جمعه، دی ۲۴، ۱۳۹۵

سرزمین بزرگ

سر زمین بزرگ ، مردان وزنان بزرگ میخواهد ، 
سر زمین بزرگ آرمان بزرگ میخواهد ،
سر زمینهای پست وحقیر مردمان حقیرتر درمیان آن میلولند وخودرا باد میکنند مانند یک بادکنک وسپس درمیان زمین وهوا میترکند .
آنهاییکه دربیرون نشسته اند غم وطن ندارند وپس از سی سال واندی دیگر فراموش کرده اند که خانه شان کجاست وکوچه شا ن چه نام داشت ویا عده ای مرده اند یا از فشار روحی ودرد ویا رنج وگرسنگی ویا نا امیدی.

بی بی سکینه هر روز از اقیانوس سنگهای بزرگی را در شهر وساحل ( استون هدج) روی هم سوار یکند تا تاریخ بسازد ودر مملکت ما هرروز تاریخ را ویرانتز میکنند ورو به سوی صحرای عربستان دارند ، 

سر زمین بزرگ احتیاج به نویسنگان وشاعران ونوابغ بزرگ دارد که متاسفانه در مملکت ما تنها چیزی که وجود ندارد همین سه چهره است درعوض ( پول) وشکمهای گرسنه خودنمایی میکنند .

روسیه  مرهون همان نویسمدگانی است که یا در بیغوله ها زیستند ویا در کنار اعیان واشراف وهمه چیز را دیدند وشنیدند وبصورت قصه نوشتند وبه دست مردم دادند ، در سرزمین ما دستور میدهند که دانشگاه را مسجد کنید ومدارس را یکی یکی از بین میبرند ویا تعطیل میکنند به عناوین مختلف پدر ومادرها آنقدر درگیر مشگلات هستند که فراموش میکنند بچه ها را به درس و مدرسه تشویق نمایند درعوض آنها را به دست تجاوز گران میسپارند تا ( ملا) شوند ومیدانند که ملاهها  روزی  میتوانند از خر سواری به بنزسواری برسند با تحمیق کردن مردم ، مردم باید بی سواد باشند سرگرمیهای دیگری برایشان انجام میدهند نمایش اعدام درون ورزشگاههای ورزشی  !! .

آنهاییکه بیرون هستند کازینوهارا بیشتر دوست دارند ومعاملات  املاکی که دردست بی بی سکینه است  بی بی هم میداند چگونه ازاین حماقتها بهره برداری کند با کمک برادر بزرگ  ، خاور میانه بین آنها تقسیم شده امریکا  سهمی ندارد حتی نتوانست تا افغانستان پای بگذارد وآنجا را آباد سازد مردانش را افغانها کشتند ویا به اسیری گرفتند .

برادر بزرگ اما با صبر وحوصله بچه ها ی حرامزاده اش را تربیت کرد وحال ارباب شده  برایشان از قصه های ( الکساندر پوشکین ) گفت واز عشقهای آنا کارنینا البته من منکر نبوغ این نویسندگان نیستم  آنها درهمه نوشته هایشان اصالترا حفظ کرده اند  وبخود نمایی نپرداخته اند  آنها بکمک نجات اندیشه  ونجابت فکری رفتند  وروشنایی را بر تاریکیها مسلط ساختند  تعصبهای بیجارا از میان برداشتند با هم یگانه بودند انسان دوستی ونیکخواهی  در نوشته  هایشان بر زور وظلم  وبردگی  حاکم است  وخودکامان  در پیشگاه داوری آنها محکوم میشوند  از این روی است که تمام مردم دنیا به این نوع آثار ارج گذاشته و آنهارا محترم میشمارند .
فرانسه مردتن بزرگی مانند ویکتورهوگو را پروراند یا آندره ژید ویا الکساندردوما وسایرین .

همین حقیر سراپا تقصیر با چند کلمه که سر هم کرده وگاهی در لابلای ان بعضی راستی هارا بر ملا میسازم هزارن نفر برمن میتازند چرا که به شعور بالای آنها!!! توهین شده چیزی را که آنها انتخاب کرده اند درست است نه آنچه که حقیقت دارد .

