند آتش جاوید 
بگذار فروغ تو مدد کار من آید 
دیریست نهان مانده زمن جلوه خورشید 

چنگیز کمین کرده  بخون ریختن من 
تیمور بنابودی من فتنه برانگیخت 
و..... اینجاست که بس خون دلیران 
به زمین ریخت .......؟ " ناشناس " 

دیگر خون ریزی کافی است . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 11/04/2017 میلادی / اسپانیا /


دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۶

هفته غمگین

کاروان دختران شرمگین  روستا ،
لاله درکف  درمهی از بهت بسیاران به دشت  

در ته تاریک  کوچه ، یک دریچه بسته شد 
انتظار  بی سرانجام بد انگاران گذشت 

جای پایی ماند و زخمی  ، سبزه دارن را به تن 
جمعه جانانه گلگشت عیاران گذشت ......میم . نیستانی 
----------
 روزهای غمگینی درپیش است ، عزادارانی که با قلب وروح خود برای خدایشان میگریند وخوشگذرانانی که این روزهارا غنیمت شمرده ودرپی گلگشت وتماشا میباشند .از همه مهمتر  حضور بانوان  متمدن ومتدین ومتعین ! با تور های سیاه ولباسهای سیاه که هرسال از گنجینه خود بیرون آورده برای این روز مخصوص عصای [پیتر] را به دست میگیرند اما نه عصای چوبی بلکه مخلوطی از نقره وطلا  با صورتهای رنگ شده درپشت سر علم وکتل ها روانند وبدینسا ن است که میگویند :

حتی  درخانه خدا هم بین فقرا ومردان وزنان مرفع فرق بسیار است .

جال من در کجای بهشت خانه دارم ؟ 
درمیان این امواج  سوگوار  سیه پوشان  دل من غمگین تر وگلهای باغچه ام  همه خاموشند ،  به جامه های اطلس ومخمل وساتن آنها  که درافق وزیر نور چراغها برق میزند مینگرم  آنها روح بزرگ این بوستانند واین باغ ، وآن تیره بخت با پیکر لاغر در حالیکه مادر اشک ریزان به دنبالش میرود ومیداند که پسر بر صلیبش بوسه زده ومی شهادترا نوشیده برای امروز !!!

نامش هرچه میخواهد باشد  تا نیمه شب مست ومستانه میخندند  روزها سر درگریبانند  از ایوان  بلند و از این باغ سهمی هم بما میرسد ، سکوت و خاموشی /

شمع را روشن میکنم وبه پای آن مینشینم حضور مادر را درکنارم احساس میکنم ، نفسش را ، که میگوید " که کند آنچه  تو کردی به ضعف همت ورای / ز گنج خانه برون آمده خیمه برخراب زده ؟ /

از او میپرسم : 
کدام گنج وکدام خانه ؟ تنها مسیرم در بیشه وگلستان تو بود که تمام شد امروز  حتی دیگر احتیاج به نوش دارو هم ندارم به دخترم گفتم راهم را یافته ام :

دریا ! دریا مرا فریاد کن ، مرا در خود جای بده مرا در اعماق خود ، جایی که دیگر حتی نور آفتاب به ان نمی رسد فرو ببر بگذار درمیان گیاهان وماهیان گوشتخوار جان بدهم وتبدیل شوم به همان که بوده ام آب وخاک ، مگر نه آنکه تکه گلی بودم ویک ماهی نیمه جان ؟ میل دارم به اصل واصل شوم . دخترم چیزی از گفته هایم نفهمید ، خیره خیره مرا نگاه کرد ویا گمان برد که شوخی میکنم .

در پله های آخر ایستاده ام آخر یا نیمه مهم نیست  دراین پله که ایستاده ام  هیچ ستاره ای نمی درخشد  وهیچ نگاه پر اشتیاقی درانتظارم نیست  ، هیچکس سخنی ، کلامی با من نخواهد گفت  دیگر نه دیرآشنا ونه زود آشنا احوالم را نمی داند .
نام آن ستاره ایکه درخشید وخاموش شد .

