دوشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۹۵

ایران عزیز ما

به پایان آمد این دفتر ، حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی

در اخبار میخواندم که به غیر از همسر جناب قالیباف شهردا رکه زمینهایی را به ثمن بخش شهرداری تهران باو فروخته پای جناب اجل پروفسور معروف آقای سمعیی هم بمیان  آمده است !!
نباید زیاد تعجب  کرد ، این کار همه ما ایرانیان است  شهردارا سابق هم زمینها را بنام همسر وپسرانشان میفروختند سپس با سکته ناقص وحلوقم سرطان گرفته از دنیا رفتند ! البته منظور معاون آخرین شهردار تهران میباشد بیچاره مرحوم نیک پی اعدام شد ! جناب پروفسور سمیعی در ایران بسیار حرمت دارند ونور چشم ( آقا) میباشند چرا که آن یکی دسترا برایشان ساختند ووصل کردند وانگشتری هم بر آن نهادند که ما خیال کنیم دست واقعی است وهرسال هم برای جا آنداختن وروغنکاری به ام القراء تشریف فرما میشوند ودوست جناب استاد استادان که چندی پیش ریق رحمترا سر کشید بودند وکسی هم ندانست که درکجا مدفون شد تا قبر اورا خراب نکنند البته ایشان ( خودی بودند) از همان بدو ورد گفتند ونوشتند ما نوکریم در زمان قبل هم نوکر بودند بعد چاکر شدند وسرانجام  ارباب چه بسا زمینهای من بدبخت راهم به رایگان به جناب پروفسور داده اند وگفته اند" بگیر بخور که بی صاحب ومفت است " .
البته من چشم داشتی نه به آن زمینها ونه آن ویلاها ونه آن اثاثیه داشتم چیزی را که باد بیاورد باد هم باخود میبرد ، قمار بر سر زن ، قمار برسر ملک ، قمار برسر زمین ، وگرفتن باج انسانرا ثروتمند میکند ، من بازی را بلد نبودم همه عمرم  ازپشت میز قمار بازنده برخاستم چون دستم عریان بود دستمرا پنهان نمیکردم واگر احیانا دست خوبی داشتم رنگ رخسارم وطپش قلبم مرا لو میداد ورقبا میزدند ومیبردند .
روز گذشته در خانه پسرم میهمان بودم برای اولین بار آشپزخانه اورا دیدم خوب ، خلایق هرچه لایق چیزی کم وکسر نداشت دوازده هزار یورو تمام شده بود ! سپس به سر زمینشان مرا برد زمینی دریک محوطه محدود واز پیش ساخته شده دربالای تپه ! وقراراست ساخته شود . مدتی با سگ کوچولویشان  بازی کردم با بچه ها بازی کردم باران شدیدی شروع شد ومن بخانه برگشتم  نگاهی به آشپزخانه ام انداختم ....وگقتم باز هم خلایق هرچه لایق .نه! حسادت نکردم ، منهم درزمان خودم هنگامیکه خانه ساختم شرکت" اسپید "یک آشپزخانه کامل با مبل وصندلی را کادو بما داد ! جناب مهندس کامکار صاحب آن بود که روانش شاد، زر دوز شاه (  ناصرعرب ) برای خانه یک لوستر کریستال چهل شاخه آورد ! ویگ سرویس ظرف دوازه نفره روزنتال !  خانه یکهزار متری ، با چهارصد متر زیر بنا ، شش اطاق خواب ، استخر ، باغچه های لبریز از گل رزوچمن سبز وزیر زمینی که پاتطوق قمار بازان وتریاکیها ولوطیها ومطربان شد ومن عطای آنرا به لقایش بخشیدم وبه یک خانه تاریک اجاره ای به لندن رفتم .هنوز خبری از شورشر انقلاب شکوهمند نبود وهنوز مردم در آرامش کامل بسر یبردند اما من وبچه هایم درآن اطاق سر د وتاریک لندن تنها میلرزیدیم وخانه چپاوول شد به دست فامیل گرسنه از شهر ستان گریخته . 
حال امروز صبح سری به بالکن زدم تا ببینم بازان چه ویرانی ببار آورده است ! تعجب کردم حتی یک لکه آب هم دربالکن نبود وحوله های من همچنان خشک روی بند لباس نشسته بودند . خوب نام این را چه بگذارم ؟ ونام آن یکیرا چه بگذارم البته پسر بدبخت من کمرش خرد شده شبانه روز کار میکند وهفته ها درسفر ونطاقی ودرس و کنفرانس است پشت میزننشته تا برایش تحفه بیاورند واز مزایای قانونی استفاده کنند ، بچه هایم مانند خود من همه کارمندی زندگی میکنیم واگر چیزی داریم ار بابت همان نان حلال است .برایمان کفایت میکند ، نه حسرت اتومبیل آخرین مدل دارم ونه حسرت خانه وفرشهای گرانبها همه را بجا گذاشتم وحال تماشاچی آنهایی هستم که جا پای ما گذاشته اند وخودم ؟ مینشینم وبرای یک افسانه شعر میسرایم . چونکه دیگر کسی نمانده است همه رفته اند ، همه آنهاییکه میشناختم دوستان ، رفقا ، آشنایان یا پیر واز کارافتاه شده اند ویا رفته اند ویا دیگر حوصله ندارند .ومن همچنان این دکمه هارا زیر انگشانم میفشارم تا قدرتشان تمام شود وکنار آن یکی بنشیند. پایان /
 ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ صبح روز دوشنبه 24 اکتبر 2016 میلادی زنجیره ای!!!!!.

