سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۵

دلنوشته ها ی امروز .

هوا عالی ، آفتابی کرم وملایم ، بوی خوش بهار ، بلبان بر شاخه های درختان نغمه سرداده اند ومن تماشاچی آنها هستم از روی بالکن گرم .
امروز بیاد خانم "ب.|پ " افتادم که این روزها نمیدانم خاکسترش درکجاست وخودش سرانجام بخاک سپرده شد یا نه پسرش رفت تا مارا خبر کند رفتن همان ودیگر برنگشتن همان ، شاید توانسته باشد از بیمارستان پولی تلکه کند وجنازه را نیز به پزشک قانونی بدهد شاید اورا سوزاندن وشاید هزاران شاید است اما بمن مربوط نمیشود  آنچه بمن مربوط است ومرا .وادار باین نوشتار کرد رفتار عجیب وغریب او دراین اواخر بود .

هرگاه که دلتنک میشوم اگر کسی نباشد راه سر بالایی را میگرم وبه آن غار پناه میبرم وساعتها دوراز اغیار آنجا مینشینم توریستخا میایند عکس میگیرند ومیرونداما من هستم ودلم وخدای خودم ، روزی از روزها باو گفتم امروز اتومبیل دارم میخواهی با من بیایی ؟ کفت چرا که نه ؟! دخترم را به دنبالش فرستادم او درجلوی اتومبیل نشست ومن یک شمع خوشکل خریدم باو کادو دادم وخودم درعقب اتومبیل جای گرفتم تا آن سر بالارا برویم ، ناگهان برگشت وگفت :
شما چرا ازاینجا نمیروید ؟ 
گفتک چی ؟ گفت ، میگوم چرا ازاینجا نمیروید ؟ 
گفتم کجا برویم ؟ جای کی را تنگ کرده ایم ؟ بچه ها اینجا به دنیا آمده اند ، اینجا مدرسه میروند اینجا به دانشگاه رفته اند اینجا به خدمت سربازی رفته اند، درواقع اینجا ریشه کردیم همسرم درآرامکاه انیجا خفته ، کجا برویم ؟ اخمهایش را درهم برد درون آیننه به دخترم چشمکی زدم وگفتم : 
گویا طرف عقل وشعور که نداشت اما آن یکذره را هم که کسب کرده بود ازست داده وگویا آخر عمرش میباشد .
تا رفتن وبرگشتن او رویش را از من برگردان وبا من حرف نزد تا بخائه اش رفت اما دخترم را سخت درآغوش کرفت وبوسید بی خدا حافظی رفت !!! این مزد دستم بود البته این اولین دستمزد من از این  خانوداده نیست از سالها پیش از روزیکه هوز یک زن جوان طلاق گرفته بود ولباسهای مرا پوشید تا برای دیدار پدر شوهر آینده اش برود تا امروز تقریبا روابطی درسطح آب داشتیم گاهی نامه ای مینوشت وهنگامیکه همسرم فوت شد فورا تلکرافی برایم فرستاد که بمن وکالت بده من دراینجا به کارهایت رسیدگی میکنم ؟؟؟ دردلم گفتم البته خوب ترا وخانواده ات را میشناسم . 
حال امروز نمیدانم چرا بیاد او افتادم نه برایش دعایی خواندم ونه  بقول خودش فاتحه ای ناگهان دست ازکارهای گذشته کشید ومومن شد اولین کسی بود که چارقد وروپوش پوشید وبشرکت مخمل کاشان کار میکرد رفت دیگر حساب را با خودم جدا کردم روزی روزگاری دریک  شرکت با همسرم همکار بود وهمسرش کارمند همسرم حال دیگر من آن ابهت گذشته را نداشتم وایشان امر میفرمودند که از اینجا بروم میترسید که مبادا پرونده اش رو بشود ، بمن چه مربوط است تو چکاره بودی وچگار کردی زندگی خودت بود من برایم اهمیتی نداشت بود ونبود تو درزندگیم بیتفاوت بود ماننند خیلی ها  بودشان ونبودشان یکیست تنها متشکر میشوم اگرباعث رنج روحی من نشوند .
من احتیاج به دوستانی از قبیل او ندارم هنوز خوشبختانه چند دوست قدیمی برایم باقی مانده اند بودنشان برایم باعث دلگرمی است 
وجالب آنکه کلی هم ادعای فهم وشعور وعقل میکرد البته عقل او کار میکرد درجمع آوری سکه واینکه با هرکسی چگونه برخورد داشته باشد کافی بود طرف نامی وشهرتی داشته باشد فورا خودش را آنجا میانداخت [واین کار اکثر ایرانیان است ]وبقیه را لجن مال میکرد تا خودش جلو.ه کند بقول مرحوم  "لولا فلورس "خواننده قدیمی اینجا هیچگاه روغن ته لیوان اب نیمرود همیشه  روی آب میاستد یا بقول خودمان ماه هیچوقت زیر ابرها پنهان نمیماند سر انجام روزی ابرهای کدر مانند امروز از روی آسمان کنار میروند وفرق قرنفل با گل میخک معلوم میشود .
بهر روی ته دلم چرکین است پاک نمیشود دوسه نفر هستند که از دنیا رفته اند اما نمیتوانم آنهارا ببخشم  دراینمور خیلی سخت وستمکارم بخشش درمن وجود ندارد چون آزار روحی مرا بیشتر رنج میدهد تا خنجری در سینه ام بنشانند .من به اجرای عدالت خدایی معتقدم  وحق دارم ناظر آن باشم من میل ندارم تصفیه حساب کنم  همیشه تشنه اجرای عدالت بوده ام  عدالت واقعی  عدالت بزرگ  بی چون وچرا  عدالتی که فقط مجری آن خداست  زبان وسینه وتمام وجودم  از عطش اجرای این عدالت میجوشذ ومیسوزد  وهمیشه آرزو کرده ام که گناهکار وگناه هردو درهم خورد شوند  میل ندارم انتقام بگیرم  من تنها به پاداش عادلانه  معتقدم  هیچگها درصدد انتقام نبوده ام ودست به شمشیر نبرده تا دیگری را زخمی نمایم با سکوت از کنارش گذشته ام .
پایان دلنوشته امروز / ثریا . اسپانیا  هفتم مارس 2017 میلادی /

