یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۵

بخش 3 تیغه دوسر

به درستی نمیدانستم درکجای جهان قرار  داشتیم  ، تا شهر ویا پایتخت مایلها فاصله بود ، ماموری روبروی اطاق من در بالای نرده ها هرروز تفنگش را به لبه آهنی نرده  تکیه میداد ومارا مینگریست ، شبها از ترس تختخواب  را پشت دراطاق  میگذاشتیم  ، پدرم که نمیتوانست فریاد بکشد ،  روزی در ناهار خوری پر از دود وشلوغ   آن مامور را درکنارم دیدم ، لبخندی بمن زد با لهجه غلیظی پرسید به فنلاند میروید ؟ یا دانمارک ؟ گفتم " نمیدانم ،وواقعا هنوز هم نمیدانم  اینجا کجاست ؟ 
 لبخندی زد که مرا مطمئن سازد گفت اینجا مرز فنلاند است ، عده ای به دانمارک میروند ، یا آلمان ویا فنلاند . باخودم فکر کردم  من هیچ یک از ان زبانهارا نمیدانم ، اما مهم نیست هرجا باشد از این زندان بهتر است ، روزهایم پر ملال میگذشت پدرم گاهی چیزهایی را درون دتفرچه یادداشت میکرد وگاهی مینوشت چرا عکس بچه ها ومادرترا نیاوردی؟ 
آه پدر همه چیز زیر خاک رفته بود ، من تنها توانستم خودم وترا نجات بدهم ،  آن افسر جوان  از من پرسید پدرتان چکاره است ؟ گفتم هیچ ، دربان یک کارخانه اسلحه سازی بوده است اما آدم باسواد وفهمیده  ایست کتابهای زیادی خوانده  مادرم معلم بود وخواهرانم به مدرسه میرفتند  وبرادر کوچکم هنوز سه ساله بود که همه زیر بمب نابود شدند .ستوان مایکل کراینشفت " 
حالت تاسف باری بخود گرفت وسپس  خودش را معرفی کرد "ستوان مایکل کراینشفت " ! 
با خود فکر کردم عجب فامیل عجیب وعریبی است ، او گویی افکار مرا خواند وگفت پدرم روسی بود ومادرم اهل فنلاند خودم درکروانشتات کار میکنم ! در نزدیکی همین جاست .
گفتم نمیدانم کجاست بهر حال از آشنایی با شما خوشوقتم ، او سپس رو بمن کرد وگفت :
اینجا چندان محل امن وآرامی نیست ، ما بعضی از شبها گرفتاریهای زیادی داریم پناهندگانی که حتی زبان نمیدانند اما مرتب فریاد میزنند گرسنه اند، تشنه وزن میخواهند !! اکثر آنها شرقی میباشند ، من همیشه درآن بالکن شمارا زیر نظر خواهم داشت تا به زودی تکلیفتان روشن شود .
از او تشکر کردم وبه اطاق کوچک ومتعفن وتاریک  خود باز گشتیم اطاقی که تنها یک پنجره کوچه نزدیک سقف داشت با میله های آهنی .درب اطاق مستقیم به درون اطاق باز میشد .
روزوی از روزها آن خانم ارمنی را دیدم وسلام گفتم وباو گفتم هرچه باشد هموطنیم من وپدرم تنها آمدیم او گفت :
ما ازاینجا به سوئد میرویم وبعد به امریکا ، شوهرم پولهایش را جمع کرده اما به همه  بخصوص به مسئولین سازمان صلیب سرخ گفته است که بی پول هستیم اما اگر پایمان به امریکا برسد من میتوانم کار کنم چون پرستاری خوانده ام وهمسرم سیم کشی بلد است وکارهای الکترونیکی ( کار همیشگی) آنها همسرش از پشت درفریاد  کشید وبه زبان ارمنی چیزی باو گفت واورا به درون  اطاق خواند ، پسرش اما همیشه فراری بود رم میکرد واگر روزی میل داشتم برای سرگرمی با او بازی کنم فرار میکرد ، مهم نبود ، پدرم با کاغذ  یک دفترچه  ورق بازی درست کرده بود وشبها با آن کاغذها پاسور بازی میکردیم !! همان کاری را که قبلا درخانه خودمان انجام میدادیم سر بستنی  یا سینما . 
با خود فکر کردم ، پس میشود به امریکا هم رفت ، اما چگونه ؟ 

