چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۵

گناهکاران

شب است ، وهیچکس راه صبح را نمیداند !
خداییرا که در پستوی زمانه پنهان کرده بودم ، کم کم  راه فراررا درپیش گرفت ، او نیز خسته است ، شب همچو آبی بر این صبح تاریکم گذشت ، وصبح نیز مانند شب تاریک است ، میل ندارم سخن گوی دگران باشم ، آنقدر خوانده ام که حروف در مغزم سر به طغیان برداشته ومرا نیز خسته کرده است .

گناه آن نیست که حوا سیب را خورد وبه آدم نیز تعرف کرد ، وبهشت برین را از دست داد ، بلکه  گناه از اولین مردی است که به دختری نا بالغ و کوچک تجاوز کرد درآن ساعت گناه رقم خورد اما گناهکار بخشیده شد واین تجاوز همچنان تا امروز ادامه دارد ، تا جاییکه حتی خدای خدایان  نیز از گناه زاده شد .
در هر گامی که برداشتم  بوته ها سلام گفتند  وگلی شکفت ، اما بوی گل برایم حرام شد  دست به هیچ شاخه ای نزدم چرا که خار مغیلان دستهایم را میخراشیدند وبخون ریزی میانداختند ،  چقدر میبایست دستهای یک یک را کنار زد واز میان آنها گریخت  چون کولیان آواره  نوای غریبانه ساز کرد؟!

کناهکار اما همچنان بر مسند قدرتش ایستاده وآنکه بیگناه بود بر چوبه اعدام تاب میخورد .
 چقدر بفکر کسی هستم که نمیدانم کیست ، اورا گویی از جهانی دگر میشناخته ام  در پیشانی صبح فرحبخش کوهستانهای دوردست  در میان ابرهای اندوهگین  او چون ریگی کوچک از مخزن کهسار سرازیر شد ، مانند اشکی که بر برگ یک درخت مینشیند کم کم بزرگ شد ، تا جاییکه همانند کوه سر بخورشید سایید ،  وچقدر برخاطرم گرد اندوه پاشید .
خدای من از پستوی خانه بیرون جهید واین دودل را بهم دوخت ،  ویکی را رها کرد اما دیگری را رهایی نداد چرا که خود نیز شریک بود .

چشمانم  لبریز از اشگ ندامت واز این تیغه سردی که بر سینه ام خورد ،دلم غرق خونابه شد .
گناهکار همچنان بر مسند نشسته است وآنگه بیگناه است مجازات میشود .

مانند دزدان امروز با چمدان وارد زندان میشوند با یک کیف خالی برمیگردند ، مارا فریب میدهند .
وآنکه مرد ورفت ، آیا هم بالینش توانست سنگ قبری  با پول فروش فرشهای زیر پایش برای او بسازد؟ یا قبلا سنگ قبر آماده بوده است ؟
بر رویش چه خواهند نوشت ؟ 
آمدم ، خوب هم آمدم ، نوشیدم ، بوییدم ، خوردم ، ، دروغ گفتم  سخن راست را نمیدانستم چیست ، وبردم . نامی از تجاوز نیست ، نامی دیگر دارد ( استاد استادان ) !!!
ثریا / اسپانیا/ چهارشنبه /

طلوع هر بامداد

نیمه شب بود و غمی تاره نفس
ره خوابم  رد وماندم  بیدار 
ریخت از پرتو  لرزنده شمع 
 سایه دسته گلی بر دیوار

همه گل بود ولی روح نداشت !!!

