چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۵

به تو که دیگر نیستی

از زمانیکه از دنیای مارفته ای هرشب ترا بخواب میبنم باهمان لباسهای شیک گذشته وهمان جوانی گاهی احساس میکنم در کنارم نشسته ای هیچکس دردنیا باندازه تو بمن مهربان نبود وهیچکس باندازه تو مرا دوست نداشت همیشه نگران سلامتیم بودی 
امروز هوا خیلی سرد شده درجه حرارت تا سه رسیده من زیر لحاف با این حروف بریده میخواهم بگویم که تو راست گفتی هرکسی را از خودم دور کرده ویا فراموش کنم محال است ترا از یاد ببرم حسادتهایت خشونتهایت وسر انجام مهربانیهایت بهترین روزهای عمرم در کنار تو گذشت آنچه  بود با توبود بقیه بیحاصل ومسخره برای فرار از تو به دیگری پناه بردم وبه  روزهای آخری  فکر میکنم که به اینجا آمدی باز هم از راه آلمان میخواستی بیایی بتو گفتم نه وبا این نه رشته را بریدم برای همیشه شبی بمن گفتی باید کمی اخلاقم را تغییر  بدهم درجوابت گفتم :
تحت هیچ عنو ان وبرای هیچکس وهیچ قیمتی من عوض نخواهم شد من اینم خشن بی گذشت مهربان با گذشت جمع اضداد. تو رفتی بجایی که جایت نبود در کنار کسانی که متعلق به دنیای ما نبودند اما تو به عللی به آنها احتیاج داشتی ودر میان خانواه ات بودکه یکی پس از دیگری از دنیا رفتند تو ماندی با آدمهای غریبه وناشناس مجبور شدی زنی را صیغه کنی تا در کنارت باشد 
امشب مانند آن شبهای قدیم که چیزی را بهانه میکردم ومیگریستم میل به گریه دارم دلم برایت تنگ شده اولین وآخرین محبوب من نامت در. سینه ام حک شده بخاطر تو به شعر پناه بردم وبخاطر تو نو شتم برایت نوشتم تنها چیزی که در زندگی من واقعی وحقیقت دارد تو وبچه هایم هستید بقیه برایم بیتفاوتند بود ونبودشان برایم یکسان است تو خود عشق بودی حال رفته ای من تنها شدم ومیدانم دراین دنیا دیگر هیچکس نیست تا کمی هم بمن بیاندیشد گاهی از شبها گرمای پیکرت را درکنارم احساس میکنم میدانم مرا تنها نمیگذاری میدانم آخرین نگاهت در دوربین فیلم برداری که بیادگار گذاشتی همه چیز را بمن گفت ناگهان خطوط ورنگ دیدگانت عوض شد هیچکس غیر از من معنی آن نگاه را نفهمید . 
آسوده بخواب تنها کسی را که بخشیده ام تویی  دیگرانرا نه وگاهی آنهارا به زیر لعنتهایم میفرستم  آسوده بخواب هنوز دوستت دارم وخواهم داشت تا روزیکه سر انجام خاکسترم را باد با خود ببرد . ثریا 
چهارشنبه هیجدهم ژانویه ۲۰۱۷میلادی /اسپانیا

دیروز ، امروز وفردا

هر صبح چون بیماری تب آلود 
 از ابریشم خوابهای طلایی
 بیدار میشوم 
دردی نهفته دردلم نشسته 
غوغا میکند .
-----------
هر صبح که چشم باز میکردی اولین کارت این بود که دکمه رادیورا فشار دهی ، اخبار با صدای پر قدرت وکمیاب تقی روحانی پخش میشد سپس سازی وآوازی وآرم صبگاهی با تار فرهنگ شریف  تاجی احمدی  برایت تبلیغ بیسکویت  ویتانارا میکرد وسپس برنامه ادامه داشت تا اول روز  درطول برنامه لحظه ای موزیگ قطع نمیشد .

 امروز رادیورا با کمک رمود کنترل روشن میکنی روی برنامه ؟
پخش اف ، ام خوابیده وموزیک ابدی را پخش میکند آنهم به زودی قطع شده غوغای تبلیغات .سر .صدای خاله زنکها که همه از دولتی سر اینترنت سیاستمدار شده اند .