دخترم میگفت : چند روز پیش  روی یک  اتومبیل درنمایشگاه فروش اتومبیل نام فامیل ترا گذاشته ونوشته بود رزرو شده است ؟! عجبا ! معلوم شد پسرم اتومبیل نویی را سفارش داده است ونام فامیل مادر را به فروشنده گفته است .... خندیدم ، پدر  پسر میخواستی تا نام ترا جاودانه سازد !!! حال نام تو بر پشت شیشه  یک اتومبیل شیک درشهری زیبا نوشدته شده است ...هورا ! پسرم کجاست ؟ درکدام گوشه دنیا ؟ در لهستان ؟ یا پراگ ؟ یا هلند ؟ فقط میدانم اینجا نیست تا هفدته آینده واین است  زندگی شیرین ما .

با تو در واپسین روزهای زندگی  تا روزهایی که هنوز لبخند بر لیانم نسته  با تو که فرق علف را با گل ختمی نمیدانی  اما  همه جنگل را میشناسی با تو  میگویم که : گامی چند به ابدیت ندارم واین راه را خودم انتخاب میکنم  نه آفریدگار  ونه سکوت دکترها وپرستاران  دستهای من  از نگاه آنها پر بار تراست .
تمام شب زیر لب شعر فریدون مشیری را زمزمه میکردم " 
پرکن پیاله را کاین آب آتشین ، دیری است ره بحال خرابم نمی برد .........
پایان / یک روز یا غروب دلتنگی / ثریا /دوشنبه شب.


مرگ در کلیسا

امروز  این عقل ماست که باید خط  بین دوستیها ودشمنیها را  معین سازد /
این شعور باطن ماست  که نشان میدهد  چگونه از هر چیزی  باید برداشتی را احساس کرد
شعور وعقل را که باختی دیگر محال است بتوان ـآنرا باز یافت بفول برتراند راسل بیشعور را نمیتوان سر عقل آورد درست مانند آن است که تو بخواهی تکه ذعالی را با صابون بشویی وسفید کنی .

حکومت داعشی نیز روی همین اصل دارد به جلو میتازد  ومیل دارد مردم را تسلیم مطلق بیشعوری خود سازد چیزی که وجود داشته واصل آن ثابت است به یک موهوم تبدیل نماید .


پیکره ساختن از قدیسین گناه بزرگی بوده اما هنز راهش را  پیش برد  چون اگر همین هنز دست وایمان قلبی یک هنر مند نبود امروز مسیحیت نیز زیر لگام اسبهای دیوانگان از بین رفته بود  امروز دیگر نمیتوان چهره یهودرا  بصورت نماد آدمی درآورد اما میتوان اورا حس کرد .

امروز نمیتوان نماد مادر را ازبین برد چرا فرزندی را بقربانگاه حقیقت فرستاد او خود حوا بود وزاینده یک خدای زمینی .
کشیش هنوز حرف میزد که من ازخواب پریدم  وبا آمدن سروش صبحگاهی وصدای ناقوسها  فهمیدم شب به پایان رسیده است  وآن چشمانیرا که من تسلیم کرده بودم  باز بمن هدیه داد عقلم را گم نکردم  تنها از دریچه چشمانم آنچه را که میگذشت میدیدم .

خورشید خنجر نور را بر پشتم فرو کرد  روز شده بود  ومن بدیدار یک نقاش رفتم تا صورتی برایم بسازد نماد مادر باشد  مادری که از دیر باز میشناختم .
او تابلورا بمن داد ومحو تماشای آن شدم  محو پیکر زیبای او محو چهره بیگناهش .که درهمه زمینه ها راه رفته بود با پاهای برهنه .
واو ، پسرش نحستین کسی بود که خودرا ازتمام قیود وارهاند  ورفت تا صلیب دردهایش را بر شانه بکشد همچنانکه امروز ما میکشیم  واوبود که بمادر پشت کرد وبسوی یاران رفت مادر برایش سرودی لطیف خواند  میل نداشت اورا از خودش جدا سازد  او میدانست که یک سنگ صقیل ومحکم را در کنار دارد  اما خائنی هم بود وهمه ما یک خائن درکنارمان هست یک یهودا ی صخری !

امروز در بندر اسکندریه مادران وپدران وفرزندان زیادی عزا دارند بخاطر مهربانی پدرشان وتیغ تیز بیعقلی وبیشعوری وخود فریبی ویا شاید همان سکه ای نقره باشد که یهودا از رومیان طلب کرد .