بلی  گلستان لبریز از گلهای ساخته شده پلاستیکی ومصنوعی ، اما بیروح وبی خاصیت ، مارا سرگم وبه تماشای آنها مینشانند ،  ستاره ها کم کم درآسمان گم میشوند ، و دیگر آواز پرستویی بر روی شاخه درختی  بجای نخواهد ماند ،  دیگر صبح زود صفایی نخواهت داشت ، مردان دهکده  مردانیگیشانرا فروخته اند ، ویا درمعرض فروش گذارده اند ،  دیگر میدان رزمی برپانخواهد شد ، چرا که همه جا میدان رزم است  ودر پنهانی بزم .
دنیای آرام ما  درسکوت میگذرد ، گویی مرده هایی هستیم که تنها راه میرویم ونیمه کاره نفس میکشیم ، شاهد مبارزه غولان درروی تپه ها وصخره هستیم ، اکثر این غولان مقوایی ویا گچی میباشند ، 
هفته ها چشم به را ه، آمد ورفتی کوتاه ، یک گرد هم آیی چند ساعته ،  وباز باین هم راضی هستیم ، اگر جمع مارا پریشان نسازند .
من شاهد هرروزی آنها ، که از دور میایند ، از دور میخندند واز دور میگریند ، دیگر کسی در بازوان دیگری نخواهد غنود چون همه بازوان خسته اند ، دیگر کسی سرشک اشتیاق نخواهد ریخت چرا که چشمه اشکها خشکیده است ،  باقی آنرا برای روزهای دیگری گذارده ایم .
من ! سر شار اشتیاقم ،  شبهایم وخوابهایم نیمه کاره ، کابوسهایم نیز نیمه کاره ، شراب نیمه کاره را به روی زمین میپاشم چه بسا تشنه لبی را خوشنود نماید .
به چراغهای لرزان خیابان خیره میشوم ، این روزها نورشان قوی تراست ( چرا که روزهای جشن وشادی) رقص وآواز برای " بانوی مقدس " برپاست ،  ودرآنسوی آبها عده ای سیه پوش شیون وگریه راهی دماغه مرگ میباشند برای کسی که نه میشناسند ونمیدانند کی وکجا وچگونه بوده است تنها برای یک ( افسانه) ویا یک قصه میگریند همچنانکه ما درکودکی برای دختر یتیم قصه هایمان  میگریستیم .

قصه های عاشقانه به پایان رسیدند ، دیگر نمیتوان از عشق وآن زهر شیرین نامی برد ، باید از مرگ گفت ، ازنیستی واز ویرانیها چرا که از بدو تولد بما گفتند باید برای دنیای آینده آماده شویم ! بی آنتکه بدانیم دنیای آینده چه دنیایی است سر نخ راگرفتیم وتا اینجا رسیدیم ودیدیم  وارد  دنیا ی آهن وفولاد و باروت وخون شدیم ،رسیدیم به اخر دنیا ، دیگر دری باز نیست ،آسمان هم دیگر درهایش را بسته ونمی باران بر چمنزار خشک زمین نمیریزد ، کدام دنیا؟
دنیا من عشق بود وناکامی عشق ، از هردو لذت میبردم وزنده میماندم امروز همه رفته اند دنیای من خالی خالی مانده بی هیچ آشنایی ، بی هیچ قومی وقبیله ای ، با بچه غولان امروز نمیتوان کلامی از عشق گفت ، باید از سرب وساچمه وقمه وخنجر سخن راند .
چه غم دارم که این زهر  تب آلود 
تنم را در جداییها می گدازد؟ 
از آن شادم که درهنگام درد 
غمی شیرین دلمرا  مینوازد ........."شادروان ف. مشیری"
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا .
5 اکتبر 2016 میلادی /.



سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۵

صدای پای خدا

کار من این نیست شناسایی یک پرنده را 
کار من این است که دروادی سر گردانی غوطه بخورم 
کار من این نیست که بدانم گلهای شقایق چه افسونی دارند 
کار من این است که درپشت صقحه دانایی بنشینم !

دستهایم را دریک جویبار پاک بشویم ، وبه هنگام صبح 
به همراه  خورشید متولد شوم .

