جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۹۵

آوارگی ، بس است

روز گذشته ، در اطاقم نشسته بودم وداشتم بافتنی میبافتم ،  سخن رانی آقای مصداقی مجاهد قبلی را که حالا داشت در لباس یک سیاستمدار نمایش میداد وتفسیر میکرد از روی تابلتم روی تلویزون انداختم ، استکان چای جلویم بود وبه چرندیات ایشان گوش میدادم ، ناگهان زنگ در خانه به صدا درآمد ! چه کسی است ؟ 
خانم سرایدار به همراه  آن پیر زن مفلوک  مردنی همسایه دیوار به دیوار  دم در ایستاده بودند ، پرسیدم چی شده ؟ 
گفت لولی میگوید صدای موزیک تو بلند ست !!! 
گفتم موزیک ؟ من موزیک گوش نمیدهم من دارم به اخبار گوش میدهم ، زن سرایدار رو کرد به پیرزن وگفت ببین ! صدایی بلند نیست  کجا موزیک است ؟ دلم میخواست آن چند شیوید بد رنگ وپوسیده زنکرا میگرفتم واز بیخ میکندم ، نمیدانستم عصبی باشم یا بخندم درب را محکم بستم درهمین ضمن دخترم آمد ماجرا باو گفتم او به زن سریدار زنگ زد تا ماجرا را بپرسد ، زن سرایدار با معذرتخواهی گفت نمیدانم بمن گفت صدای گورپ وگورب وسپس صدای ناله آمد گفتم شاید سنیورا حالش بهم خورده !!!! پیر زن بد بوی کثافت ودروغگوی دیوانه ، چهار فرزند ونه نوه دارد اما سالهاست غیر از یک خدمتکار هفتگی کسی به دیدارش نمی آید بعلا.ه اگر تو کر هستی ودر انتهای اطاقت نشستی چگونه صدای ناله مرا شنیدی ؟ تلویزوین را خاموش کردم بدنم میلرزید ، خانه ام زیر پای حیوانات دارد لگد کوب میشود وخودم دراین آپارتمان نکبت با این کثافتهای  تازه به دوران رسیده که از زیر چنک مذهب ودیکتاتوری فرانکو بیرون آمده اند حال صاحب چند دست لباس رنگی وتلویزیون زنگی شده اند وداخل اروپا رفته اند ...اوف خاک برسرتان کنند که شما هم دست کمی از آن حیوانات داخل مملکت من ندارید . سیفون توالت را قبل از ساعت هفت نباید کشید سر وصدا کردن قبل از ساعت هفت ممنوع, است !! ساعت چهار صبخ بیدار شدم دوبار سیفونرا کشیدم وبا سرو صدا وادر آشپزخانه شدم قهوه درست کردم با یک تکه کیک آمدم به نوشتن وباخود گفتم اگر یکبار دیگر پایتان به دراین خانه برسد من دانم شما ، مرده شور ترکیبتانرا ببرند مگر من با قایق  آمدم وپناهنده شدم ؟ من با اتومبیل بی ام دبلیو با هشتاد هزار پوند از انگلستان اینجا آمدم ، خانه ام از دست رفت زندگیم از دست رفت همسرم رفت بچه هایم یکی یکی رفتند بخانه بخت ، من ماندم چند کتاب وجند دفتر ویک لپ تاپ حتی حوصله ندارم دیگر به موزیکی گوش بدهم ، تازه هنوز ساعت چهار بعد از ظهر بود شهرشما یکهفته سروصدای موزیک فریا وجشنهای شما خواب را از سر من بریده بود حال .... لابد چیز ی هست که من نمیدانم ، یا مردک الاغ درخانه زنگ میزند من از فلان مرکز مذهبی آمده ام شماره حساب بانکیترا بده تا هرماه ما بتوانیم هرچقدر میل داریم برداریم خرد تویی وپدرت !ایکاش میتوانستم بخاک خودم برگردم پاهایم  روی زمین سر زمینم محکمتر بود ، با تمام دردها بمن چه میرفتم گوشه ای از شهر شیراز یک اطاق کرایه میکردم وکتاب میخواندم نه دراین  سر زمین کثافت نمور با این قشر کولیها . پرودرگار کجا نشسته ای؟ نمیدانم تو هم گم شدی.
جمعه 14 اکتبر 2016 میلادی /پایان دردد دل روزانه !!!!!


