پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۵

شمعی در میان برفها

ف. عزیزم !

چند روزی است که بتو خیلی فکر میکنم ، درمجموع زدنگیم وقتی که همه را زیر وبالا میکنم میبینم که بهترین  دوران زندگی من همان دوسالی بود که با تو بسر بردم از چهارده سالگی به شانزده سالگی رسیدم وتو رفته بودی  ، رفته بودی برای همیشه .......
دوران کودکیم داشت به پایان میرسید وداشتم به دوران بلوغ نزدیک میشدم اما هنوز غنچه ای سر بسته بودم ، بیاد خانه زری جون افتادم اگر آن صبح زود مرا برای خوردن حلیم بخانه شان دعوت نمیکرد هیچگاه نه تو مرا میدیدی ونه من ترا وشاید زندگیم بکلی عوض شده بود .
دفترچه هایمرا نیز باخودم زیر بغلم گرفته بودم تا مثلا درخانه زری درس حاضر کنم یک صبح جمعه بود ، خاله جانش مادر گلی کنار سماور نشسته بود اطاق گرم وکوزی پر از آدم های ناشناس تو درته اطاق روی یک تختخواب نشسته بودی و سازی دربغل داشتی ، نیم نگاهی بتو انداختم اما خوب پسران ماشاآ اله زیاد بودند برادران  زری پسر عموها دختر خاله ها ، پدرش دراطاق دیگری بود ومادرش به همان اطاق کوچک آمد وگفت :
بچه ها ساکت ، حسین خانه تازه بخواب رفته خودش از اطاق بیرون رفت . حلیم وارد شد همه قاشق به دست دور لگن ومن ساکت گوشه ای ایستاده بودم زری بشقابی برایم پرکرد وگفت اگر دیر بجنبی کاسه حلیم را اینها بلعیده اند با خود جاش ، از خجالت سرخ شده بودم .
مادر گلی چایی برایم ریخت ودرکناراو نشستم یعنی درواقع پشت سر او پنهان شدم از خجالت ، سپس به حیاط رفتم  گلی هم آمد پسران ودختران هم آمدند هوا دیگر داشت به ظهر نزدیک میشد آفتاب همه خانه را فرا گرفته بود ، دفترچه هایم را برداشتم وراهی خانه شدم وهمه چیز را فراموش کردم ، تنها میدانستم یکی از برادران زری مرا دوست میدارد ومیل دارد بخواستگاری بیاید ومن اجازه نمیدادم چون ......
چون پدرم نازه فوت کرده بود ، ومادرم درخانه مرد دیگری بسر میبرد ومن خجالت میکشیدم بگویم به آنها گفتم درخانه داییم هستیم .موضوع خواستگاری منتفی شد .
بخانه برگشتم در بالای یکی از دفترچه ها شعری دیدم با خطی بسیار زیبا ، بدین مضمون 
" امشب ترا بخوبی تشبیه بماه کردم 
تو خوبتر زماهی ، من اشتباه کردم "
 شعر از کی بود از دکتر میمیندی نژاد ؟ یا از حافظ من تنها این دورا میشناختم ، میمندی نژاد همشهری ودبیر ما بود . بمن چه شاید کسی خواسته چیزی بنویسد ونمیدانسته که این دفتر متعلق بمن است .اما بعدها گفتی که تو آنرا نوشته بودی ..........

