چهارشنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۹۵

زمان از دست رفته !

چهره شب تار، میگشود چهره از خواب 
بسترم سرد و بی موج ، چون سرداب 
خواب رمیده بود از چشمان ترم 
میگشودم پلکهایمرا لبریز شده ازخواب 
-----
 این روزها عده ای دچار روشنفنکری درونی شده اند ودوباره به " زمان از دست رفته " میاندیشند ومارسل پروست شده قهرمان اول ، 
زمانی  مارسل پروست را شناختم که چهارده سال بیشتر نداشتم وهنوز نامی از این کتاب قطور زمان ازدست رفته نبود تنها چند داستان بود که نوول مانند برای همسن وسالان من در دسترس بود ، یا دوراز دسترس !   فرق من با مارسل پروست این است که ابدا برای زمان از دست رفته رنج نمیکشم وغصه نمیخورم تنها وجه اشتراکی که با  پروست دارم همان تنگی نفس است که از کودکی با من بوده ومرا از پیشرفت وخیلی از کارهایی که میل داشتم انجام دهم مانند ورزش والیبا ل وتنیس منع کرد ومن با نگاهی حسرت آلود در زنگ ورزش کناری مینشستم وبه دختران با جورابهای ساقه کوتاه وکفش تنیس مینگریستم وتوپ که باین سو  وآنسو ی تور بازی میپرید  نگاه میکردم ونفسم سخت بود دستم را بی آتکه کسی ببیند روی سینه ام میکشیدم واحتیاج به یک هوای تازه داشتم واین هوار را زیر درختان بلند صنوبرو کاج وشمشاد ها میافتم واستشمام میکردم  
 .
نه ، ابدا میلی ندارم به گذشته برگردم اما هرشب کابوس آن مرا رها نمیکند تنها یک کابوس است ،  آن سر زمین اگر هم بهشت موعود شود وفرشتگان با چنگها وآوازاشان سر تاسر انجارا احاطه کرده و[سرودآزادی ]سر بدهند باز با این  مردم واین  فرهنگ نمایشی وتازه به دوران رسیدگی وریا ودروغ وجنایت باز آن بهشت تبدیل به یک جهنم دیگر میشود ومردان مسلول وروانی از کنار گرد برخاسته با زنان هرجایی مشتهارا به هوا میفرستند که یا مرگ یا مثلا فلان بدیخت فلک زده که باید برآنها حاکم باشد ،
نمایشی بود وتمام شد وهنوز ستاره  اول روی صحنه است .
ما خوب حرف میزنیم ، سخن ران خوبی هستیم  اما هیچگاه مستمع خوبی نبوده ونخواهیم بود ، خوب شعر میخوانیم وخوب درحال وهوای آب رکنا اباد شیراز راه میرویم بی آتکه آنجار ا دیده باشیم وآن احساسی را که آن مرداز خاک عبیر آمیز شیراز استشمام میکرد بویی به بینی گرفته ما برسد .

روز ی زندگی من معنا پیدا کرد که درهمین شهر ویرانه ودرکنج همین دهکده اولین نوه من به دنیا آمد درست روز تولد من بود آن روز من دوباره متولدشدم از بطن دخترم ، دختری زیبا ملوس وشیرین که زندگی مرا پر کرد نه به پدر بزرگ ثروتمند ش وابسته شدیم ونه به مادر بزرگ امریکاییش ، درخانه اجاره ای زیر هزاران  بدهی وبدبختی  من ستاره درخشان زندگیم را بر پیشانیم نهادم ، دوران سختی بود که تو با جلال وجبروت اتومبیل وخانه دراینجا  سکنی کنی  وناگهان بادی از کازینوها وفاحشه خانه ها بوزد وهمهرا با خود ببرد ، حال تو باید درکنار آن زن ارمنی که روزی از سفره تو تغذیه میشد پیاده راه بروی درحالیکه او مانند موش سر قالب صابون پشت اتومبیل بنر گنده اش گم شده بود ، حتی تا تواالت هم با بنرش میرفت !! سخت بود که تو درکنار یک زن جنوب شهری کنار دودکشها  وکوره های آجر پزی ، بنشینی واو با پز وافاده بگوید ما کنار کلفتها نخواهیم نشست !! واز کنارت برخیزد !  سخت است که درکنار فاحشه های اداری  اجاره ای هفتگی بنشینی وبا آنکه میدانند که میدانی اما با وقاحت تمام دم از ایمان ونماز وروزه وسپس خاندان بی اصل ونسب خود بزنند ،!سخت بود که تو مجبور باشی لباسهای قدیمی خودت را برای دخترت اندازه کنی تا دردفتر کارش مرتب وتمیز جلوه کند ، سخت بود از روتختی پرده درست کنی واز پرده پیراهن ، همه اینها سخت بود اما نه آنچنان سخت که من حسرت آن دوران پر ابهت شاهی را بخورم که میان حوریان وپریان مانند فرشتگاه راه میرفتم ومیخی بودم درچشمان کورشده آنان ، نه نسبم به قجرها وترکها میرسید ، نه به حاجیان بازار ونه به ملاههای ده ، اصل نسبم متعلق با خاندان خودم بود  ،نه ابدا تمایلی ندارم به گذشته برگردم وابداحسرت ( سالهای ازدست رفته ) را نخواهم خورد ، چون هرکاری دلم خواست کردم هرچه خواستم خوردم وهرچهرا میل داشتم پوشیدم وبه همه کشورها هم رفتم وسپس به کنج معبد خودم یعنی همان کتابخانه ام پناه بردم .خواندم ؛ خواندم خواندم تا رسیدم باینجا .
امروز برای آن نمینویسم که شهرتی کسب کنم میان این مردم شهرت یافتن ننگ است برای این مینویسم که خودم را درمیان اقیانوس زندگی بیابم ، من اشتباهات زیادی مرتکب شدم اما این اشتباهات عمدی نبودند بلکه اجباری بودند تاسفی نمیخورم بشر جایز الخطاست اما یک چیزرا بخوبی میدانم که نه به دیگران ونه بخودم هیچگاه دروغ نگفتم ، هرچه بودم هرچه هستم وهرچه خواهم بود اینم که هستم ، خودم هستم با همه عوارضی که بچشم دیگران ناخوش آیند است عوارضی مانند نداشتن یک خانه شیک با مبلمان آنتیک ( آنهارا داشتم ) نداشتن یک اتومبیل شیک وپرسه زدن درخیابانها که متنفرم ! نداشتن لباسهای مارک دار که نمادپولداری وتمایز من از دیگران باشد حال اگر چه این لباسهای در بنگلادش وهند وتایوان وچین دوخته شده بانشد مهم (نام ومارک ) آن است که نشان میدهد تو با بقیه فرق داری وبقیه باید بتو احترام بگذارند ، نه این منم که به لباسها ارج وقرب وارزش میدهم چوب رختی محکمی هستم .ثریا .
--------------------------

میسوختم  چو هیزم تر درخویش 
دودم به چشم بی هنرم میرفت 
چون آتش غروب فرو میمرد 
تنها ، سرم به زیر پرم میرفت 

من مرغ کور جنگل شب بودم 
برق ستارگان  شب از من دور 
در چشم من که پرده ظلمت داشت 
فانوس دست رهگذران ، بی نور 

من مرغ کور جنگل شب بودم 
در قلب من همیشه زمستان بود
زنگ خزان وسایه تابستان 
در پیش چشم من همه یکسان بود ........" شادروان نادر نادر پور"

 پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین " 22/02/2017 میلادی/.