دیروز بسرعت به دنبال اتوبوس میدویدی تا سوار شده خودترا به مرکز کارت برسانی رادیوی ترانزیستوری راننده که به آیینه جلوی رویش آویزاین بود داشت برنامه وموسیقی بازاری را پخش میکرد ( این نامی بود که روشنفکرتن تازه به دوران رسیده برآن گذاشته بودند ) دلکش بازاری شده بود وسوسن مردمی وبقیه همه نوحه خوان ،

امروز درگوشه تختخوابت نشسته ای میل نداری لحاف گرم خودرا رها کنی ودر سرمای اطاق ونمور باطاق دگر بنشینی صفحه تابلت را که هم حکم روزنامه را دارد همه رادیو وهم تلویزیون وهم .....همه چیز ، باز میکنی ، آه دنیای لمپن ها ! دنیای بازار وتبلیغات اخبار از صافی رد شده وترجمه شده ه وسخن پردازیها واظهار فضل های همیشگی ودنباله  دار  روی یک صفحه چسپیده وباز عکس شهربانو بنوعی افتخار داده وآن صفحهاترا مزین فرموده است حال هر علتی که میخواهد باشد !اخبار  خارجی هم که چیزی ندارد غیر از تبلیغات !

دیروز از رادیو میشنیدی که فردا اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریا مهر برای افتتاح سد کرج باتفاق شهربانو عازم شمال خواهند شد ، شهر بانو همیشه پاشنه های کفش چند سانتی میپوشید تا قد وقواره اش را بلند تر نشان دهد .
 درحتالیکه محبور بود چند قدم عقب ترراه برود گاهی جلو میزد با کلاههای رنگین یا پوستیژ های بور وولباسهای تازه از خارج رسیده همه دوربین ها متوجه او میشند چشمانش به دنبال دوربینها بود وطبقه جوان وروشنفکر بسوی او متمایل بودند ، شاه درسایه گم میشد !!

امروز عکس اورا بدون  مادام ومانکنش که بر بالای تختخوابم گذاشته ام در آیینه روبرو میافتد تماشا میکنم ،  چه جاذبه وچه ابهت وچقدر متین درعین حال چقدر معصوم بود .روانت شاد .

دردلم آرزو میکردم همین الان زنگی بر بالای سرم بود آنرا فشار میدادم تا مستخدم صبحانه مرا بیاورد ومن درتختخواب بخورم !!!  
اما این لقمه کمی برای دهانم گشا داست باید برخیزم ، لرزا ن وسرما فورا روبدوشامبر کهنه خودرا به دوش بکشم درراهروی سرد وتاریک خودمرا به آشپزخانه برسانم کمی از همان آب قهوه ای ساخت کارخانجات امریکای جنوبی یا چین با تکه ای نان مانده درون یخچال با کمی کره بعنوان صبحانه بخورم وقرص را نیز فراموش نکنم امروز چهار شنبه است !!! روی قرص ها روزها را نوشته اند تا مبادا یکی بیشتر بخوریم ؟! وشهربانو همچنان به زندگی شاهانه وپایندگی خود ادامه میدهد !!!

نگاهی به درون گنجه خوراکیها میاندازم هوا خیلی سرد است خانه مانند گورستانی سرد بدون آفتاب ناهار ماش با برنج میشود آش !!! سبزی ؟پیش کش . 

نه دیگر امکان یک زندگی خوب برای همه ما از میان رفته  یا لاقل برای من یکی ، زندگی دیگر معنایی ندارد  ،آنهاییکه هم در خانه های بظاهر بزرگشان به زندگی اشرافی ادامه میدهند باز با مصرف مواد مخدر میل دارند جای من باشند ! که نه بر اشتری سوارم ، نه چوخر به زیر بارم ! دوران خریت وبارکشیم گذشته حال تنها شکر میکنم ه مجبور نیستم درخانه عروس ویا داماد بانتظار صبحانه بنشینم ویا دراطاقم حبس باشم تا مرا برای خوردن صبحانه بخوانند . این بهترین دنیایی است که من دارم مالیاتی هم ندارد مالیاتش را قبلا پرداخته ام هرچند طبیعت طمع زیادی  دارد وباز مالیات میخواهد درحال حاضر کاری با من ندارد تا سر فرصت دوباره یقه مرا بچسپبد .
در اخبار خواندم که صادارات تریاک ومواد  مخدر در افغانستان بیشتراز  تولیدات سبزی ومیوه وتره بار است وسود بیشتری عاید زمین داران میکند ! آقایان روی  کشتیهایشان احتیاج به مواد دارند  ودلالان نیز  دراین این معامله ضررنمیکنند !