مردمی ندید بدید گرسنه پا برهنه ناگهان دچار انقلاب شدند حال پا برهنگان پاپوشهای گرانقیمت دارند وآنهییکه دستشان میرسید خودرا کنار کشیدند ، تنها با جت خصوصی از این سوی دنیا به آن سوی دنیا واز این نمایشگاه مد به آن یکی سر میزنند باجشانرا هم مرتب میپردازند وحقوقشانرا نیز دریافت میکنند بپاس خدمتی که به( ارباب ) کردند . مداله وجایزه هم میگیرند ، سرمایه شان دست نخورده مانده  در کارخانه ای عطرسازی ، دراملاک ، ودرشرابسازی .....

خیلی باید زحمت کشید تا چشمان کوررا بینا کرد ، خیلی باید از خود گذشتگی بخرج داد تا ملتی که بخواب خوش خرگوشی رفته بیدار نمود ، فعلا در نئشه رهبری حال میکنند فردا چه میشود بدرک ، مهم نیست ، نماز جمعه مهمتر است تا خودی بنمایانیم وعرق را درپستو سر بکشیم ، درعین حال چهار تا پنج پاسپورت خریداری شده را درون جیبهایمان پنهان داریم تا بموقع فلنگرا ببندیم این است نماد فکری یک ایرانی اصیل. 
وزنان مادران مان :
عزاداری رادوست دارد ، گریه کردنرا دوست دارد ، عاشق این است که حلوا بپزد وخرما پخش کند . عاشقق ضریح طلایی است که آنرا ببوسد مراد بطلبد ، ازیک استخوان پوسیده وخاک شده چند هزار ساله اما هویت خودشرا دوست ندارد ، 

بپذیر این چند برگ پاره را ، این مجموعه رنگا رنگرا 
 نیمی خندان ونیمی گریان 
دوراز هر تصنع  وآمیخته  با رنج ودردنهان
ثمره غفلت خودرا ببین 
من ، درساعات فراغت ، دربیخوابی 
الهاماتمرا  که جزیی از سالهای زندگیم بودند ،
برایت مینویسم ، سالهای از یاد رفته را نیز
نظاره های یاس آلوده را  وپریدن عقل را 
واشکهایی که درتنهایی بر دامنم ریخته شدند
وسینه سوزیهایم 
بپذیر این چند برگ واین چند خط را
بپذیر دوست من . 
پایان 
ثریا ایرانمنش . "لب پرچین"  اسپانیا .
13/01/2016 میلادی /.

مرگ یک قاتل

دو سروده از ”میم سحر” شاعر مقیم فرانسه خواندم ویک مطلب مفصل از یک نویستده دیگر در باره مرگ یک قاتل حرفه ای که کسب کارش مرگ بود آنهم از نوع زنجیره ای  کسب وکارش دزدی بود آنهم متعلق به یتیمان و بینوایان وبیکسان با آن چهره کریه و سیصد وسی و چهار هزار بدرقه کننده داشت !!!!! قیافه خانواده اش  هرکدام در کراهت نمادی هستند  حال عدهای که از نعمات  او بهره مند شده ند اورا امیر. کبیر میخوانند بیچاره امیر کبیر شاید پاکترین و بزرگترین انسانی بود که ما در تاریخ بیرحم خود داریم  حال این فسیل  کوسه را باو تشبیه کرده اند  زهی تاسف از این ملت بیشعور وخود پسند .
تاریخ ما از این جنایکا ران بسیار داشته است  شوره زاری لبریز از خار مغیلان وسمی وکشنده که در لابلای آن شاید بتوان گفت چند گیاه دارویی دیده شده که آنها هم زیر پای قاطران  زمانه  له شده واز بین رفته اند .
مردان وزنان ورویهمرفته  انسانهای شریفی داشتیم که سعی میکردند از خون نا پاک اجدایشان خودرا رها سازند ورها ساختند اما عده ای درهمان خون غرق شدند اینهمه شاعر  نکته گو ولطیفه پرداز تنها در فرهنگ ایرانی دیده میشود :
اصل بد نیکو نگردد آنکه بنیادش بد  است 
تربیت نا اهل را چون گردگان برگنبد است 

