پنجشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۵

غروب خدایان

در بخارا ، بنده صدر جهان 
متهم شد گشت از صدرش نهان

مدت ده سال سرگردان بگشت 
گه خراسان و گه قهستان وگه دشت......از " مثنوی مولانا "

از توهم   نا امید شدم ، دانستم که تو هم از " آنهایی" بودی وهستی وخواهی بود ، گاهی که خوب به چهره ات مینگرستم بیگناهی درآن دیده نمیشد بلکه نوعی رذالت پنهانی درگوشه چشمانت ودهانی که میل داشتی به آشتی باز شود نمایان میگشت  ، البته با دیگران هم آواز نشدم وترا " یک شارلاطان " نخواندم ، اما رویم را بسوی دیوار کردم ودیگر هیچگاه درپی قهرمانی نخواهم گشت ویا بت شکنی .
ما بت پرستیم ، پت پرستم ، بت پرست ، بت هارا انسانها باد ست خود میسازند ونفس خودرا درآنها میدمند   وسپس سر بسجده درپیشگاه آنان میگذارند .
ناگهان بنظرم رسید مانندآن زنان خاله زنک که درهرخانه ای را میرنند تا بگویند " فرزند آخر اقدس خانم متعلق به شوهرش نیست " !
نه بیشتر نتوانستم بتو ارزش بدهم .
این سر زمین همین است ، همین هم خواهد بود ، تا زمانیکه هر فرد به خودش نیاید وخودرا اصلاح نکند نخواهد توانست دست باصلاح یک جامعه بزند ، این دمل چرکین را ما روی آنرا ببا یک چسب  پوشانیده ایم اما از جای دیگری بوید تعفن آن بیرون میزند وجراحات وچرک سرازیر میشود 
مصاحبه گر ومصاحبه شونده تنها از کشتن وخون ریزی میگویند " میکشم خفه میکنم ! بلی این سرنوشت همه ماست درحال حاضر برادرکوچکتری در بالای سرمان هست که اینرنت آن تنها درمحدوه وقلرو سر زمینش میباشد وتنها بیست وچهار وبلاگ دارد که باید دروصف خدای بزرگشان بنویسند ماهی هفتاد تا هشتا د نفررا به جوخه اعدام میفرستند ، سر زمین ما هم الگوی تازه وخواهر بزرگ ناتنی وحرامزاده آن است .
در نوشتاری قبلیم نوشتم که هیچ میل ندارم به گذشته برگردم وبر نخواهم گشت اما فرق میان انسانها امروزی با دیروزی را خوب میدانم .

روزگاری من در سازمان نقشه برداری وجغرافیایی کشور زیر نظر تیمسار رزم آرا برادر مرحوم رزم آرا نخست وزیر هم دوره میدیدم وهم کار میکردم ، با آنکه هننوز سنی نداشتم اما هنگامیکه بر حسب تصادف با آن جنابان روسا برخورد میکردم وقرار بود از  یک دروارد شویم آنها عقب میرفتند وراه را برای من باز میکردند  ومن شرمنده سرم را پایین میاندختم ووارد میشدم ،  حرمت زن بودنرا داشتند حتی تیمسار وسرتیپ آن زمان که یکی از آنها نیز برادر زاده تقی زاده مرحوم بود  ، با آنکه من کارمند کوچک ویک نو آموز بودم اما آنها جلو جلو نمیرفتند ، نه !  باحترام من به عقب میایستادند .