آیین ما ...ایمان ما

این روزها بازا ردین زرتشت در اروپا بالا گرفته است .

شبیه چیزی که جواد نوریخش بنا نها دهمراه خرقه پوشی وهمان دکان شریعت ودین تن دادن به خرافات از دست مار غاشیه به عقرب پناه بردن است دین دین است واربا ب دین همیشه در صدر دکان نشسته است چرا هر فردی نیکی ، نیک اندیشی ورفتارش نیکی را باخود حمل نکند  ؟ که کسی یا کسانی باید باشند تا آنهارا هش کنند اینجا بایست آنجا نرو از دست شما موبدان بود که اجداد ما به تازیان پیوستند حال دوباره دکان باز شده است  با شمع وشراب روحانی .
ابن یمین میگوید "
گنجی که در او گنجش اغیار نباشد  / بر کس زتو وبر توز کس باز نباشد 
رودی وسرودی و حریفی ودوسه یاری / باید که عدد بیشتر از چهار نباشد 

عقل است که تمیز کند نیک وبد از هم  / او نیز  دراین کار به انکار است 

ویا حافظ که هشتصد سال جاودانه ماند مگر تن به دین وایمانی داد؟ حال اگر ملایان قشری آن زمان بر سر او عمامه گذاشتند وباو ادیانی را نسیت دادند ریا ومکر ودروغ است .
سعدی با آنکه شیخی بود نظری به ادیان داشت  گفت " نام سعدی همه جا رفت به شاهد بازی / وین نه عیب است که در ملت ما تحسین است .
یک انسان آزاده وبا شعور بالا وفرهنگ تنها باید بفکر هم آهنگ کردن سر زمین وحفظ اراضی آن باشد . درایران دکان مسیحیت باز شده وعده ای را  به زندانها ویا چوبه دار میفرستد ودرخارج دکانهای دیگری ، من نمیدانم مگر انسان بودن خود کافی نیست که باید زنجیز وقلاده ای را برگردن نها دوبه طبق وروش دیگران راه رفت از کجا معلوم آنها از ما پاکتر ونجیبتر باشند ؟.