بعضی از اوقات ، آدمهایی سر راه تو قرار میگیرند وسمی دردل تو بجای میگذارند مانند ویروس ترا رها نمیکنند وهنگامیکه بیاد آنها میافتی حال تهوع پیدا میکنی مانند بیماری که از یک بیماری شدید ومرگ آور برخاسته حال از بیاد آوردن آن دچار رعشه میشود ، یاد آوری بعضی از آدمها که امروز گم شده اند نیز بمن همین حالت را میدهند حال تهوع ! و ویروس بجانم حمله کرده وپیکرم  بخارش میافتد دچار آلرژی میشوم .

فردا  پس فردا ! بزرگترین مرد تاریخ یک جاهل بتمام معنی بر تخت امپراطوری بزرگترین سر زمین دنیا تکیه خواهد زد مردی که زن را تنها بعنوان یک دستمال یکبار مصرف میخواند ، حال باید دید پس از رفتن آن مانکن خوش ادا وخوش اقبال این یکی چه آشی برای دنیا میپزد ؟ آیا مانند اش ماش من بدون سبزی وپیاز داغ است ؟ یا ..... خوب هنوز که نیامده باید صبرکرد ، فرو ریزی امپراطوریها  سالهاست که ادامه  دارد .

آه ، چقدر دلم برای نان سنگک داغ با پنیر وچای شیرین تنگ شده ، چقدر دلم برای صدای تقی روحانی تنگ شده وچقدر دلم برای ساز او که آرم صبگاهی رادیوی تهران بود تنگ شده ،چقدر دلم برای شبهای دراز سوسن تنگ شده ، حالا کجا هستم میان مشتی احمق وبیسواد وفروشندگان عقده ای که جنس را بسویت پرتا ب میکنند وبا نگاهی  تحقیر آمیز که " تو کیستی ؟ از کجا آمده ای؟خانه  وکاشانه ات کجاست ؟ باید سر به زیر بیاندازی ودراین فکر باشی که درآن سوی آبها نیز لمپنهای آدمکش حکومت میکنند وشهربانو هنوز منتظر آثار هنری مدرن است ؟!...پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .اسپانیا .
18/01/2017 میلادی /.

سه‌شنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۵

پدرت چه کاره بود؟

آقایی نوشته بودند :
هر چه درخارج میمانم ومهاجر هستم بیشتر ایرانی میشوم ویا میشویم ! 

بهتر بوداین را تنها از زبان اول شخص مفرد بیان میفرمودند وجمع نمیبستند ، چرا که من هرچه درخارح میمانم بیشتر از ایرانی بودنم دور میشوم وبیشتر بیزار گویی حال از یک کره نا مریی به میان مردمی ناشناس افتاده ام وباید تا آخر عتمر زیر هر بدبختی که هست خودم را نگاه دارم سالم وسلامت با قامت راست نه منحنی عمود بر زمین ، حال دلیل آنرا بیان میکنم ، بدبختانه یا خوشبختانه دو نسل را پشت سر گذاشته ام وحال ناظر تولد نسل سوم وچه بسا چهارم هم باشم ؟! درگذشته بین آدمهای مختلفی ازاقشار متفاوت زیسته ام از روشنفکر دست اول تا تاجر واشرافزاده وپس مانده های حرم قاجار وکارمند وقاچاچی که به ظاهر (آقا)  بودند ! از شاعر  تا نویسنده ، از حاجی تا امام ! از سینماچی تا آرتیست ، سرنوشت یک یک  را جلویم به نمایش گذاشته بود .