دیگر امروز نمیتوان به هیچ کس اعتماد کرد مردان خوب وزنان استخواندار ما از بین رفتند نسلی پاکیزه طاهر ونسبتا با شعور بالا حال مشتی رجاله آدمکش قاتل بیرحم معتاد وحیواناتی که نمیدانی از کدام قبیله بر خاسته اند بر سر زمین پر برکت ما حاکمند  سر زمینها دیگری هم از نوع کوسه ما داشتتد اما  زمانی فرا رسید که احساس کردند باید در حفظ اراضی سر زمینشان بکوشند وجلو بروند اما ملت ما متشکل از اقوام وقبیله های مختلف تنها یک راه را میشناسد  بکش ویا کشته شو ، بخور ویا خورده شو ،  نه جانم عزیزم یک پاتصد سالی کار دارد تا این ایران ایران شود همان بهتر که ویران شود تا جایگاه مارها  وعقرب های جراروکوسه ها ومارمولک های ریش دار باشد . نه ! هنوز کار داریم حال مرتب عکس شاه بانو را به دست چاپ دهیم اورا  مادر ملت میخوانیم بی آنکه بدانیم نیمی از ویرانی ومرگ پادشاه ما به دست او واطرافیانش بود . او یک مدل ومانکن روز بود عقده های گلو گیرش سر باز کرده بود  شاه میمیرد پسر دایی بر جایش مینشیتد ومن همچنان جولان میدهم . شاه ما مرد بی پدر شدیم واو همچنان میتازد وهنوز مدل مجلات زرد وقرمزی است که باید در سلمانیها آنهارا دید ویا سر توالت متاسفم  حقیقت را باید گفت ونوشت من ترسی ندارم زندگیم تمام شده  متعلق به ان زمان وعاشق پادشاه مهربانم بوده وهستم زیر عکس او میخوابم او پدر ما بود وشه زاده واقعی ما شهناز است که اصالت شاهی او اصالت واقعی را دارامیباشد بقول ننه جانم این لباسهارا تن یک تکه هیزم  نیم سوز هم بکنند زیبا میشود اما هیزم تنها یک تکه چوب است به چوب خشک نمیتوان اعتماد داشت وتکیه کرد قبول کنید  که بدبختی امروز ما به دست این زن بود بیچاره ماری آنتوانت بد نام شد وسرش زیر گیوتین رفت . دنیا جای همین جانوران است . پایان غمنامه نیمه شب من . ثریا 


پنجشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۵

دو قطره ....آب!

همه دعوا ها وبزن بزن ها وبکش بکش ها  سر دو قطره آب است ! دوقطره آبی که رفع تشنگی میکند و دو قطره آبی که زیر بیضه آقایا ن وتخمدان خانمها جمع شده واگر فرو نریزد تبدیل به عقده شده سر دیگری درمیاورند ، گناهش را من بگردن نمیگریم از روانپزشک بزرگ فروید بپرسید ، !

بقول ما کرمونیها نامش " خارمون" است !  عشق وآتش گرفتن درعشق نه درهلال ابروست ونه درغنچه لبان ونه صورت گلگون درآن غنچه است که پنهان است ! وپس از مدتی هم عشق تمام میشود تبدیل میشوی به یک مزاحم ، یک سرخر ، فرقی هم ندارد اما همه علمای اعلام آنرا نجس وحرام دانسته اند نتیجه اش چه شده همه دل درد دارند همه دلهایشان خالی است همه به دنبال دیگری میگردند وخودشان گم میشوند . 
عشق مولانا را به شمس تبریز مثال میاورند که نه ، عشق روحانی هم میشود هه هه هه 
سپس مثال میاورند که درنیشابور هنگامیکه عطار نیشابوری دردکان عطاریش شعر میگفت چشمش به جمال بی مثال  محمد بلخی ملقب به  مولانا میافتد وروبه پدرش کرده  ومیگوید :