من دیگر یک تکه ابر شده ام ، همره بی چهره ها  ودل میسوزانم برای دنیایی که ازدست رفت میتوانست خوب بماندوهمه باهم برادر باشیم وخواهر ودوست ویگانه .
پایان . دلنوشته امروز / تقدیم به یاران با حقیقت ومهربان . ثریا / اسپانیا / 10 آپریل 2017 میلادی

تصویری درآیینه

کمتر دیگر میتوانم تصویری را دراینجا بنمایش بگذارم ،
تصویری دیدم از یک گربه که داشت چهره اش را نقاشی میکرد اما خود را به شکل پلنگ  میدید برایم جالب بود نماد بعضی از آدمهای این دوره میباشد که تنها یک گربه وحشی میباشند اما  در اصل خودرا پلنگ میبینند . آنهم پلنگی که ناخنهایش را کشیده اند
 مدتی است که دیگر میل ندارم به زبان خودم حرف بزنم به زبان مردم  مینوسم  اگر زبان مرا نمیفهمند مشگل من نیست  هیچگاه درهیچ مقطعی از زمان هیچکس زبان مرا نفهمید.

آنها هر جا چیزی را میبیند بسرعت از روی آن  میگذرند حتی کشتار دسته جمعی را دیگر عادی شده است  وهر جا جمعیتی گرد هم آیند از فراز آن میپرند میل ندارند داخل شوند .

من برعکش هر جا مسئله ای راببینم آنرا میجوم  تا اعماق گلویم میفرستم سوزش آنرا احساس میکنم .
حال گویا انقلاب اسلامی وداعشی با شروع جنگهای مذهبی مارا بطرف همان جنگهای صلیبی میبرد روز گذشته دریک کلیسا در اسکندریه که ظاهرا بندری آزاد است بمب گذاری شد ومعلوم نیست چند نفر به تیر غیب گرفتار شدند نامش اسلام وتسلیم بودن است !

روز گذشته " یکشنبه نخل یا شاخه زیتون بود "  این روزیست که آخرین موعظه عیسای مسیح زیر یک درخت زیتون به پایان میرسد ودرهمان حال به  طرفدارانش میگوید :

دربین شما ها یکی هست که مرا لو میدهد ومرا به دست سربازان رومی بکشتن میسپارد، وراست میگفت یهودای خائن !در ازای دریافت سی سکه نقره  یهودا پسر عم او بود وجای اورا به سربازان رومی ویهودیان متاحجر نشان داد وخود فرار کرد  اما پس از مصلوب شدن عیسی خودرا حلق آویز کرد .
بنا براین درآخرین یکشنبه هر مسیحی به کلیسا میرود وشاخه ای زیتون را به دست میگیرد که این روزها تبدیل به بازار برزگی شده ونخل های از جنس پلاستیک از چین وارد میکنند وهر کس پول بیشتری بدهد نخل او درازتر است ودرمحراب میایستد
اما دروواقع همان شاخه زیبتون بوده است درکلیسای دهکده ما شاخه های خشک شده وبی ثمر زیتون را میاورند ومجانی بین مومنین قسمت میکنند ویک نماز بزرگ در کلیسا برپا میشود .و جمعه روزیست که مسیح را بر صلیب میکشند ویکشنبه او برمیگردد!
من اورا دوست میدارم ، او تنها موعظه کرد نه آدم کشت ونه بکسی صدمه زد ونه لباس ولباده زر دوزی پوشید ونه زیر گنبد ی از طلا خوابید حال این روزها برایش جایگاه بخصوصی درست کرده اند تا زائرین محترم با مخارج سنگین به زیارت قبری بروند که معلوم نیست از اوست یا دیگری .

او نماد مظلومیت  ونماد یک انسان کامل ومومن به حقیقت بود اما متاسفانه مانند همه کارهای دنیا اورا وارد تجارت وبازار کردند
حال تکلیف ما دراین بیغوله نا معلوم است .باید رفت بجلو مردم را باید  بدنبال خود کشید واو آن بیچاره مرد ساده خبر از زیرکی مردم دنیا نداشت ، خوب امروز در فضای مجازی همه خوشحالند که یک ارتش نامریی دارند اما موقع عمل هزاران یهودا ازبین آنها بر خواهد خواست  وبه اکراه به آن پدیده خواهند نگریست .