ادامه داستان / بیماری

مقدمه :
از صدای رعدوبرق وریزش باران بیدار شدم ، نگران مبل وصندلیهای بالکن بودم ، هرچند روی آنهارا پوشانده وچادرهارا کشیده ام اما از لابلای وگوشه ها چادر ها باز آب یا اگر بادی بوزد خاک  به درون میریزد ، مهم نیست فردا به آن فکر میکنم الان ساعت  1/58 دقیقه صبح است ، صدای رعد وبرق  که نه باران بلکه سیلاب از آسمان روان است . خواب رفته  پس بهتر است بخانه آن دو جوان بروم وباقی سرگذشت را بنویسم .ث
-----------
شبی مایکل  لرزان وتبدار بخانه آمد ، گفت گمان دارم که سرما خورده ام  وتب کردم  درجوابش گفتم :بسکه دراین هوای سرد خودترا میشویی ومرتب زیر دوش آبی  ، بشدت لاغر شده بود  ، دکتری را خبر کردم تا بر بالای سراو بیاید میلرزید دندانهایش رویهم میخورد ،  دکتر آمد واورا معاینه کرد سپس به بیمارستان خبر داد تا آمبولانسی برای بردن او بیاید .چی شده دکتر ؟ چه خبر است ؟ 
- تو نمیدانستی که او بیمار است وچه بیماری گریبان اورا گرفته ؟ 
-نه  ! میدانستم که قبلا مسلول بوده اما حال .....
نگاه دکتر ترحم آمیز بود  وگفت :
آرام باش  دخترم ، بیماری سل او مدتهاست که تمام شده  اما خونش آلوده است ، خون او سمی وآلوده است بهر روی ما منتظر چنین روزی بودیم  وامیدوارم  که ترا آلوده نکرده باشد ، نگاهی به تختخوابهای جداگانه انداخت وسپس ادامه داد که :
هر چه زودتر تو هم به مطب بیا تا یک آزمایش از تو بعمل بیاوریم ،خیالت راحت باشد تنها یک آزامایش است ......