حال چگونه میتوان آن مردانرا یافت ؟ وچگونه میتوان به آنها اداب ورسوم واحترام به زن را یاد داد امروز زن بمرحله یک لته ، یک کهنه ویک قاب دستمال درآمده که هرگاه آنرا احتیاج دارند مصرف میکنند وخیلی زود هم تاریخ مصرفش تمام میشود گرسنه وپا برهنه باید درکوچه ها روان باشد ویا تن بخود فروشی بدهد ، هیچ زنی فاحشه به دنیا نیامده ، حامعه از او فاحشه میسازد ، هیچ مردی آدمکش به دنیا نیامده خانوده وجامعه اورا میسازند وجامعه ما ساخته شده ازنوع این بردگان .
مرغکی اندر شکار کرم بود 
گربه فرصت یافت واورا در ربود
آکل وماکول  بود بیخبر
در شکار خود زصیادی دگر 
زانکه تو هم لقمه ای هم لقمه خوار
آکل وماکولی ایجان هشدار

د رهر زمان ها باید هشیار باشیم که ناگهان گرگی درانتظار ربودنمان نباشد ومارا به بیداگاه نکشاند وما ماکول نشویم . 
بامید پیروزی بیشتر تو در سر تاسر این دنیا ی لکاته .
پایان / ثریا ایرانمنش /" لب پرچین " / 23/02/2017 میلادی / اسپانیا .


چهارشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۵

زمان از دست رفته !

چهره شب تار، میگشود چهره از خواب 
بسترم سرد و بی موج ، چون سرداب 
خواب رمیده بود از چشمان ترم 
میگشودم پلکهایمرا لبریز شده ازخواب 
-----
 این روزها عده ای دچار روشنفنکری درونی شده اند ودوباره به " زمان از دست رفته " میاندیشند ومارسل پروست شده قهرمان اول ، 
زمانی  مارسل پروست را شناختم که چهارده سال بیشتر نداشتم وهنوز نامی از این کتاب قطور زمان ازدست رفته نبود تنها چند داستان بود که نوول مانند برای همسن وسالان من در دسترس بود ، یا دوراز دسترس !   فرق من با مارسل پروست این است که ابدا برای زمان از دست رفته رنج نمیکشم وغصه نمیخورم تنها وجه اشتراکی که با  پروست دارم همان تنگی نفس است که از کودکی با من بوده ومرا از پیشرفت وخیلی از کارهایی که میل داشتم انجام دهم مانند ورزش والیبا ل وتنیس منع کرد ومن با نگاهی حسرت آلود در زنگ ورزش کناری مینشستم وبه دختران با جورابهای ساقه کوتاه وکفش تنیس مینگریستم وتوپ که باین سو  وآنسو ی تور بازی میپرید  نگاه میکردم ونفسم سخت بود دستم را بی آتکه کسی ببیند روی سینه ام میکشیدم واحتیاج به یک هوای تازه داشتم واین هوار را زیر درختان بلند صنوبرو کاج وشمشاد ها میافتم واستشمام میکردم  
 .
نه ، ابدا میلی ندارم به گذشته برگردم اما هرشب کابوس آن مرا رها نمیکند تنها یک کابوس است ،  آن سر زمین اگر هم بهشت موعود شود وفرشتگان با چنگها وآوازاشان سر تاسر انجارا احاطه کرده و[سرودآزادی ]سر بدهند باز با این  مردم واین  فرهنگ نمایشی وتازه به دوران رسیدگی وریا ودروغ وجنایت باز آن بهشت تبدیل به یک جهنم دیگر میشود ومردان مسلول وروانی از کنار گرد برخاسته با زنان هرجایی مشتهارا به هوا میفرستند که یا مرگ یا مثلا فلان بدیخت فلک زده که باید برآنها حاکم باشد ،
نمایشی بود وتمام شد وهنوز ستاره  اول روی صحنه است .
ما خوب حرف میزنیم ، سخن ران خوبی هستیم  اما هیچگاه مستمع خوبی نبوده ونخواهیم بود ، خوب شعر میخوانیم وخوب درحال وهوای آب رکنا اباد شیراز راه میرویم بی آتکه آنجار ا دیده باشیم وآن احساسی را که آن مرداز خاک عبیر آمیز شیراز استشمام میکرد بویی به بینی گرفته ما برسد .