شاهزداه ولایتعهدی پس از چهل سال امرفرموده اند که باید انقلاب شود ، من هیچ میلی به تاجگذاری مجدد ندارم تنها دراین فکر بودم که یک رییس جمهور تازه .جوان وتحصیل کرده که مردم ایران را خوب میشنا سد وخود درمیان آنها زندگی میکرده به ریاست جمهور برگزدیده شود دیگر شاهنشاهی بس است ما شاهان زیادی را داشتیم وهمه را قربانی کردیم ویا آنها مارا قربانی هوسهای خود کردند  دیگر دوران شاه  وشاه بازی در دنیا کهنه شده با رفتن آخرین فسیل گمان نکنم دیگر کسی میل داشته باشد شاهی بر آن سر زمین وایکینگها تاج بر سر گذارد بخصوص که ملکه آینده واقعا شاهکاری از زیبایی ونماد وفاداری است !!!

بهر روی امروز خسته ام روز گذشته به یک پیک نیک زورکی رفتیم زیر باد اما جای بسیار زیبایی بود مرا بیاد سد کرج خودمان انداخت کنار سد ، قوها ومرغابیها در گردش بودند وعده ای ماهیگیری میکردند کسی جرئت نداشت یک برگ را به درون آب بیاندازد ویا درمیان آن فرو برود مردم خودشان یک قانونند حتی گلهای زیبایی که دراطراف بودند نمیشد چید چون نا خود اگاه چشمامی از پنجره های اطراف ترا میپایید این مردم سخت به خاکشان عشق میورزند هیچ غریبه ای را بین خود راه نمیدهند هیچ فروشگاهی فروشنده خارجی نداردوهیچ دفتری کارمند خارجی ندارد مگر آنکه کاملا اسپانیایی شده باشد ویا برای یک دروه آمورشی آمده باشد ، سخت پایبند اصول زندگی خویشند واگر به کلیسا نمیروند ونماز عشائ ربانی را نمیگذارند اما به کلیساهایشان احترام میگذارند . سکوت زیبایی همه اطراف را فرا گرفته بود صندلیهای مخصوص پیک نیک با چادرها وسبدهای زباله حتی یک برگ اضافی روی زمین دیده نمیشد ومن آنهارا با مردمان سر زمینم مقایسه کردم که روز سیزده بدر چگونه به چان درختان افناده بودند وانبوهی آتش درست کرده بودند آنهم میان جنگل برای کباب !!! ما همه چیز را درخانه درست کردیم همه یک کیسه پلاستیکی دردست داشتیم که اشغالهارا درون آن بریزیم مانند شاگردان دوران مدرسه ساکت نه صدای رقص واوازی بگوش میرسد ونه کسی با شلوار پیژانه دروسط قر کمر میداد . تنهااز رادیو اتومبیل موزیک کلاسیک پخش میشد هوا عالی اگر نسیمی خنک نمیوزید خیلیی بهتر بود جای همه دوستان خالی بود واقعا خالی بود .
بهر روی زندگی با همه خوشیها وسختی ها ورنجها وشادیهایش میگذرد باید لحظاترا دریافت واز هر لحظه ضیافتی ساخت .
پایان .
ثریا ایرانمنش /" لب پرچین" اسپانیا . 10/04/2017 میلادی.

یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۶

سرشت نیک

فرمایشات " نیکولو ماکیاولی " !

مگذار زبانت  از رحم وشفقت سخن گوی !
اما دلت لبریز از  بدی وشرارت باشد ،
نیکی هر گز ثمر بخش نیست  وشرافت بدتیرن سیاستهاست .
----------
جزوه نوشته های روزانه را که باز کردم  این جملات با خط مبارک خود درگوشه ای نوشته شده بود.
روزگاری اگر درپی چیزی ویا کسی بودیم  درمیافتیم  که  به انتهایش رسیده ایم  هرچیزی انتهایی داشت  وما به دنبال انتها بودیم .
امروز  هنوز در تاریکیها  به دنبال چیزی هستیم که نمیدانیم چیست  معلوم نیست جهان ما کی ودرچه زمانی وچه سرعتی ساخته شد ومعلوم نیست که از چه زمانی بشر به دنبال پیدا کردن خودش افتاد ؟ چه بسا از یافتن خود بیزار بود .