در گذشته برای بوجود آوردن وتشکیل یک ارتش نیاز به انسان داشتند بنا براین دراطراف دهات ویتیم خانه هاومیان اقشار بینوا ودست به دهان میگشتند وپسران را به سربازی میبردند وآنهاییکه شور وشر ونیاز به شهرت داشتند درجه میداندند ناگهان یک ستوان اول یا دژبان ومامور کنار مرزها درجه سرهنگی میگرفت وسپس تیمسار وسرتیپی را هم خانواده اش باو اهدا میکردند چه فرقی دارد لباس همان لباس است تنها چند ستاره کم وزیاد میشود !! ویا برای پلیس ونظیمه وشهرداری عده ای را استخدام میکردند ، دیگر دراینجا باید خدا به داد ما  کسانی میرسید که هیچ یک از این تیمسارها وسرتیپها ونظامیانرا نداشتیم ویا بابجانمان تاجر نبود وغیره وذالک .وآخرین دوره کسانی بودن که پز ( ساواک) را میدادند ، یعنی ترس وخوب !! وهمه خودرا به ریاست محترم ساواک وهمسرش نزدیک میساختند ، باج میدادند واز بانکها وام میگرفتند وما همچنان درجای خود به تماشا ایستاده بودیم وبه این گروه مینگریستیم که ببینم تا کجا پیش میروند ، نگو داشتند تقب عقب میرفتنئد بی آنکه  چاهرا پشت سرشا ن ببینند وشد آنچه که نباید بشود .
در سالهای آخر دبیرستان روزی یک بخشنامه بین بچه های مدرسه پخش شد که : بنویسید پدرتان چکاره است ؟ .... درست زمانیکه پدر من از ولایت برای دیدن من آمد وحال دربیمارسنان بین مرگ وزندگی دست وپا میزد سرطان ریه جان اورا قبضه کرده بود بعلاوه از مادر جدا شده بود وما درخانه مرد دیگری زندگی میکردیم ! 

نگاهی به بخشنامه انداختم سپس گفتم :
جنایتی از این بالاتر نیست وآنرا پاره کردم وبه دورانداختم وخودم روی پله ای نشستم تا بتوام به راحتی گریه کنم ، همه اطرافمرا گرفته بودند دختران ارتشی مامانی دست دردست هم با نگاهی ترحم آمیز بمن مینگریستند وآنکه باباجانش تاجر بود به دیگری میگفت " پدر ندارد ، سومی میگفت چرا دارد من خودم دیدم ، چهارمی میگفت نه بابا او داییش است ، پنجمی میگفت نه او شوهر ننه اش هست ومن همچنان سرم پایین بود خوشبختانه خانم ناظم مدرسه همسایه ما بود فورا آمد بچه هارا متفرق کرد ومرا به دفتر مدرسه بدر هق هق گریه امانم را بریده بود وتنها بیاد پیکر نحیف پدرم بودم که روی تختخواب بیمارستان تنها افتاده وچشم به راه دخترانش بود !پدر من خیلی جوان بود سی وشش سال داشت که فوت کرد کاری نداشت تنها کارش این بود که سازش را دربغل بگیرد وگوشه اطاق بنشیند وآتچه را که از ( مرحوم روح اله خان خالقی ) که همسایه ما بودند فرا گرفته بود تمرین نماید ومادرم دراطاق دیگر دعای اجنه میخواند وبه در ودیوار فوت میکرد درحالیکه خودش نتیحه یک زن زرتشتی بود!

آن روزها تمام شدند ، بسن ازدواج رسیده بودم نه ، هیچکس را قبول نداشتم باید میرفتم دانشگاه ورشته مهندسی آرشیتکت را میخواندم ومیشدم اولین زن آرشیتکت ایران !!! همه آرزوها برباد رفت .مانند آرزوهای دیگران !

