پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۵

پوپوليسم

مدتهاست كه اين واژه پوپوليسم بر سر زبانهاست ،عوام گرايى ،حكومت مردمى  ،كه باز سر چشمه آن بر ميگرده روسيه سرخ ،آنروزها ، در بعضى از جرايد ميخواندم كه چند كشور رسما اعلام داشته اند كه ميل دارند از اتحاديه اروپا خارج شوند ودر صد هستند ه مانند دولت بى بى سكينه  اين طرح را به مشاركت مردم بگذارند ، اينجانب با تمام بيشعورى ونادانيها ميدانم كه اروپاى يگانه هيچگاه يكى نخواهد شد تنها فشار بر قشر پايين جامعه است تا آقايان روسا در پارلمان  معتبر اروپا بحث كنند هويج را يك ميوه بدأنيم يا سبزى وآيا خيار جزو ميوه جات است !؟ اين آقايان  هيچگاه كارى براى ملتها انجام نخواهند داد وهدفشان كرؤى شدن دنيا ويكى شدن واز همه مهمتر تحمل فشار وزور بر قشر پايين و ناديده گرفتن همه أهداف و نظارت كامل بر زندگى مردم ويكنوع زندگى  زير نفوذ امنيتى ، ايران بهترين نمونه اين سرمايه گذارى بود ، يك حكومت اسلامى فاشيستى يك آقا رهبر معظم بر يك كشور ، قشر دانا ودانشمند به زير أب رفته اتد درعوض لباس رسمى لاتهاى چاله ميدان  با سبيل كلفت وكلاه مخملى  وسربازان امام زمان  با چماق حاكم بر سر نوشت  مردم ميباشند  كلمات خوب واژه هاى ظزيف وشعر وموسيقى  ،مجسمه سازى هنرهاى ظريفه نقاشى بكلى از ميان مردم رخت بر بسته است ومردم فراموش كرده اند كه ميتوان مانند حافظ يا خيام رند شد و فهميد ، بهترين نمونه را درايران پياده كردند ، حكومت پوپوليسم نه حكومت مردم بر مردم .
حال شصت وپنج در صد آقايان بالا بالاها  موافق جهانى شد ن دنيا هستند وچهل پنج در صد مخالف ،خوب هميشه راى اكثريت برنده است . 
اين جهانى شدن هيچ مزايايى ندارد حكومت ترس ،ترس همسايه از درب كنارى ،ترس پدر از مادر ترس فرزند از خانواده حكومتى كه همه بايد تنها باشند از اجتماع پرهيز كنند دوربين ها همه جا آدمهارا زير نظر داشته باشند سطح تحصيلات نزول پيدا كند در عوض اقتصادى كه ميكفتند متعلق به ( خر) است روز به روز بيشتر رشد ميكنند واين خران هستند كه به زير بارند. 
