راه گریزم را ، به هرسو بسته میبینم
دلم بیقرار است میخواهم بسویی بشتابم
همه راهها بسته اند
دلم بیقرار است وچشم بینا برای جستن راه ندارد .
چگونه میتوان یک راه ویا یک مقصد را درتاریکی جست گویی دوستی در دوردستها انتظارم را میکشد من نا خود آگاه بسوی او کشیده میشوم زمانی فرا میرسد که در وجودم بیگانه ای را میبینم که ناشناس است بیگانه ای که مرا بهر سو میکشد راه هایی که از ان اکراه دارم .
نمیدانم آتشی که افروختم دودش تنها بچشمان خودم رفت ، وامروز چشمانم میسوزند وچشمان آن بیگانگان که دورند بینا میشود .
عشق همیشه درمن هست هرچند درخاموشی پنهان باشد ، مانند برقی که در فضای اسمان میان ابرهای تاریک جرقه میزنذ وآتگاه لکه ای ویا اثری از خود بجای میگذارد ، زیبا یا زشت .گاهی این جرقه یک آتش فشان میشود وفوران میکند اما باید آنرا خفه سازم .
سپس میسوزد آه، میشود درد ، میشود سوزش دل.
من به شاه رفته از دست عشق وافری داشتم وهنوز این شعله خاموش نشده است روزگاران خوبی داشتیم در آن زمان که هنوز بچه بودیم واو تازه به دنبال همسری میگشت وثریا را یافت آن آغاز وپایان نقطه بود ، ثریا رفت اما او درغم او نشست .
سپس دیگری آمد ، آنچنان درخشید که شاه در پشت ابرها پنهان شد در تششع لباسهای وکلاه های بزرگ وعینک هایی که هرکدام به خورشید طعنه میزدند نه شاه بلکه همه دنیا تحت الشعاع این درخشش وپوشش قرار گرفتند مد سازان برای آرایش وپیرایش او با هم مسابقه میدادند جواهر سازان بهترین ها راعرضه مینمودند . و..نفت بسرعت با قیمت بالایی بفروش میرفت و...... إن شد که نمیبایست بشود .
حال امروز حضرت ولایتعهدی پس از پنجاه سال سکوت وپیام دادن فرموده اند که "
شما انقلاب کنید تا من بیایم ! خنده دار تراز این چیزی بنظر نمیرسد لابد زیر فشار اطرافیان ابله خود این ییام و ودستوررا صادرکرده است .
فرشی از خون قرمز پهن کنید تا ایشان با اسب سید ووآهنین خود از فراز آسمان به پایین فرود آیند !.
نماینده حقوق بشر سالهاست در محبس است هیچ اقدامی برای آزادی " نرگس محمدی " انجام نشد او نماد ونماینده حقوق بشر درایران بود هرسال بر تعداد حبسهای او میافزایند تا شاید در درون زندان بپوسد وحال دوباره عده ای کشته شوند خانه ها ویران شود جاده صاف گردد با کمک امریکا ، اسراییل وعربستان !!! که همه در زمانیکه شاه درآسمانهای دنیا ویلان بود هیچ دستی به کمکش نیامد حتی بهترین دوستانش از پذیرفتن او خود داری کردند بدترین کاری که ممکن بود با آن مرد نازنین انجام دادند اما همه درها به روی بانوی او باز بود وهست . " گیومه " !
من روزی گمان بردم که آن مرد با کتابش ، مردیست از میان ملت برخاسته میتواند بجنگد ، ببرد وپیش برود همه امیدهایم به نومیدی ختم شد او هم از یاران وجیره خواران دو طرفه بود ، همه میدانند که وظیفه حضرت ولایتعهدی در تمام این مدت چهل سال سرگرم کردن مردم بوده است وحال دیگر مردم به ستوه آمده اند دیگر سه نسل بوجود آمد وتنها با عکسها دلخوشند شاه هنوز در پرده مانده واین بانوی اوست که همه جا رونق بازار است .