امروز ما با باد همراه هستیم  بادی که گمان میبریم " دمی" است که بر ما میدمد وبما جان میدهد اما باید از خطرها گذشت بشر همیشه به دنبال کشتن بوده یا حیوانات را شکار میکرده ویا به دنبال دیگری میدوید زیر هر عنوانی تااورا بکشد ، امروز طرز کشتن ها فرق کرده و دیگر آدمکشی جلوه ای از زیباییهای زندگی شده ، تخمه واصل زندگی شده ، دراین فکر بودم که آن انسانهایی که درگوشه وکنار خیبان  از فرط بیچارگی جان میسپارند با لاشه آنها چه میکنند؟ آیا خوراک حیوانات میشوند ویا ازآنها دوباره گوشت وغذا درست میکنند وبخورد ما میدهند ؟! 

امروز آن حقیقت وآن روشن گرایی را که به زندگی داشتم بکلی از دست داده م دیگر به دنبال اصل حقیقت نمیگردم همینقدر که گردی از آن بر دامن کسی باشد من آنرا دنبال میکنم .
سالهاست که درزباله دانی حقیقت گو.یی خودم دفن شده ام  هرجا بادی بوزد من بویی را استشمام میکنم بخیال آنکه شاید کمی درآن حقیقت پیدا شود  اما هربار با جویدن آشغالها تنها دندانهایم میشکنند .
پیکار با اهریمن درون امکان ناپذیر است  درهر دوره ای پهلوانانی  آمده اند  زور ازمایی کرده اند تا اهریمن را شکست بدهند اما زاد ولد اهریمن وتخم پاشی او بیشتر از حد قوه یک انسان سالم وپاکیزه بوده است .
خوب هر کسی حق دارد در جریانی ودرراهی بجنگد اما این جنک را به قیمت کشتن روح انسانها به دست نیاورد بلکه بقیمت مرگ ونیستی ناپاکی آن پیروزی را در آغوش بکشد .

دیگر اشتیاقی به زندگی ومردن درسر زمینم ندارم  ، نسلی آمده مخلوط از خاکروبه های زمانه ونسل قدیم گم شده است نابود  شده است وکسی نام آنهارا درتاریخ ذکر نخواهد کرد قومی مانند قوم آدمخواران قدیمی از نوع دیوها ی افسانه ای به سر زمین من هجوم آورده اند تنها لباسهایشان عوض شده شاخهارا زیر انبوه موهاه وپشم ها پنهان کرده اند  نیاز نیست که با اهریمن  درونشان بجنگنند که خود زاده اهریمن میباشند .

من به دنبال سیمرغی بودم که درافسانه ها خوانده درکوه بلنید مسکن دارد او پدر همه انسانهاست  آمیزه ای ازروح وتن  واز معنا لبریز ، جال به چند کلاغ مرده برخوردکرده ام که تنها قار قار میکنند  باد در آستینهایشان میاندازندد وسیمرغ همچنان درکوه زندانی است .

قایقرانان  در درودخانه های بی انتها همچنان پارو میزنند بخیال آنکه جلو میروند اما همچنان به دور خود میچرخند ومن با چه معنای زیبایی به بادبانهای شکیل ورنگی آنها مینگریستم . دیگر هرچه بود تمام شد چند روزی بیماری تنم را شکافت فریادم به اسمانها رفت ودرخیال خاک سر زمینم گریستم اما تمام شد حال درفکر اینم که درکجا خاکسترم را باید ریخت ؟ میلی ندارم اثری از خود بجای بگذارم ، نطفه هایم پا برجا میباشند آنها نیز هیچ میلی به رفتن وباز گشت به گذشته را ندارند  نسل سوم نیز دیگر ابدا از گذشته پر افتخار یا بی افتخار سر زمین اجدادیش چیزی نمیداند مشتی حیوان را میبیند ومیترسد وفرار میکند .