دراینجا  گفته هایش را قطع کرد وگفت "
ببخش سرت را دردآوردم وزیاد روی کردم باید اینهارا برایت مینوشتم اما دیدم بهتراست بخودت بگویم هرچه باشد روزی روزگاری همکلاسی بوده ایم وپدر ومادرم چقدر ترا دوست داشتند ، یادت هست کفشهایمانرا باهم عوض میکردیم؟ الان فکر میکنم چقدر ما رنج کشیدیم تا خودمان را به آنسوی قاره رساندیم پدرم زیر بار رنج وغضه داشت از پای میافتاد به هنگام دعای روزهای یکشنبه سخت عصبانی میشد  وبه گریه میافتاد  او همچنان درخیال خود باقی مانده بود ، گاهی فکر میکنم چقدر محمد ، بودا ، موسی وعیسی،  آدمهای خوشبختی بودند  وتا چه حد جاذبه داشتند که تا امروز باید دراین کنج محنت سرا هم با یاد آنها سرود بخوانیم وآنهارا واسطه قراردهیم .  ........بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا. " لب پرچین "
09/10/2016 میلادی/.

ادامه داستان2

تنها انعکاس زندگی واقعی میتواند بخود نام هنر بگیرد ، من برداشت زیادی از خارج و کمپ ها نداشتم ، با عداه ای از طریق چند هواپیما وجابجا شدن وارد یک سر زمین ناشناخته شدیم ، اما نگاه من هنوز به پست سر بود وگمان میکردم این راه موقتی است وبه زودی برمیگیردیم ، خوب ، زندگی را باید به همان شکلی که مارا دربر گرفته است ادامه دهیم ، مارا از هم جداساختند یعنی خارجیانرا ومسیحیانرا به قسمت دیگری بردند ومارا دریک قسمت شرق نشین پناه دادند ، یک حیاط بزرگ که اطراف آنرا راهروهای بزرگی احاطه کرده بود وهر خانواده یک اطاق داشتند درکنار یکدیگر و حمام وتوالت هم  اشتراکی بود ، خوب ، بخودم نهیب زدم  باید زندگیرا از این ببعد با شکل دیگری بنگرم ، مقدار کمی پول بما داده بودند برای مخارج وهرماه قرار بود همین مبلغ ناچیز را بما دونفر بدهند ، ابدا به جنبه های تفریحی ویا خوشی نمی اندیشیدم همین که  از آنجا دور شده بودم از آن جهنم واز میان آتش ودود برایم کافی بود وسعی داشتم که کمتر بفکر مادر وخانواده ام باشم ، عیبی ندارد آنها آنجا مانده اند من برای تحصیل بخارج آمده م !! پدرم ساکت بود تنها نگاه میکرد مانند یک رباط برمیخاست مینشست شبها راه میرفت وروزها میخوابید ، برای من یک کار در همان کمپ پناهندگی پیدا شد ظرفشویی در آشپزخانه ! مهم نیست هرچه تقدیر برایم معین کرده است باید انجام دهم سعی داشتم روحم واندیشه امرا زنده نگاه دارم ، در آشپزخانه بزرگی در کنار مردان وزنان سیاه پوست و ، افغانی واهل لیبی و غیره بی آنکه باهم حرف بزنیم ظروف را میشستیم ، وهریک از زیر چشم نگاهی به یکدیگر میانداخیتم درمیان آنها همه گونه انسانی دیده میشد جوان ، میانه سال ، نو جوان وبچه های زیر سن ، اوف الان برایم عذاب آور است که درباره آن روزها بگویم  ،  نگران پدرم بود ، هیچ چیز دردسترس او نبود غیر از چند دفترچه ومداد حتی برگی که به زبان ما روی آن چیزی نوشته باشد پیدا نمیشد همه دراطاقهایشان رادیو داشتند که با زبان خودشان پخش میشد وآنها گوش میکردند از اطاق افغانیان که چند مرد جوان بودند آوازهایی بگوشم میخورد که مرا به گریه وامیداشت خوشحال بودم پدرم نمیتوانست بشنود ، دلم از اینهمه دور افتادگی وتنهایی به شور افتاده بود ، سرفه های پدر شروع شد بود باو گوشزد میکردم که سیگار کمتر بکشد ، گاهی خودش را بطرف باغچه خشکیده ای که دروسط آن حیاط بزرگ قرار دادشت میکشاند وآنجارا زیر رو میکرد وبخیال خود میل داشت باغبانی کند وگل بکارد ! محافظین با اسلحه در بالای  نرده ها وبالکن ها مرتب مارا زیر نظر داشتند ، خوف وحشتناکی بمن دست داده بود ، اگر شبی یا نیمه شبی یکی از این مردان غریب دست تجاوز بسوی ما درازکند فریادمان به کجا خواهد رسید این تجاوزاترا من بارها دیده بودم مردانیکه با پسران ویا زنان جوان هم آغوشی میکردند هرنیمه شب صدای رفت وآمد وناله هارا  میشنیدم ، پدرم دور اطاق راه میرفت گاهی روی تختخواب فنری با ملافه های پاره رنگ رفته مینشست ، با لباسهای خودش میخوابید باهمان کت وشلوار کهنه با آنکه کیسه ای لباس دست دوم بما داده بودند تا ازمیان آنها برای خودمان لباسی برداریم اما پدرم همچنان همان کت پاره وشلوار را بتن داشت من قسمتهاییرا وصله کرده بودم ویا بهم دوخته بودم ، ریش او بلند شده بود اما اهمیتی نمیداد کمتر به طرف حمام میرفت ، گاهی دردستشویی سرش را باصابون میشست وآبی به یر بغل  ویا گردنش میزد که این باعث اعتراض دیگران شد حمام مشترک چند دوش بدون هیچ لوازمی وچند توالت مردانه وزنانه .ویک سوپر مارکت  که درآنجا میشد لوازم اولیه را تهیه کرد وخرید .
گاهی از شبها زنان مردانیکه ازیک سر زمین بودند دور هم جمع میشدند سیگار میکشیدندویا برای هم داستان تعریف میکردند اما ما تنها یک خانواده ارمنی را میشناخیتم یک زن ومرد با یک پسر بچه  که سعی داشتند خودشانرا ازما دور نگاه دارند ،  بعد ها علت این دوری را فهمیدم !مردک لاغر اندام با یک سبیل نازک ویک عینک دودی وهمسرش کمی کوتاه  صورتش مهربان بود  وگاهی لبخندی بمن میزد پسرشان شاید پنج سال بیشتر نداست او هم لاغر ومانند  یک ترکه خشک ،  سایر مسیحیان  به آنها توجه بیشتری داشتند ، فقط من وپدرم بودیم که هیچکس ، هیچگاه کسی بما نگاهی هم نمیانداخت واگر هم نگاهی ولبخندی بر چهره کسی دیده میشد هوس آلوده ومرا دچار چندش ووحشت میکرد . ......بقیه دارد