ودکتر خبر نداشت که من جنینی درشکم دارم . هنوز به مایکل هم نگفته بودم .
برای همین بود که مرتب خودرا میشد میخواست آلودگی را از جسم وروحش پاک کند ، برای همین بود که آنهمه وسواس داشت وهر روزوهرساعت خانه را تمیز میکرد ، او همه چیز را آلوده وکثیف میدید ، چرا که خون خودش آلوده به ناپاکیها بود .
پس هردوی ما آلوده به سم شده ایم !.هم من وهم آن موجودی که هننوز به دنیا نیامده است ، موجودی که نمیدانستم اورا دوست خواهم داشت یانه ، موجودی که نمیدانستم نر است یا مادینه ، ونا خواسته درآنجا داشت به زندگی گیاهی خودش ادامه میدا دتا موقع رسیدن وافتادن از درخت ،  نه! او نخواهد رسید همچنان کال اورا از ریشه بیرون میکشم  ،هرچه هست باید نابود شود ، هردوی ما باید نابود شویم ، بزودی اورا به دست جلاد میسپارم وخودمرا ....
 دیگر نمیتوانم فریاد بکشم " یا حضرت مسیح  باید از چگوارا طلب کمک  بکنم !!  مگر نه اینکه او مسیح تازه است ؟! سرم را میان دستهایم گذاشتم ، نه گریه نمیکردم خیلی کم اتفاق میافتاد که گریه بکنم ،بیاد پدرم افتادم ، که لال وکر از دنیا رفت ، ومادر وخواهرانم که زیر آوار دفن شدند برادر کوچکم ..... آه اگر این جنین پسر باشد  ، بی فایده است بیمار است آلوده است  چرا باید موجود علیل وبیماری  را به دنیا بیاورم وشاهد مرگش باشم ؟  تصمیمم را گرفتم .
مایکل  دربیمارستان بستری شد هرروز باو سر میزدم گاهی که حالش کمی بهتر بود ومیتوانست حرف بزند میگفت :
شاید تواولین وآخرین زنی باشی که بعد از مادرم ترا دوست داشتم ، تو باید خیلی مواظب خودت باشی ،
 هستم نگران مباش !!
ادامه میداد :
تو نمیدانی که دراین دنیا چه اتفاقاتی دارد میافتد ، وچه نیروهای نا مریی بر سرنوشت ما حاکمند وچه قدرتهای دیکتاتوری را بر سرما بیچارگان سوار میکنند ، ما بردگانی بیش نیستیم ،  همه برده ایم هرکدام در مراتبی ، تو خیلی مواظب خودت باش تو قوی هستی ، قدرت داری ، صدایش کم کم رو به ضعف میرفت وچشمانش بسته میشدتد .
-----------
هوا داشت گرم میشد  برفها کم کم آب میدند ، زمانیکه این برفها تکه تکه روی رودخانه ها روانند مرا بیاد بیمارستان وبیماری میاندازند ، گویی کثاف را باخود حمل میکنند ، او همیشه از بهار بیزار بود ومیگفت بهارفصل نا مطمئن وبیماری زاست ، حال زیر خروارها خاک خفته باید کاری میکردم وتصمیم آخررا گرفتم .

چه کسی صدا زد سهراب ؟ کفشهایم کو  ، باید بروم ، 
باید چمدانیرا که باندازه تنهای منست بردارم 
باید بروم ورفتم ،بسوی بیمارستان وبه دکتر گفتم که میل دارم عمل شوم هرچه دردرونم هست بیرون بکشید همه
را جنین را 
 وجایگاهش را .......
وخودم آلوده به بیماری ، خون پاک اجدادم دیگر قدرت نداشتند آن آلودگی را از من بزدایند ، سم قوی تر بود .

حال اینجا هستم ، بایک بیماری وآلودگی خونی هرچه را که داشتم بیرون ریختم تنها همین دفتر است که بتو میسپارم ، نگاهی به فنجان قهوه ای که برایش درست کرده بودم انداختم ، دست نخورده بود  ومانند یک روح از خانه خارج شد .

میدانستم بکجا میرود ، اورا خوب میشناختم ، او کسی نبود تا بیمار وعلیل بماند وبا بیماری پنهان زندگی کند ، خون برای او اهمیت زیادی داشت  ،  همیشه بخون پاک خود واجداد ش مینازید ، حال با این آلودگی ؟! .

 هرسال  نزدیکهیا بهار به کنار دریا میرروم ودست گلی به آب میاندازم ، جنازه اش پیدا نشد اما میدانم درقعر اقیانوس است وروحش در آسمان بمن مینگرد .
خدا حافظ دوست من . همیشه بیادت هستم ، هرچند همیشه از هم دور بودیم / پایان .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
12/10/2016 میلادی /.
اسپانیا .
ساعت/2/26 دقیقه پس از نیمه شب ، ومن دارم گریه میکنم .

