پنجشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۹۵

شارلاتان

دلنوشته امروز !
هر کجا را که باز  میکنم صحبت از یک شارلاتان ومزدور رژیم است ، به هررادیوی فارسی زبانی که گوش میدهم صحبت از این شارلاتان است  ، هر ایستگاهی را که باز میکنم فحاشی باین شارلاتان است  .
او کیست / این شارلاتان کیست  همه دنیارا تکان داده است بعد از  رییس جمهور شومن وتازه وارد به کاخ سفید  حال نوبت این یکی است !.
من باین  شارلاتان لقب " رییس جمهور آینده ایران " را داده ام ، او کسی نیست غیز از نویسنده کتاب " رفیق آیت الله ، البته در تیز هوشی وبازیگوشی وتلاش بی امان او برای باقی ماندن روی صحنه شکی ندارم  حال اگر او شارلاتان است وشمارا گول میزند پس هنوز پس از چهل سال باز فریب میخورید با آتکه دور دنیا راه افتاده القاب دکترا ومهندسی وغیره را بردوشتان گذارده اید ، پس مشگل شماست .
اگر نه ، باورش دارید دیگر اینهمه جنجال برای چیست ؟ چرا صبرو تحمل شما اینهمه بهم ریخته ، خوب میدانم آنهاییکه درسنین جوانی به کشورهای خارج به هرعلتی گریخته و آمده اند امروز یا میانه سالند ویا کهنسال وگمان نکنم بشود آنهارا فریب داد  مگر حریف خیلی قوی پنجه  باشد اگر هم هنوز نو جوانید بی تجربه پس صبر داشته باشید شاید واقعا اینطور نباشد، این چشم  بدبینی  را به دور  بیاندازید واز دید دیگری باو نگاه کنید ،  لاقل بگذارید حرفش را بزند من طرفداری از او نمیکنم کتاب اورا هم نخوانده ام چون نه آنرا دانلود کردم ونه دسترسی به شهرهای بزرگی دارم تا بتوانم از کتابخانه ها آنرا ابتیاء کنم ( لغت گنده ای بکار بردم )! دراین دهکده غیر از نان وپنیر وشراب ورقص وآواز چیز دیگری نیست وچند سوپر که پس مانده انبارهای اروپارا بعنوان مواد غذایی برایمان به ارمغان آورده اند وزنان ومردان مسنی که هنوز کتاب دعا زیر بغل به کلیسا میروند ، بنا براین من کمتر دسترسی به فضای باز وآزاد دنیای بیرون دارم ، بنا براین :

اگر مزدور است به برنامه هایش نگاه نکنید وبه حرفهایش گوش ندهید ، اگر مشکوک است اورا رها کنید واگر باورش دارید از او پشتیبانی کنید مگر آنکه مانند یک خزنده از او بترسید وبگویید که خود مار است .

نه ، ایرانیان عزیز ما درآنسوی آبها وقاره ها کاری ندارند  فکر نان روزانه نیستند  فکر آینده فرزندان نیستند همه چیز را آورده اند ومهیاست سرگرمی تازه ای  ندارند مسن ترها گرد هم جمع میشوند وتخته نرد بازی میکنند وشارلاتان میشود  مزه دهانشان ، جوانان تحت تاثیر دیگران باو فحاشی میکنند ، رادیوها وتلویزونها بعضی ها از روی ادب ویا ازترس کمتر با او مصاحبه انجام میدهند ، هرچه باشد از شیخ علیر ضا نوری زاده بدتر نیست که متاسفانه همه را با آن لبخند ملیحش به دام میاندازد وبازار مصاحبه را رونق میبخشد .
من گاهی که کامنت هارا میخوانم واقعا از خجالت میمیرم ، یعنی چی ؟ تنها فحاشی وپدر ومادر وناموس همهرا یکی میکنید که چی دردتان آمده ؟ شما نتوانستید روی صحنه بپرید ؟ خوب او دانست وتوانست . 
 نوشتم که این نوشته  حاکی از پشتیبانی  او نیست تنها یک عقیده است وبس وایتکه ما ایرانیان ارام وقرار  نداریم درحال حرص وجوش وسرانجام فحاشی میباشیم ودرخاتمه باید بعرض برسانم که خیلی از این رسانه ها اعم از رادیو وتلویزیونها با حمایت  دولت جمهوری سر پا ایستاده اند ویا دست گدایی پیش اقمار مصنوعی اطراف خلیج فارس دراز کرده اند ویا کاسه گدایی به دست گرفته از حمایت مردم برخوردارند با تبلیغات وسیعی که هر دقیقه گوش ترا آزار میدهد !! .بقول دوستی !
نه بر اشتری سوارم  ، نه چو خر به زیر بارم 
نه خداوند رعییت / نه غلام شهریارم 
-----
چهل سال رنج وغصه کشیدیم و عاقبت 
تقدیر ما به دست شراب دوساله بود ...... حافظ

چهل سال در عین رنج  ونیاز  ، سر از بخشش مهر پیچیدم /رخ از بوسه گرداندم 
به خوش باش حافظ  که جان وجانه ام اوست 
به هرجا  که آزادی یافتم  به جامش  اگر میتوانسته ام 
می افکندم  گل پر افشانم را 
چهل سال  اگر بگذرانم به هیچ 
همین بس که در رهگذر وجود 
کسی را بجز خود نیازردم ..........زنده نام فریدون مشیری 
پایان / ثریا / اسپانیا / پنجشنبه .