دو روز بعد ترا با کت وشلوار کرم رنگ بهاری جلوی درمدرسه دیدم ، به روی خودم نیاوردم وفکر کردم برای دختر دیگری ایستاده ای ، اما به دنبالم آمدی  وآنقدر نزدیک شدی تا بوی نفس خوشبوی ترا احساس کردم تنم لرزید دست بردی وآرنج مرا گرفتی دختران پشت سرم متلک گویان میامدند ومن میلرزیدم . مرا تا خانه همراهی کردی وسپس قول گرفتی که شب جمعه به سینما برویم اولین فیلم فارسی که بانو دلکش در آن بازی میکرد نامش "مادر"  بود ومن چقدر درسینما گریه کردم ودستمال سفید وخوشبوی ترا خیس اشک کردم . 
سینما رفتن ما ، توت فرنگی خوردن  با خامه وپشملبا وبستنی وپیراشکی در کافه نادری وخیابان استانبول ومغازه خسروی وبوتیک خوشبوی وخوش عطر توکالن که تو برایم یک روسری ابریشمی خریدی . لوزه عمل کردنم ، زخم معده که هرشب برای شام بیرون میرفتیم من بطری شیری هم با خود میاوردم وتو با اصرار تکه گوشتی سفارش میدادی ومیگفتی آنرا  زیر داندان بفشار وتفاله  اش را بیرون بفرست وبجای آب شیر میخوردم وتو مانند یک پدر مهربان مرا پرستاری میکردی  ...آه..... نه محال است آن روزها را ا فراموش کنم وبمن گفتی که هرچهار شنبه از رادیو برنامه ات ساعت هشت پخش میشود ما رادیو نداشتیم اما بستنی فروش همسایه ما پنجره اش بخانه بی درو پیکر ما باز میشد هر چهار شنبه میرفتم روی پله ها مینشستم تا ساعت هشت شروع شود ومن زمزمه ساز ترا بشنوم وبیاد پدر اشک بریزم او هم ساز میزد وجه تشابهی باهم داشتید هر دو مهربان بودید وهردو ساز میزدید .
بخاطر این عشق چه سر زنشها وچه کتکها خوردم وچه ضربه ها دیدم ، نه محال است بگذاریم تنخها پایت را از خانه بیرون بگذاری ، 
دست به دامن دایه میشدم ، دایه جان میخواهی ترا به حضرت عبدالعظیم ببرم ؟  بیچاره راه میفتاد چند بچه خورده راهم میبایست باخودم ببرم  خودمرا تا داروخانه پدرت میرساندم وسراغ ترا میگرفتم ، نبودی ، درتهران برنامه داشتی ، تنها یکبار توانستم دوراز چشم دایه ترا جلوی درب داروخانه ببینم ، عوض شده بودی دیگر آن جوان سر به زیر ساده نبودی ، زنان ترا لوس کرده بودند بعلاوه من هنوز بچه بودم !!! یک بچه باید درس بخواند ، نامزدی ورابطه دوستی ما بهم خورده بود خندق بزرگی بین ما دهان باز کرده و پرکردنش محال بود .حال کینه در دل  داشتی .از همه مهمتر عزیز دردانه زنان وسالنهای بزرگ شده بودی دیگر یک بچه نمیتوانست ترا بخودش جلب کند با صورت بی ارایش وابروان پیوسته وجثه کوچک وروپوش ارمک مدرسه .......

چند سال پیش که درخانه برادرت میهمان بودیم خواهرت تنها خواهر مهربانت نیز آمد با پسران بزرگش که هرکدام وکیلی قابل دکتری قابل شده بودند وتو رو بخواهرت کردی و گفتی :
اورا میشناسی ِ  خواهرت با تعجب بمن نگاهی انداخت  وگفت :
بنظرم اشناست وتو گفتی این همان دختر کوچولویی است  که تو بمن میگفتی دست باو بزنی میشکند این همان است !!!!

آه ، زن مهربان ، هیچگاه نه تو ونه خواهر نازنینت نتوانستند بفهمند چقدر دست بمن زدند اما من نشکستم بلکه ملات بیشتری بر پیکرم چسپانیدم تا آهن شدم ؛ فولاد شدم ، آن روزها مانند یک عروسک ملوس تنها بقول یکی از همکارانم میگفت باید ترا درون یک ویترین جای داد وتماشا کرد دست بتو بزنند میشکنی .....
نه نشسکستم ، میدانی چرا ؟ چون عشق تو حافظم بود ومرا مانند یک حباب احاطه کرده بود نمیگذاشت ترک بردارم ......

امسال اولین سالی است که تو دراین دنیا نیستی ، سال گذشته درهمین  موقع فیلمی از خودت گرفتی وسال نورا تبریک گفتی میدانستی که آخرین باز است جلوی یک دوربین قرار میگیری وآخرین بار است که حرف میزنی بدجوری سوخته بودی وآخرین نگاهت آن نگاه آشنا که هیچکس معنای آنرا نفهمید ومن فهمیدم ....وفیلم بماند بیادگار فعلا از اشیای که نزد من داری ویا برایم فرستادی موزه درست کرده ام دلم بدجور هوایت را کرده ایکاش با تو میامدم وتا آخرین لحظه درکنارت میماندم ودراین  لعنت آبد ویران شده زیر باد وبوران وسرما یخ نمیبستم از درون یخ بسته ام ، یخ کرده ام .....چرا که حباب عشق من نیز شکست . آخرین پنجشنبه سال کهنه  است میروم تا برایت شمعی روشن کنم وهر دو بپای هم بگرییم .