امروز كمتر صداى جديدى بلند است ، همه بنوعى چشم به گشته  دوخته اند ترس ووحشت مردمرا فرا گرفته وآقايان هم همين را ميخواهند بايد ترسيد  دنيا دارد رو به پيرى ميرود سن اشخاص با لاست در بعضى كشورها همان برنامه زمان نازى هارا به اجرا گذاشته وقانونى كرده اند مرگ أرام به درخواست خود شخص ، بيمارستانها از كمكهاى اوليه خود دارى ميكنند پرسنالها در بيمارستانها كمتر شده مقدار زيادى داروها ناشناخته محصول آزمايشگاهها  در دست مردم  است بعنوان علاج ،حتى ويتامينها  نيز بيمارى زا شده اند مردم بيشتر به داروها وعلفهاى طبيعى  رو كرده اند ، ديگر كمتر صداى أوازى تازه بگوش ميرسد كمتر شخصيتى در رشته موسيقى ديده ميشود ،آوازهاى دسته جمعى كر كليسا بهترين مرسيقى ها شده است وهمان تكرار ها ، موزارت ، بتهوون ، شوپن ، وموسيقدانان قديم ايتاليايى ، مرتب تكرار ميشوند ، گذشته رو به فناست آينده تاريك وسياه ، در مدارس بجاى علم وفرهنگ درس تجاوز وروابط جنسى ميدهند ، اينجا تنها كسانى كه هنوز برنده  هستند مردان اقتصاد دنياى مد ميباشند  كه از دسترنج زنان تيره روز وبچه هاى گرسنه افريقايى ، هندى ،بنگلادشى  استفاده ميكنند وروى كرمها مصرفى زيبايى مينويسند  كه ( روى هيچ حيوانى امتحان نشده است ) !! طبيعى است روى مردان وزنان زندانى تجربه ميشود  وما بيخبريم . 
دنيا دنياى قمار  بزرگترين قمارخانه ( وال استريت ) است  هر روز بر تعداد قمارخانه ها افزوده ميشود حتى ورزشها  منحصر شده به يكنوع قمار آنهم از نوع خريدو فروش بازى كنان فوتبال ، تنيس براى روزهاى گرم بهارى وسر گرمى شاهزادگان است ، از هر سوراخى يك پرنس  وپرنسس وشاهزاده بيرون ميزند وبراى  خود دربارى دارد اما  همه كانالها بهم متصلند ،مثل موبايل من كه به همه جا وصل است !!!!
دوست من ، من گذشته ها را  بخاك سپرده ام  اما دورنماى  آيتده را نيز چندان روشن نمبينم ، هنوز دلم هوس يك كاسه آبگوشت ر ا ميكند ريك چاى شيرين با نان وپنير ، همه چيز بسته بتدى ،يخ زده واكيوم شده ،وسرانجام هم همه با يك بيمارى دنيار ا ترك ميكنيم  ( سرطان)!
ودر سطر آخر اضافه كنم كه روز گذشته يك دو بين جلو خانه ما نصب شد ! لابد پير زن سكته اى همسايه از من ميترسد مبادا عضو داعش باشم يا تروريست  ،!!!! تنها ما دوتا در طبقه چهارم هستيم حال بايد طبقات ديگر را نيز ببينم آيا همه دوربين داردند يا تنها ما عزيز دردانه شديم ! 
حالم از اين زندگى دارد بهم ميخورد ،چاره نيست در ميان مخلوطى از مدفوع گاهى دل به يك كشمش ميبنديم ، پايان 
ثريا ايرانمش ، " لب پرچين" 
اسپانيا !1/12/2016 ميلادى /.

