دوشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۹۵

ژان کریستف

برای مدت کوتاهی  گویی دنیا ایستاد مغز من ایستاد  از دنیا بیرون شدم ، کجا بودم > کجا میروم ؟ کجا ایستادم؟ 
در کنار یک روزخانه راه میرفتم  تنها باریکه ای مانند یک خط از میان رودخانه رد میشد با خود گفتم :
حتما جلوی آب را درآن بالاها گرفته اند ، باید بروم وآب را باز کنم روی سنگها وخاک خشک کنار رودخانه میرفتم ، ژان پاهایش را از پنجره برون انداخته بود وآنها را تکان میداد ، ناگهان پرید ومرا بر زمین انداخت ، آه ....ژان ، این چه دیوانگی بود که انجام دادی ؟ مرا هم میخواهی قربانی کنی ؟
باید بروم وسر چشمه آب را پیدا کنم و جلوی آ برا باز کنم تا آب درروخانه جاری شود مردم آب ندارند!
لبخندی برگوشه لبانش نشست وگفت :
بتو چه ! مردم آب ندارند بتو چه ؟
گفتم همانکه بتو مربوط بود مردم نان نداشتند وتو خودرا قربانی کردی . 
میدانی پدرت چه زحماتیرا متحمل شد تا ترا بوجود آورد وسپس تو خودرا به کشتن دادی بخاطر مردم ؟ 
گفت دیگر نه بتو ونه بمن مربوط نیست ، آن دونقشه آبی را دیده ای ؟ 
گفتم نه ، کدام نقشه ؟ 
گفیت بیا تا نشانت بدهم مرا به اطاقش برد دوصفحه بزرگی آبی رنگ بر دیوار نصب بود در وسط آنها دو خط موازی رسم شده بود سپس ژان بمن گفت "
ببین ، این دو سر زمین هردو موشکهایشانرا روبروی هم زوم کرده اند مانند هفت کش های وسترن اسپاکتی  هرکدان زودتر دکمه را فشار داد آن یکی بر زمین میافتد وحال دیگر برای باز کردن آب وجاری شدن آن دررودخانه دیراست .

بیدار شدم ، مدتی گیج بودم ، ضعف شدید داشتم ، شام نخورده به رختخواب رفته بودم ،  بیاد گفته پسرم افتادم که ما متعلق باین سیاره نیستیم عوضی اینجا افتاده ایم /

آهان یادم آمد ، خانمی در گوگل سخت بمن تاخته بود بخاطر حمایت از آن زن ثروتمند وآن مردی که اسگار برده بود ومن حمایت از مردم گرسنه سر زمینم کرده بودم ..... آن خانمرا بلاک کردم وکامنتمرا نیز پاک کردم ، همه این روزها سیاستمدار شده اند وهمه صاحب فهم وکمال من از فیلم ایشان چیزی نفهمیده ام چون فکرم درآن سطح بالا نبوده !!! زنگ زیر نام بانوی ایرانی شاید هم مرد بود شاید هم یکی از همین اراذل اوباش بود  .

ژان بخوابم آمد تا بمن بگوید :
آن سر زمین تو نیست ، تو متعلق به آنها نیستی ، تو یک غریبه ای ولزومی ندارد تا جلوی آب را بازکنی تا رودخانه پر آب شود اگر تو تشنه بودی کسی بتو لیوانی آب میداد؟ ویا گرسنه کسی تکه نانی بتو میداد ویا اگر درخیابان ضعف میکردی کسی خم میشد دست ترا بگیرد ؟ نمونه اش را بارها وبارها دیده بودم بخصوص زمانی که حمله آسم درهوای داغ بمن روی میاورد ونفسم بند آمده نزدیک به خفگی بودم وتنها یک لیوان آب میخواستم اما آنکه درکنارم ایستاده بود تنها نگاهم میکرد دلم میخواست خودمر را به جوی آب کثیف خیابان بیاندازم وسرم را درون فاضل آب بکنم تا شاید کمی نفسم آرام گیرد .
بلی "ژان گریستف "، تو فرزند خلف پدرت "رومن رولان "هستی که برای بودجود آوردن تو از جانش وروحش مایه گذاشت ، از تو باید متشکر باشم که مرا نجات دادی روح تو همه جا با من است .
بمن چه مربوط است که مردم خوزستان هوا ندارند ویا اب ندارند ویا مردم تهران زیر کامیونهای زباله شهرداری له میشوند ، مگر من آنهارا میشناسم ویا آنها مرا میشناسند ؟ بمن چه مربوط است که دست به روشنگری ها میزنم ، گور بابای همه بگذار درگوه  خودشان غرق شوند ، بگذار فریب بخورند وسر انجام بدرک اگر حمله موشکی اسراییل آنهارا از پای درآورد بمن هیچ مربوط نیست .
من یک زرتشی زاده ام وسر زمین مسلمان نشین بی اندازه بمن ظلم کرد بمن وخانواده ام حال چرا من غصه آنهارا میخورم ؟ چرا برایشان پیرهن پاره میکنم ویقه جر میدهم ؟ ..... متشکرم ژان عزیز ومهربانم روح تو درمن حلول کرد همچنانکه روح بتهوون در بوجود آورنده تو حلول کرد وترا جان داد وبمیان مردم فرستاد تو نیز برای همان مردم نا مهربان جان دادی .ث
پایان / ثریا ایرانمنش "لب پرچین" .
نیمه شب 06/03/2017 میلادی / اسپانیا