روز ی زندگی من معنا پیدا کرد که درهمین شهر ویرانه ودرکنج همین دهکده اولین نوه من به دنیا آمد درست روز تولد من بود آن روز من دوباره متولدشدم از بطن دخترم ، دختری زیبا ملوس وشیرین که زندگی مرا پر کرد نه به پدر بزرگ ثروتمند ش وابسته شدیم ونه به مادر بزرگ امریکاییش ، درخانه اجاره ای زیر هزاران  بدهی وبدبختی  من ستاره درخشان زندگیم را بر پیشانیم نهادم ، دوران سختی بود که تو با جلال وجبروت اتومبیل وخانه دراینجا  سکنی کنی  وناگهان بادی از کازینوها وفاحشه خانه ها بوزد وهمهرا با خود ببرد ، حال تو باید درکنار آن زن ارمنی که روزی از سفره تو تغذیه میشد پیاده راه بروی درحالیکه او مانند موش سر قالب صابون پشت اتومبیل بنر گنده اش گم شده بود ، حتی تا تواالت هم با بنرش میرفت !! سخت بود که تو درکنار یک زن جنوب شهری کنار دودکشها  وکوره های آجر پزی ، بنشینی واو با پز وافاده بگوید ما کنار کلفتها نخواهیم نشست !! واز کنارت برخیزد !  سخت است که درکنار فاحشه های اداری  اجاره ای هفتگی بنشینی وبا آنکه میدانند که میدانی اما با وقاحت تمام دم از ایمان ونماز وروزه وسپس خاندان بی اصل ونسب خود بزنند ،!سخت بود که تو مجبور باشی لباسهای قدیمی خودت را برای دخترت اندازه کنی تا دردفتر کارش مرتب وتمیز جلوه کند ، سخت بود از روتختی پرده درست کنی واز پرده پیراهن ، همه اینها سخت بود اما نه آنچنان سخت که من حسرت آن دوران پر ابهت شاهی را بخورم که میان حوریان وپریان مانند فرشتگاه راه میرفتم ومیخی بودم درچشمان کورشده آنان ، نه نسبم به قجرها وترکها میرسید ، نه به حاجیان بازار ونه به ملاههای ده ، اصل نسبم متعلق با خاندان خودم بود  ،نه ابدا تمایلی ندارم به گذشته برگردم وابداحسرت ( سالهای ازدست رفته ) را نخواهم خورد ، چون هرکاری دلم خواست کردم هرچه خواستم خوردم وهرچهرا میل داشتم پوشیدم وبه همه کشورها هم رفتم وسپس به کنج معبد خودم یعنی همان کتابخانه ام پناه بردم .خواندم ؛ خواندم خواندم تا رسیدم باینجا .
امروز برای آن نمینویسم که شهرتی کسب کنم میان این مردم شهرت یافتن ننگ است برای این مینویسم که خودم را درمیان اقیانوس زندگی بیابم ، من اشتباهات زیادی مرتکب شدم اما این اشتباهات عمدی نبودند بلکه اجباری بودند تاسفی نمیخورم بشر جایز الخطاست اما یک چیزرا بخوبی میدانم که نه به دیگران ونه بخودم هیچگاه دروغ نگفتم ، هرچه بودم هرچه هستم وهرچه خواهم بود اینم که هستم ، خودم هستم با همه عوارضی که بچشم دیگران ناخوش آیند است عوارضی مانند نداشتن یک خانه شیک با مبلمان آنتیک ( آنهارا داشتم ) نداشتن یک اتومبیل شیک وپرسه زدن درخیابانها که متنفرم ! نداشتن لباسهای مارک دار که نمادپولداری وتمایز من از دیگران باشد حال اگر چه این لباسهای در بنگلادش وهند وتایوان وچین دوخته شده بانشد مهم (نام ومارک ) آن است که نشان میدهد تو با بقیه فرق داری وبقیه باید بتو احترام بگذارند ، نه این منم که به لباسها ارج وقرب وارزش میدهم چوب رختی محکمی هستم .ثریا .
--------------------------

میسوختم  چو هیزم تر درخویش 
دودم به چشم بی هنرم میرفت 
چون آتش غروب فرو میمرد 
تنها ، سرم به زیر پرم میرفت 

من مرغ کور جنگل شب بودم 
برق ستارگان  شب از من دور 
در چشم من که پرده ظلمت داشت 
فانوس دست رهگذران ، بی نور 

من مرغ کور جنگل شب بودم 
در قلب من همیشه زمستان بود
زنگ خزان وسایه تابستان 
در پیش چشم من همه یکسان بود ........" شادروان نادر نادر پور"

 پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین " 22/02/2017 میلادی/.