خواجه عبداله  انصاری که من پیرو گفته های اویم  میگوید :
اصل وصال  ، دل است  باقی  زحمت وآب وگل است . وحقیتی انکار نا پذیر هنگامیکه دلت سیاه وتاریک باشد شعورت نیز تاریک است ومیخواهی بعناوین مختلف خودت را رها سازی  چرا خودت  به پیدایش  حقیت وجود خودت دست نمیزنی باید کسی دیگری ترا مانند یک سوار با زنجیر راهنمایی کند ؟ 
اگر توانستی دلی را شاد کنی وانسانی را به سرای حقیقت پیوند دهی دیگر لزومی ندارد که کمر بند عفت برخود ببندی وگره های راببدی و باز کنی .
نقد صوفی نه همه  صافی وبی غش باشد / ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد ......حافظ 
به چشم تکبر  نگه مکن  درخلق / که بندگان  خدا  ممکنند دراو باشد ......سعدی 
( یعنی اینکه ممکن است درهر چهره وبشره ای ای یک خدا باشد ) !

هر انسانی خود یک خدای خود است وآنکه این تکه گوشت را درسینه ما نهاده با هر حرکتی زیر رو میشود وهر ناملایماتی اورا زنج میدهد وآنکس که از گل مارا ساخت باید حرمت بدن وحرمت روح وحرمت افکار خودرا داشته باشیم وهمین است ایمان  نه سجاده ومهر وتسبیح جعبه مکعب ومنع شاهد وشراب وشیدایی  آنهم  روانی نه واقعی ...

در مصر قدیم آنقدر دختران باکره را کاهنان معبد به بیداگاه کشاندند وپس از کام گرفتن از آنها جلوی گاو مقدس کشتند که اسلام برایشان یک روح خداوندی بود دردین زرتشت آنقدر موبدان آدم کشتند ودختران باکره را به خلوت بردند وخود صاحب اختیار جان وما ل مردم شدند که ناگهانم تیغ اسلام همه را زیر پرچم خود برد شاید هم اسلام بخودی خود بد نباشد آنرا ویران ساختند اما درنهایت هر انسانی اول باید بخود بپردازد وروانش را پاک کند واندیشه اش را از صافی بگذراند آنهم با خود نه زیر پرچم اربابی که شاید گناهکار تراز او باشد /در سر زمنیهای دیگر مار وافعی خدایان آناست درچین یکصد دین وجود دارد درهند صدها دین وآن زندگیشان ورفتارشان وطرز برخوردشان با زنان وزندگیشان میباشد . چه روزی بشر به اوج میرسد ؟ آنهم امروز با این تکنو لوژی پیرقته شاید بتوان گفت خدای امروز همان "بیل گیتس "است !!! 

شب گذشته دوستی نازنین وبیمار از لند ن بمن زنگ زد آرام آرام چون شمع میسوزد بی صدا بی هیاهو درخاموشی وسکوت از بچه ها پرسید باو گفتم پسرکم برای چند روزدرلندن است ، 
گفت چیزی میخواهی  برایت بفرستم ؟ 
گفتم اری ، اگر توانستی بوی خودترا درون یک شیشه بکنی به دست او بده تابرایم بیاورد .
همان نبود که گریه کند ودرجوابم گفت این زیباترین وبهترین کلامی است که تا به امروز شنیده ام . حال هنگامیکه میتوانی با چند کلام دلی را تسکین دهی وروحی را شاد کنی آن ایمان است نه بیشتر 