باشد که این طفل دردنیا آتش بپا کند !  خوب ، مگر عطار پیشگو بود او چیز دیگری درچشمان آن پسرک هشت ساله دید ، سپس میرسیم به عشق روحانی او وشمس تبریزی ، بیچاره شمس ،یک شاعر شوریده حال به دنبال یک ملهم یا الهام دهنده دربیابانهای راه میرفت  آن زمانها زنان در گونی ودرخانه ها پنهان بودند تنها زنان هرزه بیرون دیده میشدند زنام نجیب همیشه با مردی همراه بودند !!! شمس چشمش به مولانای جوان خوش وبرورو افتاد که سوار خر شده واز مکتب برمیگشت واین دو بهم رسیدند  محمد بلخی زن داشت وچهار فرزند دو پسر ودو دختر بزرگترین دختر او دوازده سال داشت ، این دو پس از آشنایی وگفتگو ها ! بخلوت میروند درس ومشق وکتاب ومعبد ومنبر را کنار گذاشته شب روز مینوشند ومیزنند ومیرقصند وپای میکوبند  تا اینکه پسران سرانجام عصاتبی شده تشری به پا پا میزنند که این چه وضعی است شما درپیش گرفته اید پا پا به ناچار دختر دوازده ساله اش را به عقد شمس تبریزی پیری که داشت رو بخاموشی میرفت ، میدهد وخود را کنار میکشد برادران بیشتر عصبی شده شمس بدبخت را درون چاهی انداخته اورا میکشند واشعارش را بنام پدر مهر میکنند ؛، 
بروید ای حریفان بکشید یار مارا 
ویا 
آن مه میان ما نورمیداد کجا شد وعیره .... بقیه اش داستان است حال آقایان مولانا شناس باد به غب غب  انداخته ومیگوند بچه ! ترا چکار به کار بزرگان !! ما بهتراز تو میدانیم میبینی که مدال وانگشتر اورا دردست داریم ؛ بلی دکانی برای مفتخوران ودراویش !!

اگر کسی درست به دیوان اشعار مولنا توجه کند میبیند که این اشعار تا چه حد با هم فرق دارند البته مثنوی او جداست ، وچند ین سال وچندین نفر نشستند تا این ارزن  درهم ریخته را پاک کنند ودیوانی کبیر بنام مولانا با تخلص شمس ببازار بدهند ونامشرا بگذراند عشق مولانان به شمس !!!تبریزی .

خیر ، بنده باور نمیکنم اگر الان بود خوب میشد این قصه وافسانه را از هم باز کرد متاسفانه درآن زمان اکثریت مردم خوش باور وبیسواد واهل قران وکتاب دعا  ونهایت مثنوی  بودند نه اهل علم شعر هم گناه بود ا زدل ودلبر گفتن گناه بود از عشق گفتن گناه بود پس این عشق را خدایی کردند بیچاره پای خدرا باز دراینجا هم بمیان کشیدند !! وسرودند که من عاشق خدایم وعشق دلم خدایی است ، یعنی عاشق خودم هستم وبس . مانند سخن سالار این زمانه که شالی بر کمر میبستند به همراه پاپیون وخوب مبلغین زیادی هنم داشتند ، دیگران اما بگوشه ای خزیدند چون حتی فرزندانشان هم از آنها بریدند وگفتند مگر شاعری نان وآب میشود ؟ 

 هرچیزی شانس میخواهد یک جو شانس کافی است که از قعر چاه جمیل بیرون بیایی وبرتخت سلطنت بنشینی واگر عقلی درون کله ات باشد هردورا مخلوط کرده میشوی بی بی !! یا لرد ، یا .... دیگر نمیشود با بقیه شوخی کرد !

بهر روی منظور این حقیر سر همان دوقطره آب است که نمیگذارند آنرا درون چاهکی خالی کنیم شب گذشته به اکثر ترانه های قدیمی وآوازها گوش دادم همه تنها غم بود وغم بود غم ودل درد ، نشانی از خوشحالی وشیدایی وشادابی دیده نمیشد حتی درروزهای جشن هم باز خوانندگان یک سرود میخواندند باز بر میگشتند بغم خود ، تا شاعران متعهد ونویسندگان چپ گرای وبزرگ ما ظاهر شدند سروده ها تبدیل شد به شعار و خوب این شد که امروز من بدبخت وبقیه بجای آنکه در روی زمین خود راحت بخوابیم باید روز تختخوابهای پرشده ازکاه وزباله غلط بزنیم واز دردکمر بنالیم وندانیم که فردایمان چگونه خواهد شد .
روزگار پناهندگان دیگر از ما بدتر است در سرمای زیر صفر بدون بالا پوش در خانه های فلزی ! وآنهاییکه بیخانمان بودند وهستند ودرگوشه خیابان بجه هایشانرا به دنیا میاورند ، کسی هم جرئت حرف زدن ندارد : آنها کناهکارنند :  چون ملا ومولانا ویا عالم الهدی ویا زاییده در یک طویله نیستند تا افسانه ساز شوند .
شب گذشته خوابهایم سنگین ووحشتناک بودند . امروز خودمرا باید بنوعی سرگرم کنم .