 آخرین باری که با برادر بزرگت حرف میزدم گفت که : 
ف /دردنیا هیچکس را بغیراز تو دوست نداشت ومیگفت بهترین تعطیلاتم را در پیش او وکنار اوگذراندم .... خندیدم  دریک زندان انفرادی با هوای داغ  سی درجه حرارات  ...گاهی آشپزی میکرد خوراک لوبیا وقیمه درست میکرد گویی تازه یک مرد خانه شده بود ،  باهم ورق بازی میکردیم ، باهم شام وناهار بیرون میرفتیم دوستانم بدیدارش میامدند وبچه ها گرد اورا گرفته بودند او احساس پدری میکرد با نوه های من بازی میکرد تازه بچه شده بود عشق میکرد ومن شادی ونشاط را درچشمان بی رمقش میدیدم .پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 16/03/2017 میلادی/ اسپانیا . 
 .

چهارشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۵

من وتو !

عکس ترا بر بالای تختخوابم نصب کرده ام بی حضور " شهربانو"  امید از همه آنها بریده ام ، گمان نکنم که توفیقی داشته باشند  تا سر زمینت را نجات دهند ، هردو مامورند ومعذور آن یکی را هم گم کردند که دیگر کسی نباشد مدعی تاج وتخت تو باشد ، تنها چند ژنرال پیر وپاتال  وچند شاعر وچند نویسنده که هنوز نفس میکشند با بردن نام تودستشانرا به علامت احترام بالا  میبرند نسلی دراین میان گم شد ونسلی که آمده تخم وتره همان دایناسورها میباشد .

شبها بتو شب بخیر میگویم وگاهی با تو حرف میزنم ومیبینم چقدر مانند من بدشانس بودی وچقدر دستهایت بی نمک . آنهاییکه از تو یاد میکنند واقعا ترا دوست داشتند اما یک دایناسور قدیمی مانند افعی پیر عکس آن پیر مرد را نیز درکنارش گذاشته ومردم را بسوی صحرای کربلا میبرد برایشان قصه حسین کرد میگوید  تا بتواند جیره تریاکش را بگیرد . 

نه !کسی پیدا نشد تا ترا بیاد بیاورد اگر هم یادی از نو کردند برای آنکه دراین گمان  بودند که شاید روزی نذری از کاسه برایشان بفرستند ، هرکاری را که تو نیمه کاره رها کردی آنها ساختند بنام خودشان وهرچه را ساخته بودی ویران کردندخوشبختانه من هنوز فیلمی از دوران گذشته  وآن زمان که تازه انقلاب سپید روی داده بود وسپاهیان بهداشت ودانش دور ده کوره ها بمردم درس میدادند ، دراختیار دارم این فیلم شاید نایاب باشد سازنده آن به تیر غیب گرفتار شد دریک انفجار .

دانشگاهی که تو بنیاد نهادی شد مرکز آموزش خلقها ومجاهدین وکسانیکه از آنسوی اقیانوسها بقول خودت برایشان دیکته میشد جوانان فریب خورده امروز پیرمردان وپیرزنان از کار افتاده ای شده اند که حتی برای نوکری وخدمتگاری هم
آنها را اجیر نمیکنند درعوض یک ( فاحشه ) تمام عیار بر تخت نشسته ودرانتظار است تا رل لوکرس بورژیارا بازی کند . 

شهربانو پیر واز کار افتاده وبیمار گاهی نقی میزند مصاحبه ای میکند پیامی میفرستد که هنوز" من هستم "

هنگامیکه رادیوها وتلویزونهای خریداری شده بتو فحاشی میکردندوترا دیکتاتور ودزد وزن باز  مینامیدند لب از لبی باز نشد نه شهربانو ونه شازده پسر هیچ اعتراضی نکردند چرا که مبادا حقوقشان قطع شود آنها مانند من نیستند که به پیغامی بسازند وبه لقمه نانی  ولیوان آبی وبی نیاز ازهرچه دراین دنیای فانی است نه ! آنها حتی بخاکشان نیز نمی اندیشند ....
. .
هنگامیکه شروع کردم که درباره تو بنویسم گویا کامپیوتر هم با دنیای دیگران هم آواز بود جلویم را گرفت آنرا درون[دراف]جای دادم هنوز هم دچار مشگلاتم .