نرم نرمک میرود عمر !

از ساعتها پیش بیدارم ،
شاید از چهار ونیم صبح  ، 
به عادت هر بیداری اول خبرهارا میخوانم در سایت "گویا"  مردی از محرمان درگاه روسیه شوری داشت به زبان فارسی در باره " رهبر" سخن میراند اما گویی یک افغانی داشت حرف میزد ،  نامش ذکر نشده بود اما او آنچنان از پدربودن رهبر بر سر امت حرف میزد که همان نبود بزنم زیر گریه ! که ایوای من دراین بیغوله چکار میکنم ، چادری بسر اندازم وسربندی ببندم وبروم بگویم لبیک یا لبیک یا رهبر ، شاید منهم به نوایی برسم و" بنام من کتابی چاپ شود " ! ومن آرزو به دل نمیرم که نامم برپشت جلد مشتی اراجیف نقش نبسته است .

رفتم به دنبال مسعود اسدالهی ، نه او دارد پیر میشود ودچار آلزایمر وخود فراموشی وسرانجام مجبور بود که از همکار گرامیش که برای امت همیشه درصحنه اسکاررا به ارمغان برده بود تعریف کند واورا بستاید ، خوب مردم خوشحالند اکر نان ندارند اسکار دارند اگر خانه هایشان با بولدوزر خراب میشود ویا هوای صاف پاکی ندارند ویا از فرط بدبختی واعتیاد درقبرها ی دهان باز میخوابند  درعوض اسکار دارندخیلی مهم است خیلی !!

کم کم افکارم کشیده شد بخانه قدیمی که دران مانند زندان سی سال بسر بردم زیر یک نمایش بزرگ بازاری! یکطرف میز قمار بود و عرق ورقص روحوضی ، یکطرف نماز بود وروزه وانگشت دردهان کردن که صدایشانرا نامحرم نشود ، من گم شده بودم درهای آهنی خاکستری دیوارها خاکستری بدون هیچ تابلوی حتی تابلویی را که به دیوار نصب کردند باز دریای مرده خاکستری با یک تک درخت سرو گویی آب راکدی بود ویا یک گورستان وچراغهای نئون گویی دریک دفتر یا یا راهروی زندان راه میروی ،  ومن چگونه ناگهان دست به انقلاب زدم ودیوارهارا با کاغذ دیواری رنگی پوشاندم چند تابلوی نقاشی  خریدم به دیوار آویختم  پرده های کت وکلفت وکرکره را به دور ریختم با پرده های تور نازک همه پنجره های آهنی را پوشاندم ، آن قفس هنوز همان قفس بود اما من درونش را بشکل خودم ساختم گرامم را گذاشتم برای صفحه ها ونوارهایم کمدی بزرگ تهیه کردم وأآنهارا درون سالن بزرگ جا ی دادم وصدای موزیک را انقدر بالابردم تا صدای انکرالصواترا خاموش کنم و درون پاسیو کوچک گلهای زیبایی کاشتم وسی وسه شاخه رز بسیار نازنین ویک درخت ماکنولیا درصحن حیاط کاشتم روی استخررا پوشاندم تا  هرروز خورده بچه های فامیل برای شنا  به دورن خانه یورش نیاورند  وشبها دور استخر مانند کاباره وکافه نشود "او" با چشمانی که در گودی سرش میچرخید  مانند دوشیشه مرا مینگریست از من ترسیده بود. میهمانیهای بزرگ ترتیب دادم اشخاصی که سرشان به تنشان میارزید دعوت  کردم خوانندگانرا دعوت کردم وگفتم بزنید وبخوانید وبنوازید شاعرانی که بعدها درخدمت انقلاب درامدند همه بودند اما من نبودم من گم شده بودم دیگر نبودم .

حال میبینم که این چادر  چه مزایای بزرگی دارد میتواند حجابی باشد برتمام ننگها ونکبتهای بیرونی ودرونی تو .
بیدارم ، هوا گرفته ، گویی هوا کم دارم همه پنجره هارا باز کردم آلرژی باز از راه رسید به همه چیز آلرژی دارم  لیوان قهره را به دست گرفتم وآمدم نشستم تا خودمرا خالی کنم ، نه گریه نمیکنم ، اشکی هم نمیریزم ، تنها احساس میکنم چیزی بین بچه ها اتفاق افتاده که از من پنهان میکنند ، دنیای من درمیان همین موجوات میچرخد با دنیای بیرون. کاری ندارم دنیا کار خودش را میکند من نمیتواتم جلوی حوادث را بگیرم .
به تخم مرغهای سفید درون یخچال فکر میکردم پس از سی سال اولین بار است که دراینجا تخم مرغ سفید میبینم آنهارا خواهم پخت ورنگ میکنم برای پای سفره هفت سین وخودم روبرویش خواهم نششت وبخودم خواهم گفت ، عیدت مبارک ثریاخانم صدسال به همین نکبتها .

