سه‌شنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۵

دلنوشته ها ی امروز .

هوا عالی ، آفتابی کرم وملایم ، بوی خوش بهار ، بلبان بر شاخه های درختان نغمه سرداده اند ومن تماشاچی آنها هستم از روی بالکن گرم .
امروز بیاد خانم "ب.|پ " افتادم که این روزها نمیدانم خاکسترش درکجاست وخودش سرانجام بخاک سپرده شد یا نه پسرش رفت تا مارا خبر کند رفتن همان ودیگر برنگشتن همان ، شاید توانسته باشد از بیمارستان پولی تلکه کند وجنازه را نیز به پزشک قانونی بدهد شاید اورا سوزاندن وشاید هزاران شاید است اما بمن مربوط نمیشود  آنچه بمن مربوط است ومرا .وادار باین نوشتار کرد رفتار عجیب وغریب او دراین اواخر بود .

هرگاه که دلتنک میشوم اگر کسی نباشد راه سر بالایی را میگرم وبه آن غار پناه میبرم وساعتها دوراز اغیار آنجا مینشینم توریستخا میایند عکس میگیرند ومیرونداما من هستم ودلم وخدای خودم ، روزی از روزها باو گفتم امروز اتومبیل دارم میخواهی با من بیایی ؟ کفت چرا که نه ؟! دخترم را به دنبالش فرستادم او درجلوی اتومبیل نشست ومن یک شمع خوشکل خریدم باو کادو دادم وخودم درعقب اتومبیل جای گرفتم تا آن سر بالارا برویم ، ناگهان برگشت وگفت :
شما چرا ازاینجا نمیروید ؟ 
گفتک چی ؟ گفت ، میگوم چرا ازاینجا نمیروید ؟ 
گفتم کجا برویم ؟ جای کی را تنگ کرده ایم ؟ بچه ها اینجا به دنیا آمده اند ، اینجا مدرسه میروند اینجا به دانشگاه رفته اند اینجا به خدمت سربازی رفته اند، درواقع اینجا ریشه کردیم همسرم درآرامکاه انیجا خفته ، کجا برویم ؟ اخمهایش را درهم برد درون آیننه به دخترم چشمکی زدم وگفتم : 
گویا طرف عقل وشعور که نداشت اما آن یکذره را هم که کسب کرده بود ازست داده وگویا آخر عمرش میباشد .
تا رفتن وبرگشتن او رویش را از من برگردان وبا من حرف نزد تا بخائه اش رفت اما دخترم را سخت درآغوش کرفت وبوسید بی خدا حافظی رفت !!! این مزد دستم بود البته این اولین دستمزد من از این  خانوداده نیست از سالها پیش از روزیکه هوز یک زن جوان طلاق گرفته بود ولباسهای مرا پوشید تا برای دیدار پدر شوهر آینده اش برود تا امروز تقریبا روابطی درسطح آب داشتیم گاهی نامه ای مینوشت وهنگامیکه همسرم فوت شد فورا تلکرافی برایم فرستاد که بمن وکالت بده من دراینجا به کارهایت رسیدگی میکنم ؟؟؟ دردلم گفتم البته خوب ترا وخانواده ات را میشناسم . 
حال امروز نمیدانم چرا بیاد او افتادم نه برایش دعایی خواندم ونه  بقول خودش فاتحه ای ناگهان دست ازکارهای گذشته کشید ومومن شد اولین کسی بود که چارقد وروپوش پوشید وبشرکت مخمل کاشان کار میکرد رفت دیگر حساب را با خودم جدا کردم روزی روزگاری دریک  شرکت با همسرم همکار بود وهمسرش کارمند همسرم حال دیگر من آن ابهت گذشته را نداشتم وایشان امر میفرمودند که از اینجا بروم میترسید که مبادا پرونده اش رو بشود ، بمن چه مربوط است تو چکاره بودی وچگار کردی زندگی خودت بود من برایم اهمیتی نداشت بود ونبود تو درزندگیم بیتفاوت بود ماننند خیلی ها  بودشان ونبودشان یکیست تنها متشکر میشوم اگرباعث رنج روحی من نشوند .
من احتیاج به دوستانی از قبیل او ندارم هنوز خوشبختانه چند دوست قدیمی برایم باقی مانده اند بودنشان برایم باعث دلگرمی است 
وجالب آنکه کلی هم ادعای فهم وشعور وعقل میکرد البته عقل او کار میکرد درجمع آوری سکه واینکه با هرکسی چگونه برخورد داشته باشد کافی بود طرف نامی وشهرتی داشته باشد فورا خودش را آنجا میانداخت [واین کار اکثر ایرانیان است ]وبقیه را لجن مال میکرد تا خودش جلو.ه کند بقول مرحوم  "لولا فلورس "خواننده قدیمی اینجا هیچگاه روغن ته لیوان اب نیمرود همیشه  روی آب میاستد یا بقول خودمان ماه هیچوقت زیر ابرها پنهان نمیماند سر انجام روزی ابرهای کدر مانند امروز از روی آسمان کنار میروند وفرق قرنفل با گل میخک معلوم میشود .
بهر روی ته دلم چرکین است پاک نمیشود دوسه نفر هستند که از دنیا رفته اند اما نمیتوانم آنهارا ببخشم  دراینمور خیلی سخت وستمکارم بخشش درمن وجود ندارد چون آزار روحی مرا بیشتر رنج میدهد تا خنجری در سینه ام بنشانند .من به اجرای عدالت خدایی معتقدم  وحق دارم ناظر آن باشم من میل ندارم تصفیه حساب کنم  همیشه تشنه اجرای عدالت بوده ام  عدالت واقعی  عدالت بزرگ  بی چون وچرا  عدالتی که فقط مجری آن خداست  زبان وسینه وتمام وجودم  از عطش اجرای این عدالت میجوشذ ومیسوزد  وهمیشه آرزو کرده ام که گناهکار وگناه هردو درهم خورد شوند  میل ندارم انتقام بگیرم  من تنها به پاداش عادلانه  معتقدم  هیچگها درصدد انتقام نبوده ام ودست به شمشیر نبرده تا دیگری را زخمی نمایم با سکوت از کنارش گذشته ام .
پایان دلنوشته امروز / ثریا . اسپانیا  هفتم مارس 2017 میلادی /