داستان ، بخش ششم

وارد یک اطاق بزرگ شدم که دور تا دور آن را ملافه ولباسهای کارگری وسفره رویهم تا شده ، گرفته بود ودر وسط اطاق یک میز بزرگ اطو  با یک اطوی بخاری ! نگاهی به اطراف انداختم  ، گویی وارد یک بیمارستان شده ام بوی ضد عفونی بوی بد نم بوی همه چیز بود ، هوا هنوز تاریک بود خورشید را دیگر کمتر میدیدم گویی همیشه شب بود ، زیر یک لامپ کم نور ایستادم واطورا روشن کردم ، 
دراین فکر بودم که :
دوران طلایی بسر رسیده ، حال وارد دنیای دوم یعنی تاریکی شده ایم ، دوران خوبی را سپری کرده بودم ، در عصر طلایی میزیستم عصری که میتوانستم فیلمهای چارلی چاپلینرا ببینم ومیتوانستم به آواز خوانندگان گوش فرا دهم وجوراب ساقه کوتا به پاکنم با کفش ورزشی در میدان ورزش مدرسه بدوم ، میتوانستم عاشق شوم وبرای معشوق با قلم وکاغذ نامه بنویسم ، میتوانستم از کتابخانه شهر کتاب قرض کنم شبی چقدر ؟! ودو روز بعد آنرا پس بدهم وکتاب دیگری را به امانت بگیرم واگر پول تو جیبی ام کافی میبود میتوانستم کتاب خوبی بخرم ،  بلی ، عصر روشنایی وطلایی بپایان رسید حال درمیان این اطاق یخ زده ونمور ...ناگهان درب اطاق باز شد وبانویی بلند بالا با یک مرددیگر وارد شدند ، داشتم میگریستم بی آنکه خود بفهمم ، زن با زبان انگلیسی زیر یک لهجه سنگین پرسید :
دیگر چرااشک میریزی؟ 
گفتم بیاد خانواده ام بودم !
گفت دیگر دراینجا باید همه چیز را فراموش کنی ، ارزو داشتم باو بفهمانم که فراموش کردن خیلی از چیزها برایم امکان ندارد اما او نه زبانش ، نه فرهنگش ونه طرز فکرش با من یکی نبود ، او دراین گورستان تاریک بدون آفتاب زاده وبزرگ شده بود دنیای او درهمین وسعت خلاصه میشد ، باو گفتم :
ببخشید مام ، من قادر نیستم اینهمه لباس را اطو بکشم اگر میتوانید مرا به اشپزخانه ببرید درآنجا مانند گذشته ظروف را میشویم این کار من نیست ، بعلاوه من عادت دارم بخوانم وبنویسم اگر در حد امکان شما هست یک دفتر چه ویا یک کتاب بمن بدهید شبهایم خیلی سخت میگذرد !
نگاهی بمرد همراهش انداخت ، نگاهی به چشمان پراشک من ، وسپس بمن گفت :
با من بیا  .
خودش را معرفی کرد نامش اولگا بود  ، مرا به دفتر خود برد ، دفتر که چه عرض کنم یک اطاق کوچک لبریز از دفتر وکتاب ویک میز تحریر وسط آن ، سپس گفت میتوانی اینجارا تمیز کنی وهرچه میل داری بخوانی وبنویسی همه جور کتابی دراینجا هست .
بوی نم ، بهمراه بوی کاغذهای ارزان قیمت وکتابهای قدیمی وکهنه که جلد آنها داشت ازهم میگسیخت ، آه خداوندا چرا همه چیز دراینجا کهنه وچرا همه جا تاریک است ؟ چرا خورشید نمیتابد ، از کجا شروع کنم منکه زبان این نوشته هارا نمیدانم واین کتابهای قدیمی وکهنه ! هزاران بار دست به دست شده ، سینه ام درد گرفته بود ونفسم کم بالا میامد ، دلم از اینهمه سرفه کردن  به شور افتاده بود ، نکند سل بگیرم ؟ بتازگی سر فه هایم زیاد شده بودند ومخصوصا سحرها نزدیک است که خفه شوم  اما چیز مهمی نیست آرزو داشتم پر وبالی مانند پرندگان بر شانه هایم سبز میشد وبه آسمان پرواز میکردم ، چرا خورشید دراینجا نمیتابد ؟ چرا همه جا تاریک است ؟ چشمانم خیلی کم میدید ،  زن یعنی بانو اولگا به درون آمد دردستش یک استکان قهوه بود با کمی بیسکویت ، بمن داد وگفت :
برای سر زمنیت متاسفم ،  ما هم روزهای سختی را درجنگها گذرانده ایم ، من اگر پول زیادی داشتم دراینجا یک مدرسه برای زنان ودختران وبچه ها ی سایر کشورها باز میکردم  وشاید یک آسایشگاه برای آدمهای از کار افتاده ، اما همه چیز ما دراین سر زمین  تابع قانون است  ، روزی فرا خواهد رسید که تو پایت را به یک کتابخانه بزرگ وزیبا خواهی گذاشت ، سعی کن بنویسی همه چیز را بنویس ، یک دفتر چه بزرگ با چند خود نویس جوهری بمن داد با چند فشنگ کوچک که درآن جوهر بود .
آه برای اولین بار گرمای مهربانی را با تمام وجودم احساس کردیم بی اختیار بسوی او رفتم وبوسه ا ی برگونه اش زدم وسرم را روی سینه های بزرگش گذاشتم سیل اشک برای اولین باز مانند یک رودخانه جاری میشد ، بگذار جاری شود ........ادامه دارد
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
14/10/2016میلادی /.
اسپانیا .