هر صبح ، چون زبان تب آلود گلها ،
طعم تلخ رویارا میچشم 
تلخی آن دردرونم مینشیند 
من همچو ماری بخود میپیچم 
درحال پوست اداختنم  وتنیده  در پوس خالی خود
از هوش میروم  وناگفته ها دردلم آماس میکنند.
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا /

خدا حافظی

با شعار  ” ما میتوانیم ” آمد وحال گریه کنان میگوید : 
ما نمیتوانیم ونتوانستیم  خدا حافظ بر میگردم پیش مامان جونم تا بمن شغلی بدهد مثلا ریاست گروه یک موزیک راک یا غیره مامان وپاپاهم در انتظارند وهمه میدانیم بهتر است که ندانیم .

ناگهان با دیدن یک رویا از خواب پریدم  نگرانی کم کم مرا از پای میاندازد  نگران آینده نا معلوم و هجوم آدمهای نا شناخته  وهرج ومرجی که همه جا را فرا گرفته موج بیکاری . درخواب  در قصر موناکو بودم وداشتم شامپاین مینوشیدم ( جاییکه امکان ندارد پا بگذارم حتی با دعوت رسمی ) ! اورا که مرده بود دیدم که درکنارم ایستاده پرسیدم حالا در پی کدام هستی  ؟ نام دختر بزرگم را برد  گفتم ، اما او شوهر دارد در جوابم گفت : با شوهرش حرف زدم !!!   

چند هفته ایست که او دچار سر درد شدید است  حال بیداری نیمه شب من معلوم است . 

برایم مهم نیست کی میرود وچه کسی میاید و نقشه بزرگ امریکا بهمراه  مادر خوانده برای سر زمینهایی نظیر کشورهای کوچک وبزرگ چه خواهد بود این سر زمینها همیشه باید تابع  اقمار  بزرگ باشند قانون اساسی آنها دستوری است  ما خیال میکنیم در دنیای متمدنی زندگی میکنیم  ،نه همان وضع اتسان اولیه ادامه دارد تنها زمان ومکان عوض میشود در  این سالهای گذشته  وبا بر تخت نشستن چند جانور. سفید وسیاه غیر از جنگ وآوارگی وبدبختی وکثافت چیزی نصیب مردم دنیانشده است  بجای دانش و پژوهش ایده و لوژیهای مسخره وبی پایه شعور مردم را گرفته وعقل آنهارا به زیر سئوال برده است من میل ندارم از شاه ایران یک قدیس بسازم اما پس از جنگ جهانی دوم  شاید دنیا بهترین دورانش راطی کرد با آمدن  افکار معرکه گیر بیکار ی نظیر مارکس وانگلس وسپس عزیزدردانه آنها لنین وضع دنیا بهم ریخت  خوب  برای این لا مذهب ها بهتر. است ادیان را قوی کنیم واز خاک چند هزار. ساله افسانه هارا بیرون بکشیم  آنهم جوابی نداد بشر هر روز رو به توحش میرود وغولهای ساخته شده دست بنگاههای بدن سازی با پرو تین های مصنوعی  هر روز تعدادشان بیشتر. میشود هیکلها بزرگ مغزها کوچک  دیگر هیچ اتسان بزرگی مانند بتهون بوجود نیامد دیگر هیچ نویستده ای مانند رومن رولن ویا ماکسیم گورکی زاده نشد آنها درهارا  شناختند وشکافتند امروز موسیقی همان تکرار ساخته های گذشته است نویسنده گانی  در زیر خماری مواد مخدر از عالم هپروت خطوط را ردیف میکنند و در سر زمین گل وبلبل  وخیام وشراب چراغهای هنر خاموش شد وادبیات به زباله دانی ریخته شد در حال حاضر بهترین افتخارشان جلال آغا ویا چند نویسنده تریاکی میباشد وبهترین شاعرمتفکرشان احمد خان شاملو است که رید به تمام شاعران ونویسندگان  مردان بزرگی مانند فریدون آدمیت و دکتر حمیدی شیرازی وعلی اکبر دهخدا و نادر نادر پور آنها  کهنه شدند باید شعر نو ونوشته نوباشاد یعنی حروف را پس وپیش کرد وبهترین خواننده درسکوت نشست نشمه های خود فروش ودست آورد پدرخواتده ها هنوز لاشه پیر خود را روی سن میکشند 
مادونا اولین مربی زنان ودختران شد وبیتلها اولین مربی خوانندکان مرد حد اقل بیتلها چیز باارزشی ارائه دادند جان لنون سرور سرورانشد و همجنس بازی بهترین نوع زندگی نوین  ، 
نه کاکا جان گریه مکن برو بسلامت نه تو پدر جد تو هم نمیتواند این بلبشوی را سرانجام دهد تا زمانیکه جکومت امنیتی بر سر کار آید وکوره های جدید آدمسوزی احیا شوند ، برو دست خدا بهمراهت  فلک چند روزی بتو وهمسرت که گویی از. بالای درختان نارگیل افریقا  پایین افتاده . حشمت وسالاری داد حال جایت را یک تاجر ماهر با بانوی ... خواهد گرفت و.... خداوند به همه دنیا  رحم کند . آ....مین
ثریا ایرانمنش /نیمه شب 
 پنجشنبه ۱۲ژانویه ۲۰۱۷ میلادی

