یکشنبه، آذر ۰۷، ۱۳۹۵

دو دل ویک دلبر

درون حمام وزیر دوش بودم که ناگهان بیادم آمد آه ........یافتم ! 
نمیدانم ارشمیدوس بود که درحمام  آن فورمول  را یافت یا دیگری ، گویا درحمام همیشه میشود .... یافت  ومن امروز دریافتم که زندگی چه ننگ است وآدمها تا چه حد پست وننگین میباشند .

او بچه داشت ، از همسر برادرش دوبچه داشت ودیگر میل نداشت بچه های دیگری را به دورخود جمع کند ، یک زن باد وبرادر رابطه داشت همسر یکی ومعشوق دیگری ، بیخود نبود که زن اول  را هنگامیکه حامله شد به دست جراح سپرد تا همه زیر وبم اورا بیرون بکشد وزن بیچاره تا آخر عمر درحسرت بچه ماند بی آنکه بداند چرا وزمانی فهمید که دیگر دیر بود واو دچار جنون شد وکارش به تیمارستان کشید .واز کشور رفت.
حال آن صحنه  جلوی چشمانم  ظاهر شد ، زن دوم شش ماهه حامله ومرد سیاه مست فریاد برمیدارد اورا بیاورید ، زن سراسیمه پایین دوید وگف خانم حاجیه بالا تشریف بیاورید او مست کرده وشمارا میخواند ، مادر بیچاره اش درگوشه ای نشسته بود وورد میخواند با چشمان لوچش به این نره خر مینگریست ، هنگامیکه خانم لنگ لنگان با پای چوبی وارد شد او سراسیمه روی پاهای او افتاد وگریه کنان گفت : 
مرا ببخش ، مرا ببخش اوهو اهو اوه وسپس زانوان اورا دربغل گرفت وگفت هرچه دارم  مال تو بچه ها مرانو ببخش ! 
مادرش مرتب میگفت پسرم ساکت ، خوب نیست روله جان ، خوب نیست ، بس کن دیه !!
زن بیچاره با شکم بر آمده نگاهی باین صحنه انداخت ودست بچه کوچکش را گرفت واز خانه بیرون رفت ؛ رفت تا در چهار دیوار آپارتمان کوچک خودش به بخت تیره اش بگرید .
دور روز کذشت واز شوهرش خبری نشد پس از دورور شب سیاه مست بخانه آمد به همراه دوست دیگری وگفت باید این خانه را خالی کنی وبه جای دیگری برویم من یک خانه دیده ام آنرا اجاره میکنم وبه آنجا میرویم ، او نگاهی به مادرش انداخت ، مادر بچشم وابرو  اشاره کرد که ، نه! اما او نفهمید شوهرش را دوست داشت میل نداشت بچه بی پدررا بزرگ کند قبول کرد .
مردک اورا به یک آپارتمان درطبقه پنجم یک ساختمان با شصت پله برد وخواهرش را فرستاد تا مواظب او باشد !!! 

حال زن بیچاره دراین فکر بود که اگر من نیمه شب درد داشتم چگونه این شصت پله را تا پایین بروم تلفن خانه هم مشترک بود از همه اینها گذشته هرروز خواهر آن زن تلفن میکرد واورا پای تلفن میخواست وهر جمعه پسرش تلفن میکرد وااتومبیل را میخواست ، درهوای چهل درجه گرما بدون هیچ دستگاه خنک کنند ......مادر سرزنش کنان گفتم که نه ! 