چهارشنبه، آذر ۱۰، ۱۳۹۵

مرد ومردانگی

اول بنا نبود که بسوزند عاشقان 
آتش به جان شمع فتد که این بنا نهاد

شب گذشته با  تب شدید ، توام با زوزه باد وسرما ودهان خشک . از جا برخاستم از پشت شیشه به بالکن تاریک خیره شدم تنها زوزه باد بود وپیکر داغ من ، کارتن محتوی آب پرتغال را یکجا سرکشیدم ونشستم به هذیان نوشتن همیشگی !!

هنوز داغم ، اما میبایست برمیخاستم ، دیگر کسی نیست تا بفرمانم باشد اسپانیاییها درتمام دنیا خود مشغول خدمتکاری هستند اما درسر زمین خودشان حاضر به خدمت یک خارجی نمیشوند ، به ناچار باید از مراکشیها استفاده کرد یا اهالی شهر ودیار اوکراین که باید هم اجازه کار داشته باشند وهم ما ماهیانه پول سوسیال آنهارا به دولت بپردازیم ، وتازه اگر دزد نباشند ویا معتاد .
امروز صبح رفتم روی بالکن باد غوغا کرده بود همه لباسها یک درمیان ورویه مبلها همه میان زمین وهوا وخاک وخاشاک همه جارا گرفته بود ، بدرک .
صبحانه امرا درست کردم ونشستم به نوشیدن قهوه ، خوب ! قرار نبود من اینجا باشم ، حال هستم ، قرار نبود من تنهاباشم ، خوب هستم ، قرارنبود آواره باشم ، حال هستم وقرارنبود دزدان خانه واموالمرا ببرند ، خوب بردند ، و من چه ساده دلانه وصادقانه به همه چیز مینگریستم .
در میان تب شدید داشتم مردان خوب آن زمانرا میشماردم ، مردانیکه جان برکف سینه هایشان هدف تیر نامردان قرار گرفت تعدادمردان نیک ودرستکار آن زمان از هشتاد تجاوز نکرد اول از هم آنها دکتر منوجهر اقبال بود وکثیف ترازهمه شریف امامی خود فروش . در لندن اکثرا بخانه این تیمسارهای پاگون افتاده میرفتیم دیگر خبری از نعلین ( سلین ) نبود حال عده ای تازه دست بکار شده جای آنهارا گرفته بودند .
درآن زمان هنوز این جوجه شاعران تازه بالغ شده هوس میخانه بسر داشتند وراس آنها وریاست آنها را همسر اول بنده بعهده داشت وزنان شاگرد خواهرش بودند ومادر فرمانروای همه که از قزاقستان وروسیه مهاجرت کرده بود ، (نام او وشهرت او درکتب حزب توده به ثبت رسیده است ) تود ه ایها اورا طرد کردند که چرا پس از چندین سال زندان وشکنجه وحکم اعدام توبه نامه را امضا ء کرده بود وبه دستگاه روی آوده ومشغول خدمت بود ودر انقلاب نزدیک بود همان توده ایها که محمودیان ولاشایی را اعدام  کردند اورا نیز اعدام کنند که " دلارهای" همشیره از امریکا جانشرا نجات داد . امروز او هم با همه ادعا ها وسیاستمداریها ونوشته ها ومعلومات خاکستر شده است ، من تنها یکسال توانستم دوام بیاورم دیگر از اینهمه هیاهو خسته شده بودم  از ملاقتهای هفتگی ودالانهای تاریک سلولها ومتلک پاسبانان ونگاههای هرزه سایرین دیگر بجان آمده  بودم . بقیه اش بماند .
حال آن جوجه شاعران برای خود مجاهد اول شده وهرکدام برای خود مقامی کسب کرده بودند واو درتاریکها خاموش نشسته بود بعضی از اوقات باو میاندیشم اما چیزها ورویدادهایی هستند که باید برای همیشه محفوظ بمانند بهتر است .

سپس ناگهان یک ستاره کوره از آسمان به دامنم افتاد خیال کردم شه زاده با اسب سپیدش از راه رسید نگو یک بچه لوس وننر که مرتب گریه میکرد ........یک مهره سوراخ دار !
بلی ، قرار نبود من اینجا با تن تب دار تنها ازخودم پذیرایی کنم ، اما حالا شده کاری هم نمیشود کرد دستی نیست تا بکمک من آید بچه ها مشغول کارند ومن نگرانی سلامتی آنها . 
بلی خیلی چیزها قرار نبود باشد که هست  ، دلم در ته سینه ام میلرزد  دلی بیگناه  ، نمی دانم چه باید بگویم  نمیدانم چه باید بکنم  بیاد آوردن سختی ها  وسخنانی که از سینه ام بر میخیزد  بیشتر مرا دچار اندوه میکند ، سپس باخود میگویم :
آن یکی هم درآنسوی آبها تنهاست ، او هم تنها بیمار میشود وتنها ازخودش پذیرایی میکند ، او هم تنهاست ، هردو لجبازیم وهردو به تنهایی خود خو گرفته ایم میل نداریم درحریر واطلس دیگران غلط بزنیم من با حروف وکلمات خودرا خالی میکنم او با دیدن فیلم ویا شنیدن یک موسیقی بلند درون گوشش . 
روزی چه ارزوها برایش داشتم ومژگانمرا حریر کرده به زیر پاهایش انداختم حال با اشک حروف میسازم وبشما خواننده پر حوصله تقدیم میکنم ، باشد هرچه هست من تکه ای از تاریخ گذشته شما هستم ، باید تحملم کنید . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین"
اسپانیا / 30 /11/2016 میلادی /.