سه‌شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۵

مصاحبه

درود امیرجان

روی موبایلم مصاحبه دهباشی که از تی وی آپارات بخش میشد زیر نام وعکس تو رسید .
نمیدانم خود تو فرستادی یا ان ویروس  بهرروی اگر تو آنرا برابم من وسایرین بعنوان مدرک فرستادی که در گفتگویت با آقای صدر هم به آن اشاره کردی ًبرای من هیچ لطفی ندارد من اصولا با این گونه جانوران دشمنی دارم وکینه شان بر دلم نشستت بخصوص کسانیکه صاحب رساله یا همان تز فارغ التحصیلی از دانشگاه  خریت میباشد  من با این قوم تا ابد دشمن خواهم بود  تاجاییکه حتی حاضر نیستم تبلیغات آنهارا ببینم بهر روی امیدوارم که مرا ببخشی چون ابدا میلی به سرگذشت این جانوران ندارم ایکاش از همان زمان  قاجار مستقیم بوسیله مصدق السلطنه وارد همین گنداب میشدیم  چند سالی فلک بما حشمت  وسالاری داد وتمام شد با مهر فراوان ثریا  ۲۱ فوریه

کاج عظیم

درگرد هم آیی ویا کنفرانس مونیخ یا بقول  اهالی اینجا  مونیچ !  جناب آقای بیل گیستس فرمودند وهشدار دادند که " ما باید به زودی خودرا آماده ورود ویروسهایی بکنیم که از طریق انسانهایدیگر وارد جامعه شده وچه بسا درعرض یک یا دو ماه چندین میلیون آنسانرا بکشتن بدهد ! 
اما نفرمودند که این ویروسهاازکدام آزمایشگاهها فرار میکنند وبجان مردم بدبخت میافتند وبا ویروسهای " دوپا" که با تجاوز گروهی به زنان ودختران آنها را برای ابد میکشند چه فکری باید کرد ؟ آیا خبرها بگوش ایشان میرسد که صد البته  ایشان امپراطوریشان همه مرزهای جهانرا فرا گرفته تا جایی که منهم از طریق دست پنجم یا ششم آن امپراطوری تغذیه میشوم !
 آیا ایشان میدانند که دریاها چقدر آلوده است ؟ وماهیهان گروه گروه میمیرند وصاحبان رستورانهاهمان ماهیان مرده را بخورد مشتریان میدهند تا جاییکه طرف میرود تا به ماهی مرده  بپیوندد؟ .
حتما میدانند ، ایشان با کمک همسرشان یک بنیاد نیکوکاری دارند که به مبتلایان بیماری ذهنی و بیمارن غیر قابل علاج کمک میکنند البته کارکنان آنها هم باید ماهیانه بجای مالیات چیزی باین موسسه بپردازند کارشا ن مورد تقدیر وتحسین است .آقای بیل گیتس شاید یکی از معدود  انسانهایی باشند که مورد احترام من بوده وبایشان ارج میگذارم .

بهر روی از دست جناب عزراییل باز هم فرار کردم اما هنوز مطمئن نیستم که پشت درخانه ننشسته باشد ! با خورن یک ناهار ناقابل دریک رستوران معروف .
همچنان دارم میروم ومیروم به کجا نمیدانم  دراین شهر نا بسامان  همه خیابانها مملواز گل وویرانی  ابری پایان ناپذیر  میباید زندگی کنم راه دیگری نیست ، مادر طبیعت سخت عصبانی است ویا اورا زخمی کرده اند ودارد بچه هایشرا تکه تکه میکند ومن همچنان پیش میروم ومیاندیشم به ویرانیهایها جسم وروح  در پیچا پیچ این خطوط درهم وبرهم  وپایان ناپذیر .