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۹۵

بخش نهم /داستان

دیگر زمانی رسیده بود که میل داشتم همه چیز را فراموش کنم ، کجا خوانده بوم ؟ مردان با یکدیگر خوشحالترند ، مردان زن را برای دوست داشتن وعشق ورزیدن نمیخواهند ، از بدو تولد عاشق مادران میشوند  وتا آخر عمر به دنبال مادرند ،  عشق به آن معنا که ما زنان به آن میاندیشیم در مغز آنها  جایگزینی ندارد ،  یا آنقدر مقتدر وقوی هستند که میل دارند همه چیز در اختیارشان باشد ویا آنقدر ضعیفند که به زنی قوی تراز خود پناه میبرند ویا با مردی قوی هم پیمان میشوند ،  آتش داشت زیر خاکستر میرفت  وخود به خاکستر تبدیل شد  ،روزی میل داشتم دردریای چشمان او گم شوم  اما چشمانش  دیگر رمقی نداشتند  ومن بهترین وگرانبهاترین  سرمایه ام را که باعث مباهات من بود  دراین ماتمکده  با ین نیمه مرد  بیمار  تقدیم داشتم  حال دیگر فنا شده ام  از پشت پنجره به قندیلهای آویزان  یخ چشم انداختم  او مرا باینها باین قندیلهای  تشبیه کرده بود  که بایک گرما وتابش آفتاب  آب میشوند  وبر زمین میریزند وسپس به زمین فرود میروند و میشوند آبهای زیر زمینی.

چند سال است آواره ام  ؟ چند سال است که دراین زندان بسر میبرم  زندانی که هیچ رنگ وبوی آشنایی ندارد .
 قلبم ساکت بود ، نه اشک ریختم  ونه طپش قلبمرا شنیدم  ، گویی مرده ای بیش نبودم  نه ! کینه ای نداشتم  او هم حق زندگی داشت وحق دوست داشتن  بهر گونه که میل دارد بیاندیشد .
تو نه مرگی نه تلاش  / 

حال آن مرد بر صلیب  سالها بود که ناپدید شده  وعمرش بپایان  رسیده بود  وناجی جدید ی پیدا شد ، این ناجی جسم داشت . روح داشت ومبارزه میکرد  وسر انجام کشته شد . اما روحش همچنان بر روی زمان حاکم بود .
خداوند درآسمان  میرقصید و شیطان مشغول کامجویی بود ،  جهان به وسوسه وپریشانی افتداده بود - حال من تن تبدار این مرد حسته را باید نگاهدارم  نه میتواند پیکری را سیراب کند  ونه خودرا سر پا نگاهدارد .
او دیگر آزاد وفارغ بنظر  میرسید  اعترافاتش را کرده بود واعتراف گیرنده زبانش مهر وموم بود  او با اعترافات خو د از اندوه ، عشق ، حسرت  مبارزه حتی احساس گناه نیز  راحت شده بود او گناهرا نمیشناخت گناه نیز مانند دین  باو به ارث رسیده بود  . دین ایمان وسنت . برلبانش زمزمه ای نشست وخاموش شد .......ادامه دارد .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
23/10/2016 میلادی /.
اسپانیا.

سایه یک روح

این روزها همه  لبیک گویانند  ومن به عشق لبیک میگویم ، به خود عشق . بمن گفتی که " تو خود عشقی "
----------------
این منم که افکنده شور عشق را به دلها 
 این منم که افزوده شوق بوسه به لبها 
 پیشتر زمن ، تو خسته بودی وخاموش
گردش بیهوده  بود ی در دل شبها 

لبان خفته  شب را ، بوسه باران میکنم 
 برکشم ا زدل نغمه های  دلاویزی
تا بیفرازیم  بباده  لذت مستی
تا مهر کنم بر گناه  سکه پرهیزی ! 

من راز دار این  فصل خزانم 
بوسه میزنم بر بوسه گاه بهاری
زاده انسانم  و نیز خدای عشق 
بر سر این گله نهم پای پرتواتم 
ثریا / یکشنبه 23 /10/2016 میلادی 

تقدیم به یک لحظه خوب از یک روح نا توان .



شنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۵

و.... بقیه داستان /بخش هشتم

در سکوت نشسته بودم وباو گوش میدادم ، حرف زدن بیفایده بود من درس سیاست نخوانده بودم از سیاست بیزار بودم ، دردرونم هزاران اما وافسوس بود ، او ادامه داد:
روزیکه ترا دیدم  در تو چیزی شبیه  (او)  بچشمم خورد تو او بودی ، استقامت ، شهامت ، وبتو پناه آوردم  ، دیگر مرا ببخش ترا دوست میدارم  اما برایم از منطق حرف مزن  منطق به درد مرده ها  میخورد .
دیگر چیزی نمانده بود که ندانم ، رابطه اش باآن  جنرال وسپس مرگ او آوارگی این  وبی هیچ هدفی راه میرفت  مانند یک مومیایی زندگی او مانند بند ناف با و وصل بود وسپس این بند بریده شده واین بچه روی زمین افتاده  است ، حال رفتن اورا به شهر نزدیک میفهمیدم هر بار میرفت خونش را آزمایش میکردند دوگاهی خون تازه باو میدادند  .
دیگر انگیزه ای  برای ادامه دان با او نداشتم  همه چیز روشن شده بود واز ان شب بعد  جدا میخوابیدیم مانند دو دوست .
وکاغذهایی را که قرار بود پر کنیم دست نخورده روی میز تلمبار شده بودند ، باید آنهارا درون بخاری دیواری میسوزاندم .

بخش نهم -
هر انسانی یا از طریق عشق ویا شرف با زندگی مرتبت میشود  ، دیگر چیزی برای من دراین سر زمین یخ نمانده بود . او گفت :

من یهودی زاده شدم  بنا بر سنت ها  باید کاری را که دوست ندارم انجام دهم  تو هم باید کاری زا که دوست نداری انجام دهی  برخلاف ایده وعقیده ات همه میتوانند دروغ بگیوند  وهمه ممکنست دروغهارا باور کنند  اما چشمها نمیتوانند دروغگو باشند مردمک دیدگان ما زبان راستگویی دارد ، شانه های مرا محکم گرفت  وگفت من درحال حاضر تب دارم  میدانی ؟ تب دارم گرمای شدیدی از درونم شعله میکشد غیرا زآتش چیز دیگری درمن نیست آتش که بلغزد  شعله دیگری بر میانگیزد .
من بیمارم ،  این غم سالهاست که درونم را میکاهد  مرا میگدازد  ، من بارها در پنهانی گریستم  تو یک تخته سنگی  ، یک تکه یخ  مانند همین یخهایی که به شیشه ها چسپیده مانند همان قندیلهای آویزان  تو تنها در انتظار یک الماسی تا ترا بتراشد ، دریای از غرور ، برای هیچ ، ساکت ، صبور وآرام ومن دردمیکشم  من درانتظار مرکم  این را بفهم .
تو مانند یک گل لاله  که از زمین کنده شده دراین لجن زار  سر زمین یخبندان  نمیتوانی رشد کنی  تو هم خواهی مرد میدانی چرا ؟ لاله ها سرخند ؟ برای آنکه همه با خون آبیاری شده اند !.
چه گوار نجات دهنده ما بود  ، مسیح آینده ما بود ...وزیر لب زمزمه میکرد .وهذیان میگفت .

دلم سخت به درد آمده بود ، دلم برایش میسوخت ، دستش را گرفتم  ، اما دستمرا کنار زد  ، طوفانی  شده بود که بر سنگلاخهای ناهموار سینه میسایید .
چه گوار ؟! همان مردیکه کلاهی بره بر سر میگذاشت ویک سیگا برگ  دردهان داشت !
  نامش را شنیده بودم  عکسهای اورا بارها دیده بودم  اما درکتابها نامی ا زاو برده نشده بود ، بردن نام او گناه بشمار میرفت وحال این قربانی چندم است ؟ . .......اد امه دارد
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
یکشنبه 22./10 / 2016 میلادی /.
اسپانیا.