خود فروشى مردانه

باد با سرعت يكصدو هشتاد همه چيزرا در بالكن بهمريخته از همه بدتر صداى زوزه آن مرا دچار وحشت ميكند انگار ارواح سرگردان از آنسوى دنيا واز زير خروارها خاك ناله سر داده اند ، بيدار شدم همه اخباررا خواندم روى سايت " اسكاى نيوز " چشمم به چند پسر جوان ومرد جوان افتاد كه با عكسبردارى از خود ودوست دختر خود وتنظيم آنها دست بفروش وتلكه كردن آن زن بدبخت ميشوند وبا چه لبخند وغرورى هم باين كار كثيف افتخار ميكنند ، بيكارى ،بى پولى ،بيشعورى همه دست به دست هم داده يك لپ تاپ جلوى خود گذاشته اند واز آن استفاده هاى آنچنانى ميكنند ،تازه پس از تهديد وتلكه  كردن طرف مقابل وباج گرفتن باز عكسهارا به نمايش ميگذارند لبخند غرور آميز اين پسران چنان حال  مرا  بهم زد كه اگر جلو دستم بودند مشت محكمى به دهانشان حواله ميدادم وبياد " پيلى" افتادم  كه آيا توانست از آن مخمصه وتهديد رهايى يابد وآيا پليس توانست كارى انجام دهد ، خوشبختانه در اين سر زمين ارائه عكسهاى آنچنانى ممنوع است وفورا جلوي طرف را ميگيرند وأخطار بصورت نوارى زرد بر بالاى صفحه ظاهر ميشود و درعين حال آدرس طرفين را دارند ودست به عمل ميزنند ومن در اين فكرم كه در انگلستان پيشرفته چگونه هنوز اين كثافتكاريها ادامه دارد البته نبايد چندان تعجب كرد كه مردانشان از ازل اين كاره بوده وزنانشان آن كاره با كلوپهاى پنهانى وخصوصى ودربسته ،كار از بنياد خراب است  . 
چيز ديگرى كه مرا بيخواب كرد اين است كه روزى  همسر مهربانم در لندن  بمن گفت بيا برو ايران مادر جانت  راببين خيلى بى تأبى ميكند دو دختران هم با خودت ببر ويك وكالتنامه هم به برادرم بده تا خانه اترا از شركت " خانه"بگيرد ،منهم مانند هميشه يك يابوى تمام عيار دست دختران را گرفتم چون هاف ترم مدرسه بود براى دوهفته عازم ايران شدم زمان  تصدى  رياست جمهورى بنى صدر يك روز به محضر رفتم به همراه برادر شوهرم ووكالتنامه اى بلند بالا كه از پيش تنظيم شده بود بدون آنكه بخوانم ويا بپرسم مفاد آن چيست امضاء كردم . 
اين برادران شريك درهمه چيز بودند !! حتى وكالت داشتند زنان يكديگررا طلاق بدهند . بهر روى بعد ها فهميدم كه همسر عزيزم يك طبقه كامل را با پنج آپارتمان به نام من وپسر ش خريده حال برادر عزيزش احتياج به پول دارد وبايد آنهارا بفروش برساند ؟ نميدانم آيا طلاق منهم در آن وكالتنامه بود يا نه ؟! سالها بعد آن برادر بزرگ براى آخرين مداواى بيمارى ريه وگلوى خود به لندن آمد ومرتب از من طلب بخشش ميكرد حتى  موقع رفتن در فرودگاه هم باز طلب بخشش كرد به بلژيك رفت از آنجا زنگ زد مرا ببخش  انسان آدمهارا دير ميشناسد تو انسان بزرگى هستى ، تا اين ساعت هنوز نفهميدم اينهم طلب بخشش براى چه برد؟ براى همسر اشتراكى ؟! براى فروش آن بيغوله ها ؟ براى أواره كردن من وبچه ها خوب ،  حد اقل اين مردانگيرا داشت كه طلب بخشش كرد ، ديگر گذشته امشب از صداى زوزه باد احساس ميكنم اين زوزه آن يكى  مردميباشد  كه دارد التماس ميكند ، نه ،بخششى در كار تيست ،صبح  ،ظهر شب تنها به روح بى فتوحت  لعنت ميفرستم وآن جاودوگر با پاى چوبى كه بقول دوستى ميگفت خداوند ترا زده ديگر لزومى ندارد ما ترا بزنيم  ،هرچه بود تمام شد  منهم تمام خواهم  شد اما با وجدان پاك  روحى  پاكتر واينكه آيا من فرزند بزرگ كردم وتحويل اين جامعه دادم يا ديگران ، از شروع  ساعت شش صبح تا هشت شب مشغول بكارند  آنهم گاهى حقوقشانرا هپلى هـپو ميكنندو آن پسر كوچك  من در ستين جوانى  موهاى سرش يكدست سفيد شده مرتب بايد دوردنيا  باشد روز گذشته تازه از چين وژاپن بر گشته بود  واز فرودگاه بمن زنگ زد  ، پس از هفته ها خبر ورودش را داد و آن ديگرى با تمام زيباى ورعناييش وشعور وتحصيلات هرروز بايد يك قطار لكنتو را بگيرد وبه آفيس برود ،شب خسته مانند مرده اى به خانه  كوچكش بر ميگرددتنها تفريح او تماشاى فيلم ويا كتاب خواندن است ، نميدانم ،شايد من آنهارا براى قرن گذشته آماده كرده بودم نه قرن خود فروشى قرن آدمكشى بسبك وسياق داعش !!!! ودزدى وخوردن مال ديگران ،  قرن فروش سكس ! وبه نمايش گذاشتن آلت تناسلى !!!!واقعا نميدانم ،  حيرانم ،حيران . 
 پايان دلنوشته هاى نيمه شب وايكاش باد تمام ميشد وميگذاشت من آسوده بخوابم .ث
آخرين روز از ماه نوامبر دوهزارو شانزده ،اسپانيا .