صبح روزد است  هوا نسبتا گرم وبلبلان مشغول نغمه سرایی ورسیدن بهاررا نوید میدهند اما ما هنوز درزمستان بیچارگی خود بامید واهی نشسته ایم .
واین ملتی که ایران ایران میکنند محال است روزی برگردند ، عده ای در همانجا که بوده وهستند ریشه کرده اندیک ریشه سست تلویزیونشان را دارند ، رادیوشانرا دارند ، مغازه های شیکانرا دارند هوای صاف ومطبوع وساحل های زیبا را دارند  دوره های میهمانی واثاثیه  گران قیمت را درخانه شان تلمبار کرده اند وخود رویش به ماتم نشسته اند وایران ایران میکنند شاید بتوانند باقیمانه را نیز بیرون بکشند ویا تکه ای از زمین را صاحب شده بفروشندوتبدیل به دلار کرده برگردند مگر دیوانه اند  به میان خاک وخاشاک وهوای آلوده که بوی مرگ میدهد ، بروند ؟ نه قربان همه اینها فیلم است هیچکس دیگر پس از چهل سال دلش برای زادگاهش نمیطپد میشود یک موجود جهانی . همانطوریکه ماشدیم و برایمان دیگر مهم نیست در پاریس باشیم یا دراین دهکده دورافتاده وکور مهم این است که سلامت باشیم وبتوانیم  نفس بکشیم واز داروهای مجانی لابراتورها که هرروز بشکلهای مختلفی دردسترسمان قرار میگیرد بهره ببریم وبگویم زنده باد زندگی .
دگر زمنزل جانان سفر مکن درویش / که سیر معنوی وکنج خانقاهت بس/ 
حال خوشبختانه ما ازکنج خانقاه بزرگان به گنج خانه خود برگشته ایم وتماشاگه خلقیم .پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" / اسپانیا / 07/03/ 2017 میلادی /.

دوشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۵

ما زنان

دل نوشته امروز !

چیزی به هشتم مارس نمانده  یعنی روز" زن"  اما من در این گمانم که ما زنان گاهی حق داریم که بما اجحاف شود وحق مارا مردان ببرند چرا که خود باهم دشمنیم ، هیچ زنی درعالم پیدا نشده که حسادت وکینه به دیگر همجنس خود نداشته باشد ، حتی خود من که امروز دارم بلبل زبانی میکنم شاید دردرون ناآهگاهم به بعضی از زنان ( مینوسم  بعضی از نان) حسادت کرده ویا میکنم مثلا به موهای زیباییشان  یا به قد بلندشان ویا به طرز لباس پوشید نشان  نه بیشتر یا علم ومعلوماتشان که گاهی مثلا آرزو کرده جای آنها باشم اما درحرفه ویا کار های معولی  رعایت انصاف را بخرج داده ام چون بخودم مطمئن بودم ومیدانستم که اگر کاری بمن محول شود بهترین را انجام خواهم داد  وجدان  کاریم خیلی زیاد بود  ، درکودکی اعتماد به نفس مرا از من گرفتند ونگذاشتند رشد کنم ، اما هنگامیکه  دیگر کسی درااطرافم نبود توانستم خودمرا بیابم ، هان ! چی هستی ؟ یک خواننده خوب ، یک گوینده ویا یک رقاص ویا یک زن خوب وفرمانبر واسیر دست مرد وساکت وصامت ! نه هیچکدام اینها نشدم ونخواهم شد ، بخصوص هیچگاه بخاطر اینکه مردی خوشحال شود خودرا ارایش  نکرده ام ویا اینکه مورد توجه مردی قرار بگیرم خودرا آرسته نکردم هرچه دوست داشتم پوشیدم وهرنوع ارایشی را که دوست داشتم روی صورتم پخش کردم چندان میل نداشتم مانند عروسک فرنگی خودرا بیارایم ، صدای خوبی داشتم گاهی آواز میخواندم اما درخلوت ! روزی یکی از دوستان نازنین بمن پیشنهاد داد که به رادیو بروم وامتحان صدا بدهم شاید مورد قبول آقایان مسئول قرار گرفتم ومنهم شدم یک گوینده چون شعررا خوب میشناختم وخوب میخواندم !!دراولین روز که به سراغ مسئول اداره رفتم گویا دکتر همایونفر بود آنقدر خجالت کشیدم که حتی به سختی جواب اورا میدادم او داشت درآیینه روی میز خودش را مینگریست وچهار شیوید مو که روی سرش بود با آب دهانش آنهارا صاف میکرد در آن زمان من همسر وچهار فرزند داشتم اما هنوز چابک و جوان بودم او رو بمن کرد دید تا بناگوش قرمز شده ام سپس گفت خانم عزیز نصیحتی بشما میکنم این محیط جای مناسبی برای شما نیست باید پررو باشید با همه بجنگید همهرا از سر راهتان بردارید من حرفی ندارم شمارا به مسئول صدا معرفی میکنم اما آیا دراین کار مسرید؟ .....