متاسفانه خیلی دیر بفکر تو وپدرت وکارهایتان آفتادند حال دیگر برای آنکه مردی مانند پدرت رضا خان برخیزد نه حالی مانده ونه کسی دیگر بفکر آن است خرس سفید که مدتها  درانتظار افتادن سیب بود سیب رسیده را درسته قورت داد وحال امروز باز ماندگان آن زمان درمیان کرمها وباکتریها وویروسها ی ناشناخته دارند وول میخورند وهنوز نوکران دست به سینه شاعران متعهد دست از کارشان بر نداشتند وعده ای را علم کرده اند تا ایران را ( ایرانستان) کنند همان که تو پیش بینی کرده بودی .

گاهی آرزو میکنم ایکاش " ثریا" برایت پسری میاورد تا تو مجبور نباشی دزد را بخانه ببری که ترا وسر زمنیت را به نابودی بکشد وخود راحت بر مبل ابریشمی اش لم بدهد وسیگار بکشد وهرسال نمایشی برپانماید . اکر دنیا هم بهم بریزد من اورا مسئول مرگ تو وویرانی ایران سرزمینم میدانم مگر آنهاییکه جیره خور اویند ویا ترس وواهمه دارند ، من چیزی ندارم ببازم مانند تو همه چیز را گذاشتم وتن فرسوده امرا برداشتم حال درکنج این دهکده مرده وزنده من فرقی ندارد .

تازه بیادشان افناده که پدرت وتو چه ها کردید وهنوز عده ای نکبت فسیل عکس آن پیر مرد نوکر انگلوساکسونهارا روی میزشان میکذارند تا اعتباری به هیکل نحیف وزارشان بدهند .
درآن زمان مشتی شاعر بدبخت تریاکی وموادی وهرویینی چرسی وبنگی در دنیای خودشان از تو غولی ساختند وبه مغز جوانان حمله کردند حال آنها رفته اند ویا درنکبت زندگی میکنند . ومن.......در اندوهم غرق ودیگر حوصله زندگی را ندارم .روانت شاد، نامت جاودان وهمیشه در دل ما نشسته ای . ثریا .
دلنوشته ای روزگارمن .سه شنبه 

دنیای متلاشی

به دل جشن وعروسی وعده کردم 
ندانستم که ماتم دارم امشب ........شهریار

خیال کردم که باد وطوفان تنها همین حیطه وهمین جارا فرا گرفته اما گویا دنیا  رو به دیوانگی میرود وهوایش نیز با خود او دچار سرسام شده در امریکا برف وبوران ویخبندان ودر گرانادا  نیز برف وشهرکهای نزدیک ما که خیلی کم درزمستان روی برف وبارانرا میدیند وهمیشه مانند خوزستان هوایشا ن داغ بود حال زیر برف وبوران فرو رفته اند .

چهارشنبه سوری ما با روشن کردن چند شمع بپایان رسید ! درایران هم که چهار شنبه سوری زیر چشمان ماورین امنیتی شکل میگرفت هنوز نمیدانتم آیا آن سر زمین یکی از اقمار شوری است ویا نوکر فراموشخانه !!! این فراموش خانه روزی توانست یا خواست دست دین را از سیاست کوتاه کند کلیسارا بسویی راند حال درسر زمین بدبخت وفلاکت بار ما مشتی ملای بیسواد وبیشعور واحمق را حاکم کرده است ، در روزی که  روز جناب انینشتن وروز عدد پی بود یعنی M - 3/14
درایران فریاد  بر میداشتند که حاکم جبار حکم داده که چهارشنبه متعلق به مجوسان است . 

بهر روی دنیا ی خر تو خری است متاسفانه ماهم حضور داریم (علی معلم )شاعر نویسنده مترجم فیلم ساز وبرنامه ساز ایرانی  بیصدا درگذشت تنها یک عکس ویک خبر اما یکزن کمونیست آواره بنام ویدا حاجبی همه صفحات رسانه را پرکرده بود که درسن ننه بزرگ من در یکی از شهرهای اروپای جان دا د ....وهنوز این خبر ادامه دارد  اما ازروی علی معلم گذشتند تصادفا در شروع انقلاب شعری از اورا یکی ا زخوانندگان خوانده بود که من روی نوار دارم .

روز گذشته به داخل گنجه ام سر زدم دیدم بد آرشیوی از گذشته ها درست نکرده ام حیف که بچه هایم چندان رغبتی ندارند نه به گذشته شان فکر میکنند ونه به سر زمین زادگاهشان آنقدر خوبی از این ملت باشرف دیدند که ترجیح میدهند هرچه بیشتر فاصله بگیرند بنا براین با فرهنگ غرب بیشتر آشنا  هستند تا سر زمین مادریشان .