خانه بزرگی را ساخت واول آن زن را بغل کرد وبخانه برد داد گوسفندی را کشتند با برادرش سه نفر ی به همراه خواهرش نشستند به قسمت کردن گوسفند وپهن کردن اثاثیه وکباب دل وجگر وقلوه وعرقخوری ، زن بیچاره به سه فرزند کوچک خود در خیابان کنار کامیون اثاثیه درانتظار بود سر انجام به کامیوندار گفت آقا بزن بریم فکر نکنم خبری از ایشان شود وهنگامیکه که به وسط حیا ط تازه رسید دید شوهرش روی چمن ها غلت میخورد واسکنهایش را ازجیبش دراورده به هوا پرتاب میکند ، ومیگوید بیا ، بیا هرچه دارم مال تو ، این خانه مال تو وهنگامیکه آنها چشمشان به زن با بچه هایش افتاد فورا خانهرا ترک کردند خون گوسفند روی زمین جاری بود ، بوی گند آشغالهای گوسفند درون آشپرخانه نیمه کاره همه جارا فرا گرفته بود .
فریاد کشید من کلفتی برای تو آورده ام .......وزن آهسته میگریست . 
حا ل امروز من درحمام همه این صحنه ها جلوی چشمانم ظاهر شدند ، بیچاره زن ، چقدر احمق بود . زن اشتراکی بچه اشتراکی برادر لولوی سرخرمن ودیگر هیچ . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
اسپانیا 26/11/2016 میلادی /.

دلنوشته ها

دل نوشته تاى نيمه شب !

عاشقان  مستند وما ديوانه ايم 
عارفان شمعند وما پروانه ايم 
چون نداريم با خلايق الفتى 
خلق پندا رند ما ديوانه ايم 
 ما زاغياران بكل فارغ شديم 
دائما با دوست در يك خانه ايم 

دوست ! كدام دوست ؟ كدام خلايق وكدام عارف و در عوض اغياران فراوانند.
مرگ پدر انقلابها  مرحوم فيدل كاسترو  با سالروز مرگ ( يكنفر)  يكى شد ، حد اقل او در اين مورد با ايده هايش يكى شد تمايلى نداشتم چيزى در باره اش بنو يسم ،با.زهمان دردمضاعف گريباگيرم ميشد ، به وضوع نميدانم آيا واقعا مرا دوست  داشت ويا تظاهر ميكرد واگر دوطت ميداشت آن شخص سوم در اين ميان چه نقشى داشت ؟ زنى با داشتن شوهر وسه فرزند ،ديگر نشستن و انتظار كشيدن تا اين بچه بزرگ شود جايز نبود ، سعى دارم فراموش كنم ، تنها كسى أست با انكه يادگار عزيزى از او دارم اما كمتر باو فكر ميكنم ، دردها آنقدر شديد بودند كه  سلسله اعصاب مرا از كار انداختند ديگر حسى نمانده بود . 
حال امروز چه خوشبخت باشم وچه بدبخت ميدانم كه سلطان خويشم ونه برده كسى شايد تنها زنى باشم كه افسار پا ره كرد وتن به سوا رى مرد ى نداد از اين جرئت وشهامت درونيم در شگفتم .
حال كم كم همه زباله هاى گذشته را درون صندوقى گذاشته ام خود بخود خواهند پوسيد وخاك أنرا با.د خواهد برد  
ابدا به فردايم نمى انديشم ميدانم ساخت فردا ديگر به دست من نيست تنها بايد به حادثه هاى زود گذر فكر كرد به ستاره  وجرقه ايكه يك دم روشن وسپس خاموش ميشود  حتى به دردهاي امروزم نيز نمى انديشم در حال حاضر كوزه اى هستم كه درونم لبريز از جواهرات بدلى واصل مخلوطى از رنگها ،و سنگها ، بى تفاوت به آنچه در اطرافم ميگذرد نه خوشحالم نه غمگين به آنهاييكه يكى يكى از اين دنيا رفتند ميانديشم چگونه گمان ميبردند كه زندگ جاودان دارند وتا چه حد بفكر اندوخته بودتد ، اما من دستهايم را باز كردم ومرغان هوا را صدا كردم تا دانه بر چيدند ، دانه هارا بردند وبا نوك تيرشان زخمى بر كف دستهايم بيادگار گذاشتند تا فراموششان نكنم ،پرندگان گرسنه ، رام يا وحشى برايم مهم نبود گرسنه ايست بايد سير شود  آن حس وحشتناك انساندوستى در من ميجوشيد  نميدانم ، شايد ميل داشتم محبت آنها را بخرم من محبت چندانى از فاميل يا پدر ومادرى كه هيچكدام به قد وقوا ه هم نمى آمدند نديدم ، محبت وعشق را تنها در آغوش دايه ام احساس ميكردم ، ا ز پدر دور وبا او خصومت داشتم از مادر دو. با او غريبه بودم  پستانهاى  دايه لبريز از شير مهربانى بود آغوشش گرم ، مهربان ودوست داشتنى مؤدب  تربيت شده چهار فرزند بى پدرش را در يتيم خانه گذاشته بود تنها يكى با من همسن بود وبا هم از يك سينه شير خورده بوديم   خواهر همشير حتى او هم بمن خيانت كرد .
پايان ً /  
،نيمه شب يكشنبه / ساعت نزديك شش صبح ومن از ساعت سه بيدارم !!!!
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ،

شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۹۵

پدر انقلاب !

صبح زود  ویا شاید نیمه شب ، خبر این بود :

فیدل کاسترو پدر انقلاب در سن نود سالگی جوانمرگ شد ! حال تمام اخبار امروز باین  مسئله وتفسیرات  میپردازد ! 

پدر انقلاب آن یکی بود " ارنستو چه گوارا " او زحمت کشید این یکی بر تخت نشست وشر اورا هم از سرخود باز کرد ! من اگر چهل سال پیش فکر میکردم  که یک سوسیالست  انسان خوبی است  ومانند سایر انسانها  گاهی ممکن است هم کمی دروغ بگوید   ورفتار نادرستی داشته باشد  شاید قبول میکردم اما الان بر این باورم که تمام ایدولوژیها برای بدست گرفتن قدرت وجمع آوری مال است  این افکار من نه  جنبه مذهبی دارد  ونه سیاسی بلکه یک احساس غریزی است  وعشق پایان ناپذیرم به انسانها ( اگر دیگر انسانی وجود داشته باشد ) !

در زندگی یک ملت  لحظه بحرانی  آن زمانی است  که آن ملت میگذارد  قدرت  به دست یک جنایتکار بیفتد  ونیز زمانیکه  با وجو همه امکانات  برای پس گرفتن قدرت گامی بر نمیدارد وهمهرا بعهده آن فرد میگذارد یک فرد بر ملتی حاکم میشود  وگروهی گردن بفرمان میدهند این جناب درزمان بیماری خود بی آنکه از ملتش سئوال  کند حکومت مشروطه را به دست برادرش سپرد  حال پس از این پیر مرد دوم چه کسی قدرت را به دست میگیرد ، بطور قطع امروز مردم کوبا عزاداری میکنند شیون میکنند بر سر ورویشان میزنند آنهم از ترس ! خوب دست او زیر سر بقیه قدرتمندان باد  که همچنان دودستی به صندلی قدرت چسپیده اند .
قهرمانی سازی ما از دوران عرفات شروع شد از هنگامیکه او در صحرای سینا بنای درس آدمکشی وآدم ربایی را به جوانان خود باخته وتهی مغز آموخت ، واز آن روز قهرمان پشت قهرمان زاییده شد قهرمانانی که صمیمی بودنشان   دروغین وسطحی  ومهربانیشان حاکی از ریا میببود .
اما چه گوار در کوبا یک نابغه  جنگهای چریکی بود  واین موضوع را درکوبا ثابت کرد  پیروزی او چشمگیر بود  او قهرمان شد نه فیدل خان  زمانی هنوز ما کوبای زمان " باتیستارا " بخاطر داشتیم که فراموش شد او از نظر سیاسی نبوغ کمتری داشت  ومرگش نیر این  امررا ثابت کرد  ، او بولیویا ، جایی که هنوز  مردمش با زندگی بدوی روزرا میگذراندند ویک   زندگی غیر انسانی   را در پیش گرفته بودند  نه امیدی  به پیروزی داشتند  ونه یک قیام مردمی  ونه آگاهی لازم را ( مانند بعضی از سرزمینهای امروزی )  چگوار مرتکب اشتباهی شد  چرا که بخاطر مردمی  مبارزه میکرد  که قادر به کمک دادن او نبودند  مردمی  که نه به زندگی  او ونه به مرگ او  به هیچ کدام امیدی نبسته بودند  او تنها ماند  وآن خبره های ضد چریکی تکه پاره اش کردند واین یکی  کوبارا دربغل گرفت وشد قهرمان وپدر انقلاب دنیا! اولین کارش  مبارزه با استکبار چهانی یعنی امریکا بود سر انجام نوکر امریکا شد چون گرسنگی به فلان خودش ومردمش فشار آورد ، اما او به افزایش مار پیچ خشونت خود ادامه داد وتا امرز که مرگ اورا برد در مقابل این یکی نتوانست قدرتی بخرج بدهد .
حال آیا انقلاب مردمی دیگری درکوبا شکل خواهد گرفت ؟ یا مردم هنوز درخواب خوش رقص وآواز وتجارت سکس میباشند .باید درانتظار فردا بود . آنچه مسلم است من هیچگاه از او خوشم نمی آمد واورا حتی بعنوان انسان هم نگاه نمیکردم یک مجسمه مومی یک تکه سنگ با چند موی روییده بر زنخدانش وته سرش . پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
26/11/2016 میلادی /.