در سر کلاس درس ادبیات دکتر حمیدی شیرازی با قیافه تلخ واندوهی که درچشمانش میدیدم اما اورا دوست داشتم چرا که میدانستم او هم همفکر منست در عشقی شکست خورده عشق به یک دختر ( سرهنگ) که ازدواج با یک معلم ناچیز !!! ب را شایسته خانواده محترم نمیدانست !باید میشد همسر پسر امام جمعه !! خواهرش بما درس خانه داری میداد ، این دو انسان بزرگوار هنوز نقششان درون سینه من زنده است .کتابهیا زیادی را بچا پ رساند اشعار زیادیرا سرود استاد دانشگاه شد وناگهان چپی های وروشنفکران از راه رسیدند ویک لات کت وکلفت اورا به دار کشید با اشعار هجو خود وقصه پریان ( شاملو) کتابهای دکتر مهدی حمیدی شیرازی  وترجمه هایش درکتابخانه ها خاک میخوردند اما کاغذ پاره های جناب شاملو دست به دست مانند برگ زر میگشت ، این فرهنگ نوپای ما بود .
سپس نوبت رسید به با زماندگان اعمه اطهار ودختران امامان وسیده ها ، از کنار آنها مانند  سگ فرار میکردم بوی آنها مانند سم مرا میکشت ، اما سرنوشت مرا بخانه یکی از همین تجار وامامزاده ها وشاهزاده ها فرستاد  درون یک کاسه مخلوط  تلخ وترش وگفت بخور تا میتوانی !!!!
در میان تمام این انسانهایی که با آنها برخورد کردم یکی نادر نادرپور بود ، یکی شادروان علی دشتی بود وسومی رهی معیری وجناب داود پیرنیا وخانوده محترمشان وچند نفر دیگر که نام بردن از آنها دراینجا  جایز نیست . همه قشر جامعه را دیدم چپی ها وروشنفکران که گاهی از ننه حاجی ته قلعه هم حرکات ورفتار وافکارشان بدتر بود اما به ظا هر یک مدال یک نوار آنهارا مشخص ومتشخص کرده بود . 
گویند که پدر ترا بود فاضل / از فضل پدر ترا چه حاصل ؟ / حال امروز دیگر کمتر نگاه به پدر تو میکنند مادر که ابدا حضورش منتفی است نگاهشان  به ارقام بانکی توست ! ودرآمدی که داری حال اگر دیو دوسر باشی یا گوژپشت نتردام باشی مهم نیست پول روی همه کمبودهایت را میپوشاند . چه خوب ما معتاد این سکه ها نشدیم ومعتاد بنجلهای بازار تا یک مردک پیراهن  فروش  وپیراهن دوز را به مقام دومین مرد ثروتمند دنیا برسانیم . چه خوب است که پای بر هفت اقلیم داریم .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" .اسپانیا 
17/01/2017 میلادی/.

دوشنبه، دی ۲۷، ۱۳۹۵

مامور ومعذور

دوست عزیز !
مدتهاست که نام ونشان تو از دنیای مجازی گم شده ، نمیدانم آیا دردنیای واقعی توانستی خودت را بیابی ؟ شاید هم بسوی اقبالت وآرزوهایت به قاره امریکا رفته ای ، ببخش من سئوالاتم  گاهی غافل کننده میباشند ، وجوابهایم گاهی نومید کننده ، این روزها پر خسته ام ، خسته ترا زتمامی ایام زندگیم ، حال باید به جستجوی کسانی باشم که درتمام عمرم لحظه ای به دردمن نخوردند  وحال دمسازم باشند ودراین فکرم تو درآن سوی زمان موقت چه خواهی کرد ؟ به دنبال کدام اندیشه وکدام آرزو میروی ؟ آن امریکا گم شد تمام شد آنکه روزی سرزمین آرزوها وجای پناهندگان وآمال جوانان بود از میان رفت سر زمینی بوجود آمد با مردانی قویهیکل وچاق که کاری ندارند جز اینکه جلوی تلویزیون لم بدهند آبجو بنوشند وبیس بال تماشا کنند ویا روی موبایلهایشان واسباب بازیهای جدیشان به دنبال سکس مجانی بگردند ، زنان هنوز کار میکنند اما دیگر زن خوب امریکای ویک مادر مودب با پیش بند سفید  نخواهی دید ، همه موها یکدست لبان یک شکل وگونه ها برجسته وگاهی شک داری آیا اینها چند قلو هستند ویا هریک به شهر دیگری ، اگر بتوانی خودت را درمیان انها جا ی دهی وبتوانی خودترا بکشی خیلی هنر کرده ای دردنیای امریکای امروز باید ( مک دونالد) باشی وهمان را هم بخوری با سیب زمینی های مصننوعی .امروز دیگر هیچکس بفکر تو نیست سالهاست که این بازی شوم روی صحنه بوده اما ما هنوز درباور قدیم خود گام بر میداشتیم ودلخوش بودیم که نه یکی با بقیه فرق دارد  همه قرارداهای بهم خورده است وهنمه پیمانها درهم ریخته وزیر پا با خاک یکسان شده است . 
شاید هم هنوز دوربین به دست به دنبال شکاری هستی تا اورا بر زمین بزنی وچاقویترا روی گلویش بگذاری ویا درمزرعه مشغول ذرت جمع کردن برای زمستانت باشی .