عکسی از آقای دهباشی سر دبیر مجله قدیم " بخارا " دیدم درآلمان اظهار داشته بود که :
زمانه عوض شده قبلا روزنامه ها ومجلات شاعران ونویسندگانرا کشف کرده وآنهارا به جامعه می شناساندند حال  کتبی چاپ میشود وناشر باید به دنبالش برود ! 
اینترنت هم که مجانی همه احساسات درونی یک انسانرا درهوا پخش میکند همه آنرا استنشاق میکنند یا بی اهمیت از کنارش میگذرندویا برایشان جالب است که ... خوب بقیه اش چی ؟ بعد چی شد؟ بعد ، هیچ دیگر چیزی نیست ، دیگر کسی نیست ، 

قبرستان نام آوران را نشان میداد مردی که متصدی قبرستان بود داشت قبرهای هنرمندان را میشست وغبار گرد وخاک آنهارا   پاک میکرد درباره همه آنها اطلاعات کافی داشت سنگ گور شاملو را شکسته بودند ویک تکه موزاییک رویش گذاشتند" این یکی بد نبود" کسی که نامش ایرانی باشد زادگاهش ایران باشد منکر وجود تاریخ ایران شود وموسیقی ایرانی را انزجاری بخواند که برجان مردم افتاده وفردوسی را منکر شود لیاقتش همان موزاییک است .

هنوز صفحات موسیقی ودکلمه های زیبای پروین سرلک را که متعلق به فرهنگ وهنر بود دارم ، هنوز صفحات صدای شاعران را دارم ، وهنوز کلکسیون صفحات موسیقی کلاسیکم را دارم اینها را ازدستبرد خارج کردم وتنها چیزهایی بودند که درون چمدانم قرارداردم سنفونی نه بتهوون با ارکستر سنفونیک وین که جناب همسرم برایم از وین کادو آوردند! دران زمان که خیلی عزیز بودم وصفحا ت فرانتز لیست هم چهل وپنج دور هم سی وسه دور ، از همه مهمتر که شاید جوانان امروزی ندانند که ما یک موزیسین بزرگ هم داشتیم بنام " امین الله حسین" که سنفونی تخت جمشیدرا ساخت ودوستی نازنین که امروز دراین دنیا نیست ونامش گرامی ویادش همیشه جاودان است " فرها دهخدا" آنرا برایم کادو آورد  .
شاید امروز نوه من به آنها بخندد اما برای من همه زندگی گذشته ام بود . امروز جوانان چی میدانند؟ هیچ ، هیچ تنها رمز ستارگان واحوالات ماه را میدانند ! وسیاست را مانند سقز دردهانشان میجوند وتف میکنند  ، نه ! چندان پشیمان نیستم راهرا خوب آمدم با همه سختی ها ، گریستن ها ، تحقیرها ، فحاشی ها ، واگر از من بپرسند بدترین دوران زندگیت  چه روزهایی بودند خواهم گفت : 
آنروز که پای به محافل دراویش گذاشتم ، بخیال آنکه روحم را صیقل داده واز صافی رد کنم اما بقول حافظ :
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز / ورنه درمحفل رندان خبری نیست ، که نیست / 
وهست ما نمیدانیم . پایان 
ثریا ایرانمنش ." لب پرچین " 02/03/2017 میلادی / اسپانیا .ساعت 07/43 دقیه صبح پنجشبه .

چهارشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۹۵

...روزی فرا خواهد رسید که ....

روزی فرا خواهد رسید که خواهید فهمید بیدادگروویرانگر سر زمین ما چه کسی بود ؟ خواهید فهمید چه کسی شاه را مسموم ساخت وخواهید فهمید چه کسی جواهرات سلطنتی را درون صندوقهای آهنی قبلا با هواپیما به خارج فرستاد ، کسی که اورا تربیت کرده وسپس به دربار فرستادند نامش هرچه میخواهد باشد .

روزی فرا خواهد رسید که آگاهی خواهید یافت که مسئول اینهمه ویرانی وآدمکشی چه کسی بود وچرا ایران سرزمین ما باین روز افتاد وچرا امروز با کامیونهای شهرداری از روی بیچارگان وکارتن خوابها رد میشوند وآنها را مانند لاشه های حیوانات له میکنند اگر آنروز اورا نبخشید من شمارا از آن سوی دنیا نخواهم بخشید خداوند هم شمارا نخواهد بخشید .

او یک تکه سنگ یک تکه کچ برایش مهم نیست که درایران  چه میگذرد بر فرزندان ایرانی وپدر مادران چه میگذرد تا بحال او بکدام یک خانواده ایرانی کمک کرده است بیچاره ملکه کاترین کبیر بدنام شد .