آمدم ، نشستم ودیدم که همه خیابابانها به یک نقطه ختم میشوند  همه کوچه ها  باریک وبلند  درخم وپیوسته بهم وسرانجام به یکجا میرسند مانند رودخانه های پیچ درپیچ که سرانجتم به دریا میپیوندند .
در زیر تابش آفتاب وفوران وریزش باران  هنوز عطش سوزان زندگی درمن میجوشد  هنوز درفکر سایه روشنهای زندگی هستم  وهنوز آرزو میکنم درکنار جویبار پر آبی زیر درختی لم بدهم ودیوان  حافظ را بگشایم واز این دنیای پرآشوب ونفرت زنده برون بروم هنوز میل دارم از دست خزه ها ولجن زارهای کوچه ها وخیابانها بگذرم وبه به خیابن صاف وتمیز  با بوی عطر اقاقیا برسم ، گل اقیاقا ودرخت آن سالهاست که گم شده بجایش درختان محصول چین بزرگ  به رنگ خون درخیابانها رشد کرده اند تا یاد آور قرن خونین ما باشند .

کاج های عطیم وغول آسا دیگر کمر خم کرده اند وسالها میگذرد که چتر وسایه آنها بر سرما نمیتابد بلکه قوس وکش ساختمانخای بیقوارای رویهمر که با یک نم باران فرو میرند رشد کرده اند .
قرن وحشتاکی است قرنی که نمیدانم پایانش چگونه خواهد بود ؟ .
روزی شاعری سرود که "
همیشه دری هست که سر انجام با کلیدی باز میشود ، اما من سالهاست پشت آن در ایستاده ام ومشت بر درمیکوبم تنها دستهای کوچکم دردگرفتند ودری باز نشد هیچ کلید به آن قفل سازش نداشت وحال دیگر نا شاعری مانده ونه نویسنده ای ونه خواننده ای ونه ترانه سرایی ونه نوازنده ای  ساز ما " تار " را ترکها به همراه مولانا بردند ، نوروزما مصادف شد با ولادت حضرت عیسی ، جشنها ی سده  وپیش درآمد نوروزی ما مصادف شد با کارناوالهای اینطرفیها ، ما تنها ملتی هستیم که بایددهمیشه به عزا بنشینم ، ازیک مورد دین مسیحیت خوشم میاید که  کشیشانشان مجرد باقی میمانند ودیگر مولا زاده  وسید بجای نمیگذارند این یکی را واقعا باید ارج گذاشت ومحترم شمرد بدبختانه سر زمین ما از این ویروسها هیچگاه پاک نخواهد شد وهیچ مواد ضدعفونی کرده هم نمیتواند آنهار از بین ببر سر انجام از سوراخی سر بیرون میکنند همان " ویروسهای" نا شناس که جناب بل گیتس به آن شاره فرمودند . پایان
ثریا ایرانمنش /" لب پرچین " / 21/02/2017 میلادی/ اسپانیا /

دوشنبه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۵

فسیلها

امیر جان ،
با انکه سخت بیمار ومسمومیت شدید داشتم ( از ماهی ) باز در عین همه این دردها برنامه  آخیر ترا ( گمان میکنم سیزدهمین باشد ) با جناب صدر دیدم راستش کم کم از ایشان هم فاصله خواهم گرفت ، میدانم چقدر برایت سخت است که دراطاق خوات با کت وشلوار .وکراوات بنشینی وبا این فسیلها که درزمان خودشان قفل شده اند سر و کله بزنی 

ما هیچگاه درتاریخمان قهرمان نداشتیم چرا که تاریخ را ما نسداختیم تنها به داستانها وروایتها بسنده کرده ایم  دیگران برایمان ساختند وبرایمان " اسطوره" هایی بوجود آوردند .