ثریا ایرانمنش . اسپانیا  " لب پرچین" 08119 /10/2016 میلادی /.
برابر با 19 مهرماه 1395 خورشیدی .

شنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۵

دزدان دریایی

عکسی بهتر ازاین پیدا نکردم که نمودار مردان که چه عرض کنم خود فروشان بازار رسانه ها از قبیل سید علیرضا نوریزاده حرامزاده یک ملای مفتخور وخود فروش ومسعود بهنود بگذارم .
پشه با شب زنده دارای خون مردم میخورد 
زنهار  از زاهد اندیشه شب  زنده دار 

خوب انسان باید بلد باشد خوب  بفروشد حال یا خودش را یا پیکرش ویا خط و قلم که حیف دردست آنهاست ، امروز آب از چک وچانه اش راه افتاده بود برای دربار هارون الرشید پایتخت بغدا د ، که آه  باربد ونکیسا را ساختند ، خاک عالم برسر بیشعور وبیسوادت بکنند باربد ونکیسا ایرانی بودند ، ذربار هارون با پول وبه یغما بردن اموال ایرانیان بدبخت آنچنان جلال وجبروت گرفت لابد اجداد توهم درآتجا بعنوان ( مغبچه) مشغول آوردن شراب بودند ! وشب را دربغل هارون میگذراندند  . 
ایکاش شما هارا  بجای آن افسران رشیدودلیر ایران وسربازان ارتش اعدام میکردند ، اول با شهبانو لاس میزنی وسپس اسلام ناب محمدی را منسوب با هاورن بغدادی میکنی واسلام  گذشته ظاغوتی بوده است !!!  به همه ( دادی) خوب هنم دادی هم تو وهم رفیق همپالگیت مسعود بهنود ، خاک عالم بر سرتان بکنند مملکت را بباد دادید وهنوز هم سیر نشده اید ، نکبت وا زده امروزهم میتوانی در ( دوبی) جلال وجبروت هارون بغدادی را که با پول وخاک وآ ب ایرانیان ساخته شده وحوریان بهشتی از هر سرزمین درخانه های معلوم الحال ببینی وپسربچه های خوشگل را بغل بگیری ولب بدهی ولب بستانی ترا چکار به اد بیات وگفتار درباره سر زمین ایران بدبخت عرب زاده . 
طاقت نیاوردم ، این را ننویسم حیف که فیس بوک ندارم والا تا بحال سرمرا بباد داه بودم !! تا شما جانوران هستید ایران روی آزادی وخوشی وبرکت واسایش نخواهد دید فاحشه هنای رسمی نرینه . 
شنبه /ثریا اسپانیا . 

میان  پرده بین دو نوشتار

تیغه دوسر

تو ابری ، آن ابر اندوهگینی
که اشکی به رخساره کوه پاشی
تو خورشید  بیمار پیش از غروبی
که برخاطرم گرد اندوه پاشی