نگاهی باو انداختم دوباره برگشت به درون آیینه خودش را تماشا کند درب را بهم زدم وبیرون آمدم راست میگفت جای من نبود مرحوم ژاله کاظمی دوستی دیرینه ای با من داشت روزی مرا باخود به استودیو برد تا طرز دوبله را ببینم واگر میل داشتم کنار آنها بنشینم وفیلم دوبله کنم نگاهی به زنان ودخترانی که همه شهرت!! داشتند انداختم ودیدم نه جای من نیست حتی درامتحان صدا آـقدر صدایم ضعیف شد که گویی از ته چاه بیرون میاید گمان کنم درآن زمان علی اکبر کسمایی به همراه منوچهر نوذری مدیر برنامه ها بودند ، نه عزیزم کار من نیست من خجالتی  هستم خیلی خجالتی باید دراین دنیا بتوانی دیگرانرا پاره کنی من نمیتواتم من تکه تکه میشوم اما نمیتوانم دیگری را برزمین بزنم درهیچ موردی درهیچ مقطعی نازک دل ، حساس وزیاد مهربان درواقع این دنیا جای من نیست من خیلی مودب ومبادی آداب بار آمده ام واین طرز رفتار آدمهارا نمیتواتم تحمل کنم برای همین هم هست که ترجیح دادم تنها  زندگی کنم حتی دربرابر همسرم نیز ایستادگی کردم هرچه بود باو واگذاشتم وبا دو چمدان راهی دیار فرنگ شدم بی آنکه بدانم چه میخواهم بکنم گمان میبردم دراینجا آرام خواهم بود ، اما  تنهایی وغربت باز مرا بسوی هموطنان کشید اما این هموطنان دیگر آنها نبودند که ترکشان کرده بودم عده ای غریبه که ( خودی وغیرخودی) داشتند بین خودشان تقسیم بندی کرده بودند من خارج از دایره آنها قرار گرفتم همچنانکه درگذشته نیز در خارج دایره بودم بیشتر دوستنانم یا ارمنی بودند یا خارجی کمتر دوست ایرانی داشتم روحم خارج از بدنم در پرواز بود حال امروز با زتنها شدم خیلی هم تنها شدم  نمیتوانم زبان بازی کنم نمیتوانم قربان  صدقه وفدایت شوم درحالیکه طرف را نمیشناسم اورا هزار بار تحسیتن کنم حرفمرا میزنم کسی خوشش نیاید جهنم 
تنهایی بهتر است خیلی بهتراز مصاحب نا جنس ونانجیب است .
در میان آقایان درخارج با چند نفر اشنا شدم سرتیپ ، سفیر، محضر دار ، مهندس ، دلال بازار ، ومعاملات  املاک  وکیل وزیر سابق که همه بانوانشان از نعلین " سلین " پایین تر نمی آمدند رفت وآمد با اتومبیهای آخرین سیستم وناهار وگرد هم آیی میز قمار ولباسهای مزن های معروف.وبساط تریاک وغیره ، خوب تنها جایشان وشهرشان عوض شده بود چیزی کم وکسر نداشتند !!