ما ایرانیان عادت داریم همه چیز را آماده بما بدهند مانند هما ن فنجانهای چایی درسینی نقره که بما تعارف میشود آزادی را نیز درون سینی نقره بما اهدا کنند ، ازجایمان تکان نمیخوریم ، امروز دنبال شهربانو هستیم ، فردا دنبال شهزاده ، پس فردا دنبال فلان قاری قران هرکه بما بیشتر داد او را سجده میکنیم هیچ خون ملی گرایی دروجود ما نیست درغیر این صورت اینهمه فریب نمیخوردیم ومانند برگ کاه اینسو آن سو نمیرفتیم یکی چریک شد، دیگری مجاهد شد ، سومی فدایی شد ، چهارمی مسلمان شد پنجمی کاتولیک شد ششمی بهایی شد هفتمی بیخدا شد هشتمی منکر همه چیز شد چرا که آن آرامش وآن تنبلی را ازو گرفته بودندوحال قدرت نداشت ازجای برخیزد تریاک ، گرد ، قرصهای ارامش بخش مشروب همهرا خانه نشین کرد وتنها به یک چیز اندیشه کردند وانهم " سکس: بود وآوازهای ناهنجار وآشغال .

زنانما ن  تن به حقارت دادند وآنهاییکه  که برخاستند تنها برای تبلیغات بود جایزه نوبل را برای چه به خانم عبادی دادند؟ کدام خدمترا به زنان وبچه های ولگرد کوچه کرد ؟ مدال  لژیون دنوررا برای چی بر سینه بانو آویختند اجرت او بود کارش را خوب انجام داده بود تکه درختی خشک بی احساس ، ایکاش میرفت مانکن میشد هم فرصتش را داست وهم ملاتش را .

روزی که با همسرم برای دیدار اقوام او به شهرستان رفتیم هنوز اتومبیل ما به شهر نرسیده بود که تمام اهالی شهر باخبر شدند که اهای  آهالی شهر عروس دوم حاجی فلانی دارد میرسد او جینی هم دربطن دارد ، فورا اهالی سر رسیدند وجلوی اتومبیل ما گوسفند بدبختی را سر بریدند من رویم را برگرندام وپسرکم که همراهم بود چشمانش را بست .
درشهرستان میبایست چادر بسر میکردم در بازار جواهر فروشان بمن النگو های طلای مجانی کاد ومیدادند وجعبه های شیرنی ، مگر میشود عروس تازه حاج  فلانی را بی عزت کرد . درخیابان همسرم مرا با چاد رنشناخت وبه دنبالم افتادوهنگامیکه به منزل  حاجی آقایان دیگر میرفتیم میبایست با چادر میرفتم وحاجی از لای انگشتانش همه پیکر مرا درسته میخورد ، میبلعید .به هنگام برگشتن همسرم گفت :
تو باید چادر بپوشی نیمدانی درچادر چه افتی  شده بودی > 

من دامنی کوتاه تا بالای زانوانم پوشیدم با جوراب کوتاه با یک تی شرت بدون آستین ویقه وسپس گفتم : 
من اینم ؛ نه بیشتر اگر زن چادری میخواهی  ازهمان شهرستان یکی را بگیر .
خواهر شوهرم از شهرستان دوهفته با هسمر مومن نماز خوانش بخانه ما آمدند تا بمن درس نماز وروزه بدهند ، راحت به تنها گفتم من اهل هیچ یک از این فرقه ها نیستم وبا همان لباس نیمه عریان رو به حاجی کردم وگفتم :
شما ازدیدن من ناراحت میشوید ؟ من دراطاقم میمانم اما چادر بسر نیمکنم اما حاجی مهربان بود گفت اختیار دارید خانم کتاب حافظ را بیاورید کنار من بنشیند باهم حافظ بخوانیم ؟!!! کتاب را باو دادم وگفتم درآشپزخانه کار دارم ......
روابط ما تیره شد اما زیر بار نرفتم وزمانی فهمیدم که باید زن خوب وفرمانبر پارسا باشم ودخالت درامور شخصی همسرم نکنم بچه هارا برداشتم وبرای یک سفر تفریحی بظاهر اما درباطن برای همیشه آن خانه بزرگ اشرافی را ترک کردم .
بهای زیادی بابت این آزادی دادم اما ارزشش را داشت .
امروز پشیمان نیستم ، دستهایمرا با بخار دهانم گرم میکنم وسوپ داع میخورم اما حاضر نیستم زیر یوغ وافساری بروم که مرا مجبور بکاری میکند  که نه به آن اعتقاد دارم ونه انجامش میدهم . 
روزی فرا خواهد رسید که شما خواننده عزیز به حرفهای من پی ببرید ، امیدوارهستم چندان دیر نشده باشد .بامید پیروزی زنان ایران وآزادی سر زمین مادری ما . درهمه جای دنیا اول زنان بلند شدند تا حق خودرا بگیرند دستهایشانرا با زنجیربهم قفل کردند وبه نرده های آهنی پارکها بستند ، اعتصاب غذا کردن  ، نه ! آزادی را درون استکان چای به آنها تعارف نکردند ث
ثریا / اسپانیا / اول مارس 2017 میلادی /.

او رسید

همین الان تلفن بالای سرم به صدا درآمد که :
مادر جان رسیدم ودرهتلم  هستم ساعت هفت بعد ازظهر است !  داشتم به برنامه های بی سرو ته رابدو گوش میدادم در بیابان یک کفش کهنه هم نعمت است چیزهاییرا که ما کهنه کردیه ایم دوبارهاز نو باید بسمع !! ما برسد به همراه صد ها  تبلیغ بازار .
اولین بار نیست که او به آن سوی قاره میرود وآخرین بار هم نخواهد بود  او مجبور است برای کنفرانسهای گوناگونش به سرزمینهای گوناگون برود وبه شاگردانش نیز برسد ، اما اینبار فرق داشت این بار دستور ریاست جمهور جدید کمی باعث نگرانی من بود خود او راحت بود ، اما تمام شب بیدار نشستم درانتظار پیامک او . 