زمانی یک هموطن  را میبنند مانند جن وبسم اله فرار میکنند چون هم درانگلستان وهم دراین  ویرانه سرا هموطنان مهریان!! ودلسوز!! ونجیب خودرا دیدند امدن خوردند وریختند وپاشیدند وچرند گفتند ....ورفتند وتمام شد .

تنها من هنوز دودستی باین رشته پوسیده چسپیده ام چرا؟ نمیدانم علتش برای خودم من نیز نامعلوم است ..درگذشته هنگامیکه صدای پری کومو را از رادیو میشنینم تمام رگ وریشه ام بصدا درمیامدند چون درهوای خودم تنفس میکردم دراین ده نم دار حتی موسیقی ان  روزها طعم بوی دیگری دارد بوی بی تفاوتی ، آن روزها اگر رقصی از یک رقاصه فلامنکو میدیدم تمام شب درخواب آنرا نشخوار میکردم امروز حتی میل ندارم آنرا ببینم  آن روزها دوعروسک بزرگ فلامنکو با لباسهای تور وابریشمی درگوشه میهمانخانه ام خودنمایی مکیردندانهارا موقع آمدن به دزدان بخشیدم وامروز دیگر اثری ازآن عروسکها دربازا ردیده نمیشود  واگر هم پیدا شود بسیار گران است .

ـآن روزها از آمدن به اسپانیا گریزان بودم شهری بود ناشناخته با مردانی که دستار بسر بسته شال بر کمر وخنجری درمیان شالشان پنهان بود اما امروز مجبورم در کنار نواده های همان خنجر به دستان زندگی کنم وشبها از هر صدایی از جایم دومتر بپرم . 
ابدا با خارجیان کاری ندارند برعکس ما که اول خارجی برایمان مهم است  بعد هموطن اینها از دایره خودشان بیرون نمیایند با آنکه  ما با آنها پیوندخانوادگی داریم اما هنوز غریبه ایم خانه شان بوی خودشانرا میدهد بوی همان پاچه خوک .

ما درآن آب وهوا داشتیم ارزوی خارج را درسر مپیروراندیم ، روزی یکی از دختران اقوام گفت "

ما درخوشی ایران بوده ایم در بدبختی وذلت آن هم باید شریک باشیم فرار فایده ندارد ..... 
البته او هم جایش گرم بود وهم پشتش به ملاهای اهل قم نمازاورزوه را دوست داشت قمارراهم درکنارش دوست داشت اما من نمیتوانستم احساس چند گانگی بکنم من روی یک خط مستقیم راه میرفتم  از کج ومعوج شدن بیزار بودم میپنداشتم خط مستقیم مرا زودتر به مقصد میرساند مقصد کجا بود ؟ منظور چی بود؟ به کجا رسیدم ؟ به پشت دیوار نا امیدی وبی اعتمادی وبی تفاووتی .
حال امروز باید بروم روی بالکن وکثافتهارا بشویم تمیز کنم روکش مبلهارا که خیس آب شده اند  درون ماشین بشویم وچشم به اسمان بدوزم که ایا هوا آفتابی خواهد شد یا زیر ابری سنگین دوباره بی رمق خواهم افتاد وهر صبح بااحتیاط واردحمام شوم تا بببینم میهمان جدیدی از نوع سوسکها مارمولکها وعنکبوتها  نیامده ومن میتوانم با دل راحت دوشی بگیرم ؟ ...

سلامت را نمیخواهند پاسخ دهند 
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها درگریبان  ، دستهایمان پنهان ، نفسها ابری ، دلها خسته وغمگین .........الف . ثالث
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 15/03/2017 میلادی /.اسپانیا .


