پنجشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۹۵

شمعی در میان برفها

ف. عزیزم !

چند روزی است که بتو خیلی فکر میکنم ، درمجموع زدنگیم وقتی که همه را زیر وبالا میکنم میبینم که بهترین  دوران زندگی من همان دوسالی بود که با تو بسر بردم از چهارده سالگی به شانزده سالگی رسیدم وتو رفته بودی  ، رفته بودی برای همیشه .......
دوران کودکیم داشت به پایان میرسید وداشتم به دوران بلوغ نزدیک میشدم اما هنوز غنچه ای سر بسته بودم ، بیاد خانه زری جون افتادم اگر آن صبح زود مرا برای خوردن حلیم بخانه شان دعوت نمیکرد هیچگاه نه تو مرا میدیدی ونه من ترا وشاید زندگیم بکلی عوض شده بود .
دفترچه هایمرا نیز باخودم زیر بغلم گرفته بودم تا مثلا درخانه زری درس حاضر کنم یک صبح جمعه بود ، خاله جانش مادر گلی کنار سماور نشسته بود اطاق گرم وکوزی پر از آدم های ناشناس تو درته اطاق روی یک تختخواب نشسته بودی و سازی دربغل داشتی ، نیم نگاهی بتو انداختم اما خوب پسران ماشاآ اله زیاد بودند برادران  زری پسر عموها دختر خاله ها ، پدرش دراطاق دیگری بود ومادرش به همان اطاق کوچک آمد وگفت :
بچه ها ساکت ، حسین خانه تازه بخواب رفته خودش از اطاق بیرون رفت . حلیم وارد شد همه قاشق به دست دور لگن ومن ساکت گوشه ای ایستاده بودم زری بشقابی برایم پرکرد وگفت اگر دیر بجنبی کاسه حلیم را اینها بلعیده اند با خود جاش ، از خجالت سرخ شده بودم .
مادر گلی چایی برایم ریخت ودرکناراو نشستم یعنی درواقع پشت سر او پنهان شدم از خجالت ، سپس به حیاط رفتم  گلی هم آمد پسران ودختران هم آمدند هوا دیگر داشت به ظهر نزدیک میشد آفتاب همه خانه را فرا گرفته بود ، دفترچه هایم را برداشتم وراهی خانه شدم وهمه چیز را فراموش کردم ، تنها میدانستم یکی از برادران زری مرا دوست میدارد ومیل دارد بخواستگاری بیاید ومن اجازه نمیدادم چون ......
چون پدرم نازه فوت کرده بود ، ومادرم درخانه مرد دیگری بسر میبرد ومن خجالت میکشیدم بگویم به آنها گفتم درخانه داییم هستیم .موضوع خواستگاری منتفی شد .
بخانه برگشتم در بالای یکی از دفترچه ها شعری دیدم با خطی بسیار زیبا ، بدین مضمون 
" امشب ترا بخوبی تشبیه بماه کردم 
تو خوبتر زماهی ، من اشتباه کردم "
 شعر از کی بود از دکتر میمیندی نژاد ؟ یا از حافظ من تنها این دورا میشناختم ، میمندی نژاد همشهری ودبیر ما بود . بمن چه شاید کسی خواسته چیزی بنویسد ونمیدانسته که این دفتر متعلق بمن است .اما بعدها گفتی که تو آنرا نوشته بودی ..........