آه .... چه ها دیدم که ناگفتنش بهتر است . بگمان آنکه همه آنها صاحب فرهنگی بالا میباشند اما بیشتر به خاله زنکهای جنوب شهر شبیه بودند کتابخانه هایشان مملو از کتب تاریخی واشعار ونوشتارهای بزرگان بود اما گویی الاغهایی بودند که بارشان کتاب بود . همه شکم باره وبفکر زیر شکم ودر اطرافشان زنان هرجایی وقدیم وجدید  خوب دریگر درخارج آزاد بودند  ،  اول درون اطاق خودرا با قابهای خاندان سلطنتی ایران پر کرده بوند پس از چندی  که دیدند خیز آنطرف بهتر است ومیتوان دلال شدویا خبر چین ! عکس خمینی را قاب کرده  وبر بالای رف قراردادند ، حالم را بهم زدند .
دوباره رفتم بکنج خلوت ونشستم با خودم ودفترچه هایم وموسیقی وشعر وتنهایی که مونس همیشگی وابدی من بوده وهست وخواهد بود .
نه دیگر درانتظار هیچ معجزه ای نیستم وهیچ خبری که جراحت جدایی را التیام بخشد .پایان ثریا / اسپانیا / ششم مارس 2017 میلادی /.

ژان کریستف

برای مدت کوتاهی  گویی دنیا ایستاد مغز من ایستاد  از دنیا بیرون شدم ، کجا بودم > کجا میروم ؟ کجا ایستادم؟ 
در کنار یک روزخانه راه میرفتم  تنها باریکه ای مانند یک خط از میان رودخانه رد میشد با خود گفتم :
حتما جلوی آب را درآن بالاها گرفته اند ، باید بروم وآب را باز کنم روی سنگها وخاک خشک کنار رودخانه میرفتم ، ژان پاهایش را از پنجره برون انداخته بود وآنها را تکان میداد ، ناگهان پرید ومرا بر زمین انداخت ، آه ....ژان ، این چه دیوانگی بود که انجام دادی ؟ مرا هم میخواهی قربانی کنی ؟
باید بروم وسر چشمه آب را پیدا کنم و جلوی آ برا باز کنم تا آب درروخانه جاری شود مردم آب ندارند!
لبخندی برگوشه لبانش نشست وگفت :
بتو چه ! مردم آب ندارند بتو چه ؟
گفتم همانکه بتو مربوط بود مردم نان نداشتند وتو خودرا قربانی کردی . 
میدانی پدرت چه زحماتیرا متحمل شد تا ترا بوجود آورد وسپس تو خودرا به کشتن دادی بخاطر مردم ؟ 
گفت دیگر نه بتو ونه بمن مربوط نیست ، آن دونقشه آبی را دیده ای ؟ 
گفتم نه ، کدام نقشه ؟ 
گفیت بیا تا نشانت بدهم مرا به اطاقش برد دوصفحه بزرگی آبی رنگ بر دیوار نصب بود در وسط آنها دو خط موازی رسم شده بود سپس ژان بمن گفت "
ببین ، این دو سر زمین هردو موشکهایشانرا روبروی هم زوم کرده اند مانند هفت کش های وسترن اسپاکتی  هرکدان زودتر دکمه را فشار داد آن یکی بر زمین میافتد وحال دیگر برای باز کردن آب وجاری شدن آن دررودخانه دیراست .

بیدار شدم ، مدتی گیج بودم ، ضعف شدید داشتم ، شام نخورده به رختخواب رفته بودم ،  بیاد گفته پسرم افتادم که ما متعلق باین سیاره نیستیم عوضی اینجا افتاده ایم /

آهان یادم آمد ، خانمی در گوگل سخت بمن تاخته بود بخاطر حمایت از آن زن ثروتمند وآن مردی که اسگار برده بود ومن حمایت از مردم گرسنه سر زمینم کرده بودم ..... آن خانمرا بلاک کردم وکامنتمرا نیز پاک کردم ، همه این روزها سیاستمدار شده اند وهمه صاحب فهم وکمال من از فیلم ایشان چیزی نفهمیده ام چون فکرم درآن سطح بالا نبوده !!! زنگ زیر نام بانوی ایرانی شاید هم مرد بود شاید هم یکی از همین اراذل اوباش بود  .