بلاك فرايدى

خوب شد كه اين يكى هم به دنيا صادر شد و توليدكنندگان پوشاك ولوازم خانه وكفش وكيف در روز " جمعه سياه"  همه آشغالهارا بخورد مردم ميدهند ، اين جمعه سياه اولين بار در شروع انقلاب ايران وقبل از آنكه شاه از ايران برود توسط مزد بگيران فلسطينى كه در راه پر بركت انقلاب ايران حركت ميكردند بر زبانها  جارى شد مجاهدين دامنه را وسعت دادند تا جاييكه كشته شدگان ميدان شهباز  يا ژاله را  به چهار ميليون !!!رساندند در حاليكه حتى دويست نفر هم نمردن ونامش را گذاشتند " جمعه سياه" د بهر روى توليد كنندگان پوشاك در ميان آشغالهاى ريسايكل شده مانده اند وزير نام جمعه سياه مردمرا بخيابانها وفروشگاههاى ميكشانند ،
مد بكلى در جهان مرده حال تقريبا زنان ومردان يكى شده اند تنها مانده بسبك لويى چهاردم مردان كفش پاشنه بلند قرمز هم بپوشند !!! در حال حاضر هر چه فيلم از تلويزيو پخش ميشود زندگى  نا سالم وتهوع أور دو مرد است كه يك بچه راهم در بغل دارند زنان زير بار خشونت مردان  يا كشته ميشوند ريا فرارى .  
 تكليف آينده اين بچه چيست ؟ آيا از خود نميرسد چرا ديگران مادرانشان زن هستند ؟ چرا يك مرد بايد مرا تر وخشك كند وجالب آنكه همه اين بچه ها هم دخترند . ؟!
پاشنه كفشها هر روز كلفتر وبلند ميشود تا جاييكه ميتوان درون آن مواد مخدر و اسكناس هم پنهان كرد واز زير اسكن فرودگاهها رد شد كه چند مورد أن نمايان شده ونزديك هزاران دلار اسكناس در پاشنه كفش خانمى به همراه مقدار زيادى مواد مخدر كشف شده است .
روز گذشته زير سيل باران من مجبور بودم به خر يد آذوقه هفتگى ام بروم هجوم مردم به خيابانها وفروشگاههاى مد ولباس خارج از مرز گفتگو است ،خوشبختانه در فروشگاههاى مواد غذايى بلك فرايدى هنوز جا نيفتاده وما راحت توانستيم آنچه راكه لازم داشتيم بخريم !! 
با ران همچنان ادامه دارد ، من در طبقه چهارم وآخرين طبقه نشسته ام وهر از گاهى نگاهى به سقف مياندازم كه ببينم آيا نمى  برداشته وآيا ناگهان سقف بر سرم فرو. نميريزد ؟.