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۹۵

خرد وخراب وخسته

كاش تو بودى ، اگر الان بودى ، توهم در زمره سالمندان بازنشسته در كنجى افتاده بودى ودردى از من دوا نميكردى ،
من ؟ خرد وخراب وخسته ، بدون هيچ عصاى پيرى  وهيچ وحشتى ،  تنها نفرت از دنيا دارم واز مردمش ، مانند موريانه هرروز از جايى درز ميكنند وروحم را آشفته ميسازند ، خسته ام ،
نميدانم در كدامين نيمه عمر ايستاده ام،آنجا كه ستاره اى انتظار مرا ميكشد ؟ ويا أنجاييكه " عشق" فرياد بر ميدارد ، 
امروز در اين جهان ، قهرمان كسى است كه بتواند بدون هيچ چشمداشتى عشق بورزد ، امروز بايد عشق را خريد ، ساعتى لحظه اى روزى ، به هفته نميكشد ،ايكاش تو بودى با همان  شر وشور وبيقرارى ،هر گوشه دنيا كه بودى مرا صدا ميكردى  ألان من دريك نيزار ، يك سبزه زار ، زير باران ،  درانتظار يك فريادم ، مرا صدا كن ، مهربانم ،مرا صدا كن !
نميدانم ستاره ام كجاست ؟ صبگاهان چشم باز ميكنم از يك خواب تلخ وشيرين ، وميپرسم امروز چه روزي است  ؟ 
تا موعد خريد هفته چند روز مانده تا بتوانم بيرون بروم وميان أشياء زائد وبيهوده بچرخم ، 
چراغ رهگذران خاموش است همه در تاريكى راه خودرا ميابند ، چكونه ؟نميدانم ، در دنياى كثيفى زندگى ميكنم ، ميان غولان ، ما ر ها و خزندگان و گزندگان ، ديگر سفر هم مرا بسوى خود نميخواند ، مهربانم ، ايكاش الان اينجا بودى يا در جاييكه ميدانستم هستى ، من هيچگاه بجستجوى تو بر نخواستم اما تو هميشه مرا ميافتى هركجاى دنيا كه بودم تو مرا ميافتى ، حال مرا پيدا كن ، مرا فرياد كن ، صدايم كن ، 
من در چهار چوب فصلها گير كرده ام ، فصلها نيز گم شده اند روز كذشته با سندل  بيرون رفتم امروز بايد پوتينهايم رابيابم ، تنها دو فصل داريم ، سر زمينى كهنه ، وزاده ، مرده، زير فشار دكانداران دين ، كله ها سه گوش ، مغزها خشك  من درانتظار كدام  معجزه نشسته ام ، تا اين صفحه خالى را پركنم ؟ ثريا / اسپانيا / ١٣ اكتبر ٢٠١٦ ميلادى.