ژان بخوابم آمد تا بمن بگوید :
آن سر زمین تو نیست ، تو متعلق به آنها نیستی ، تو یک غریبه ای ولزومی ندارد تا جلوی آب را بازکنی تا رودخانه پر آب شود اگر تو تشنه بودی کسی بتو لیوانی آب میداد؟ ویا گرسنه کسی تکه نانی بتو میداد ویا اگر درخیابان ضعف میکردی کسی خم میشد دست ترا بگیرد ؟ نمونه اش را بارها وبارها دیده بودم بخصوص زمانی که حمله آسم درهوای داغ بمن روی میاورد ونفسم بند آمده نزدیک به خفگی بودم وتنها یک لیوان آب میخواستم اما آنکه درکنارم ایستاده بود تنها نگاهم میکرد دلم میخواست خودمر را به جوی آب کثیف خیابان بیاندازم وسرم را درون فاضل آب بکنم تا شاید کمی نفسم آرام گیرد .
بلی "ژان گریستف "، تو فرزند خلف پدرت "رومن رولان "هستی که برای بودجود آوردن تو از جانش وروحش مایه گذاشت ، از تو باید متشکر باشم که مرا نجات دادی روح تو همه جا با من است .
بمن چه مربوط است که مردم خوزستان هوا ندارند ویا اب ندارند ویا مردم تهران زیر کامیونهای زباله شهرداری له میشوند ، مگر من آنهارا میشناسم ویا آنها مرا میشناسند ؟ بمن چه مربوط است که دست به روشنگری ها میزنم ، گور بابای همه بگذار درگوه  خودشان غرق شوند ، بگذار فریب بخورند وسر انجام بدرک اگر حمله موشکی اسراییل آنهارا از پای درآورد بمن هیچ مربوط نیست .
من یک زرتشی زاده ام وسر زمین مسلمان نشین بی اندازه بمن ظلم کرد بمن وخانواده ام حال چرا من غصه آنهارا میخورم ؟ چرا برایشان پیرهن پاره میکنم ویقه جر میدهم ؟ ..... متشکرم ژان عزیز ومهربانم روح تو درمن حلول کرد همچنانکه روح بتهوون در بوجود آورنده تو حلول کرد وترا جان داد وبمیان مردم فرستاد تو نیز برای همان مردم نا مهربان جان دادی .ث
پایان / ثریا ایرانمنش "لب پرچین" .
نیمه شب 06/03/2017 میلادی / اسپانیا 

یکشنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۹۵

دلم گرفت

آخ
آقای مسعود  صدر از شما هم  دلم کرف
گمان میبردم که واقعیتی پشت سر وذهن شماست
اما دیدم چیزی دست کم از آن سفیر سابق  !!!!!! ساکن لندن ندارید
متاسف شدم که فرهنگ وادبیات ما تا چه مرز بی خردی وپوچی رسیده وبه دست چه کسانی اداره میشود
از خیر هر چه که نامش فرهنگ وا دبیات است گذشتم تا در میان آلودگیهای فاخران !!!سابق مدفون شود
با نهایت تاثر وتاسف شمارا بخدای خودتان میسپارم وبه بانوان عفیفه ونجیبه
ثریا

دلنوشته امروز

یوتیوب من عیبی بزرگی دارد
هرگاه یک برنامه جدید وارد میشود سرو صدا وینگ وزنگوله ، چه خبرشده ؟ آرتیست اول امروز چه کسی است ؟ حرف اول را امروز چه کسی میزند؟  بسکه بافتنی وآشپزی وکیک پختن که چگونه میتوان بیسکویتهای مانده را خورد کرد ودوباره کیک درست کرد چگونه میتوان از تنکه کیف درست کرد حالم را بهم میزند همهرا رد کردم ، یک برنامه شش دقیقه ای از جناب مسعود صدر آنهم بصورت نیمه کاره دیدم ونفهمیدم مقصود کی بود ومنظور چیست ؟ /

در آخر صفحه چشمم به جمال بانوی مدل مجلات زرد وقرمز افتاد وای چه هیبتی ؟ الان دیگر همسن من شده اما آنقدر پوست صورت را کشیده که دهانش بهم نمیرسد ومرتب با دندانهای مصنوعیش میخندد ، کمد لباس اورا نشان داد ، لباسهایی که هرکدام چندین هزار دلار قیمت داشتند ( فراموش نکنیم که امروز در خبرها خواندم درسودان یکصد وده نفر بخاطر گرسنگی وقحطی جان دادند ) !! آنهم درقرن بیست ویکم قحطی را من احساس میکنم از قهوههای درون شیشه ها ومواد غذایی برای آنکه  دیگر زمینی برا ی  کشت نیست هرچه هست اتمی ومرگبار میباشد .