ایران ویران ما

شب گذشته از یک سایت چند فیلم پنهانی که از دختران وزنان ایرانی گرفته بودند تماشا میکردم وعجب آنکه این فیلمها درخوابگاه دانشگاهها ویا مدارس بود ! دحتران مانند مردان  گیلاس مشروب را بالا میانداختند ومزه دهان هم میگذاشتند دختری با شورت وسینه بند کوتاه داشت عربی میرقصید !  موزیک کثافت .وچند آوری پخش میشد  د رگوشه دیگری چند دختر چادری داشتند قلیان میکشیدند وبهم بوسه میدادند!! و بسیاری از این قبیل که دیگر حال تهوع گرفتم  وامروز صبح با حالی خراب بیدار شدم واز خود میپرسم که :
چه دستی درکار ویران کردن این سر زمین است ؟ اینایند ماداران فردای جامعه از مردان  هیچ میگویم که دیگر مردی نمانده ، روزی ورزوگاری دل به زنان خوش کرده بودم که سر انجام این زنانند که برخواهند خواست ، بلی ، برمیخیزند اما چگونه ؟ یا این عکسها برای باجگیری گرفته شده ؟ یا اینکه خودشان از خودشان  گرفته ودر رسانه ها گذاشته اند ، تا بما بفهمانند که زرشک منی چند است !
امید بریدم وخوشحال هستم که اکثر شعرا ونویسندگان ما از دنیا رفته اند وبقیه درسکوت به تماشای این جنکل نشسته اند جنگلی که واقعا ترسناک شده است ، زنان دیگر به راحتی آدم میکشند  وبه دار کشیده میشوند برابری مرد  را ثابت کرده اند ! مشروب را بالا میاندازند بیخیالش !!! فردا روچه دیدی وکی دیده وآن ملای بد هیبت درخراسان  که  مرکز فاحشه خانه عربهاست از برگذاری کنسرت جلو گیری میکند ، بلی عیب است از امام خجالت بکشید بگذارید ما کارمانرا بکنیم کارما پا اندازی است وهجوم عربها برای لذت بردن بظاهر زیارت اما درباطن برای کیف وعیش ولذتی که درسر زمین خودشان ممنوع است درخراسان رضوی اسان وفراوان است .
حال بنشیند وروز کوروش را جشن بگیرید وروز رضا شاه را جشن بگیریو وآن یکی دهانش را پاره میکند وفریاد میکشد اما کارش چیز دیگری است ، ماهم بنا چارگاهی سری باین  دنیا ی پر هیاهو خالی از هر حاصلی میزنیم و برنامه های چرند گوش میدهیم . 
 گر عارف حق بینی .....کجایی شجریان ؟ همان بهتر که در سکون به تماشا بنشینی همان بهتر  که ارکستر مجلسی تعطیل شد همان بهتر که طالار رودکی مانند یک زن با به سن گذاشته درحرمت خود کوشید .
بلی حضرت  امام همه آدم شدند واز خریت بیرون آمدند آسوده بخواب که سر زمین ویران هر روز ویران تر میشود آب هم تمام شده ، قحطی هم کم کم چهره وحشتناکش را به نمایش میگذارد پولها دربانکهای سوییس ولندن وامریکا خوابید ه ودیگران صاحب آنها هستند مردم گرسنه ، درخیابانها بیکار ، خوب کار میخواهی  ؟ یک سفار ش دارم !!! وآیا سلطان ابن سلطان ابن سلاطین خامنه پرودگار صحنه  از اینهمه کثافت باخبر است ؟ویا آنچنان در بحر حلاوت وکیفور ودر بحور اشعار رقصان دربارش محو است که ابدا نمیداند کجای دنیا نشسته است .
حال دراین جنگل بر باد رفته من به دنبال کدام انسانم ؟  به دنبال کدام آبادی  وساختار ؟ .....کهن دیارا دل از تو کندم برای همیشه کندم .

درخاتمه دل برای آنهایی میسوزانم که از صمیم قلب  دلبسته خاکشان وایمان دارند ودر خلوت  پنهانند. آهسته میروند وآهسته میایند  تا با دیو ها شاخ به شاخ نشوند . 

هیچ ، است وتو درهیچ مپیچ . پایان 
روز شنبه 22.10.2016میلادی زنجیره ای !!