 درحال حاضر فسیلهای زمان گذتشه امثال جناب مشیری که هنوز درلابلای تاریخ منطق الطیر وجناب یزید وخشم امام حسین  وشیخ سعدی گیر کرده ونمیتواند پایش را از دایره معینی بیرون بگذارد ویا روابط دوستانه وشبانه با بقیه نمیگذارد که تو حرفت رابزنی ،
 در داخل وطن که خوانند معلوم الحالی در قیاقه شرلوک  هلمز  با سیگاری زیر لب اشعار بند تنبانی را سرهم کرده ومیخواند  دنیای بی پنیری وزندگی بی .....ی که حالت را بهم میزند وسپس ملاهای بالای منبر تنها فکر وذکرشان پایین تنه واینکه چگونه مردتانرا به حال بیاورید  همه هم در حال حاضر چون از توده مجاهد وخلق غیره بیزارند رفتند زیر پتوی آن مرد نیمه دیوانه  که خودش را به غش میزد ویا با دمپای وپتو وارد مجلس میشد وخواننده برایش میخواند احمد آباد مرا پس بدهید ، تو بهتر ازمن میدانی که یکطرف  تاریخ  دست بی بی سکینه است  ونخ دیگر دست کا گ ب بی بی سکینه نقشهرا میکشد  واز جوانی وبی تجربگی آنها استفاده کرده به منظور خود میرسد واخیراهم با امریکا رابطه نامشروعیی پیداکرده بود حال ....دیگر نمیدانم تو با این هفتصد صفحه کتاب رو بهسوی کدام قبله خواهی کرد .؟
تنها میدانم باید رابطه ها حفظ باشند ، ضابطه ها معنا ندارند ،   کتاب روزی خود به سخن درخواهد آمد ، مانند شاهنشامه فردوسی روزی خودش را نشان خواهد داد اما نه باین مردم  حال وگذشته نسلی که خواهد آمد .
من هیچگاه وارد حزب ودسته ای نشدم نه از شریعتی ونه از مصدق  ( اسطورهای ) زمانه خوشم نیامد ، بیاد دارم شهیا ر قنبری قصه دوماهیرا سرود همه آنرا به آن بچه آخوند جلال آل احمد نسبت دادند وزیر همسرش را که به دستبوس خمینی رفته بود بالا دادند .
بیچاره شاه تنها میان فرهنگ غرب وشرقی که حتی خودش را نمیشناخت سرگردان ، بیمار افتاده بود بقیه اش بماند ........
بنا براین برایت آرزو دارم که موفق باشی .
همراه با بهترین وشایسته ترین احترامات .ثریا  
|" لب پرچین ".اسپانیا 20/02/207 میلادی وظاهر وارد اسفند ماه شده ایم !!!

یکشنبه، اسفند ۰۱، ۱۳۹۵

فضل فروشی ملا

آه...
امروز چقدر متاسف وچقدر غصه دارم  حال باد وباران ویرانی که بخانه منهم حمله کرد بدرک ازاینکه نتوانستم در طول اینهمه سال  ازاین  فضل وکمال سکس وپایین تنه بهره برده وفیض قدسی را ببرم وهمسرم را کامروا کنم کلی بخودم لعنت  فرستادم یعنی خودمرا سرزنش سخت کردم .