اشکهایش مانند قطرات  باران که بر پشت یک شیشه مینشیند ، مانند مرواریدی که روی یک قاب نقاشی نقش بسته باشد چکه چکه فرو میریختند ، دلم میخواست لیوانی برمیداشتم وآن اشکهارا درونش جای میدادم ، مانند باران بهاری دانه دانه روی گونه هایش وروی سینه اش فرو میچکیدند .
ادامه داد ، پس از انکه بمب خانه مارا ویران ساخت ، من تنها بیدار بودم وبیدار شدم همه خواب بودند وزیر آوار ماندند همه چیز در یک آن تکه تکه شده وبه هوا رفت ، من درگوشه ای کز کرده بودم ، احساس کردم که ناگهان با یک تکدان به قعر چاه فرو افتادم ، چشمانمرا بستم ، نه روی تلی از خاک افتاده بودم ، هیچکس دراطرافم نبود ، خیابان خلوت کوچه ها ساکت ومن روی کوهی از خاک وجنازه  وخاشاک وچوب وتخته افتاده بودم . آهسته برخاستم پیراهنم را تکان دادم به تل خاک نگاه کردم  نیروی امداد قراربود به زودی برسد ! دیدم چیزی زیر خاکها تکان میخورد  لبه کت پدرم را شناختم  ، آنرا با سختی بیرون کشیدم ، هرچه فریاد کردم کسی نبود ، تنها آوای مرگ بود وسکوت که بر آن کوچه سایه انداخته بود ، نه خبری از نیروی امداد بود ونه صدایی از کسی برمیخاست صدای چند آژیر آمبولانس که بسوی دیگری میرفتند کسی به کوچه خلوت ما نمی آمد  ، به هرزحمتی بود اورا از زیر تل خاکها بیرون کشیدم صورتش خون آلود  ، زخمی وگیچ ، مادر زیر خروارها خاک خفته بود وخواهران برادر کوچکم نیز همه آسوده بودند !! اورا به کناری بردم  رفتیم تا خودرا به خیابان  بزرگ رساندیم ، دریک جوی آب گل آلود  من صورتمرا شستم وبه پدر گفتم تو هم بشور دیدم در سکوت ایستاده دوباره اشاره کردم بنشین تا صورتت را بشویم وچهره زخمیترا پاک کنم ، تنها بمن نگاه میکرد ، او کرشده بود ، وزبانش نیز از کار افتاده بود ، کت وشلوار او بر تنش تکه تکه مانند عکسهایی که در نقاشی کتابها میبینم ، به هر زحمتی بود اورا نشاندم وبا یک دستمال صورتش را پاک کردم دستهای زخمی وخون آلودش را تا جاییکه محل داشت شستم  ، او نه صدای مرا میشنید ونه قدرت داشت حرف بزند ، ما دو نفر تنها میان خیابان ایستاده بودیم پیراهن من نیز پاره شده وروسریم گم شده بود ، درانتظا رکمکی بودم ، سکوت همه جارا فرا گرفته بود گویی دراین دنیا ما دونفر تنها باقیمانده یک تمدن هستیم شهر ها ویران کوچه ها ویران ساختمانهای همه روی هم تلمبار وبوی خاک  ، بوی لاشه  وبوی مرگ همه جارا فرا گرفته بود ، دست اورا گرفتم هنوز به سختی میتوانستم راه بروم ، میدانستم در سه کوچه آنطرفتر خانه خاله جانم هست خدا کند آنها سالم مانده باشند ، آهسته به کوچه آنها نزدیک شدیم ، همه چیز آرام بود ، نه بمب به آنجا ضربه ای نزده بود ، ما درکنار کارخانه زندگی میکردیم همان کارخانه ای که پدرم دربانش بود ، حال نه اثری از کارخانه بود ونه از خانه ونه از خیابان ، درب خانه را کوبیدم کسی جواب نداد دوباره سه باره با مشت ،فریاد کشیدم ، خبری نشد ، چند مرد سوار دوچرخه از کنارم عبورکردند وگفتند چادرت کو؟ زنیکه ؟ دوباره مشت بر درکوبیدم سر انجام چشمان خواب آلوده شوهر خاله امر را که بما زل زده بود جلویم نمودار شد ، با یک چراغ لامپای نفتی ! 