من اسمان وزمین وهوا را میشناسم بین دو احساس
دیگر درپی حمل یک بار ( دانش) نیستم 
واما کار من این نیست  تا برای او که نمیشناسم 
بگریم وسینه بزنم 

کار من این است که باربال پرستوها نامی بگذارم 
وبرایشان دانه بریزم 
کار من ان است که رد پای محبت را بگیرم وتا انتهای جهان بروم
جهانی که نشناخته ام 

جهانی دارم ، گرچه کوچک است اما در هیچ ذهنی گنجانده نمیشود
دنیایی دارم ، گرچه خیلی ناچیز است ، اما بیگمان کنار پای خداست 
من خدارا اینجا پنهان کرده ام .
ثریا ایرانمنش 
اسپانیا 
سه شنبه 4 اکتبر 2016 آواراگی 




یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۳۹۵

هوسهای بهاری

روز گذشته  برای دومین بار نشستم وفیلم هوسهای بهاری خانم ( استون) را دیدم ونیمه کاره رهایش کردم  .
برایم جالب نبود زنده اش را هرروز به چشم میبینم .
شب گذشته در خواب یک کتاب نوشتم ، کتابی قطور ، هجوم الفاظ وکلمات در مغزم غوعا میکرد ، بیدارشدم 
کجا بودم ؟ چه چیزی  درباره چی را نوشتم ؟ بیا دنمیاورم ، درون دفترچه نوشتم ، 
بیاد  خانم ( استون) هنرپیشه از کار افتاده  ومیانسال که در شهر روم طعمه ژیگولوهای گرسنه  خیابان میشد که خودشانرا میفروختند ، آنهم با کمک یک ( کنتس) پاانداز ،  کنتس ها ودوشسها وکنت ها ودوکها و و و و .هم هنگامیکه پیر میشوند یا دلال محبتند ویا دلال کارهای دیگر این روش خوش هنوز هم همچنان ادامه دارد .
خودرا جای آن خانم گذاشتم ، چکار میکردم با آنهمه پول وجواهرات وارثیه که از شوهر مرحومم بمن رسیده ؟
هیچ ، برمیگشتم به سرزمینم ، یک مدرسه ، یک کودکستان  ، یک بیمارستان برای بچه های بی سر پرست میساختم ونام (استون) را روی آن میگذاشتم ،طبیعی است که همه مگسان گرد شیرییند وکسی بخود تو مهری ندارد حال چرا این پول صرف یک  هوسهای بیهوده شود ، دوستان خوبی داشت ، سرزمینی که اورا میخواست ، دور شهر رم آواره  ، یا اسب سواری میکردیاسلمانی میرفت یا لباس میخرید وشب با یک ژیگولو شام میخورد ویا به رختخواب میرفت .  
نه ،من مانند او رفتار نمیکردم .
به اغوش کسانی میرفتم که مرا میخواستند ، در شهر رم گم نمیشدم  نگاهم خیره به دنبال هرکسی نمیگشت ، وشبها سر ببالین تنهایی نمیگذاشتم واشک نمیریختم. وسیگار پشت سیگار دود نیمکردم ، نه محال بود من مانند او رفتار کنم .
فیلم را نیمه کاره رها کردم .

شب گذشته نیمه شب بیدار شدم ودراین فکر بود اگر روزی مردم و پای از این دنیا بیرون کشیدم ، نه واعظ ونه کشیش بر بالای سرم حاضر نکنند ، بیصدا مرا بسوزانند وخاکسترمرا درشراب حل کنند وبر بربالاترین نقطه این کوهستان ببرند وودرکنار بانوی برفها پراکنده سازند ، سالها پس ازاین اگر هنوز دنیایی وجود داشته باشد وزیر بمب های اتمی به دست بچه های لوس ویران نشود ، دران کوهستان تاکی خواهد رویید ، وانگورهای شیرینی ببار خواهد آمد  وشرابی ناب از آن انگور درصافی دلها خواهد نشست وآواز سر خواهد داد از لب ساقی :
تا مرا از نیسیتان ببریده اند 
از نفیرم مرد وزن نالیده اند

ویا ناله  سر میدهم  :

چهل سال درعین رنج ونیاز ،
سر از بخشش مهر پیچیده ام 
 ورخ از بوسه  ماه گردانیده ام 
به خوش باش " حافظ" که جانانم تویی
به هرجا که آزاده ای یافتم 
به جامش ، اگر میتوانستم خودرا میافکندم 
 وگل بر میافشاندم 
چهل سال  اگر گذراندم به هیچ 
همبن بس  که در رهگذر وجود
کسی را بجز خویش نگریاندم 