دیگر خواب از سرم پرید ، درباره هیچ چیز فکر نمیکردم تنها به صدای گوینده رادیو گوش میدادم که نمیتوانست حتی نام " اسپراگوئس " یا مارچوبه را تلفط کند وداشت از خاصیتهای آن میکفت درحالیکه نمیداند چه سبزی خطرناکی  میتواند باشد وچگونه آلرژی زاست . وگاهی انسانرا تا مرز مرگ میکشاند و آوازهای کوچه بازاری و......
اما مهم نیست گوشم به پیام بود .

الان ساعت چهارو نیم صبح است ، وگوینده رادیو داشت از خاصیت فیس بوک  وروابط انسانها میگفت که تا چه حد میتواند کمک فکری بزرگی باشد برای کهنسالان !! بمن چه من که از فیس بوک غیر از فحاشی واظهار نظرهای بیخردانه سیاسی چیز دیگر ندیدم وسپس " ویروس " سر رسید ومن  درحال حاضر آنرا خوابانده ام تا بعد با حساب تازه ای آنرا باز کنم زیر نام دیگری شاید آن ویروس خطرناک که همه جا مرا دنبا ل میکند دست بکشد .

بعضی ها بیمارند ، چیزی برای گفتن ندارند ، انگل وار به دیگران آویزان میشوند بخیال اینکه علی آباد دهی است نه یک زمین خشک بیحاصل است  عشق را مضحکه کرده اند ، به مرز نکبت وکثافت کشانده اند ، دیگر چیزی نمانده تا درباره اش بیاندیشی دیگر کسی نیست تا در دلت جایگزی باشد وتو بتوانی لحظات را با نشخوار تحمل کنی ، هرجه هست سیاهی است ، میل ندارم نغمه سرایی کنم ویا غصه هارا باز کو منم ، داشتم کتاب : فریدون کشاورز را زیر عنوان " من محکوم میکنم حزب توده را " 
میخواندم ، کمی دیر این حزب منحوس را محکوم فرمودید زمانیکه دیگر حزب تبدیل به یک محفل شده بود  محکومیت شما دیگر درسرنوشت سر زمین من تاثیری ندارد درحال حاضر بگمانم ملوک الطوایفی شده است خراسان را آن آخوندک منفور دیوانه دردست گرفته ورای پشت رای صادر میکند کردستان دارد گوشتهای خودش را میجود آذربایجان کم کم میل دارد به دامن مادر بزرگش بخزد  جنوب که تکلیفش معلوم است سرز مینی بی آب وعلف وغیر قابل سکونت خواهد بود ، دیگر برای همه چیز دیر شده است شاید جوانان امروز کمی بخود آیند وبرای نسل فردایشان  وفرزندانشان دست بکاری بزرگ بزنند برای ما دیر است خیلی دیر بچه های من با آن سرزمین بکلی غریبه اند نه زبان وضر المثلهای ومتلکهای انهارا میفهمند  ونه ارتباطی دارند ، من آنهارا ازهرجه که نام سیاست ویا مذهب بود دورساختم روزیکه پسرم را به مدرسه شبانه روزی در یکی از شهرکهای درودست انگلستان میفرستادم باو گفتم :
مهم نیست چکاره میشوی  اگر قصاب هم شدی یک قصاب با انصاف وانسان باش !  دخترکم که به امریکا میرفت باو گفتم برووفرهنگی را فرا بگیر که دیگران از آن محرومند نه یک باجی درخانه بنشینی درانتظار همسرت او رفت ودوره بانکداری را خواند هفت سال دربانگ بوستون مشغول کار بود با شرافت تمام وحال این یکی کوچکتر ازهمه بی انکه پدری بالای سرش باشد خود خودش را ساخت وحال پدر مهربانی است برای فرزندانش وهمسر شایسته ای برای همسرش وپسر خوبی برای من ، اینها ثروت  بی حساب منند  ثروتی که کمتر نصیب دیگران میشود  ، ونتیجه زحمات شبانه روزی ورنجها که نگذاشتم آنها حتی کمی از آنهارا حس کنند هیچگاه آنهار زخمی نکردم .
حال دراین ساعت نیمه شب پس از نکرانیهای بسیار خوشحالم که او راحت درهتلش درانتظار بقیه دوستانش میباشد واما خواب از من گریخت به نبال جوانیم .
ثریا.
تو چون منی  ، خود منی ، با پرهیز از ناپاکیها
پرهیز از دشمنی ها 
مرا از خویشتن پرکرده ای 
مرا باطرح اندام زیبای یک انسان آشنا  ساختی 
با همه رنجها واندوهم ترا دوست میدارم 
دیگر میل ندارم لب بر لبی بگذارم
درآغوش گرم تو ، ای خورشید فروزان
خواهم مرد 
من تنها عطش چشمان ترا دارم که به روی من دوخته شده اند
تو مرا لبریز از عشق کردی 
ومن از برکه های آلوده  وویرانه ها دوری جستم 
تا ترا روی شانه هایم حمل کنم 
پایان /
ثریا ایرانمنش /" لب پرچین " /01/03/2017 میلادی / اسپانیا .

