جمعه، آذر ۰۵، ۱۳۹۵

فرهنگ اینترنت

از زمانیکه این " نت"  بر سرما سایه انداخته  بیشترین ضررها را به شعور انسانها زده تا باروری  ، به ریزه کاریهایش کاری ندارم وشب نخوابدانها که همه دچار بیخوابی شبانه هستند تا ببیند رفقا درکجا مشغول چه کاری میباشند ، در گذشته که ما بودیم وقلم ودفتر اگر یک خط شعر ویا یک تکه نوشته از یک نویسنده درجایی میدیدیم  تا انتهای راه را میرفتیم تا نویسنده یا شاعرا پیداکنیم  همه عشق ما روزنامها ومجله ها واخبار هنری بود نه جنایی ، امروز جای همه خالیست  فرهنگ نت برایت همه کاری انجام میدهد خوب برای عده ای خوب است آشپزی میکنند ؛، خیاطی میکندد ، شیرینی پزی میکنند دیگر مجبور نیستد یک کتاب قطور هزار صفحه ای را اختصاص به کارهایشان باتدهند ، از طرف دیگر کسانی هستند که ازاین راه نان میخورند آنهم راه شرافتمندانه آن  ،اما بیشرمان وبیشرفهای هم هستند که با  جنایتهایشان زندگی را برمردم حرام کرده اند با عکسهای لخت وعریان وتبدیل آنها به یک بغل خوابی ویا به هنگام  عشقبازی گرفتن فیلم وانتشار آنها در سایر فزاینده ها خوب باج میخواهند اگر فلان قدر بمن دادی از کارم دست میکشم  اینهم یکنوع سوء استفاده ونان خوردن است که این کار نزدیک بود یکی از دوستان قدیم مرا بخود کشی وادارد . بیشرمانه تر ازاین کاری نیست که وارد زندگی خصوصی کسی بشوی وسپس آنرا انتشار دهی ......
آدمکشی علنی شرفش بیشتر است . هرچند این روزها شرفی نیست ونامش در زمره واژ ه های از مد افتاد ونخ نما شده جایگاه پیدا کرده است اما حدود ومر انسانیت تا کجا میرود ؟ وبیشرمی وبیشرفی تا کجا ؟.....
انسانیت نیز گم شده او هم قدیمی است ، دختری را پنج سال پیش دراین شهر کشتند وجنازه اش تا بحال پیدا نشده هر گاه که رسانه ها برنامه کم میاورند پدر ومادر بدبخت اورا ودار به مصاحبه کرده ویک نمایش هم میگذارند که ما داریم به دنبال جنازه حتی درفاضبل ابها میگردیم !!  وهمه میدانند که چه دستی درآن کار  بوده دختری هیجده ساله با دوست پسرش شب را سپری میکنند فردا دختر گم میشود ، حال این داستان  چند ساله هر زمانی که در تنگنای سیاسی گیر میکنند به آن میپردازند ، ویا برای پرکردن برنامه ها ، 
شب گذشته از شدت تنگی نفس وهوای سرد ونمدار اطاق نمیتوانستم بخوابم بلند شدم مانندهرشب پتویم  را برداشتم وروبروی تلویزیون نشستم هشت کانال مشغول نمایش نوازندگان کلوبها وبارها بود ، چند کانال  داشت فال میگرفت وچند کانال رولت بازی میکرد وچند کانال هم مشغول اجاره دادن دختران وزنان جوان بود  کانال کارتن هارا پیدا کردم ونشستم به تماشای کارتونها که آنها هم بتازگی آدمکش شده اند وباج گیر.
نگران بودم ، نکران هستم ، واین نگرانی هیچگاه پایان نخواهد یافت ، از این دنیا مجازی وبی هویت بیزارم دلم میخواهد مانند یک موریانه به وسط کتابهای قدیمی ام بروم وخودرا درمیان آنها و آدمها آن زمان ودنیای  ویکتور هوگو ، آندره مالرو، کافکا وجک لند ن غرق کنم در مزرعه داستایوسکی بچرخم ودرکنار آنا کارنینا داستان عاشقانه شرا ازنزدیک ببینم وبه دهکده آندره بروم در کنار دریاچه آنها به ماهی گیری مشغول شوم با زنان مرزعه بنشینم وبه داستنهاهایشان گوش بدهم با هم غذا بخوریم ، غذای سالم .به خانه  توماس مان نویسنده وفیلسوف بزرگ بروم که از ترس نازیها به فرانسه گریخت حال المانیها خانه اشرا خریده وتبدیل  به موزه کرده اند .
نان امروز به دهانم تلخ بود ، پنیر مانده درون یک کیسه پلاستیکی واکیوم شده ,میوه ها بی مزه ، برنج ها محصول کارخانه آزمایشگاهی ، گوشتها معلوم نیست متعلق به چه حیوانی است چون همه یکرنگ دارند ،.
دراین فکر بودم که بیخود نیست این مردم اینهمه پارچه وشال به دردیوار خود آویزان میکنند چون دیوارها سرد است ، میز ناهار خوریشان جایگاه عکسهای خانوادگی میباشد تنها سالی یکبار این میز باز میشود آنهم شب کریسمس با اعضا ء خانواده  اگر میهمانی دارند بیرون ، دررستوران درکافه های وسط خیابان در رستورانهای مملو از غذاهای گوناگون ، هیچ غریبه ای را بخانه راه نمیدهند اگر با او رابطه ای پیدا کنند  درکافه سر خیابان قهوه مینوشند .
ومن بیاد آن خانه بزرگ هستم که درب آن همیشه باز بود وهرکسی ناگهان وسط حیاط ظاهر میشد ؛ بفرمایید ناهار شام هفتگی ماهیانه منزل خودتان است !! بی مزد وبی منت خدمت میکردیم وسپس با کلی عذر خواهی میهمان ناخوانده را بدرقه مینمودیم چقدر دنیا ما با دنیا کثیف امروز فرق کرده است حال هرکدام تنها درخانه هایمان نشسته ایم بیحوصله ، دستمان روی بازیچه هایی که امروز بما ارزانی داشته اند به تماشای اخبار ده هزاربار از صافی رد شده ویا کفتگوهای مزخرف خاله زنگی ویا مد وزیبایی درحال حرکت است .
شب گذشته  آرزو داشتم کسی بود وباو میگفتم یک آب جوش ووداغ برایم بیاور ، سردم شده ، باران یکریز میبارید هنوز برای روشن کردن شوفاژ ها زود است تنها یک بخاری کوچک درحال حاضر همه گرمای خانهرا تامین میکند ؛، برق گران است همه چیر هم با برق کار میکند ، اب گران است ، وزندگی یعنی مرگ تدرجی و ما مانند پیاز خودرا درهزار لا پیچیده ایم وبه زندگی لبخند میزنیم !!!!!
هر شب  ، چون زبان تب الودم را به دوردهان میسایم
طعم تالخ تنهایی وگس سایه های شوم
روی زبانم مینشینند 
من همچو یک کرم پیر در پیله ام تنیده ام 
در ابریشم خیال 
به شعرهای ناگفته ام میاندیشم 
پایان 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
25/11/206 میلادی / اسپانیا /.