شهرهاى اسراييل چند روز است كه دارد ميسوزد ، در جايي ديگر قطارها با هم تصادف كرده عده اى بيگناه مرده اند ، در تركيه بهتر است حرفش را نزنم كه اين سلطان عثمانى حديد بد جورى حالش خراب است ،
دنيا رو به ويرانى است ، نگاه دور فاشيزم از آن سوى قاره بزرگ بر دنيا دوخته شده است ،خوف ووحشت وترس عده اى ا را فرا گرفته 
كودكان نوجوانان وفرزندان نازنين ما بدون هيچ آينده اى همچنان به زير بارند ، آينده آنها چه خواهد شد؟ آيند ه نسل بعد چه خواهد شد ،حال سنتهاى ديرين قاره امريكا به اين سرزمينهاى تازه به دوران رسيده نيز صادر شده است كم كم بايد شب " شكرگذارى وبوقلمون خورى  " را نيز به مردم اسپانيا تبريك بگوييم ،همه چيز اينجا هست  ايالت كوچكى از نوع حرام اده آن  در اين سو نيز بوجود آمده است ، همه كريسمس درخت ميگذارند مهم نيست از كجا آمده اى همينكه با يك خارجى عروسى كرده باشى كافيست تو ديگر هويتى  ندارى ، قبلا اينجا " بلين " ميگذاشتند يعنى تولد عيسى را در مجسمه هاى كوچك كچى در گوشه اطاقشان در كنار شمعهاى روشن پهن ميمردند ، امروز ديگر كمتر خانه اى از اين سنت استفاده ميكند همه درخت ميگذارند با آويزه هاى رنگ ووارنگ  و... ...نوروز ما ، عيد باستانى ما ، زير انبوه زباله ها كم كم گم ميشود ،در حاليكه درخت هم ريشه اش ايرانى بوده مانند پاشنه هاى كفش امروزى كه سربازان هخامنشى براى آنكه پاهايشان روى ركاب اسب لِيَز نخورد تكه چوبى به ته كفش خود  ميخ ميكردند ، 
ما سنتهاى خوب خودمانرا از دست ميدهيم وميروم به دنبال سنتهاى توليد كنندگان  ،جشن مهر گان ما تبديل به جشنهاى هالو اين شد ،وجشن هاى ديگرمان زير غبار تر بت امام زاده هاى جور واجور نابود ميشود در عوض مانند اسپانيا كه مردم پياده به زيارت ميروند مردم ماهم پياده  به كربلا ميروند ، سر زمينى بلا زده ، خشونت حاكم بر آن كه دست كمى از حكومت مغولها ندارد وبقيه بماند ، 
دلنوشته هاى نيمه شب من دريك شب بلراني 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا  نيمه شب شنبه 26 /11/2016 ميلادى  / آذر ماه ١٣٩٥ خورشيدى 

جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۹۵

فرهنگ اینترنت

از زمانیکه این " نت"  بر سرما سایه انداخته  بیشترین ضررها را به شعور انسانها زده تا باروری  ، به ریزه کاریهایش کاری ندارم وشب نخوابدانها که همه دچار بیخوابی شبانه هستند تا ببیند رفقا درکجا مشغول چه کاری میباشند ، در گذشته که ما بودیم وقلم ودفتر اگر یک خط شعر ویا یک تکه نوشته از یک نویسنده درجایی میدیدیم  تا انتهای راه را میرفتیم تا نویسنده یا شاعرا پیداکنیم  همه عشق ما روزنامها ومجله ها واخبار هنری بود نه جنایی ، امروز جای همه خالیست  فرهنگ نت برایت همه کاری انجام میدهد خوب برای عده ای خوب است آشپزی میکنند ؛، خیاطی میکندد ، شیرینی پزی میکنند دیگر مجبور نیستد یک کتاب قطور هزار صفحه ای را اختصاص به کارهایشان باتدهند ، از طرف دیگر کسانی هستند که ازاین راه نان میخورند آنهم راه شرافتمندانه آن  ،اما بیشرمان وبیشرفهای هم هستند که با  جنایتهایشان زندگی را برمردم حرام کرده اند با عکسهای لخت وعریان وتبدیل آنها به یک بغل خوابی ویا به هنگام  عشقبازی گرفتن فیلم وانتشار آنها در سایر فزاینده ها خوب باج میخواهند اگر فلان قدر بمن دادی از کارم دست میکشم  اینهم یکنوع سوء استفاده ونان خوردن است که این کار نزدیک بود یکی از دوستان قدیم مرا بخود کشی وادارد . بیشرمانه تر ازاین کاری نیست که وارد زندگی خصوصی کسی بشوی وسپس آنرا انتشار دهی ......
آدمکشی علنی شرفش بیشتر است . هرچند این روزها شرفی نیست ونامش در زمره واژ ه های از مد افتاد ونخ نما شده جایگاه پیدا کرده است اما حدود ومر انسانیت تا کجا میرود ؟ وبیشرمی وبیشرفی تا کجا ؟.....
انسانیت نیز گم شده او هم قدیمی است ، دختری را پنج سال پیش دراین شهر کشتند وجنازه اش تا بحال پیدا نشده هر گاه که رسانه ها برنامه کم میاورند پدر ومادر بدبخت اورا ودار به مصاحبه کرده ویک نمایش هم میگذارند که ما داریم به دنبال جنازه حتی درفاضبل ابها میگردیم !!  وهمه میدانند که چه دستی درآن کار  بوده دختری هیجده ساله با دوست پسرش شب را سپری میکنند فردا دختر گم میشود ، حال این داستان  چند ساله هر زمانی که در تنگنای سیاسی گیر میکنند به آن میپردازند ، ویا برای پرکردن برنامه ها ، 
شب گذشته از شدت تنگی نفس وهوای سرد ونمدار اطاق نمیتوانستم بخوابم بلند شدم مانندهرشب پتویم  را برداشتم وروبروی تلویزیون نشستم هشت کانال مشغول نمایش نوازندگان کلوبها وبارها بود ، چند کانال  داشت فال میگرفت وچند کانال رولت بازی میکرد وچند کانال هم مشغول اجاره دادن دختران وزنان جوان بود  کانال کارتن هارا پیدا کردم ونشستم به تماشای کارتونها که آنها هم بتازگی آدمکش شده اند وباج گیر.