سه‌شنبه، آذر ۰۹، ۱۳۹۵

تاریخ خنده دار

اینجانب با کمال سر بلندی وافتخار ، مینویسم در عصری زندگی میکنم که تکنو لوژی بسرعت پیش رفته وجلوتر هم خوهد رفت ودر سر زمینی زندگی میکنم که دین را از دولت جدا کردندبا احترامات فائقه در عصر دون خوان کارولوس چهارم وشاه جدید فیلیپ ششم  وباید بگویم سخت برای ملکه صوفیا  احترام قائلم ، زنی آرام ، سنگین ، مومن وانسان دوست به تمام معنی  که درکنار شوهرش تا آخرین لحظه ایستاد ، بهر روی همه چیز ظبط میشود ودیگر مانند گذشته حدیث روایات  و ذکر کتاب دخلی ندارد با اینهمه که دنیا پیش رفته سرزمین باستانی من هنوز از خواب هزاروچهارصد ساله اش بیدار نشده است ، دراصفهان گویا ارامنه مجسمه حضرت مریمرا بعنوان نما د مادر درپارک شهر نصب کردند رنود فهمیدند وشهرداردستورداد آنرا بردارند  از همه مهمتر » چت هایی» که ملت باهم دارند هنوز وفات حضرت حسن وعلی نقی پسر عمو وبرادرزاده مرحوم فلان  را تسلیت میگویند وحلوای نذری پخش میکنند آنهم بخودشان مربوط است چیزیکه امروز مرا به خنده واداشت ونزدیک بود با چایی ام خفه شوم این بود :