سه‌شنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۵

کتابخانه کوچک من

امروز در هوای آفتابی وبهاری با دخترم ونوه ام برای ناهار بیرون رفتیم  سپس آنها پیاده بخانه برگشتند ، منهم بخانه خود برگشتم وبه خلوت کوچک خود ، نکاهی به کتابهای درهم فشرده ام انداختم ،همه رویهم انباشته ، تنها هنری که بخرج دادم ، تاریخی را جدا ، اشعار متاخرین ومعاصرین را جدا ، سیاسی را جدا وکتابهایی که از راههای دور برایم پست میکردند ، جدا گذاشتم اما مجبور شدم مقداری از آنهارا درون کارتن ها وچمدان جای بدهم ،  سپس با خود فکر کردم که آیا همه اینها دروغ بود؟ آیا شاعران دروغگویانی بیش نبودند؟ آیا سیاستمدارانی که این کتابهارا نوشتند  کمی اغراق بخرج ندادند ؟ درسالهای پیش که هنوز تکنولوژی اینهمه جلو نرفته بود ، محال بود که کتابی درگوشه از دنیا بچاب رسد ونسخه ای ازآن درکتابخانه من جای نداشته باشد ، درایران کتابخانه ام بالای سرم بالای تختخوابم جا سازی شده بود یکهزار جلد کتاب !! شوخی نبود ، یکهزار جلد کتاب تاریخی ، ادبی، دیوان شعرا درآن زمان مرحوم شجاع الدین  شفا کتابهایی بچاپ رساند که با جلد آبی خوش رنگی پوشش شده بود ویک تاج کوچک طلایی روی آن نصب شده بود ، من صاحب دوجلد ازاین کتابها بودم ، انقلاب  سفید ، ماموریت من برای وطنم ، وتمدن  بزرگ ، ازهمه مهمتر قران بزرگ نفیس منقش به نقاشی های زیبا کار دست هنرمندان بنا م" قران اریا مهر" . 
روزیکه از ایران بیرون میامدم آنهارا دسته بندی کردم ودرکارتنها جای دادم وبه همسرم گفتم که گاه گاهی ااگر  مسافری آمد برایم بفرست ،ویا پست کن  پس از انقلاب به ایران سفر کردم جعبه های کتابها باز شده وهمه به یغما رفته بودندوعده ای پاره پاره درگوشه وکنار خانه های مردم درکنار اثاثیه ام بمن خیره شد بودند، چند برگی را برداشتم ، آه این کتابهای منست ، نه ، نه متعلق بفلانی است پشت جلد نام من وناریخ خرید آن که عادتم بود خود نمایی میکرد .نه از کتابهای شجاع الدین شفا خبری بود ونه از کتابهای شاه ، چه خبر شد چی شده ، هیچ مجبور شدیم آنهارا بسوزانیم !! چرا؟  چرا دست باین گناه بزرگ زدید؟ 
برایمان دردسر بود ، چرا برایم نفرستادید هنوز که میتوانستید بجای رب ونعنا جعفری ونبات وکشک آنهارا بفرستید ، نه مسئولیت داشت ..... 
تنها از میان انبوه کاغذ پاره ها توانستم چند جلد کتاب وچند دیوان شعر را بردارم واز محتوی کیف عکسهای خانوادگی تنها چند عکسرا بعنوان یادبود برداشتم وراهی سفرشدم سفری بی بازگشت .

کم کم دراینجا دوباره کتابخانه کوچکی درست کردم دوستانی از را ه لطف ومهربانی  برایم کتابی میفرستادند ، کتابهای قطوری از امریکا که هر جلد آن چند کیلو وزن داشت ومن شرمنده خجالت میکشیدم که بعنوان مخارج پست چیزی بفرستم با نامه ای سر شار از مهربانی وتعارفات ! 
مجله کاوه را ، مجله پر را محله ایران شناسی را مجله روزگار نو را همه را مشترک بودم کم کم یکی یکی بسرای باقی شتافتند ومجله هایشان بعنوان یاد گار روی طبقه این گتابخانه نشست مقداری  را بخشیدم ، خاطران سیاحان وسیاحت گرایکه به ایران سفر کرده بودند خود یک تاریخ بزرگ است ، خاطرات سفرا ،  ونامه هایی که مانند من مینوشتند وبچاپ میفرستادند سپس همه شاعر شدند ، حتی تیمسارها !!! وکتاب شعر خودرا برایم فرستادند که نمیدانستم بخندم یا بگریم دلسوزی داشت .