امروز دربرابر  کلمات مقدس ، تصاویر مقدس ، ومجسمه های مقدس باید نشست وعاجزانه تمنا کرد واشک ریخت  قفس جانشین بادبان کشتی شد وهر کس بجای دریا نوردی در کنج خانه نشست  وباد را درقفس پنهان میکند ....قفس مقدس شد.پایان 

روزیکه عازم خارج بودم این شعررا برای ( او) که دیگر دراین دنیا نیست نوشتم وبرایش پست کردم .

همچون پرنده ای  که بشکند قفس را 
ره جسته بسوی افقهای دور دست 
 سر زمین ناشناس  بسوی تو میایم 
با توشه ای ز زنج گران وغم شکست 

وهیچگاه ندانستم که که از قفسی به قفس بزرگتری میروم او نیز درون قفس مرد .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 09/04/2017 میلادی / اسپانیا .


شنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۶

بی تو اما....

بی توا ما ، همه را زجهان  برون راندم
 بی تو اما ، 
آسمانم سنگین وتاریک است 
 بی تو آما ، خوشه های ناشکفته درون باغچه
در گرو باد نشستند  
بخت من نه خندان بود ونه روشن 
همه شب بود ، گل وسنگ 
 همه دل داده به آوای شباهنگ 
من ، خسته اما  درنهایت نشستم باندیشه تو.
---------
نه ! نمیدانم از کجا شروع کنم وچگونه شروع کنم ، درعالم بیخبری راه میرفتم ، که بچه ها آمدند ، نوه ام برای دو هفته تعطیلی به همراه دوستش  آمد برایم تخم مرغ شکلاتی وکارت تبریک ایستر آورد !  حالم داشت بهم میخورد ، سرم گیج میرفت ، تازه از رختخواب بیماری برخاسته وضعف شدیدی عارضم بود ، یخ کرده بودم ، گویی همه خون بدنم را کشیده بودند ، گویی مرده ای بیش نبودم  ، تمام شب درد داشتم  بیدار میشدم قرصی میخوردم ومیخوابیدم ، نه گرسنه ام بود ونه تشنه ، تنها ضعف داشتم ، صفحه " یوتیوب" که گاهی فیلیم از آن تماشا میکردم فیلتر شد وتنها میباید به آهنگهای هزار سال پیش دیگران گوش بدهم واو آنمردیکه در افکارم باو دلبسته و امید داشتم پیشرو راهی پر خطر باشد  ، نبود یک بچه بود ، یک حریف دغلباز بود ، بیهوده به دیگران رو انداختم که "
حمایتش کنید او میتواند ، نه او نخواهد توانست او دنبال شهرت است ، دنبال کاسبی است ودنیال یک ارتش مجازی .......
---------------------
خودم را از اودور کردم .
با زنشستم نومید وناله کردم  که ای سرزمین جانت درخطر است .
عیرتت کو ای بلبل پیمان شکن 
کین نسیم از سر حجابم را گرفت

باز شدم همان طفل مکتب  وهمان اندوه دیرینه ، نهیب زدم بخود که :
ای زن ، فراموش کن ، چهل سال از آن سرزمین بیرون آمدی خیلی دلت تنگ شد برو هندوستان، برو پاکستان ، برو ....
ایکاش میشد میرفتم تاجیکستان وخاک رودکی را زیارت میکردم وبوی جوی مولیانرا استشمام کرده شاید جانی میگرفتم .
ابر بیشرم  از درون  حجله گاه 
نو عروس مهتابم را گرفت 

موج بر کشتی  قناعت هم نکرد 
با چه گستاخی حبابم را گرفت 

کام خشکم  تازه میشد  با سراب
کام ناپاکی  سرابم  را گرفت 

سوختم از التهاب  وتشنگی 
دستی آخر مشک آبم  را گرفت 

مرثیه چون با کلامم خو گرفت 
وای بر من از من  ربابم را گرفت 

واپسین دم غربت پیری زمن 
با چه حرصی التهابم را گرفت 
-------
 به پایان آمد  این دفتر ، اما حکایت همچنان باقیست .
ومن چه ساد لوحوناه باز دل بخرمن مهتاب سپرده بودم .پایان 
دلنوشته امروز / شنبه 8 آپریل 2017 میلادی /
ثریا / اسپانیا .