درطول این چهل سال آن مردان خدا در بن تاریکی همه چیزهارا از هم گسیختند وپاره کردند حتی خداوند مارا نیز از ما گرفتند وآورا درگوشه تاریکی ها قرار دادند خدای آنها زمنیست ودر روز زمین ریشه دوانیده است یا بتی است درتاریکی های ذهن .
ایشان همه عمر خودرا درخارج در میان ناز ونعمت گذراندند درحال حاضر اگر از ایشان بپرسید فاصله یزد تا اصفهان چند کیلومتر است فورا نقشه گوگل را جلویت خواهند گذاشت ، بعبارت دیگر چیزی از آن مردم وآن سر زمین وخواسته های آنها نمیدانند تنها عده ای بی پناه ، گرسنه دوباره قربانی میشوند تا ایشان سوگند بخورند وچند صباحی نقشی بازی کنند تا داستان سیندرلا به پایان برسد .
همه اینها دردهایی است که دردلم انباشته شده آن سر زمین دیگر متعلق بمن نیست حتی یکمتر خاک برای مردن درآنجا ندارم غیر از خاطره های تلخ ونامرادی ورنجها اما نمیتوانم منکر آن شوم که اجدادم هنوز درآنجا خفته اند واین روح آئهاست که مرا میخواند
امروز در این دنیا همه چیزها عادی شده است تجربه ها به آب داده شده ومرده ها نامشان فراموش میشود حقیقت گم شده ونامی دیگر بر آن نهاده اند صدها نام دارد ، شاید نوشته های من بنظر عده ای خنده آور باشد اما من همیشه سعی کرده ام از واقعیت دورنشوم اندازه امرا نگاه داشته ام خطی باریک بین دو نقطه نا مریی اما روشن وثابت اندازه من همیشه بین دو بی اندازه تاب میخورد میان بی اندازه تنگ وبی اندازه گشا د زندگیم این بوده یا همه چیز یا هیچ .
حال درهیچ چیز دارم غوطه میخورم حسرت چیزی را ندارم درعین حال نمیتوانم کسی را بپذیرم ویا دوست داشته باشم که هیچ شناختی از او ندارم و شاید کم کم باو اخت بگیرم ، نه اندیشه من از روز ازل بمن ندا داده که افکارم درست است .
دلم برای شاهم میسوزد وسخت دلتنگ اویم .شاهی تنها برازنده او بود واو که دوست نداشت پادشاه باشد ترجیح میداد یک هنرمند یا یک ویلونیست میبود شاید به همین جهت برایش مهم نبود که پشت درخشش بانویش بایستد تا کمتر کسی چهره رنج دیده وغم انگیز اورا ببیند ، او بیمار بود خیلی هم بیمار بود وما نتوانستیم از رنگ ورخسار او باطن اورا بخوانیم .
حال دیگر درقمار باخته ام وبه این برد وباخت به یک گونه مینگرم دیگر دست به قمار دیگری نخواهم زد تنها از پرده عشق مست میشوم .
من تک سوار دیرینه مرکب خیال
در های هوی پریرویان شهر گم شده ام
یکدم به شرق تاختم از فرط ملال
و درمن چه زخمها که دهان بازنکرده بود ، بی خیال " هنرمندی"
گر عمر ابد نیز ببخشی نپذیرم
پاداش عذابی که در آن عمر کشیدم
گوتاه کن افسانه هستی جاوید
دانی که دراین هستی کوتاه چه دیدم
من زاده زرتشم و نو باوه حافظ
در سینه من شعله زند آتش جاوید
بگذار فروغ تو مدد کار من آید
دیریست نهان مانده زمن جلوه خورشید
چنگیز کمین کرده بخون ریختن من
تیمور بنابودی من فتنه برانگیخت
و..... اینجاست که بس خون دلیران
به زمین ریخت .......؟ " ناشناس "
دیگر خون ریزی کافی است . پایان
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 11/04/2017 میلادی / اسپانیا /