آخوندی درتلویزیون  ملی ایران داشت سخن رانی میکرد ومیگفت ، روزی زنان حضرت محمد برایش گوسفندی آلوده به سم آوردند وگفتند یا رسوالله ما برایت تحفه ای آورده ایم بگو کجارا دوست داری( البته نگفت گوسفند پخته بود یاخام ) ! حضرت فرمودند که من کتف آنرا دوست میدارم اطرافیان نشستند بخوردن گوشت وپس افتادند ( پس لابد گوسفند پخته بوده )  حضرت رسول دست بردند به طرف گوشت کتف  ناگهان گوشت پرید وگفت : 
یا رسول الله  مرا نخورد که من مسمومم ، 
حال من استگان چایی به دستم نگاهی به یک تکه کیک خود که  شبیه گوسفند شده بود انداختم ببینم کیک بمنهم میگوید مرا نخور من کهنه ام یا تازه !! البته من رسول نیستم کیک هم اگر کهنه باشد مرا مسوم میکند ! 
آه ... بهتر  است دیگر چیزی از شعور این ملت ننویسم کتابهای فلاسفه را باز میکنند از رویش کپیه برداری کرده روی رسانه ها میگذارند ، هریک درفراق معشوق اشک حسرت میریزد ، ااما کسی نمیپرسد سرانجام این حماقتها بکجا ختم خواهد شد . واین مردم سرانجام به کجا خواهند رسید ؟ 
امسال در اکثر کشورهای مسیحی دستورداده شده به درخت کریسمس آلنگ ودولنگ آویزان نکنند وهمان داستان قدیمی وتولد عیسی را نشان بدهند دراینجا ( بلین ) میگذارند ماهم تماشاچی . چند شمع روشن میکنیم نوه ام میپرسد چرا رنگ موهای تو مثل بقیه نیست ؟ وچرا تو درخت نمیگذاری ؟ چیزی ندارم درجوابش بگویم تنها پاکتی به دست او میدهم محتوی وجه ناقابلی با یک کارت کریسمس ومیگویم " کریسمس مبارک  چون میدانم بچه های امروزی از اسباب بازیها لبریزند وبه دنبال چیز جدیدی میگردند .پایان 
ثزیا ایرانمنش / اسپانیا  29/11/2016 میلادی /.

بی ستاره

خدا رحمت کند محمود خان را ، میگفت همه ما یک ستاره در آسمان داریم ، بعضی ها آنرا محکم میگیرند وبا آن روی زمین میایند وتا آخر عمرهم با آن شاد وخوش زندگی میکنند وبا همان ستاره پر زرق وبرق هم به آسمان میروند ، بعضی ها مانند  من وتو یا ستاره را درمیان راه میشکند ویا اصلا به آنها ستاره ای نمیرسد وبی ستاره به زمین میایند بی ستاره زندگی میکنند وبی ستاره هم خواهند مرد ، بعنوان نمونه خودش را مثل میزد ، وآن روزگاران که با او وهمسرم به آبادان رفته بودیم ودرکشتی یک ارمنی تبار که ریاست بردگانرا بعهده داشت ( یعنی کارگران بومی ) میهمان بودیم :
میگفت از همین جا نگاه کن ؛ این مرد خپله باریش وپشم وآن چهره باد کرده بی سواد ریاست وحکومت یک عده بدبخت بیچاره را درآنسوی شهر بعهده دارد ونوکر بالا نشینیان است !
درآن زمان هنوز نفت ما دردست ارباب ودولت فخیمه بی بی سکینه بود وآنها شهر های آبادان واهواز را قست بندی کرده روسا و صاحبان شرکتها مهندسین وهمسران ومیهمانشان در یک قسمت بنام " بریم " زندگی میکردند با تمام وسا ئل پیشرفته زمین تنیس استخر شنا اتومبیلهای کوچک که آنهارا به بندر برساند ورستوران بزرگی که مخصوص اربابان بود ایرانیان غیر کارمند بومیان وسگها اجازه ورود به آن رستوران نکبت را نداشتند که همیشه بوی سوسیس سرخ کرده وجگر مرغ ازآنجا بیرون میزد ، درآنسوی شهر قسمت ( بوارده) کارگران بومی با زن وبچه هایشان زندگی میکردند واجازه ورود به قسمت اربابی نشین را نداشتند محمود خان اولین گیلاس کنیاک را  که بالا میانداخت  زبانش باز میشد وهرچه دل تنگش میخواست میگفت ، " نشان "بردگی یک ملت"
او خود سخنوری کامل ، شاعری حساس ، ونویسنده ومترجمی زبر دست بود ، حال درشغل معلمی داشت نانی به دست میاورد  تا بتواند مخارج  چاپ کتابهایش را بپردازد هنوز هیچ ناشری  کتابهای اورا چاپ نمیکرد ناشرین  یکی امریکایی ودیگری انگلیسی ویکی آلمانی ، بودند به ظاهر صاحب چاپخانه مردی ایرانی بود اما درواقع سر نخ جای دیگری بود .
من زندگی وبدبختی وبیماری ورنج کارگرانرا میدیدم ودختران اربابان را با شلوار کوتاه وبلوز بدون آستین راکت به دست بسوی زمین تنیس میدویدند ! آن قای ارمنی که نام " گرار" بود همه جا میرفت وهمه کار ! میکرد بیشتر کارکنان شرکت ارمنی بودند ! 
ومن قبل از ازدواجم برای رشته پرستاری در بیمارستان شرکت نفت آبادان باین شهر آمده بودم بوی سنگین نفت جلوی نفس کشیدنمرا میگرفت درهمین شهر بود با همسرم آشنا شدیم .ومن فورا به تهران برگشتم .(همسر اولم ) .