سه‌شنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۹۵

ریشخند طبیعت

نام خودرا با تو میگویم 
کلید قلبمرا درمیان دستهایت میگذارم 
نان ترس ونکبت را با تو تقسیم میکنم 
به گناهان ناکرده 
بکنارم بنشین 
بگذار سر برزانوانت بگذارم 
------
به ! به ! دیگر هوا از این دلپذیر تر برای شب چهار شنبه سوری وشکفتن گل در  بهارن نیست !!! نه نیست .نه ! نیست ...
با دوباران وطوفان وصدای وحستناک آن تمام شب تختخواب واطاق مرا لرزناد وهر آن گمتم میکردم به همراه باد مانند آن افسانه به اسمان خواهم رفت ، ودر میاتن گلستانی از گل وسنبل وچهار حیوان خوش قلب ومهربان خواهم نشست واز دست جادوگر شب نجات خواهم یافت ، اما نه جادوگر در هیبت یک سوسک سیاه وحشتناک میان اطاق حمامم نسته بود وبمن زل میزد ! نمیدانم چه اسپری وکدام تمیز کن را ا برداشتم وبجانش افتادم خواب آلود بودم طوفان دربیرون بیداد میکرد " هنوز هم میکند "  ودستمالهایی را به زیر در فرو بردم که بیرون نیاید حمام دراطاق خواب من است ودربالای سرخودمان  سر خودما ن.....بعله ! 

خواب که نبود چرت بود ، درد بود دلم شور صندلیهای سفید وتازه امرا میزد که حال دربالکن به چه شکلی درآمده اند باد همه چیز را بهم میریخت میشکست ، لحاف را برسرم کشیدم وبه یک آواز جاز گوش دادم آوازهای قدیم جاز  شاید کمی آرام بگیرم ، 

امروز صبح با دستگش وبیل وجارو وکلی اسلحه به درون حمام رفتم ! خیر از جناب سوسک حبری نبود ، ای داد بیدا کجا پنهان شده ؟ همه حوله هار همه لوازمرا تکان دادم وشستم ضد عفونی کردم  دلم بهم میخورد از اینکه فکر میکردم سوسک روی حوله های تاشده ام راه رفته  حال کجاست ؟ 

روی جعبه پودر لباسشویی زیر دستشویی افتاده بود وپاهایش روبه هوا .... براوو اسپری کار اورا ساحته بود . بهر روی همه چیز را ازنو شستم وتکان دادم نگاهی به شیشه های براق شده وپاک شده خود انداختم باران برایم دوباره آنها میشست صندلیها خیس وهمه چیز درهوا معلق فورا به درون  آمدم وتازه دیدم تمام شب دریخجال باز بوده !!!!

خوب ، بقول بعضی ها ، بانو! خیال میکنی دراین ویرانه سرا غیر از سوسک ومار وعقرب چه کسی به دیدارت خواهد آمد اینها غذاهای آینده تو میباشند باید آنهارا بخوری حال اول با آنها آشنا میشوی اما عجب بزرگ وسیاه بود این روح کدام پلید بود که نیمه شب اینجا ظهور کرده بود ؟ از خیر آتش بازی وچهار شنبه سوری گذشتم آجیل هار را درون چهار کیسه کردم تا بچه ها ببرند وخودم نشستم به تماشای ویرانی باد وباران وچون درطبقه بالا هستم بیشتر مورد حمله این عوامل زیبای طبیعت قرار میگیرم از آفتب خبری نیست اما درسیاهی وتاریکی میتوان زیر باران عشقبازی کرد وبا باد همراه شد وبه اسمان رفت .....
خیال نکن یک شه زاده با اسب سپیدش ویا یک بانوی نیمتاجدار با کالسکه زرینش به میهمانی تو خواهد آمد! خیر مونس تو تنها سوسکها هستند که نیمه شب مانند دزدان وارد حمام میشوند ازکدام سوراخ ؟ نمیدانم 
.
امروز صبح بی اراداه تکه ای پنیر بی نمک را روی نان گذاشتم بی اراده چای را نوشیدم بی اراده راه رفتم وتنها از خود میپرسیدم که " بجرم کدام گناه ناکرده جایم دراین زندان است ؟ .....گریه مکن که سرنوشت گر ترا از من جدا کرد ....هیچ تنها جدا کرد .

به جستجوی هیچکس ودر هیچ درگاهی 
نمیروم ونمیگردم 
در معبر باد وطوفان میگریم 
در چهار چوب شکسته پنجره ها ودرهای آهنی 
آسمان من همیسه ابری بوده است
ودیگر هیچ 
پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 14/03/2017 میادی وآخرین سه شنبه سال 1395 .اسپانیا /


دوشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۵

بازهم درغربت !