شاخه های تاک هرکدام یک نای خواهند بود وآواز عشق سر خواهند داد . این را میدانم بخوبی میدانم .
--------- 
چند روزی ممکن است درخدمت نباشم ، درانتظار میهمان عزیزی هستم که امیدوام هرچه زودتر برسد چند روزی است که چشم انتظار او هستم .
پایان 
یکشنبه 25 سپتامبر 2016 میلادی / ثریا ایرانمنش . اسپانیا " لب پرچین ".


جمعه، مهر ۰۲، ۱۳۹۵

برگ خزان

دشت با اندوه تلخ خود ،
تنها مانده است 
وازانهمه سر سبزی وشور ونشاط 
سنگلاخی سرد  بر جا مانده است 
آسمان  از ابر غم  پوشیده است 
چشمه سار لاله ها  خشکیده است 
جای گندمهای سبز، جای دهقانان شاد
خارهای جنگداز روییده است ..........." شادروان فریدون مشیری"

آن روزیکه پسر داییم دوان دوان آمد بخانه ما وگفت ببین ( مرضیه) چه آهنگ قشنگی خوانده است ! بنام برگ خزان  گفتم بمن چه   او هنوز امیدوار بود که باهم ازدواج میکنیم ! ومن دخترک سر بهوای هفده ساله دل درگرو عشقی داشتم که یک کوره داغ  نامطبوع وبوی گند ریا درهوای آن موج میزد .
رادیو مرتب این اهنگ را پخش میکرد ومن بی اعتنا به متن آن میگذشتم ، تازه پس از آهنگ اولی که مرضیه با یاحقی خوانده بود واین دومین آنها بود ، 

روزگاران گذشت و گذشت ، من درجوال  یک کدوی کال وسپس در کیسه یک افعی هزار چهره وهزار سر محبوس شدم ودیگر فراموش کردم که انسانم ، شدم یک رباط !

امروز آن آهنگ را زیر لب زمزمه کردم ودیدم ( همان برگ خزان )جداشده از شاخه در مسیر باد دارم حرکت میکنم ،  باد ؛ کدام باد  بادی گرما زا  بی آواز  بی آهنگ دلنشین ،  بادی  که مهربانیهارا با خود برد  وبادی که برخرمن ما پیچید وهرچهرا که کاشته وسپس درو کرده بودیم به دوردستها پرتاب کرد . دیگر هیچ بانگی از دل برنمیخیزد ، دیگر هیچ نوایی درکوچه وپس کوچه ها بر دیوارهای ساکت زجر کشیده از آفتاب نمینشیند . 
اینک همه رفته اند ومن مانده ام در ظلمت تاریک واندیشه های گذشته ، خواب از من میگریزد  وهیچ یادی دربرابرم پایدار نیست  تنها با دل خویش خلوت میکنم .
همان برگ خزان وپژمرده ز بیداد زمان در مسیر باد .ث

تا شد از دست سر طره جانانه ما 
در بر آرام نگیرد دل دیوانه ما 
بام ودیوار براندازم وویرانه  شوم
تا چو خورشید بتابی تو به ویرانه ما
منم وگوشه کاشانه وهجر وشب تار 
کاش چون شمعی بیایی تو بکاشانه ما 
(همه بر باد شد از دست تو شد ای سیل عظیم )
کشت ما ، خرمن ، کلبه ما ، خانه ما 
ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
23/09/2016 میلادی /.