امروز از رادیو صدای ایران  ملایی داشت دستور سکس وبغل خوابی ( البته برای همسر ) فکر بد نکنید !! یادتان باشد که درجمهوری اسلامی محمدی زندگی میکنیم وباید از فیض ومعلومات آنها بهره کامل ببریم حال من بیعرضه  خاک برسر اول زودتر زدم بچاک بعد هم با شوهرم  زد وخورد داشتیم که چرا اینهمه معشوقه میگیرد ویا با فلان خوانند لگوری کاباره ها میخوابد ، خوب خاک برسر بلد نبودی  اورا با خود همبستر سازی  مشتهایت را گره میکردی  ومیگفتی  اول دهانترا بشور مسواک بزن ادوکلن  بز ن لباس تمیر بپوش بعد  بیا روی تختخوابت بخواب ، آخر تختخوابهایمان هم هرچند چسپیده بهم بود اما جدا جدا بودندهرکس ملافه وتشک خودشرا داشت ، بگذریم جناب ملا دراین دستورات  کلی فرمایشات فرمودند که من الاغ ابکلی  از انها بیخبر بودم 

اول - هفته ای دوبار باهمسرتان بخوابید واگر او حالی نداشت شما باو حال بدهید چگونه ؟ آهان ، یک دامن کوتاه چاک دار بپوشید تا او پشت زانوان شمارا ببیند  اه ....نمیدانید این پشت زانوان چقدر مردرا تحریک می....کند !  بعد روبروی او بنشیند وپاهایتانرا رویهم بیاندازید بالاتنه   را هم کمی لخت کنید نمیدانید این حرکات چ.....قدر مردرا تحری.....ک میکند !! خوب اگر پوستتان سفید بود حتما لباس زیر مشکی بپوشید نمیدانید این  رنگ لباس سیاه روی پوست سفید چقدر......م....ردرا..... تحریک میکند !!! " بگمانم درهمان حال بیچاره حالت انزال باو دست داده بود  !!!
سپس خوب !! مرد دیگر حالش خراب شده وفورا ترا به رختحواب میکشد کارش را میکند ومیرود میشوی توالت مرد ......

آخ ایکاش پوست من سفید بود لباس زیر سیاه وکوتاه میپوسیدم وروبروی همسرم مینشستم موهایمرا ولو میکردم لبانمرا قرمز میکردم واورا به رختخواب میکشیدم ودرهمان حال باو میگفتم یک نگشتر زمرد را دیده ام  برایم میخری او هم درحالیکه نفس نفس میزد میگفت اره عزیزم تو......!!!! 

یا مثلا بانویی را  میشناختم که همسرشان زیر شیلنگ اکسیژن بودند خانم مشغول بافتی چند نفر هم دورش نشسته بودند آقا خانمرا صدا میکد  بیا دستهایمرا بمال .... خانم میرفت ساعتی بعد درحالیکه تنکه اشرا درون جیب روبدشامبرش میگذاشت میرفت به توالت ، اوف ....حلم بد شد .

خاک برسر ، برای  همین است که امروز همه طلاهایتنرا از تو دزدید داد به فاحشه ها وهرچه پول داشت برای فاحشه ها ازشوهردار تا بیشوهر از خواننده تا سکرتر خرج کرد چون  ....بلی چون تو جنده نبودی وزیر پیراهن سیاه هم نمیپوشیدی!!!

لباسهای زیرت میبایست مانند برف سفید باشند ملافه ها همه اتوکرده خوشبو وسیگارهم حق نداشت دراطاق خواب بکشد خوب معلوم است تو اصلا راه ورسم شوهرداری را بلد نبودی چسپیدی  به بچه ها که آنها بیگناهند ! خوب حالا بخور ایوانت  ویرانشد خانه ات ویران شد وخودت تنها ماندی . چون بلد نبود ی لباس زیر مشکی بپوشی وپاهایت را روی پاهایت بیاندازی وچشم درچشم او بدوزی که بیا گربه ماده به معو ومعو افتاده وترا میخواهد .
بیخود نبود که آن آقای محترم میگفت تو غرور مردان را میشکنی ، راست میکفت من بلد نبودم چهار نقش را بازی کنم . 
اما به راستی که از گفته های این  ملا حظ کردم خیلی با حال بود حیف که کمی جوانتر نیستم تا دوباره برگردم وراه اورا ودستورات اورا اجرا کنم / .پایان / ثریا ایرانمنش " لب پرچین / اسپانیا / نوزدهم فوریه 17/