خاله جان به زودی برخاست ، سفره صبحانه را چید وما بر سرسفره نشستیم شوهر خاله م مرتب سئوال میکرد ، اما پدرم ساکت بود ، او چیزی تمیشنید ، حرف هم نمیزد ، چشمانش به دنبال مادرم وبچه ها میگشت ، سپس با اشاره پرسید کجا هستند ومن با اشاره دست زمین را باو نشان د ادم ، زیر زمینند! 
اشک چهره اش را پوشاند /
 نزدیکیهای ظهر بود خاله جان پرسید حالا کجا میخواهید بروید ؟ گفتم ما جایی نداریم ، هیچ جا ، گفت خوب ! منهم میبینی که نه جایی دارم ونه چیزی اینهم که ( اشاره به پدرم) دیگر نه زبان دارد ونه گوش ، باید اورا به یک مرکز درماندگان بسپاری وخودت هم پی کاری باشی !!
گفتم اما پاهایش ، دستهایش واز همه مهمتر مغز او کار میکند کمی بما مهلت بدهید من حتی لباس برای عوض گردن ندارم همه  به زیر تلی از خاک رفته وفردا چرثقیلها همه را به دورن کامیونها میریزند وبه بیابان میبرند حتی جسد برادر وخواهرانم ومادرم را .
گفت !
این دیگر بما مربوط نمیشود میتوانی به کمیته امداد بروی واز آنها بخواهی .... حرفش را ناتمام گذاشت .گفتم  مثلا خواهر وخواهر زاده شما نیز بودند ، نه؟  بعد هم چه بگویم امثال من درحال حاضر دراین سر زمین فراوانند یا مرا ازپدرم جدا کرده ببازار برده فروشان مییبرند ویا هردورا سر به نیست میکنند .
از آنها چه بخواهم ؟ چه بمن خواهند داد ، خواهند گفت :
برو دختر پی کارت برو چادرت را پاینتر بکش ما که پولی نداریم تا به آنها بدهیم نا جسدهارا بما تحویل بدهند همان بهتر که در بیابان درون یک چاله آنهارا رویهم بریزند ، درحال حاضر پدرم زنده است یک چادر کهنه از او گرفتم ودست در دست پدرم انداختم وبیرون آمدیم . وبخانه یکدوست قدیمی مسیحی که اهل لهستان بود ، رفتیم ، باخود میگفتم ایکاش آنها هنوز درآنجا باشند وزنده ، وآنها با چه  لطف ومهربانی خالی از هرگونه ترحم مارا پذیرفتند واطاقی دراختیار ما گذاشتند ، پدرم ساکت بود تنها نگاه میکرد ، یک برگ کاغذ با یک مداد باو دادم وگفتم اگر کاری داشتی روی آن بنویس همه جای دستانش زخمی وپاره شده بود  چقدر قیافه اش رقت آور وترحم برانگیز شده ، آه پدر ، نگران مباش با تمام قدرتم ترا وخودمرا به مقصدی که نمیدانم کجاست خواهم رساند  واز این جهنم دور خواهیم شد .
با کمک همان دوست مسیحی به سازمان صلیب سرخ رفتیم واز آنها کمک خواستیم وآنها مارا در میان بقیه مسیحیان راهی خارج کردند .
پدرم همچنان درسکوت راه میرفت گاهی اگر چیزی میخواست روی یک برگ کاغذ مینوشت وبه دست من میداد ، .....بقیه دارد
ثریا ایرانمنش .اسپانیا. 
07/10/2016 میلادی/.