بقیه داستان /5

قطار داشت به پایتخت نزدیک میشد ، سرما وسوزش باد وابری تاریک همه جارا فرا گرفته بود ، در ایستگاه پیاده شدیم درشهر هلنسیکی وماموری که مارا حمایت ! میکرد  به یک اتوبوس کوچک مارا هدایت کرد ، دلم گرفته بود ، قلبم سخت میزد ، بکجا میروم  وسر انجام چه خواهد شد ؟ هیچکس نبود تا جوابی بمن بدهد همه درافکار خودشان پنهان بودند ، عده ای افغانی ، پاکستانی ، ایرانی ، عرب سوری ولبنانی والبته از سر زمین لیبی که دیگر اثری از آن نمانده بود ، داشتم به تمدنهایشان میاندیشیدم تمدن وامپراطوری بابل ، ایران ، هه هه کدام تمدن؟ کدام امپراطوری ؟ هرازگاهی عده ای برای صاحب شدن قدرت وجمع آوری اموال بر سر ملتی میشورند وسپس جایشانرا به دیگری میدهند ،  گاهی به سخنان بی ربط وملال آور دیگران گوش میدادم ، صحبت از دلار بود وقیمت آن ! .
به شهر نزدیک شدیم  به مرکز آن سکوت وتاریکی ، مارا به یک پانسیون بردند وهردونفررا دریک اطاق جای دادند هم اطاقی من زنی از اهالی بنگلادش بود ، بوی عجیبی میداد معلوم بود مدتهاسا که رنگ آب وحمامرا ندیده است ،  در انتهای راهرو دوش وتوالتها قرار داشتند ، مردانه وزنانه ، همه چیز از تمیزی برق میزد ، چراغهای کم نوری در راهروها انسانرا بیاد بیمارستانها میانداخت ،  دراطاق کوچک ما با دو تختخواب بود زنک فورا رفت جلوی پنجره وآنرا گرفت ، پنجره روی به دیوار باز میشد ! از آن زندان باین زندان ، ساندویجی بعنوان شام بما دادند بهمراه یک بطری کوچک آب ، در دستشوی قدرت اب خیلی کم بود مانند شیر سماور مادر بزرگ آب جاری میشد .
بس خسته بودم روی تخت افتادم بوی نامطبوع آن زن که معلوم بود با عطرهای ارزان قیمت خودرا خوب عطر مالی کرده داشت حالمرا بهم میزد ایکاش عقلش بکار میافتاد ومیرفت زیر دوش ، زبان نمیدانست کمی انگلیسی را با لکنت وغلط بر زبان میاورد باخودش حرف میزد لباسهاش را جابجا میکرد ، مقدار زیاید اشغال ، سن او کم بود نمیدانم همسری داشت یا نه یا تنها بود !
هنگامیکه انسان جوان است ،  ابتدا همه چیز بنظرش  یک بازی مشغول کننده میاید  وبی اهمیت به آن مینگرد  اما کم کم  حاکم بر وجودش میشود  ودر مغز وخونش مانند سم  یا دوده  تاثیر میگذارد دراین زمان است که انسان به یک تابلوی راهنمایی پر کرد وغبار مینگرد بنام گذشته  چیزهای روی آن نقش بسته اما کهنه است ودیگر نمیتواند سر آز آن دربیاورد . سعی داشتم همه چیز را به دست فراموشی بسپارم .
من کم رو بودم ، صاف وساده  وپوست کنده حرفمرا میزدم ، رو به آن زن جوان کردم وگفتم بهتراست به حمام برود وخودرا بشوید وسپس بهتر خواهد خوابید ، شاید آن بوی گند کمتر میشد ،  لبخندی بمن زد وپرسید کجایی هستی ؟ گفتم اهل سر زمین باستانی الف ! خنده بلندی کرد وگفت نترس ، سر زمینت از من بدتر خواهد شد بوی تو هم بیشتر ! ولحاف را روی سرش کشید وخوابید .
فردای آ ن روز مارا برای صبحانه فرا خواندند دریک سالن بلند وسرد پشت یک میزچوبی قهوه ای وصندلیهای آهنی سرد به هرکدام یک تکه نان یک قهوه یا  تی بگ چای ویک ظرف کوچک انگشتی مربا میرسید ! سپس بانویی به درون آمد اول با زبان خودش وسپس به انگلیسی گفت :
از فردا همه باید سر کلاس زبان حاضر شوید وزبان فنلاندی ، سوئدی را فرا بگیرید تا بتوانید کار کنید ، از امروز هم هریک بکاری مشغول خواهید شد هرکس هرکاری را دوست دارد پیشنها کند ! .
من سردم بود ، میلیرزیدم ، دستمرا بالا بردم وگفتم " اطو کشی" !!! ........ادامه دارد 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" 
13/10/2016 میلادی/.
اسپانیا /