پنجشنبه، مهر ۰۱، ۱۳۹۵

نوکیسه ها

من همیشه فکر میکردم چرا روی سایت "گویا "عکس آن زن فاحشه را که دارد گریه میکند ، گذاشته ، سالهاست که این عکس را که کاوه گلستان مرحوم گرفته  درگوشه سایت خود نمایی میکند !
امروز چشمم به جمال و پوشش نوکیسه های ایرانی افتاد ، با آن پر وپاههای کت وکلفت دستان وانگشتانی که نشان اصالت خانودگیشان!! میباشد  وبا هزار نوع مانیکور هم عوض نمیشود ، تازه فهمیدم : که !!!من این حروف نوشتم که غیر نداند !!! 
بلی اینها این دختران وپسرانی که کنار اتومبیلهایشان با لپ تاپ هایشان وگوشی های طلایشان با جین پاره وموهای افشان ولبان باد کرده سلفی عکس گرفته اند ودر معرض تماشای عموم گذارده اند ، تخم وتره همان زنان قلعه میباشند ویا آدمکشان حرفه ای اوین ویا قاچیچیان حرفه ای مواد مخدر وزن وقمارخانه دار وپا انداز  ، از نوع جدیدش !! 
دیگر حرفی ندارم ، اصالت وجود چیزی است که هرکسی قادر نیست با هیچ مبلغی آنرا بخرد وعکس دیروزی که پسرم از دفتر کارش برایم فرستاد وگفت _" کمون اروپا" دستور داده دربعضی از جاها این جلیقه ولباس را بپوشیم !! نمیدانستم بخندم یا بگریم  ودیدم که علنا ورسما ، آدمکشان ، دزدان ، چماقداران به مردم عادی وشریف ونجیب اعلام جنگ داده اند یا این ، یا آن ، حد وسطی نیست ، یا باما ویا برما در یک کشوری که مثلا حکومت مذهبی حاکم است لباس دختران وزنانشا ن از فاحشه های کنار خیابان وقیحتر است البته درمیهمانیهای خصوصی!! ومردان وزنان اندیشمند را به بند وزندان میافکنند ویا میکشند ویا با اسید آنرا میسوزانند. 
این است تاریخ فرهنگ یک ملتی چند هزار ساله که مشتی رجاله درحا ل حاضر مانند جانور روی آنرا پوشانده اند 
بر میگردم به گذشته ، به نوع لباس پوشیدنهای خودمان با همه امکانات مالی محال بود ما اینچنین لباسی بپوشیم مگر در پلاژهای خصوصی واین حکوت آمد تا مارا ( آدم) کند ما خر بودیم وخرهم هستیم وتا آخر هم باین خریت خود ادمه میدهیم کار مال خر است باید از فکرت کمک بگیری دلت برای آن بچه های زیر جنگ وآواره ومهاجرینی که گروه گروه غرق میشوند ، نسوزد دم را غنمیت است ویسکی را با کوکا مخلوط کن یک برگ وعلف هم چاشنی آن از این دنیا برو بیرون ، بتو چه ، دولتها خودشان کارشانرا میکنند !!! خودشان مسئولند توچرا غصه میخوری؟
، یک نخ بسته اند بین دو قشر جامعه ارباب وبرده حد وسطی هم نیست ما فسیلان گذشته هم کم کم خودمان تبدیل به خاک میشویم وتنها " هیچ" از ما باقی میماند ، دزدی علنی ، مال تو را میخورند با کمال وقاحت، میخواستی ندی !! خواهر توست ، دوست توست ، از کودکی باهم بوده اید ، دریک فرهنگ رشد کرده اید ، اما تو محکم سر جایت ایستاده ای وآنها با سیل همراه شده   وسرازیری میروند ، بکجا؟ به درون  لجن وخاک وخاشاکی که نامش را قبلا برایشان انتخاب کرده بودند !

من قرار نبود بنویسم ، مشگل دارم با این دستگاه  دستی یا دستانی درونش مشغول کاوشند ، وقرار بود آخر هفته آنرا به دست (مهندس مخصوص ) بدهم ! اما امروز ودیروز  با اتفاقاتی که برایم افتاد نتوانستم خودمرا کنترل کنم واین دکمه ها با چه صبر وحوصله ای مرا تحمل میکنند واین صفحه کوچک !
با پوزش تمام از (ارباب) که مقاله ها خصوصی شدند . تا هفته آینده .
ثریا ایرانمنش " لب پرچین" /اسپانیا /
اول پاییز  وبرگ ریزان دوهزار وشانزده میلادی .