نگران بودم ، نکران هستم ، واین نگرانی هیچگاه پایان نخواهد یافت ، از این دنیا مجازی وبی هویت بیزارم دلم میخواهد مانند یک موریانه به وسط کتابهای قدیمی ام بروم وخودرا درمیان آنها و آدمها آن زمان ودنیای  ویکتور هوگو ، آندره مالرو، کافکا وجک لند ن غرق کنم در مزرعه داستایوسکی بچرخم ودرکنار آنا کارنینا داستان عاشقانه شرا ازنزدیک ببینم وبه دهکده آندره بروم در کنار دریاچه آنها به ماهی گیری مشغول شوم با زنان مرزعه بنشینم وبه داستنهاهایشان گوش بدهم با هم غذا بخوریم ، غذای سالم .به خانه  توماس مان نویسنده وفیلسوف بزرگ بروم که از ترس نازیها به فرانسه گریخت حال المانیها خانه اشرا خریده وتبدیل  به موزه کرده اند .
نان امروز به دهانم تلخ بود ، پنیر مانده درون یک کیسه پلاستیکی واکیوم شده ,میوه ها بی مزه ، برنج ها محصول کارخانه آزمایشگاهی ، گوشتها معلوم نیست متعلق به چه حیوانی است چون همه یکرنگ دارند ،.
دراین فکر بودم که بیخود نیست این مردم اینهمه پارچه وشال به دردیوار خود آویزان میکنند چون دیوارها سرد است ، میز ناهار خوریشان جایگاه عکسهای خانوادگی میباشد تنها سالی یکبار این میز باز میشود آنهم شب کریسمس با اعضا ء خانواده  اگر میهمانی دارند بیرون ، دررستوران درکافه های وسط خیابان در رستورانهای مملو از غذاهای گوناگون ، هیچ غریبه ای را بخانه راه نمیدهند اگر با او رابطه ای پیدا کنند  درکافه سر خیابان قهوه مینوشند .
ومن بیاد آن خانه بزرگ هستم که درب آن همیشه باز بود وهرکسی ناگهان وسط حیاط ظاهر میشد ؛ بفرمایید ناهار شام هفتگی ماهیانه منزل خودتان است !! بی مزد وبی منت خدمت میکردیم وسپس با کلی عذر خواهی میهمان ناخوانده را بدرقه مینمودیم چقدر دنیا ما با دنیا کثیف امروز فرق کرده است حال هرکدام تنها درخانه هایمان نشسته ایم بیحوصله ، دستمان روی بازیچه هایی که امروز بما ارزانی داشته اند به تماشای اخبار ده هزاربار از صافی رد شده ویا کفتگوهای مزخرف خاله زنگی ویا مد وزیبایی درحال حرکت است .
شب گذشته  آرزو داشتم کسی بود وباو میگفتم یک آب جوش ووداغ برایم بیاور ، سردم شده ، باران یکریز میبارید هنوز برای روشن کردن شوفاژ ها زود است تنها یک بخاری کوچک درحال حاضر همه گرمای خانهرا تامین میکند ؛، برق گران است همه چیر هم با برق کار میکند ، اب گران است ، وزندگی یعنی مرگ تدرجی و ما مانند پیاز خودرا درهزار لا پیچیده ایم وبه زندگی لبخند میزنیم !!!!!
هر شب  ، چون زبان تب الودم را به دوردهان میسایم
طعم تالخ تنهایی وگس سایه های شوم
روی زبانم مینشینند 
من همچو یک کرم پیر در پیله ام تنیده ام 
در ابریشم خیال 
به شعرهای ناگفته ام میاندیشم 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
25/11/206 میلادی / اسپانیا /.

پنجشنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۵

خاک درتوبره

امروز صبح دراخبار ایران دیدم گه کامیونها با جرثقیللها ردیف پشت سرهم خاک بلوچستانرا بار کرده به کارخانه سیمان میبرند وازآنها بلوکهای ساخته شده مستقیم به کشتی ها ویا خود خاکها در کشتی ها ریخته شده بسوی دوبی وعربستان !! از راه خلیج میرود  اینجاست که میگویند خاکرا هم توبره کرد وبرد .

چه آرام درکناراقیانوسها نشسته ایم ، کفشهای گو.چی وبلوزهای گب وپالتوهای ایوسن لوران رامیپوشیم درکنار عرق سگی ومزه آن ماست وخیار وچند دست چلو کباب حسابی وبعد هم کلوپهای شبانه !!

چه آرام وبیخیال از برابر اینهمه جنایت میگذریم ( خاک خوب) ما در کشورهای عربی محصولات خوبی ببار میاورد ونسل نو وتازه ویا بعضی از قدیمیها هنوز نمیدانند دوبی با خاک ایران ساخته شد . چه خوش خیال وچه بیدرد وچه اندازه بی تفاوت .

صبح امروز بیاد ( جغد ) افتادم هما جغدیکه پر وبالشرا برروی زندگی من انداخت وتا اینجامرا کشاند ، همان جغدیکه با بینی عقابی چشمان درشت عقابی ودهان بدون لب وخال بالای لبش که از کوچه پس کوچه های مشهد ناگهان همسر ( آقا) شد اول صیغه پس از دوشکم زاییدن  زن عقدی ومادام العمر .. با جهاز فراوانی حامل سیفلیس ، سوزاک و سایر بیماریهای ناشی از گرسنگی ولگردی پدرش مادرش را طلاق داده بود وبا خواهر ویک برادرش دردواطاق درمشهد زندگی میکردند برادر بزرگترفته بود ویک زن پولدار گرفته بکلی بااینها قطع رابطه کرده بود چرا که دخترک " جنده" شده بر عکس آن یکی که چادر میپوشید مادرش درخانه یکی از بزرگان دایه بود ، حوب شانس زد و درهمان خانه بزرگان این پیرمرد هوس باز با داشتن چند همسر وفرزند بزرگ اورا تاج سر همه ساخت .
امروز که دیدم خاکرا میبرند باخود گفتم بتو چه ! تو چه خیری از آن سر زمین دیدی غیر ازرنج ، روزی با یکی از دوستان بستنی خورده بودم حالم بدشد وکنار حوض خانه داشتم آنرا پس میاوردم از بالای بالکن بطوریکه همه اهل محل هم بفهمند گفت :
مگر مجبوری اینهمه عرق بخوری که بالا بیاری ؟ 
در جوابش گفتم جای تو وبرادر لات ترا نگرفته ام بیا مزه اش را بچش ببین بستنی است ودرخانه را محکم  بهم کوبیدم از دربیروم شدم ، آه محبوبم پس کی میایی تا مرا نجات دهی ؟ 
محبوب را کس دیگری داشت نجات میداد باید خودم بفکر باشم . مبارزه را شروع کن ، نترس ، درکوچه پسرهای محل که از او باج میگرفتند منتظرم بودم با قلوه سنگهای درشتی که به پاهایم میزدند .

آه .... دلت برای اینها میسوزد وتنگ میشود بدرک . از روی صفحه تاریخ وچغرافیا محو شود تو چرا دلت میسوزد ، مگر درهمان خانه در میان کویر موهای زیبایترا به دست قیچی نسپردند چرا آنهارا افشان کرده بودی ؟  آنهم موهای بافته را ، نه !دلت نسوزد بگذار ببرند بخورند همه آنهاییهم که درخارج نشسته اند ( نه تازه به دوران رسیده ها ) قدیمیها آنها هم حتما دردهای زیادی دردلشان بوده است که عطای این سر زمین طلایی را به لقایش بخشیدند .

شب گذشته خواب دیدم دارم چمدان میبندم آنهم نه یکی نه دوتا بلکه ده عدد ، شاید دارم گذشته امرا به درون یک چمدان کرده ودرش را میبندم .سفر مرا بکجا میبرد دیگر جایی نیست ! 
امروز صبح با دیدن صحنه خاک فروشی دلم به درد آمد چیزکی روی صفحه وبلاگم گذاشتم آنهم بسختی روی ( تبلت ) با کلماتی که گوگل برایم تصحیح میکرد !!! نه واژه ها هم بمیل  تو نیستند دیگری باید تصمیم بگیرد تو چه مینویسی .

 دلم را بریدم ، چه خوب شد امروز چهره منحوس آن جغد وتوله هایش که کارشان کلاه برداری ودزدی است جلوی چشمانم ظاهر شد ، گرگ زاده عاقبت گر گ شود / گرچه با آدمی بزرگ شود .

 امروز صبح زود که از راهرویهای تاریک خانه ام میگذشتم گویی درراهروهای یک زندان بدون چراغ بودم  ، مهم نیست این زندان آ زآن بوستان بهتراست آنرا بخودشان بخشیدم /  پایان /
ثریاایرانمنش / اسپانیا / پنجشنبه 24/11/2016 میلادی .