بربریت !

آنچه را که تو ساختی بر باد رفت ، وآنچه را که ما آموختیم نقش بر آب شد  .
خیلی از آدمها به سگها حسد میورزند  این امر حقیقت دارد  امروز جنبه شرم آوری در آن دیده نمیشود  خیلی های میل دارند مانند یک سگ در پناه یک انسان آزاد زندگی کنند .
روز گذشته دراین سر زمین روز ارتش وروز ناسیونال آنها بود دراین روز من با تماشای پرچمها که دراهتزازند ورژه سربازان ونیروهای مختلف کشور از جلوی جایگاه شاه رد میشوند ، بسختی دلگیر میشوم وگاهی گریه ام میگیرد بیا د رژه سربازان دلیر خودمان میافتم که به دست دیوانگان وهجوم وحشیان ماقبل تاریخ نابود شدند .البته حزب " پودموس" هم که از طریق ترویستهای اسلامی دست بفعالیت زده وسط میدان کاغذ وقوانین را پاره کرد البته ( جزو حزب جدایی طلب کاتالونیا)  میباشد وگفت باین  روز ابدا اعتقادی ندارد بهمراه چند لچک بسر لجاره !! رژه در زیر باران شدید ادامه داشت طیاره ها درآسمان رنگ پرچم را نمایش دادند وسران بزرگ در کاخ میهمان شاه بودند ، ومن گریستم .
در سر زمین وحوش وایران قبلی در استادیوم ورزشی در حین نمایش بازی فوتبال بین کره جنوبی وایران اول نوحه خوانی سپس سینه زنی وتلاوات کلام قران واز  همه بدتر بر بازوی ورشکاران بازو بند سیاه بستند ، خاک عالم بر سرتان بکنند تنها مسخره دست دنیا  شده اید همه خندیدند وشمارا به تمسخر گرفتند ! ان پسرک چلغوز" امید دانا  "نوچه خودشان هم با آن تی شرت چند تکه اش نمایشی از سالهای قبل  را ارائه داد که خیر همه  چیز بخوبی برگذارشد ، تما م ورزشگاه یکصد هزارنفری آریامهر که امروز نامش آزادی است !!! یک پارچه سیاه شده بود ، نه مردم نبایست هیجان زده میشدند ودراین روز منحوس ممکن بود دمشان میان پاهایشان بلرزد ! حتی درسرزمینهای وحشی وقبالیل آدمخوار این کاررا نمیکردند ، حالا فکر میکنم مگر رضا پهلوی دیوانه است که برود بر چنین مردمی حکومت کند سرنوشت پدر بزرگ وپدرش را وبرادرش را دید، منهم بودم نمیرفتم ، معلوم نیست این جانواران از کدام آزمایشگاه ناگهان مانند یک باد سمی ، مانند یک بیماری واگیر دار به سرزمین ایران زمین هجوم آورد ؟ شرم دارم بگویم ایرانی هستم ! واقعا شرم آور است . نه ایرانی نیستم خوشبختانه اسپانیایی هستم باعث افتخار منست اگر اینها هم " خر" نشوند ومملکتشانرا به دست آن گیس گلابتون تازه مسلمان شده ندهند . 