دو روز بعد ترا با کت وشلوار کرم رنگ بهاری جلوی درمدرسه دیدم ، به روی خودم نیاوردم وفکر کردم برای دختر دیگری ایستاده ای ، اما به دنبالم آمدی  وآنقدر نزدیک شدی تا بوی نفس خوشبوی ترا احساس کردم تنم لرزید دست بردی وآرنج مرا گرفتی دختران پشت سرم متلک گویان میامدند ومن میلرزیدم . مرا تا خانه همراهی کردی وسپس قول گرفتی که شب جمعه به سینما برویم اولین فیلم فارسی که بانو دلکش در آن بازی میکرد نامش "مادر"  بود ومن چقدر درسینما گریه کردم ودستمال سفید وخوشبوی ترا خیس اشک کردم . 
سینما رفتن ما ، توت فرنگی خوردن  با خامه وپشملبا وبستنی وپیراشکی در کافه نادری وخیابان استانبول ومغازه خسروی وبوتیک خوشبوی وخوش عطر توکالن که تو برایم یک روسری ابریشمی خریدی . لوزه عمل کردنم ، زخم معده که هرشب برای شام بیرون میرفتیم من بطری شیری هم با خود میاوردم وتو با اصرار تکه گوشتی سفارش میدادی ومیگفتی آنرا  زیر داندان بفشار وتفاله  اش را بیرون بفرست وبجای آب شیر میخوردم وتو مانند یک پدر مهربان مرا پرستاری میکردی  ...آه..... نه محال است آن روزها را ا فراموش کنم وبمن گفتی که هرچهار شنبه از رادیو برنامه ات ساعت هشت پخش میشود ما رادیو نداشتیم اما بستنی فروش همسایه ما پنجره اش بخانه بی درو پیکر ما باز میشد هر چهار شنبه میرفتم روی پله ها مینشستم تا ساعت هشت شروع شود ومن زمزمه ساز ترا بشنوم وبیاد پدر اشک بریزم او هم ساز میزد وجه تشابهی باهم داشتید هر دو مهربان بودید وهردو ساز میزدید .
بخاطر این عشق چه سر زنشها وچه کتکها خوردم وچه ضربه ها دیدم ، نه محال است بگذاریم تنخها پایت را از خانه بیرون بگذاری ، 
دست به دامن دایه میشدم ، دایه جان میخواهی ترا به حضرت عبدالعظیم ببرم ؟  بیچاره راه میفتاد چند بچه خورده راهم میبایست باخودم ببرم  خودمرا تا داروخانه پدرت میرساندم وسراغ ترا میگرفتم ، نبودی ، درتهران برنامه داشتی ، تنها یکبار توانستم دوراز چشم دایه ترا جلوی درب داروخانه ببینم ، عوض شده بودی دیگر آن جوان سر به زیر ساده نبودی ، زنان ترا لوس کرده بودند بعلاوه من هنوز بچه بودم !!! یک بچه باید درس بخواند ، نامزدی ورابطه دوستی ما بهم خورده بود خندق بزرگی بین ما دهان باز کرده و پرکردنش محال بود .حال کینه در دل  داشتی .از همه مهمتر عزیز دردانه زنان وسالنهای بزرگ شده بودی دیگر یک بچه نمیتوانست ترا بخودش جلب کند با صورت بی ارایش وابروان پیوسته وجثه کوچک وروپوش ارمک مدرسه .......

چند سال پیش که درخانه برادرت میهمان بودیم خواهرت تنها خواهر مهربانت نیز آمد با پسران بزرگش که هرکدام وکیلی قابل دکتری قابل شده بودند وتو رو بخواهرت کردی و گفتی :
اورا میشناسی ِ  خواهرت با تعجب بمن نگاهی انداخت  وگفت :
بنظرم اشناست وتو گفتی این همان دختر کوچولویی است  که تو بمن میگفتی دست باو بزنی میشکند این همان است !!!!

آه ، زن مهربان ، هیچگاه نه تو ونه خواهر نازنینت نتوانستند بفهمند چقدر دست بمن زدند اما من نشکستم بلکه ملات بیشتری بر پیکرم چسپانیدم تا آهن شدم ؛ فولاد شدم ، آن روزها مانند یک عروسک ملوس تنها بقول یکی از همکارانم میگفت باید ترا درون یک ویترین جای داد وتماشا کرد دست بتو بزنند میشکنی .....
نه نشسکستم ، میدانی چرا ؟ چون عشق تو حافظم بود ومرا مانند یک حباب احاطه کرده بود نمیگذاشت ترک بردارم ......

امسال اولین سالی است که تو دراین دنیا نیستی ، سال گذشته درهمین  موقع فیلمی از خودت گرفتی وسال نورا تبریک گفتی میدانستی که آخرین باز است جلوی یک دوربین قرار میگیری وآخرین بار است که حرف میزنی بدجوری سوخته بودی وآخرین نگاهت آن نگاه آشنا که هیچکس معنای آنرا نفهمید ومن فهمیدم ....وفیلم بماند بیادگار فعلا از اشیای که نزد من داری ویا برایم فرستادی موزه درست کرده ام دلم بدجور هوایت را کرده ایکاش با تو میامدم وتا آخرین لحظه درکنارت میماندم ودراین  لعنت آبد ویران شده زیر باد وبوران وسرما یخ نمیبستم از درون یخ بسته ام ، یخ کرده ام .....چرا که حباب عشق من نیز شکست . آخرین پنجشنبه سال کهنه  است میروم تا برایت شمعی روشن کنم وهر دو بپای هم بگرییم .

 آخرین باری که با برادر بزرگت حرف میزدم گفت که : 
ف /دردنیا هیچکس را بغیراز تو دوست نداشت ومیگفت بهترین تعطیلاتم را در پیش او وکنار اوگذراندم .... خندیدم  دریک زندان انفرادی با هوای داغ  سی درجه حرارات  ...گاهی آشپزی میکرد خوراک لوبیا وقیمه درست میکرد گویی تازه یک مرد خانه شده بود ،  باهم ورق بازی میکردیم ، باهم شام وناهار بیرون میرفتیم دوستانم بدیدارش میامدند وبچه ها گرد اورا گرفته بودند او احساس پدری میکرد با نوه های من بازی میکرد تازه بچه شده بود عشق میکرد ومن شادی ونشاط را درچشمان بی رمقش میدیدم .پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 16/03/2017 میلادی/ اسپانیا . 
 .