نفس باد صبا مشک فشان خواهدشد 
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد
-----
کدام نفس باد صبا وکدام عالم پیر ؟  
از دوردستها آوایی برمیخیزد که بر بندید محملها ! نوایی بر میخیزد که دیگر وقت رفتن است ! به کجا ، به خاک متعفن غربت ؟
در حالیکه دزدان درخانه ام نشسته اند ودارند مال ومنال وخاک مرا میبرند ؟ نه باید اول آنهارا بیرون کنم درست نیست که بادزدان همدست شوم  اگر عده ای شدند بمن مربوط نیست واگر عده ای بی تفاووت واز ترس پنهان شدندبمن مربوط نیست ، خانه مال منست آنجا به دنیا آمدم بچه هایم را آنجا به دنیا آآوردم حال بگذارم دزدان راحت بنشیند وبخورند وبنوشند وبر گرده مردم نادان سوار شوند ؛ مردم  یا نادانند یا ترسو دین تنها هیمن امکانرا بتو میدهد یا باید بترسی یا شعورت را گم کنی .

اما سرنوشت چیز دیگری مینویسد وحرف دیگری میزند خیلی ها رفتند تا درخاک مادری جان بسپارند برگشتند ودرغربت جان سپردند آنهم نه بخاک بلکه به خاکستر .

خوب اینهم یکنوع زندگی است اگر ترا خاکستر کردند آنرا به چاه مستراح میریزند وسیفونرا میکشند بهتر است که درکنار دزدان وآدمکشان که بوی خون همه پیکر وجوارح ودستهایشانرا فرا گرفته بنشینی وتماشاچی باشی ویا نوکر آنها وبرده آنها .......

جان مبارزه که درتن تو نمانده امیدی هم به دیگران نیست [باری به هرجهت فعلا ببینم چه میشود ]را پیشه کرده اند ولقمه را دودستی درگلویشان میچپانند .

نه ، بهتر است بنشینم وتن به سرنوشت بسپارم .
هفت سین نخودی را گذاشتم بدون پرچم ملی !! درحال حاضر سر پرچم مرافعه است یکی آنرا منصوب به علی میداند دیگری به حسین وسومی با کوروش .....از خیر پرچم باید گذشت حافظ آنجا نشسته وبرایم افسانه میخواند او خواهد گفت که چه خواهدشد 

خوشبختانه باد  وطوفان آن ( داعش ) را باخود برد تنها یک شاخه هنوز درزمین بود آنرا نیز بریدم ورویش شاخه های خشک بقیه درختانرا ریختم تا فرداشب زیر آن کبریت بکشم وبسوزانم .
وبخوانم :
بسوزان ، بسوزان ، شعزهایم را بسوزان .....

بامید هیچ نفس باد صبایی هم نخواهم نشست تنها بامید نفس خودم میباشم . 
نهایت آنکه  از دهات دوردست  بوی گندی بمشامم برسد ومن خیال کنم بوی مشک وعبیر است ....اوف حالم بهم میخورد .
چرا اینگونه شد ؟ اگر دروطن خودمان بودیم امروز سرنوشت دختران وپسران من چگونه بود ؟ حتما آنها هم یک اتومبیل زیر پایشان داشتند تا به دختر عموها ودختر عمه ها پز بدهند وپسرها دوره قمار وتریاک داشتند وبه شکار میرفتند !! ا بخارج میامدند تا لباس بخرند وشیک جلوه کنند مهم نبود درون مغزشان چی انباشته است .
روز گذشته با دخترم سر فرش نخ نما شده ام حرف میزدیم گفت :
نا شکری مکن خیلی ها روی زمین زندگی میکنند !!! آنهمه فرشی را که من جمع کرده بودم برای جهاز آنها چه شد ؟ امروز کدام نی نی طلایی روی آنها راه میرود ؟ 
خوب ! قیمت آزادی بسیار بسیار گران است حال برای بدست آوردنش هرچه را که داشتی دادی بلکه بیشتر اما خودترا نگاه داشتی وهمین بهترین  است . هر روزتان نوروز ونوروزتان پیروز .
پایان دلنوشته امروز . دوشنبه 13 مارس 2017 میلادی.

داعشی !