بهر روی من توانستم از روی تو بپرم اما تو نتوانستی مرا به درون تور نازک وسوراخ شده که تاریخ مصرفش روباتمام بود بدام بیاندازی ، 
من خیلی میل داشتم پریشان روانی مردمان امروز را به نمایش بگذارم امااقاتم کم است وصفحات اجازه نمیدهند من درذهن خود پیچیده ترین عواطف واحساسات را  پنهان کرده ام وبا نگاهی شاعرانه وپر احساس به مردم این زمانه مینگرم درحالیکه همه سنگ شده اند ، جمادند ، نگاهشان ثابت نیست چشمانشان درون کاسه سرشان میچرخد اما جای ثابتی را پیدا نمیکنند ، میدانم که از لحظه ایکه پای باین دنیا میگذاری هیچکس را پیدا نخواهی کرد که بفکر تو باشد یا ترا حمایت کند  تنها  یی از نور خورشید آزرده شده سر به گریه برمیداری ویا از تاریکیها میترسی سپس به انها عادت میکنی حال خورشیدرا دوست خواهی داشت وچشمانت به تاریکی عادت میکنند به همانگونه که چشمان من عادت کرده اند ونیمه شبها برای رفع تشنگی دردالان تاریک بسوی اشپزخانه میروم ودرزیر نور چراغهای خیابان آب را میبایم ورفع تشنگی میکنم ، نه هیچکس نیست درحساسترین  موقع تشنگی بتو قطره ابی برساند .
تنها مادران هستند که گاهی ممکن است به کمک تو برخیزند واین روزها مادران هم به حساب نمیایند دربعضی اوقات مزاحم هم میشوند . خوب دایه های مهربانی بوده اند ،خوب یا بد کارشان را کرده اند وحال باید بروند !.

میل ندارم ترا بازجویی کنم ویا خوب بشناسم همان روز اول ترا شناختم ، اعتزاف کن که به دنبال کنجکاوی آمدی  وبه دنبال یک محصول طلایی ، حال باید بروی بسوی قاره نو بجایی که محصولات تازه بتو عرضه میکنند از نوع امریکایی آن  من بیش ازان درامریکا بوده ام وزندگی امریکایی را تجربه کرده ام  آنها درزمان جنگ همچو فرشتگان به نجات بشریت میشتابند  !!  اما باید بدانی که آنها فرشته نیستند از ما هم بهتر نیستند تنها پول بیشتری  دارند وباز بیشتر میخواهند   واین است تفاوت بین ما وآنها که کم کم این نوع زندگی را نیز بما تزریق کرده اند وسر زمین من یک کپی مسخره از آن امریکای خیالی شده است یک کاریکاتور همان مردان گنده همان زنان باد کرده با صورتهای عروسکی ..
زنان ما ازحرم ناصرالدین شاهی به قصر رویاها وسپس به زیر عبای ملاها رفتند  واین سرگردانی روحی آنهارا بسوی آن قاره رویایی کشاند آنها یی هم که  درپشت پرده بودند وبا کمال میل درب راگشودند حال از چند روز دیگر آن درب هم بسته خواهد شد ومشتاقان درپشت درخواهند ماندوآنهاییکه دردرونند یا بیرون رانده میشوندویا درهمان جا برای ابد خواهند ماند وبه زدگی موریانه خود ادامه میدهند چرا که قدرت آنرا ندارند ( مکدونالد ) باشند . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین : اسپانیا 
16/01/2017 میلادی/.


یکشنبه، دی ۲۶، ۱۳۹۵

زمان گم شده

بسا کسا که دراین خاکدان درگذشته 
بسا کسا  که در گردش دوران 
نگون بخت وتیره روز  ، برجای مانده
 بسا کسا که بازیچه دست خویشند  

ساعت  ده صبح است ، دیر بیدارشدم ، میلی به بیدار شدن نداشتم ومیل بخوابیدن بیشتر ، رویاها همجنان طولانی وادامه دار ومن دراین فکر که چه دستی درروزگار سرنوشتهارا میسازد ؟
بقول شاعران دیروزوامروز وفردا ، ضحاکان ماردوش همچنان به تغذیه خویش مشغولند ، وهر بار زنجیر ها  را بر پای گرفتاران محکم تر میکنند ،  دیگر کسی به فریاد دل تو گوش نمیدهد ، فریادی خاموش مانند یک آه ... در سینه گم میشود ، بشر بازیچه دست خویش است وهمیشه یک نفر را میبابد تا اورا گناهکار بنامد وگناهان خویش را نیز بردوش او بگذارد .