گویا پیش بینی های تبلیغاتچیان  " بهایی " دارد  به وقوع خود نزدیک میشود گویا بیت اعظم همچنان پنهانی در حیفا مشغول کار است ودنیا باید یکی شود یک دین ویک مذهب ویک فرمانده !  امروز کم کم داریم به همان مرز امنیتی نزدیک میشویم واز این روزها بقول رندی یک چیپس هم زیر پوستمان میگذارند وتعداد نفسها یمانرا  نیز میشمارند . خدا کند آن روزها من زنده نباشم تکلیف خانوداه ام چی میشود؟ تکلیف انسانهای نظیر من چی میشود ؟  واین احمقهای که تن به حقارت داده اند وبا پولهای عربستان مشغول تدارک یک جمهوری جدید هستند خبر از عاقبت کارشان ندارن تعدا د لچک بسرها هرروز درادارات زیاد میشود ودر پشت صندوقهای فروشگها وتعداد مساجد رو ببالاست . پس انسان کجاست؟ انسان کو؟ بشریت ناگهان بی سر وصدا نابودشد . ومن دارم دراین گوشه برای چه کسی نوحه سرایی میکنم وروضه رضوان میخوانم؟ آه ..... به کدام سو میتوان رو کرد  ومدد خواست ؟ دو دیوانه در امریکای شمالی دارند یکدیگرا تکه پاره میکنند یکی از یکی کثیف تر وگناهکار تر میخواهند دنیارا قبضه کنند ، آن دیگری در قطب وروی خرس سفید نشسته است ساکت وآهسته از زیر کارش را انجام میدهد ، در میانه عده ای مانند سگ وگربه بجان هم افناده اند ویکدیگر لت وپار میکنند بمب گذاری میکنند درعروسیها وجشنها نه درسینه زنیها وعزاداریها بشر دارد رو به سیاهی میرود همانطوریکه دیوار ورزشگاه سیا ه  پوش شد دیوار دنیا نیز سیا ه خواهد شد دیگر خورشید طوع نخواهد کرد چرا که خورشید هم خواهد مرد از همین حال گرمای اورا ذخیره میکنند . سیلاب روان است هرکجارا که میل دارند وبدردشان نمیخورد به دست سیلابها میسپارند هرکدام هم نامی واسمی دارند اکثر این سیلابها وطوفانها درجاهایی است که مردم بدبخت ناتوان زندگی میکنند ، نه آنها بدرشان نمیخورند . باید نابود شوند ، بهشت حیفا دست نخورده مانند یک زن زیبا بر دنیا نظاره میکند بیچاره عیسای مسیح به دست آخوندهای همجنس باز کم کم از صلیبش جدا شده به دست سیلاب داده خواهد شد وچماقدارن وآدمکشان مشغول درو ودور کردن معترضین میباشند همه باید ( صددرصد ) مسلمان باشند نه دین دیگری قبول نیست  نه ، نیست . ازما گفتن بود . متاسفم . گاهی واقعا میل دارم یک سگ باشم ویا یک گربه .تمام .ث
ثریا ایرانمش / اسپانیا / 13 اکتبر 2016 میلادی /. 

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۹۵

اراذل واوباش

" میان پرده "!