چهارشنبه، دی ۲۲، ۱۳۹۵

جان جهان

روزیکه کوسه از دنیا رفت  من روی گوگل پلاس نوشتم :

خبرت هست که درمصر شکر ارزان شد ؟ / خبرت هست که دی گم شد وتابستان شد ؟

بامید آنکه کسی بفهمد ، ه کسی نفهمید همه جنده جات و منحرفان جنسی که امروز جای جوانان پر بهای گذشته را پر کرده انده سیاه پوشان به دنبال جنازه کوسه روان شدند وهمه زبان به تسلیت گشودند حال آنهاییکه بقول خودشان انقلابشان دزدیده شده به دنبال یک انقلاب " کره ای " هستند . این کوسه موسیقی را حرام کرد ودنیای هنرا را بر باد داداین کوسه پدر تررویستها بود وپدرخوانده  وهمه هم میدانیم از کجا تغذیه میشد ؟ این پسر بچه رعییت که درباغها وکوچه پس کوچه های ده بهرمان میدوید وپسته جمع میکرد ناگهان شد یک کوسه بزرگ خونخوار وتازه من فهمیدم که مردم گوسه هارا بیشتراز ماهیان دوست میدارند ! آن ماهی طلایی ما چه خوشباورانه باین مردم تکیه داده بود به همسرش گفته بودند اگر اورا بکشی ما ترا خواهیم بخشید واموالترا پس خواهیم داد الله وعلم !!!ماهی طلایی ما که داشت جهانی زیبارابما نشان میداد درگوشه ای بیکس افتاد حتی یک پرنده بسوی او او نمیرو د همه میترسند اما کوسه با چه جلال وجبروتی تشییع شد با کمک مسعودان  حیف نام مسعود که برشما نهاده اند [مسعود سعد سلمان ] حال نامشرا روی خود فروشان گذاشته اند . من دیگر درباره او ودیگزان  نمینوسم تا باو وبقیه  بها داده باشم لعنت ابدی براو وخانواده اش باد .

سازمانهای مخفی اطلاعایت امریکا از همین حالا هشدار داده اند که با آمدن جناب مک دونالد دنیا دچار هرج ومرج بیشتری خواهد شد وناسا بجای آنکه به مارس بپردازد به ماه میرود هرچه باشد آن " کاکا " مارس را بیشتر دوست داست وبه دستور او کاوشگران روی مارس به دنبال اب ودانه بودند ؟ مارس ستاره من است حال مک دونالد به ماه میپردازد !! ویک شب خواهیم دید که ماه  گم شده وفردا خورشیده هم مرده است .

تاریکی بردنیا حاکم میشود وما میمانیم وجانوران خونخوار در پرتو شمع باید خودمانرا نجات دهیم . دریاها سر به طغیان برمیدارند و کوهها ریزش میکنند وآتش فشانهای خفته بیدار میشوند وخوب هرکه توانست خودشرا نجات میدهد اگر هم میلی باین دنیای نکبت نداشت مانند یک اسب اصیل روی پاهایش میاستد تا آتش اورا درمیان بگیرد .