" از دفتر یادداشتهای گذشته "

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۹۵

کلئوپاترا


من بخوبی میدانم که زندگانی نویسی کار بسیار مشگلی ست ، این را من بارها وبا رها درکتب مختلف خوانده ام ، چند روزی است بیاد تو هستم  " بانوی زیبای مصری" کلئوپاترا ، شاید علت آن این باشد که اینجا هم برای خود اربابی دارند بسیار زیبا مجسمه ای که به دست بهترین مجسمه سازان ساخته شده ونماد بانوی مقدس ومادرمادران وارباب این شهر است ، شاید چهره او او نگاه مهربانش مرا بیاد کسی انداخت ، شاید بباید تو انداخت ، با اینهمه لبعتگان وملکه هایی که آمدند ورفتند هنوز نام تو چون خورشیدی برتارک تاریخ میدرخشد ومصر را با نام تو میشناسند ، زیبایی ، ثروت ، قدرت واز همه مهمتر دو مرد قدرتمند جهانرا را درمیان بازوانت داشتی ، بچه های آنها گم شدند ، وخود تو با نیش افعی از جهان رفتی به هنگام شکست .

چند روز است که بیاد تو هستم واز تو میپرسم که چه معجونی به پیکر لطیفت میزدی وچه جادوی بکار میبردی که  ترا آنهمه آنرا سحر آمیز کرده بود ؟ وچه سر مه ای برچشمان زیبایت میکشیدی که دنیای آن زمانرا به تسخیر کشیدی .

امروز کمتر کسی به زندگانی نویسی میپردازد همه چیز به زیر خطوط تکنو لوژی رفته وهمه عریان شده ایم ، بخصوص هنرمندان وقدرتمندان ، تحت تاثیر  افسانه ها وسنتهای معمولی  زندگی شخصیشان مورد بررسی قرار گرفته است . وبعضی از آنان مورد قضاوت قرار گرفته اندوزیر سئوال رفته اند ، راست ودروغ را بهم گره میزنند ، آنهم زمانی که دیگر دراین دنیا نیستند ، ویا ازگردونه زمان بیرون رانده شده اند ، به دنبال تفاله های گذشته اند ، تا آنهارا جمع کنند وازنو شکل بدهند  شاید خودرا بیابند

یک زندگی نامه نویس زندگیش را با معیارهای  شناخته شده  میسنجد  واصالت آنرا تشخیص میدهد  وآنرا ثبت مینماید ، بعضی ها در سکوت مینشینند ،  انسان اگر شخصی را شناخت میل دارد به زندگی او نیز آشنا شود ، امروز من درچهره هیچکس ذره ای از وجود ترا نمیبینم ، هرکسی بنوعی زندگیت را به تصویر کشید ، اما راز ورمزهای زیادی نیز باقیمانده است . هرچند زمان ومکان تغییر پیدا کرده اند ، اما من هنو ز( همان زن) هستم که میل دارم زیبایی ، قدرت وثروت ترا دراختیار داشته باشم !! چرا ؟ نمیدانم  از افسانه ها بیزارم میل دارم داستانی نو شروع کنم ، امروز به مجسمه زیبای بانوی مقدس که اورا روی سر میبردند ودنیای اقتصاد به دنبالش روان بود چهره اورا دوست داشتنی یافتم گویی خودمرا درچشمان او دیدم ، شکل من بود ، منهم از زمره فرزندخوانده های اویم ، سر زمنیش مرا به فرزندی پذیرفته اما هنوز نگاه من بر پشت سراست ! .