نفت ما ملی شد ، یعنی دیگر خودمان صاحب آن شدیم " مثلا" آن " بریم" نشینیان ابادانی سرازیر تهران شدند ودر بهترین نقاط بالای شهر خانه ساختند با اتومبیلهای شیک وبچه هایشان به مدارس امریکایی انگلیسی فرانسوی میرفتند ، محمود خان یکی دوکتاب به چا پ رساند  با مرحوم فروغ فرخزدا نیر آشنایی داشت وهرگاه بخانه ما میامد شعری تازه از او دردست داشت که برای ما میخواند وسپس بمن میگفت :
ترا بخدا ، آن تک درخت را برایم بخوان ، من میخواندم واو زار زار گریه میکرد ، مرد به آن بزرگی با ان صورت پهن موهای انبوه سه زبان کامل را میدانست مترجمی قابل بود، سپس میگفت : 
من آز آنهایی هستم که ستاره نداشتم یعنی حتی ستاره دردستم نبود که با بی مبالاتی آنرا بشکنم وروی بمن میکرد ومیگفت تو هم میان راه گویا ستاره اترا شکسته ای وبی ستاره آمدی پایین .والا نه تو ونه من الان اینجا نبودیم ! 
کجا مبایست میبودیم  ؟ دراستخر " بریم" یا در رستوران بزرگ شرکت نفت ویا در اصل چهار ویا در پای تختخواب شه زاده خانم
روز گذشته همه دفترچه اشعارم را پاره کردم هرچه را که درطی این دوران سروده بودم ریز ریزکردم وبه درون سطل اشغال ریختم ، دیگر کسی نیست تابرایش از د ل بگویم یا از یاس ویا ازهجر ویا آرزوکنم پرنده ای باشم تا لب پنجره اطاق او بنشینم ! دیگر کسی نمانده همه رفتند ، اول ازهمه محمودخان رفت راحت ، آرام وبی صدا پشت فرمان اتومبیلش دریک تصادم جان باخت تنها هندیان ، پاکستانیها و افغانهای متمد ن آن روز برایش مرثیه ها خواندند ، رهی معیری رفت ، تنها هندیهان ، پاکستانیها  وافغانها وتاجیکها برایش مراسم بزرگ گرفتند باز مرثیه ها سرودند ، دشتی معلم همه آنها آرام وبیصدا درزندان سکته شد ،وکسی نفهمید .
اما "گرار" ارمنی صاحب آن کشتی شد.
-----
شمشیر خویش بر دیوار آویختن  نمیخواهم 
با خواب ناز جز درگور  آمیختن نمیخواهم 
شمشیر من همین " گفته" ها است پرکارتر
زهر شمشیر
با این سلاح  شیرینکار خون ریختن نمیخواهم ..........سیمین 
 .پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
اسپانیا 29/11/2016 میلادی/.

دوشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۵

همیشه دوست داشتمت

همیشه دوست داشتمت ، همیشه دوست داشتمت 
بگو ؛ بگو ، که چرا  به دیگران گذاشتیم ؟

مرا زخاک باغچه ات  برون فکندی  از چه سبب
اگر درخت بی ثمر بودم  به دست خود کاشتیم 

به چشم وگوش بسته من  نکرده بود عشق گذر
زکار گل نگشته رها ، بکار دل گماشتیم ...........سیمین 
-----
تمام شب در فکر این ساده لوحی خود بودم ،  دلزده از همه چیزو پشیمانی عمیق که بمن دست داده بود ، چه ساده لوحانه  درانتظار آمدن بهار  ونشستن سر سفره خوشبختی ، در زیر پرتو یک ذات پویا و دانا بودم .
افسوسم برای کوری چشمانم بود ، نم نم قهرهای اورا به دل میخریدم ، نفرت را باتمام وجودم درچشمانش میخواندم ، اما دلم ترانه میخواند که " اشتباه میکنی ! پرهایم را جمع کردم  ونشستم درانتظار یک آسمان آبی در تنگ غروب زمستانی سرد وتاریک .
در چهره اش چیزی نمیتوانستم بخواتم غیر از چشمان بیمار وسرخ شده او از سایرچیزهایی که دوست نداشتم وقمارهای شبانه دردلم شوری پدید آمد ، او به هر آغوشی میخزید بی آتکه بداند آغوش کیست ، او شیفته آن دو پستان برآمده بزرگ بود که نوک تیزش طعنه به شمشیر میزد ، پستانها درون سینه بندهای گران قیمت برجسته تر میشدند ومن به سینه صاف  وبی رمق خود مینگریستم ، نه خالی بودند ، همه وزن من چهل کیلو بود ، غم تا عمق وجودم ریشه دوانید ودرختی شد  ومن هنوز از پای  نمینشستم  با صد زبان خاموش به طعنه ها   وقصه ها وگفته ها گوش میسپردم وبخیال آنها کبکم خروس میخواند !
مهم نبود ، قداکاری درراه آنچه که بوجود آورده ای  پیام سحر نزدیک است وخروس ها میخوانند  ، بکف گرفتن جان آسان بود بفکر هیچ خطری نبودم ، دامان خاک را رها کردم  وبشوق سبزه زار با دل خسته بسفر آمدم ، سفری که پایان نداشت  ، از آنهمه کثافت دلم آشوب میشد ،  .
شهاب زودگذر خطاها ودروغها وحاشا ها  مانند صائقه میدرخشید ومن هنوز خام بودم کجا گفته اند سفر مرد را پخته میسازد خام خام . تنها بفکر جان خسته ام واینکه نگذارم به شرافت " زن بودنم" خدشه ای وارد شود  دلم شکست ، روحم شکست  وسپر بلا شدم برای دیگران .
بر کن سحابت را ای آسمان  وعریان شو 
دیوانه ای میباید بود  .ودیوانه را تماشا کرد 

د رکجای دنیا مردی جلوی همسر وفرزندانش میایستد ومیگوید " اول او وبچه هایش ، سپس تو وبچه هایت ! من هرچه دارم متعلق به آنهاست !!
شب گذشته خودرا قمار بازی میپنداشتم که دریک قمار بزرگ همه هستی خودرا باخته تنها چند سکه طلا برایش باقی مانده است . حال با همین سکه ها دلخوش باش ودست بقماری دیگر مزن که ثابت شده است همیشه آنکه بازنده است  تویی . 
به تماشا خلق بنشین که چگونه  زیر فشار جنگها وکشتارها   گرسنگی ها وآوارگی ها کمر خم میکنند  ودربه در به دنبال ( آن کبوتر نامی ومشهور ) هستند  تا با یک شاخه زیتون  پیمان یک صلح ابدی را امضاء کند .
گویا آن کبوتر هم مانند من از جدالها خسته وشاخه زیتورا رها کرده وخود درلانه اش خزیده است . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
اسپانیا /28/11/2016 میلادی /.