بگذریم ! بیاد سالهای اولیه افتادم که دراینجا مقیم شدیم روزی در سلمانی یکی از مجلات را برداشتم عکش ایشان چندین صفحه را پر کرده بود گویا بخانه شوهر سوم میرفتند !  از خاتم سلمانی پرسیدم " ایشان چی کسی هستند " ؟ درجوابم آهسته گفت :
یک زن کرایه ای ؟ 
چی ؟ چشمکی بمن زد  زد که ساکت خانمی در  کنارم نشسته بود وگفت ایشان ...... هیچ دیگر حرفی نمیز نم وهنوز پس از سی سال ایشان حرف اول را در مجلات زردی که یا درون توالت ویا در سلمانی باید آنها را ورق زد وتماشا کرد حال روی یوتیوپ هم آمده اند .
خوب پدر که بود فاضل از فضل پدر ترا چه حاصل خیز قربان از فضل پدر ایشان باینجا رسیدند اگر درهمان شهرک آسیای مرکزی میماندند معلوم نبود کارشان به کجا میکشید شاید مانندخواهرشان به سرطان دچار شده از دنیا میرفتند ! اما  نه ایشان ( بلد) بودندواین بلد بودن راه میخواهد باید روی شانه دیگری سوار شوی وسرت را از بیرون  از آب نگاه  داری تا غرق نشوی دوستان برای همین روزها خوبند ! ایکاش ( فیلم حسن کچل  پرویز صیاد را اینجا نشان میدادند) آنوقت معنای حرف مرا درک میکردند .....
ناهار چی بخورم ؟ آه .... اسفناج یخ زده ، با پنیر یخ زده ، با ماست یخ زده وبا نان یخ زده درون فریزر ..... تخم مرغها ساخت کارخانه ها حتی اگر رویش بنویسند که متعلق به مرغدانی اصیل فلان کنت ویا دوک میباشد باور نمیکنم همه یک شکل یک رنگ وبقول تبلیغ چی آن سوپر مارکت تنها تخم مرغهای قهوه ای خوشمزه اند تخم مرغ سفید ابد گیر نمی آید ....

خیلی چیزها از میان ما گم شدند وما نفهمیدیم سرمان گرم بود عطرهای خوبمان ، لباسهای خوبمان ، پارچه های شیفون وابریشمی وتویید و  پشم همه رفتند بسوی کسانی که درلیست سفر به فضا ایستاده اند تا یک دور قمری گرد  زمین بزنند ودر ایستگاه فضایی یک قهوه اعلا بنوشند واطاقکی برای خاکسترشان رزرو کنند وبرگردند به زمین ، بدرک که زمین دچار ویرانی شده وجهنم که یکصد وده نفر زن وکودک ومرد پیر وجوان از گرسنگی جان داده اند ما باید به رویاهایما جامعه عمل بپوشانیم وبرویم از نربان گلو بالیستها بالا ویکی شویم درون حلقه وبقیه بردگانی هستند که زیر چکمه بادیگاردان وپلیس های امنیتی جان میدهند همین وبس. دیگر سخنی نیست .

از گوشه صفحه ندایی آمد که ویروسی درحال چشم چرانی است !!! این را میدانم ودر ین فکرم چرا مرتب از من پاسورد میخواهد ؟ شما که همه چیز را میخوانید ومیبیند .بلی باید صفحه را ببندم . تا نوشتاری دیگر .
ثریا / اسپانیا / یکشنبه 05 مارس 2017 میلادی /