من باید اذعان کنم که این  برداشت غلط ونادرستی است ، دیگر من بر نخواهم گشت وگذشته مانند روح و پیکرتو  به زیر حاک فرو رفته است .
تنها یک نقطه در ذهنم میگردد ، میچرخد ، وآشکارا نشان میدهد که دل درگروی کسی دارم ، شاید به همین دلیل به دنبال زیبایی وقدرت وجلال وجبروت تو هستم ! تا اورا بخرم !  با او بازی کنم مانند یک اسباب بازی وبعد اورا دوربیاندازم !زندگی من درمیان  اسطوره ها  وزیستن های قدیمی فرو رفته اما سعی دارم  آن شکل اساطیری را از خود برانم وبا اسب راهوار وپر قدرت روحم به جلو میتازم جلوتر ازهمه نا آمدگان !  تماس من با دنیای خارج به حد صفر رسیده است ، دیگر تعلق خاطری ندارم حتی تعلق خاطر به داستانها ی روانشنانسی واسطوره ای  ، تنها تو ، افکار مرا بخود مشغول ساخته ای ! .

شبهای زیادی به سفرهای طولانی میروم وبر میگردم ، بعضی از صبگاهان میل ندارم بیدار شوم میل دارم خوابهایم ادامه پیدا کنند در سر زمین عشق ها ، هوسها ، شراب و آواز درکنار جویباری که زمزمه اش مرا به دوردستها میبرد ، در قله کوههای بلند و اسبهای زیبای  چموش که گردن به تسمه نمیدهند ، هنوز دنیای کودکی درمن گسترش دارد ، حال چند روزی است که بفکر تو وزیبایی تو افتاده ام واز خود میپرسم چه معجونی به غیر از شیر الاغ تو بر پیکرت میگذاردی تا پوستت به لطافت گلبرگهای بهاری بودند ، موهای سیاه وانبوه خودرا زیر کلاه گیسهای زیبای پنهان میکردی وچشمانت را با سرمه های جادویی مانند یک ماهی زیبا میکشیدی ، از سنگ لاجورد بجای سایه استفاده میکردی ، ودرمیان بستری از ابریشم وساتن وتور مردان قدرتمندی مانند سزار ومارک آنتونیورا به گریه وا میداشتی . امروز این قدرت درهیچ یک از ملکه های جهان وزنان این زمانه نیست ، جادوی تو قوی ترین  بود .
امروز اینترنت من به کندی پیش میرود . جشن ها شروع شده ومن مانند همیشه از پشت شیشه انرا وخیل تماشا چیان را وتوریستهارا تماشا میکنم با انکه دعوتنامه هنم داشتم!! اما ترجیح میدهم در صندلی راحتی ام بنشینم وآنها را  تماشا کنم ، وسو پ عدس بخورم ! وبتو بیاندیشم .
پایان .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا .
07/10/2016 میلادی /.

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۹۵

شاعران وترانه گويان

از من حكايتى نو 
از حال گل تو بشنو 
در نوبهار جانپرور 

ميزد به گلستانى  
پيوسته باغبانى 
پيو ند گل به يكديگر 

گل سرخ وسپيدي  ، زهمان گلها كه ديدى به خدا " شهريار" گلها بود 
زده پيوندى فرح زا ، به كلى سرخ و فريبا  كه به رنك وصفا چو "ديبا "بود 


زمان  گذشت وكشت وافسانه ها آمدند ورفتند ى زمين لرزه اى پديد آمد ، شاعر سرود : 
اى رهبر مسلمين " خمينى" ياد أور نهضت حسينى 
أصلت نسب محمدى داشت ، پيوند تو مهر احمدى داشت 
اى دست خدا  كه بت شكستى ، بر مستد جد خود نشستى 

وما فهميديم كه تخت وتاج خسروان ايرانى متعلق به جد ايشان بوده است وشهريار ما زوركى روى آن نشسته بود ،
وغيره وذالك !!!!! 
هر دو شعر از يك شاعر ويك سخن سالار است مداحى در با ر ه شهريار ما كه ميرفت تا ملكه اى را بسازد و مداحى درباره يك ويرانگر كه گفت " اقتصاد " مال خر است ، 

كتابها با جلد زرين و چرم به چاپ رسيدند وبه زباله دانى شعراى مداحان   سرازير شدند ، 
با اين كيفيت ما هيچگاه صاحب " زمين " خود نخواهيم شد وهمچنان آواره خواهيم ماند ، 
نمونه اش را اين روزها زياد ميبينيم  عضو محكم وپا برجاى باد ، 
پايان ، ثريا ، اسپانيا ،