 در زمان صفویه گروه سرخ پوشان یا قزلباشان اطراف حکومت را گرفته بودند تا مردم بجان امده سکوت کرده وسر جایشان بنشینند !
دردوران شاهان قاجار آدمخوارانی دردربار بودند که درسته  انسانی را که خطا کرده بود پوست میکندند ومیخوردند وشاه لذت میبرد  وملیجکش برایش میرقصید و بشکن میزد .
حتی در زمان حکوت ایزدی زرتشت هم مغان دستور دادند که مانی را درسته پوست بکنند وپوست اورا لبریز از کاه بکنند ،

(( پرانتزی باز وبسته شد )) !.وما خیال کردیم انسانیم ازنوع متمدن آن !!!

امروز درحکومت  ملایان وحمله دوباره اعراب به سرزمین ایران ( اراذل وچاقوکشان) که نماد آنها  درفیلمهای فارسی گذشته بچشم میخورد ودرنوشته وداستانها همه لوطی مسلک وطرفدار فرومایگانی بودند امروز بصورت مردانی در آمده اند که با چاقو واسلحه وفحاشی وکتک به مردم بیچاره حمله میکندد ، حتی به آن پیرمردی که درگوشه خیابان  گوجه کال سبزش را به معرض فروش گذارده  ویا لبو فروشی که با چرخه خود دور شهر میگردد ولبو میفروشد به آنها هم رحم نمیکنند ." سد معبر است " برو کنار بگذار باد بیاد !!!
این اراذل اوباش از قدیم وندیم در (قلعه ) وجنوب شهر وسیمیتری بوده اند حال بچه ها ونوه هایشان قد علم کرده جای اجدادشانرا گرفته اند .
استاداستادان که چندی پیش  به رحمت خدا رفت همیشه تعدادی از این اوباشانرا درکنارش داشت از حسین شیشه خور تا عباس لاتی اینها نوچه هایش بودند وبادیگاردش !!!
آن روزگار نیم بطری عرق سگی را سر میکشیدند وتسبیح به دست دهانشانرا کر میدادند وبه دنبال زنان ودختران وپسران جوان بودند .
امروز هم همان کاررا میکنند بجای عرق سگی ویسکی دمپل مینوشند ، به مسجد میروند دستوراترا میگیرند وبه جان مردم بدیخت وبینوا میافتند وحکومت میل ندارد کسی مزاحمش شود سلطان ابن سلطان ابن  سلاطین با ملیجکش درخلوت نشسته وبه کاف وشعر های بی سرو ته  طرفدارانشان گوش میدهند  احساس شدیدی ناصرالین شاهی بایشان دست داده ودستور فرموده اند صدها مسجد درسراسر ایران بنا شود بجای مدرسه !
سواد بی سواد ، آنچه ملای بالای منبر میگوید وحی خالق وازلی وابدی است وما؟  .......

در خارج نشسته ایم به یکدیگر فحش میدهیم ، پرده دری میکنیم ، جاسوسی میکنیم ، حکومت  پول فراوانی خرج میکند تا این اراذل اوباش را بخارج بفرستد با تیغ تیزشان که بجان دشمنان وبقول خودشان منافقین بیافتند  .دنیای مسیحیت درسکوت خویش فرو رفته ولبخند ملیح وصدای کم قدرت حضرت عالیجناب پاپ بگوش مورچه ها هم نمیرسد ! خارجیان هم از ترس باج میدهند ! جنگ هم همچنان ادامه دارد .

در گرما گرم هیاهوی  ریاکاران  
من در بسترم  افتاده ام
به تماشای دیگران 
در پیشگاه  خدایی فریاد میکنم که ،
دیگر قدرت خداییش را ازدست داده است 

وبقول مولانا که این روزها او هم  مغضوب درگاه شده است :

من ، میگفتم  که اصل جانست  ولیک 
گرتن ، تن آن مهست پس اصل تن است 

کو دیگر جانی ویا تنی ، کو دیگر روحی ویا احساسی ، این کارد تیزخونین بهمراه طلاست  که حکومت میکند .ث
ثریا. اسپانیا / چهارشنبه 12 اکتبر 2016 میلادی و......روز ارتش اسپانیا وپاترون بزرگ بانوی پیلار !