من نمیدانم اگر امروز نویسنده ای مانند ( رولان) زنده بود ودوست من بود درباره ام چه مینوشت ؟ وآیا شاهکاری مانند جان شیفته را ببازار میفرستاد ؟ امروز دنیا میان من وهموطنانم تقسیم شده دوقسمت شده ایم خودیها وغریبه ها ومن همیشه غریبه بوده وهستم وخواهم بود چه دروطن چه درخازج از وطن چند صباحی چند نفری پیدا میشوند چند مجیز تاریخ مصرف شده وکهنه را بتو میگویند ومیروند  ، وتو همچنان دربند ایستاده ای قدرت حرکت نداری ، قدرت فرار نداری ، بکجا میروی؟  جایی نیست کسی نیست همه رفته اند درمیان یک کوهستان تنها ایستاده ای فریادت بخودت برمیگردد انعکاس صدای خود توست ، آهای ، کجایید ؟  آیا کسی هست ؟ صدا انعکاس پیدا میکند وبخود تو باز  گشته  به اطرافت مینگری ، چه کسی بود ؟ هیچکس ! ..
چه کسی بود گفت :
تو با من بمان  ترا درجان خواهم فشرد ، وعطش سوزانترا کاهش خواهم داد؟  چه کسی تنها در فکر هماغوشی ونفس گرم من بود ؟ ودرهر نفسش نگاهش به دوردستها ، وچشم به برکه های دوردست ، ومن همه شب درکمین باد سهمگین غضب او  بیدار میماندم .

نه ! این رویاها تما م شدندی نیستند 
 ومن همچنان درانتظار  آن خورشید گرم  زندگی افروز .

چنان در حسرت  پرواز نشسته ام  که سرنوشت خودر را ازاین خاکیان جدا میبینم  ، آنچنان بشوق پرواز دلبسته ام  که عکس خودراگم کرده ام ، در چهار چوب آیینه بر دیوار کچی سفید اطاق تنها یک " پری کوچک"را میبینم که بالهای کوچکش را بهم میساید بخیال  آنکه عقاب است ومیتواند بر فراز قله ها به پرواز درآید ، مانند گذشته ومانند آینده نا پیدا .

رویاهایم طولانی بودند وخسته کننده  هنوز جشمانم لبریز خواب است ، کجا بودم ؟ کجا هستم ؟ وکجا میروم ؟ کسی نمیداند .
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " .اسپانیا .
15/01/2017 میلادی /.



شنبه، دی ۲۵، ۱۳۹۵

رویای تلخ

چشمانرا که باز کردم دیدم دارم گریه میکنم ، 
چه خوابی دیده بودم ؟ جناب ریاست جمهور امریکا که ماموریتش تمام شده با کمک شخص دیگری دختری را دریک تونل کشته بودند ومن شاهد بودم حال مرا میبردند که با مادر آن دختر روبرو شده وبگویم که اینها نبودند !!! درخانه  نجیبه بود م  وداشتم به صورتم رنگ میمالیدم ، چشمانم لبریز از اشک بودند برای شهادت دروغ !!

خستگی شدیدی همه بدنمرا فرا گرفته بود میل نداشتم از تختخوابم برون بیامیم شب گذشته دوعدد بالش خوب خریده بودم نرم وراحت ، نه هیچ میل نداشتم که از زیر لحاف گرم ونرم خود بیرون بخزم ؛ اما میبایست بلند میشدم وهمچنان میگریستم درداخل حمام روبروی آیینه ایستادم وبچشمانم نگاه کردم ،   بلی ، تمام شب را گریسته بودم با چهره ای که بران رنگ زده بودم ....

حال خسته و ناتوان حتی قهوه هم بمن کمکی نکرد . مانند هر روزضبح به دنبال خبرها رفتم چیز تازه ای نبود تنها خبرها جا بجا شده بودند ، هفته آینده مراسم سوگند وفاداری ریاست جمهور جدید بر پا میشود ونقش بانوی اول را دختر ریاست جمهوری بر عهده دارد گویا همسر ایشان چندان تسلطی به زبان انگلیسی وسیاست ندارند درهمان قصر افسانه ای خود درکنار فرزندشان خواهند ماند ودختر ریاست جمهور که از همسر اولش دارد با دامادش درکاخ امورات را میگردانند سخن گو خواهند شد وهمه کاره  وچه بسا این تاج درآینده بر سرایشان بنشیند وریاست جمهوری مشروطه بر پا شود کسی نمیداند فردا چه خواهدشد من خیلی باین  جناب ترامپ امید بسته ام اورا آدم زرنگی میدانم کسیکه توانسته تا باینجا بیاید بقیه راهرا نیز خواهد رفت بخصوص اینکه با برادر بزرگ دوست وصمیمی است وامکان اینکه ( ناگها با تماس دست بیگانه ای به ایست قلبی دچار شود  ) خیلی کم است !!