همه شماها کم وبیش به زندگی دختری از اورلئان ویا آنا دوارک ویا ژاندارک آشنایی کامل دارید وشرح خدمات وجنگهای اورا هم بخوبی میدانید فداکارهایش وروحیه دادن به سربازان نا امید  زنی دهاتی برخاست بجنگ رفت   وناج شاهی را پس گرفت  وبر سر پادشاه خود گذاشت کاهنان  وروحانیون  اهل "قم"  اروپا !!  گفتند جادوگر است اورا زنده زنده  درآتش سوزاندند پاداش خدمت او  سوختن در آتش بود .

خیلی ها  این درسها را  فرا گرفته اند ، خدمت به دیگری  را از منوی روزانه شان حذ ف کرده اند اما عده ای مانند من از کره خری به الاغی رسیده ایم وهنوز درپی آن هستیم که به دیگران کمک کنیم . 

من دراین غم میسوزم که چرا  از آتش دیرین وشعله های آن خبری نیست  وچرا دیگر شمع  فروزان آتش  را کسی روشن نمیسازد   وچرا من وما تنهاییم ؟  من هرکه هستم  وهرجه هستم  گویای  نسل خود وروزگارخویشم  نقد هستی ام  را برسر این قمار گذاشته ام  وراه بازگشنی هم ندارم  چرا که همه پلها  را درقفای خود ویران ساخته ام .دیگر پشت دری نمی ایستم ودست کمک بسوی کسی دراز نمیکنم چرا که ستاره من در آسمانها ی دوردست واز دیده ها پنهان است وبقول حافظ :
به کوی میکده  هر سالکی که ره دانست 
در دگر زدن اندیشه تبه دانست 
بر آستانه میخانه  هرکه یافت رهی
ز فیض جام می اسرار خانقه دانست 
زمانه افسر رندی  نداد جز به کسی 
که سر فرازی عالم دراین  کله دانست ......
........
حال ما کلاهمانرا از سر برداشته وآنرا  پس داده ایم واحتیاج به سر فرازی آنهم میان این جماعت نداریم . پایان 
ثریا ایرانمنش " ب پرچین "
اسپانیا /11/01/2017 میلادی /.


سه‌شنبه، دی ۲۱، ۱۳۹۵

جادوگر پای چوبی

هر نیمه شب با صدای قهقهه آن زن بیدار میشوم ، صورت گل انداخته اش با ناخنهای قرمزش وماتیک قرمزی که برلبانش مالیده با موهای انبوه رنگ شده  لنگان لنگان بسویم میاید ، همچنان میخندد ، سپس میگوید :
دیدی چگونه ویرانت کردم با کمک همه همراهانم ؟ ومن درجوابش بلند بلند میگویم " اما من غرق نشدم ، من غرق ناشدنیم " 
وبیاد کیسه  محتوی جادوگری او میافتم که زیر بالش همسرش وهمسر من گذاشته بود ، این را خدمتکار خانه پیدا کرد وگفت زیر بالش شوهر او هم دیده ام مادرش نیز جادوگر بود دختر یک باغبان که با جادوگری بغل ارباب خوابید وسپس همسرش شد .
زندگی او بمن مربوط نمیشود اما هرنیمه شب مرا بیدار میکند .

لنگان لنگان با آن پای چوبیش وسقزی که دردهان دارد ولبان سرخ شده اش .
خوب : تو که هردورا داشتی وهردو را زیر پستانهای بزرگت گرفته بودی وشیر میداید یکی برایت پول میاورد ودیگر بتو حال میداد.
چه کسی دراین دنیا حاضر بود ترا با آن پای چوبی ومنزجرکننده ات  بخانه ببرد غیراز این دو مرد شهرستانی که میل داشتند با شاهزاده ها وصلت کنند !!!