تخم گل میکاری وخار میروید زخاک !-
-----------------------------------
چندی قبل گلدانی  خریدم بگمان اینکه  برگ شیویدی است سبز وخرم آنرا درون باغچه کاشتم رشد کرد بزرگ شد ریشه دوانید روزی نگاه کردم دیدم تنها بوته خاری است که رنگ عوض کرده از همان خارهای بیابان نوک تیز  وریشه دوانیده تا انتهای باغچه ودورهمه گلها پیچیده بعضی ها  را خشک کرده واز بین برده است .گل نازی داشتم که به هنگام گل  دادن مانند یک خورشید درخشان جلوه گری میکرد سالی یکبار گل میداد ، هربهار  وحال دوسال بود که بکلی خشک شده واز بین رفته بود ریشه آن خار تا انتهای باغچه را گرفته بود . روز گذشته فکر بکری بسرم زد ! نه ، نمیتوانستم اورا ازریشه بیرون بکشم درعمق زمین وباغچه  ریشه دوانیده بود روی ریشه های نمک  پاشیدم وقیچی را به دست گرفته از زیر ساقهایش را بریدم وانرا هول دادم روی لبه بالکن ودرانتظار باد نشستم .امشب بادی شدید وزیدن  گرفت با چوب جارو آنرا هول دادم تا پایین بیفتد  وباد آنرا باخود ببرد اما نمیدانم هنوز آویزان است ویا به بالکن طبقه زیر افتاده  ویا بادآنرا برده وتکه تکه کرده است ، نام اورا ( داعش ) گذاشته بودم همچنان با خارهای برنده ومانند بعضی از " آدمها" ریشه دوانیده وریشها هی اصلی .گلهای زیبا واصیل مانند شب بو  ولاله وسنبل وویاس ا خفه کرده بود ....

خوب ماهم جزیی از طبیعت هستیم واگر بتوانیم جایی خودمانرا بچسپانیم وریشه کنیم مشگل میتوان ریشه را از بیخ وبن کند مانند آنهاییکه سر زمینهارا غصب کردند وریشه دوانیدند دیگر امکان  ندارد بتوان ریشه انهارا از بن برید ویا سوزان مگر آنکه سر زمینرا یکپارچه آتش زد وزمینی صاف به دست آورد آنرا ضد عفونی کرد ودوباره از نو گل لاله وسنبل کاشت ولاله زاری درست کرد که درآن بلبلان آواز بخوانند . 

دودستم همه زخمی شده است خارها بدجوری آنهارا زخمی کردند با پوشیدن دستکش باز هم نوک تیز آنها  به گوشت وپوست دستهایم صدمه زد .
حال درانتظار فردا هستم تا بینم چه کسی درب خانه را میکوبد وبمن میگوید که باد سبزه هارا برد ویا پایین انداخت منهم با تعجب میگویم ! 
اوه ! راستی ؟ چه حیف . تمام شب درانتظار باد بودم تا وزید بادی شدید وناگهانی واورا از روی بالکن جدا کرد اوف !!!!! چقدر خوشحالم داعش را  از بین بردم حال فردا تمام ریشه های اورا آتش میزنم شب چهارشنبه سوری است !!!!.

از ساعت یک پس از نیمه شب بیدارم  والان ساعت چهار صبح است  خارها بد جوری دستانمرا زخمی کرده اند اما خوب از شر آنهمه سبزه بی خاصیت  وخارمغیلان نجات پیدا کردم گاهی گلوله های کوچکی به ان آویزان میشد مانند اسفند اما خوب خار بود خار تکلیفش روشن است گل که نمیدهد خاری دیگر تولید میکند . هنگامیکه بالکن . خالی رادیدم نفسی به راحتی کشیدم ، ریشه او به همه جا خزیده  نعنا هار از بین بر گل نازمرا خشک کرد وداشت همچنان پیشروی میکرد بسوی گلهای دیگر  ریشه اش هنوز درخاک مانده  اما آنرا خواهم سوزاند . نمیگذارم همه جارا دراختیار بگیرد . . 

گفتم بخود که مهتاب شاید بشب نباشد 
آویختم بهر کوی  فانوس جستجورا 

دیدم که درسکوت ظلمت  سرای اندوه 
بگرفته نا امیدی دامان آرزو را

من غمگین ونومید  اینجا خاموش ماندم
تا که سپیده بگرفت  شام سیاه مورا 

در اخرین  دقایق ای موج صبح آرزومند
از شط سینه برگیر کشتی آرزو را 

من از شر داعش خودم رهایی یافتم وامیدوارم دنیا نیز مانند من دست بکار شده وریشه این حرام زاده تازه  سراز تخم بیرون آمده را از بیخ وبن بیرون بکشد وبسوزاند ، بامید آن روی شاید طوفان گاهی بد نباشد .پایان.
ثریا ایرانمنش " لب یپرچین" اسپانیا .13/03/2017 میلادی/.