حال آنها جلوی رویم نشسته اند مرا مینکرند کتاب قطور شعر جناب پروفسور کاظم فتحی  به دوزبان با خط ونقاشی خوش که  خود یک شاهکار است ، کتابی که دوستم درایران  نویسنده آنرا به همسرش کادو داده بود  دکتری کلیمی در باره ادیان مختلف با زبانی ساده بگمانم " دکتر قدسی : نامی بود ، سپس آخرین شاهکارهای شجاع الدین شفا که این روز وروزگار هیچکس یادی از آن بزرگوار نمیکند آنقدر درچاه متعفن سیاست فرو رفته اند که دیگر ادبیات درمیانشان گم شد وحال امروز در خبرها خواند م که درایران ادبیات وآناتومی جانور شناسی در بعضی از مدارس ممنوع اعلام شده است !! بسیار خوب است جانوران میترسند که تشریح شوند . نیمی از کتابها ومجللات  رابخانه دخترم فرستادم تا برایم نکاهداری کند .

خوب ، حال چی به دست آورده ام ؟ چه کسی بمن گفت به به عجب کار زیبایی ، گرد  آوری اینهمه کتاب ومجله ودفتر ودفترچه ویادگاری  !! بجایش اگر سکه جمع کرده بودی امروز توهم درفضا خانه داشتی ! !! چه کسی گفت به و به  اینهمه را درون مغزت جای دادی وامروز مانند فواره تراوش میکنند اما نمیتوانی آنهارا بیرون بفرستی ، محتسب درکمین است  ، وسپس یک بچه خوشگل ومامانی فیلمی را سرهم میکند وجایزه میکیرد چون خوب فروخته تو حتی فروشنده خوبی هم نیستی ، تنها ادعا داری !!
بهار فرا میرسد سپس تابستان ودخترم میگفت که امسال هرکدام  ما چند ساله میشویم !  گفتم تو حق داری ازخودت بگویی من پایم را ازچهل سالگی بیرون نمیگذارم !!! درهمانجا قفل شده ام با آنکه موهایم سپید  شده اند اما درمرز چهل ایستاده ام هنوز زیر این پوست قلبی جوان میطپد ودلی پر آرزو وامیدوار بمن مربوط نیست تو چند ساله میشوی !!
روزی برای مجله [پر ]درواشنگتن مقاله مینوشتم ومیفرستادم داستانی نوشتم بنام ( پرنده ای ناشناس ) به رنگ آبی وخاکستری وامروز شعری سر هم کردم برای انجمن فرستادم ، تقریبا خودم بودم ، نه کس دیگری ، خودم بودم وخودم هستم . همان پرنده ناشناخته  . ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 28 فوریه 2017 میلادی .

لانه چشم

ناقوس سپید صیگاهی 
 دز زیر طاق گچی درآسمان آبی 
 شگفت 
چشمانم لبریز از اشک بودند
مرغی که خفته بود ؛ باز ار کنار پنجره ام پرید
شب وسکوتش به پایان رسید 

با چشمان گریان از خواب برخاستم ، هنوز بغض درگلویم وچشمانم لبریز از اشک است ، انگار که  عزیزی را ازدست  داده بودم ، چرا گریستم ویا گریسته بودم ؟ 

خاطرات هجوم آوردند ، مرا بیدار کردند ، دوباره بخواب رفتم .
بیادم آمد زمانی که برای نام نویسی پسرم برای اولین بار پای به دبیرستان البرز گذاشتم ، مدیر مدرسه ( مرحوم مجتهدی ) پرسید معدل او دردبستان چقد ربوده هنگامیکه پرونده را باز کرد .چشمش بنام فامیل او افتاد ، نگاهی به قد وقوار کوجک ولاغر من انداخت ودوباره  پرونده را زیرو رو کرد وسپس از من پرسید شما همسر فلانی هستید ؟ 
گفتم که ، بودم حال نیستم ، 
سری از روی تاسف تکان داد وگفت :
او بهترین شاگرد این دبیرستان بود اما خوب ! 
خوب، اورا خوب درک میکردم سپس به پسرکم گفت تو بیرون بایست تا با مادرت حرف بزنم .
ما حرف زدیم ، اما نگفتم که چه رنجها به دلم نشست او خود میدانست باو کفتم حال همسر مردی شده ام که درست ضد اوست درافکار قدیمی وسست وبی پایه  وخرافات ویک فامیل فناتیک  زندگی میکنیم  اما من تابع قوانین احمقانه آنها نمیشوم بنابراین همیشه سر جدال داریم ، تنها سعی وکوشش من بر ین است که پسرم را نجات بدهم .
پسرم را ندا داد  که برگرددوسپس دستی بر پشت او زد وگفت :
پدرت دراین دبیرستان فارغ التحصیل شد بهترین شاگرد ما وسرپرست شنای کشور وغیره وذالک بود  میدانم پسر چنین مردی مانند خود او خواهد شد بخاطر پدرت که شاگر اینمدرسه بوده نام ترا مینویسم با آنکه دیگر جای خالی نداریم .

در برگشت گریه های من مرا آرام نمیگذاشتند ، پسرم پرسید : 
پدرم الان کجاست ؟ 
نمیدانم عزیرم شاید آلمان  شرقی باشد شاید آلمان غربی ! اما نگفتم هنوز درزندان است .