درنهایت بمن چیزی نخواهد رسید تنها امیداواریم این است که سر زمین من از این جانوران پاک شده وضد عفونی کامل گردد .خوکها به طویله خود برگزدند وگاوها به سلاخ خانه ها والاغها دوباره به بردن بار مشغول شوند مرغان وخروسان هم از اینکه دسته جمعی رویهم میپرند کمی بخود آیند وبفکر ساختن سر زمینشان باشند و ننه قمر وباجیها هم به مسجد بروند یا به کربلا تا استخوان سبک کنند .امیدواریم این است . 

عکسی از جناب ولایتهدی  ایران روی گوگل پلاس بود وشخصی داشت بایشان توصیه ها میکرد ، من توصیه کردم که مانند پدرت به این مردم تکیه مکن اینها همچنان که ترا تا عرش برده اند ناگهان ترا رها میکنند ، ناگهان همه دوباره دچار حمله دست جمعی ایمان شده رو بسوی قبله امام دیگری میکنند باین مردم نمیتوان امید بست امروز  دوستند فردا دشمن هیچکس تا آخر عمرش خودش نیست مانند آفتاب پرست یا بوقلمون رنگ عوض میکنند ،  منافع کجاست ؟ بگذار خودشان به خودشان  بیایند سر زمینی که سردارش  یک بشکه گوه باشد ورهبرش بادست چلاق درموقع نماز میت یک بیلاخ هم به مرده بفرستد که از دید دوربینها مخفی نماند وبه عمد اورا شیخ خطاب کند با یکدست چوبی ، چه توقعی دارید که دختران وزنانشان زیر حجاب اجباری در تختخواب سه نفره نخوابند واینرا بعنوان یک شاهکار در معرض نمایش عموم نگذارند .  توییت نکنند ودر فیس بوکها باین شاهکار افتخار ننمایند ؟ از غرب  وتکنو لوژی آن تنها همین را را فرا گرفته اند سکس وسکس وسکس ولباس ولباس وکیف .وکفش وپارتی وعلف ومواد .

من نماد پاک خود پروردگار هستم  زمانی  که مشروب مینوشم تنها گریه میکنم حتما دلم برای آن زن پاک طینت میسوزد که با مشروب خودش را گم کرده است ، من دروغ را نمیشناسم ، ریا کاری را بلد نیستم ونمیوانم کسی را فریب بدهم من این زن را بینهایت دوست دارم ومیل ندارم که آلوده شود او نماد خود توست .

هزاران بار فریب خوردم ، وهزاران بار در مکر وریای دیگران نزدیک به غرق شدن بودم اما نجات یافتم ، نه میل ندارم اورا ازدست بدهم تا امروز باهم خوب بوده ایم ومایلم تا روز آخر همین باقی بمانم برایم مهم نیست دیگران  چه قضاوتی درباره ام میکنند ویا چگونه مرا میبیند من خیلی ها را نمیبینم ، ازکنارشان رد میشوم اما آنهارا نمیبینم ونمیشناسم .خاک من بدینگونه سرشته شده است . 

در کشتزاری بزرگ مکان داشتم ، ودر سایه درختان مینشستم ، 
از آنجا به دورترین قله ها مینگریستم که متعلق بمن وما بودند
غروب که فرا میرسید  بدون طنین هیچ آهنگی
 خورشید پنهان میشد وغم مرا فرا میگرفت 

اندوهی بیکران که تا فردا خورشید  را ئخواهم دید
همه دل خوشیهایم  گم میشدند 
گویی دستی به عمد برنماد آیین مقدس من 
پرده کشیده است 

من با سرشتم زیستم وهمه چیز را احساس کردم 
حتی بوی ریارا احساس میکنم ، بوی دروغ را

من همه یادبودهای خودرا بخشیدم ، تنها یادداشتهایم 
وصیت منند که آنهارا امضا ء میکنم  وسپس واگذارشان مینمایم 

امروز خسته ام ، خیلی خسته ام از بار عشقها وسپس دوریهاو....دو روییها !
میان وزوز مگسان وزنبوران  نا سازگار 
 بین تاریکییها وروشناییها راه میروم 
وبه هنگامیکه خستگی برمن چیره میشود 
آنگاه به گریه مینشینم 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا .
14/01/2017 میلادی