بیاد برادران  کارامازوف میافتم ، 
امروز سحر بود که از خواب بیدار شدم وچهره منحوسش را جلوی چشمانم دیدم ، فریاد کشیدم ، من غرق شدنی نیستم دیدیکه غرق نشدم ، مرا روی یک تخته چوب میان دریا رها ساختید بچه هارا به دندان گرفتم وبا دستهایم پارو زدم تا به ساحلی امن رسیدم حال دیگر چه میخواهی ؟ .
بلند شدم ، حال تهوع داشتم ، کمی آب نوشیدم سپس رفتم تا قهوه ای درست کنم وبنوشم  ، سرم گیج میرفت ، چگونه میتوانم از شر آن روح منحوس خلاصی پیدا کنم ؟.
کسی نمیداند که من چه اسراری در سینه دارم ، 
ما ایرانیان کارمان همین است آنکه میسازد ویران میکنیم وآنکه ویران میکند ستایش میکنیم ، 

آرامکاه رضا شاهرا ویران ساختند چون ایرانرا ساخت وزنان بیسواد وبیشعوررا از درون گونی بیرون کشید وبه دانشگاه فرستاد به خارج فرستاد ، برای آن روح ویرانگر وشیطانی آرامگاهی ساختند  طلایی ضد زلزله وضد بمب البته با کمک دوستانی که درکشورهای مذهبی نظیر ایتالیا واسپانیا دارندوفهمیدند که کاتدرالها جای پرستش خداوند نیست آرامکاه اربابان  دین است .آنها هم برای خود هزارن امام زاده قلابی ساختند ویک آرامگاه طلایی چون میدانند دورانشان سر آمده است .وباز زنها بود که النگوهای طبایشانرا دادند !!! ودوباره میلشان کشید به زیر چادر بروند !

حال اگر جنگی در بگیرد وهمه چیز از بین برود اما ارواح پلید هنوز در آسمانها میچرخند وباغث عذاب روح دیگران میشوند .

چگونه میتوان از شر ارواح پلید نجات یافت ؟ .
آن زن همیشه بدنش بو میداد حتی عطری را که بخود میزد اورا بد بو تر میکرد اماد این بو برای دیگران شمیم بهشتی بود !!! او میدان سینه های بزرگش درون پستانبندش نیز کیسه ای دوخته بود ومن خیال میکردم چنان مومن است که دعا ویا قرانرا درآن جای داده است ، نه مقداری چیزهای کثیف ونوشته هغی نامریی وچندین دانه درون آن کیسه بود .
ایکاش میشد از دست روح پلید او رهایی پیداکنم . خوابم را میشکند .اما من غرق شدنی نیستم ، نه غرق نخواهم شد ، او با طلسم جاودییش ومن با قدرت روحیم  با هم درجدال بودیم بظاهر مهربان درباطن دو دشمن خونی  .

نه دیگر نمینویسم که من آن ابر اندوهگیم ، دیگر نخواهم نوشت که چشمانم لبریز از اشک است ، نه من آن موج سواری هستم که حتی بدون پارو میتوانم قایق شکسته را بساحل برسانم  ، من آن فانوسم  که دردل تیره شبها در بیخوابیها نیز نور پخش میکنم  من ازطلسم او رهایی یافتم  از تیغ سرد وجگر سوز او فرار کردم  حال درکنار گهواره کو.دکانم  درکنار شاخسار هستی  که هردم نسیمی فرح بخش  میوزد ودلمرا پیچ وتاب میدهد نشسته ام .
نه من غرق شدنی نیستم /ث

صدای زوزه سگی  از دوردستها بگوشم رسید 
 از پشت پنجره در قاب شیشه ای 
بیرونرا نگاه کردم 
دو چشم براق وسوزان  بر شیشه کبود پنجره 
نشسته بود 
آن چشمهارا میشناختم 
در ب اطاقم باز شد  صدای لغزش پایی 
 وتارعنکبوتی  چون یک نخ بیصدا
ومن میهمان شبانه را شناختم 
پشتش خمیده بود 
از هراس سرم را به زیر لحاف بردم
این روح همیشگی  روحی شیطانی 
که لباس قدیسین را پوشیده بود
 در روشنایی مهتاب ایستاده مرا مینگریست
فریادم درگلو نشست 
برخاستم 
نیشخند اورا بادندانهای زرد دیدم 
فریا کشیدم فریاد کشیدم 
نه ، نه ، من غرق نخواهم شد 
غرق نخواهم شد .........پایان
ثریا ایرانمنش . " لب پرچین"
اسپانیا /10/01/2017 میلادی /.