نگفتم برای یک مدت کوتاهی آمد تا یادگاری از خود بجای بگذارد ودوباره برگشت بمنزل اول ، نگفتم تا مرز اعدام رفت وبخشود شد ، نه اینها را زمانی گفتم که دیگر پسرم جوانی بلند بالا با ذهنی روشن ودنیایی که میرفت فتح کند بی آنکه به عقاید پدرش اهمیتی بدهد .
بعدها همسر دیگری گرفت وشنیدم که گفته بود ، آن پسر مال من نیست مال دیگریست چون خواسته ازنام من استفاده کند اورا بمن نسبت داده  است ، او آن مردی که میخواست حمایت از محرومین  را بعهده بگیرد خود داشت همه را اززندگی محروم میساخت او........
بعدها که ازاد شد وکمی سر عقل آمد برایم پیغام  فرستاد که میل دارد بچه را ببیند ، بچه ؟ بهر روی نا جوانمردی نکردم واورا پیش او و مادر پیر واز کار افتاده اش بردم وبه پسرم گفتم این پدر توست آین مادر بزرگ توست این عموی توست واینهم زن عموی توست  خودم درگوشه ای  به تماشا نشستم  نگفتم که ننگ تهمت را شنیده ام ، تنها به تماشا نشستم  او که که حتی به قوانین آزمایشگاه هم احترام نگذاشت با آنکه دی ان ای خون هردویکی بود .واین را من خواسته بودم بخاطر حرمت خودم وآینده پسرم  او رفت نکبت را برجای گذاشت نکبتی که هنوز دامن گیر من است .نکبتی که هنوز رفقای پیر واز کار افتاده اش گردهم جمعم میشوند وبعنوان مثال واینکه اورا ونام اورا نیر ملوث کنند پای مرا نیز بمیان میکشند . 

من مجبور بودم صد ها هزا ر متلک ولغز خوانی دیگرانرا تحمل کنم چون در خانه همسر دوم پسرم با من بود آنهم پسر مردی که به سرزمینش خیانت کرده بود ! نه آزادیخواه نبود ، خائن بود ......

امروز که به ریش بلند سپید جناب شاعر مینگرم بیاد آن روزها هستم با سبیلی از بناگوش دررفته به همراه چند. هنرپیشه معروف وچند شاعر تازه نو پرداز گرد هم در اطاق نشیمن کوچک ما جمع میشدند ومن میبایست بروم بخوابم واین میهمانی تا طلوع آفتاب وحلیم وکله پاچه بعنوان صبحانه ادامه داشت .
هر شب آدم های گوناگونی با بسته های مختلفی زیر بغل میامدند  واو دستوراترا صادر میکرد وهمه چیز را مرتب میساخت " تنها به جوانان برسید ، جوانان ، سازندگان آینده این سرزمینند !!! 
خوب همه به جوانان رسیدند اما امروز اینده آن مملکتی که ترا ساخت ببین  به چه صورتی درآمده است ؟ جوانان ما گمراه ترشدند نیروی انسانی خودرا ازدست دادند قهرمان پوشالی آنها از بین رفت  وزیر شکنجه ها اعتراف کرد وعذ رخواست وبخشوده شد اما دیگر سروری واقایی خودرا نیز درمیان همکیشان خود ازدست داده بود ، دیگر هیچ بود ، هیچ .

خاطرات برسرم هجوم آوردند ، چرا ؟ مگر چه چیزی کم داشتید مادرتان زنی ناشناس که معلوم نبود چگونه واز چه طریقی وارد ایران شده بود فارسی شکسته بسته ای سرهم میکرد ریاست پرورشگاه را بعهده گرفت جوانانرا بخوبی شستشوی مغزی میداد جوانانیکه اکثرا از ولایت آمده بودند جوانانی آسیب پذیر ، هیچکس نمیدانست پدرتان کیست وچکاره بوده کسی جرئت سئوال ازجناب مهندس نداشت .
حال او رفته برادرش رفته خواهرش رفته مادرش نیز رفته تنها دو موجود بیگناه دراین دنیا از آنها باقی مانده اند که یکی در اغرب امریکا  در خفا دوراز همه سر وصدا ها بکارش ادامه میدهد چه بسا نام فامیل مادرش را باخود حمل میکند ، دودختر ویک نوه که به زور نام فامیل خودرا براو گذاشتید تا جاودانه بمانید ؟! .
من ؟ من هیچ ! همان هیچم .

خودرا درشعر غرق ساخته ام ؛ بیاد معلم مهربانم سیمین هستم پشت اورا گرفتم .
اما چه شد ؟ که شاخه های پر بار خیال من رو به زردی گذاردند ؟
چه شد دیگر آز آن نورارغوانی که درجانم شعله میکشید خبری نیست ؟
چه شد که صبح روشن پدید آمد افتاب برپهنه اطاق نقش بست ، اما درخیال من هنوز شب تاریک است ؟
چه شد که دیگر بر بال خیال روشن عشق ننشستم ؟  وچه شد که شمع روشن خیالم رو به خاموشی رفت ؟ 

دارم گریه میکنم .مانند همیشه ، تنها یک قربانی بودم بره ای بیزبان که از هر طرف کاردی درپیکرم فرو رفت . پایان
ثریاایرانمنش /" لب پرچین " / 28/02/ 2017 میلادی / اسپانیا /و.

دوست عزیز ، اف . میم ، میدانم این برگ را میخوانی آنرا بتو تقدیم میکنم با پوزش از گذشته ها . ثریا