چهارشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۹۵

عماد خراسانی


دامن ما نبود  بی گهر  اشگ شبی
چشم بد دور  که ما شرمنده احسان خودیم 
لاله داغدلی  شمع شبستان وجود
مشعل افروخته  از خیمه سوزان خودیم 
هر که از حال من دلشده پرسید ، بگوی
خوی گم کرده ای  بنشسته به هجران خودیم 
هر چه کم داد بما  چرخ بجایش غم داد
مات از طاقت  واز رنج فراوان خودیم 
گنج عشقیم  وخراب دل ویرانه خویش
بحر دردیم  که موج خود وطوفان خودیم 

چهارشنبه " لب پرچین "

او هم رفت

قرار نبود بنویسم ، 
قرار بود صبرکنم  .اما اشک امانرا بریده ودیدم تنها پناهگاه منست 
تازه یکدیگر ا پیدا کرده بودیم ، وتازه با هم گفتگوها داشتیم وتازه فهمیدم سالهاست که درآن قاره دورافتاده هنوز مینویسد ومیخواند وترجمه میکند، سالها بود از او بیخبر بودم ، فراموشش کرده بودم هرچند استادم بود ، استاد ازلی عشق وسخن  شاید با فشار او بود که سر به آستان شعر وادبیات گذاشتم ، زمانیکه سخن رانی داشت ، اوف زنها چگونه خودرا برایش میاراستند واو چگونه بی اعتنا رد میشد ، سر من پایین بود ، میگفت آینقدر سرت را پایین نیانداز عاقب قوزی میشی  ومن سرخ میشدم ، میخواند : 
هرکه دربزم سخن آید سخن دان میشود 
چون به درمانگاه شد بیمار میشود
وبوی ادوکلن گرانقیمت او مانند سایه اورا دنیال یکرد ونفس مرا وخود مرا زنده .
تا قطب جنوب رفته بود شب وروز را دریک خط دیده بود وبا چه لذتی آنرا توصیف میکرد گویی به بهشت رفته بود ، 
شبها باهم  گفتگو ها داشتیم از گذشته  واینکه همسرش چگونه فوت شد وبچه ها رفتند واوتنها ماند ، حال دراین فکر بودیم که چگونه میتوان یک قاره طولانی را طی کرد وبهم رسید ؟ 
چند روزی بود او او بیخبر بودم جواب ایمیلهایمرا نمیداد ، تلفنش خاموش بود ، و......
شب گذشته بانویی درجواب تلفتم به انگلیسی گفت :
ایشان رفتند ، با سکته قلبی ، اگر پیامی دارید بخانوادشان بدهم ؟
گوشی دردستم خشک شد ، خودم خشک شدم ، عکسی را که برایم فرستاده بود لاغر بنظر میرسید میدانستم ورزش وپیاده رویش را ترک نکرده ، یوگارا ترک نکرده میدانستم هنوز عشق به موسیقی وکتاب وشعر یکی از بهترین سر گرمیهای اوست .
امروز رو بسوی کدام خداوند بکنم واز و بپرسم چرا؟ چرا ؟ چرا ؟......
دیگر سئوال فایده ندارد ، زیاد سئواال مکن .

کسی کو تیر جانان  را هدف کرده میخندد
دلی کز تیغ  آن محبوب  سرخورد میگرید

نه ، نخواهم گریست ، نه نخواهم گریست 

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " 
چهارشنبه 21/09/2016 میلادی


سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۵

ایران

به درستی نمیدانم که این اشعار متعلق به چه کسی سراینده آن کیست؟! آنرا درون دفترچه ام یافتم ، وشاید دراین هفته ها این آخرین شعری باشد که مینویسم چرا که کامپیوتر احتیاج به تعمیرات ودستکاری های زیادی دارد وحسابهاییکه بسته شده ونیمه بسته وباز است . بنا براین گمان میکنم که تا یکی دوهفته همه شمارا راحت بگذارم ! 
ایران 
ایران  درون من سینه میکشد غریو 
کای رهنور گمشده  آخر گریختی ؟
وان میوه طلایی اندیشه های پاک 
در رهگذر مردم بیگانه ریختی ؟
آخر گریختی  واز من گسیختی ؟
---------------------------------....؟
ومن ، با نگاهی سرکش  لبریز از غروز 
بی اعتنا فریاد  میزنم که 
ای مادر بس است 

آری گریختم  ، گسیختم 
چون شاخه ای که بگسلد  از بند گاه خویش 
من گریختم 
چون شعله دمیده  ز پیوند گاه خویش ، گریختم

یک عمر در کنار تو خون خورد م ودریغ
روزم سیاه تر از شب بی ستاره بود
من بی گناه تر زسحر زیستم  ولیک
قلبم چو لخت شفق پاره پاره بود

آری گریختم  ، اما مرا ببخش 
زیرا که سر فراز تراز آفتاب
هرگز سرم بسایه بیگانه خم نشد
آری گریختم ، اما تو بامنی
شبهای  تاریک  مرا ، تو صبح روشنی
دور از تو هرگز خیال تو جانم مباد 
هر جا سرود مهر  توپیوندجان من 
وهمه جا بامنی

گمان  نبرم که روزی سر به آستان توگذارم 

روزیکه درتو خشم وعتاب نیست 
شب تن سپرده درتابوت تاک خویش
جز رقص صبح  وزمزمه آفنتاب نیست 

چهل سال  درآیینه تنها خودرا دیدم 
هراس تلخ من آهسته باورمیشد
چهل سال  زمان  یک بستر تباهی 
ومن چهل سال  به آهن سلام گفتم 
بدرود مادر من .،بدورد تو نیز رفته ای 
از یادها و باورها 
ثریا ایرانمنش 
آخرین چکامه / سه شنبه شب 
بیستم سپتامبر 2016 میلادی .

نژاد پرستی

امروز صحنه ای دید م دریکی از سایتها که واقعا گریه ام گرفت ، درایران کشور عزیزما  کارگران بدبخت افغانی وعرب وسایرین را درون یک قفس گذاشته  وچشمانشانرا بسته بودند بجرم واهی !
ودر اینجا  "نادیه "من شوهر کرد ورفت شوهرش را هم آورد ، کار بدون مالیات ساعتی ده یورو اقامت دایم ومدارس مجانی برای بچه های فامیلش . واین فرق ماست ....
یک خانه اجاره کرده اند ، فامیلی ،  نه کسی با آنها کار دارد ونه آنها باکسی با پیراهن بلند  ویک روسری البته نادیه دراینجا لباسهایش را درمیاورد وبا یک شورت کوتاه ویک تی شرت کار میکرد ومیگفت هوا گرم است !!
حال دیگر تنها هفته ای دوبار  میتواند بمن سر بزند ، شوهرش هم دریک پارکینک مشغول کار سرایداری شد .
من نمیدانم ، واقعا نمیدانم ، آیا تنها دراین منطقه این قانون است ودر شهرهای بزرگ مانند پایتخت کاررا برای خارجیان سخت میگیرند؟ در کاتالونیا میداتم خیلی نژاد پرستند حتی زبانشان هم کاتالان است اسپانیایئ حرف نمیزنند ، مغازه دارن تنها با توریستها پولدار خوب کار میکنند !  من کمتر در مادرید بوده ام ابدا شهررا دوست ندارم ،  گاهی از اینکه نق میزنم دچار شرم میشوم ، بین مردمی مهربان ، دکتر مهربان ، داروخانه مهربان ،  همه میدانند که من اکثرا با دخترانم برای خرید میروم به هرمغازه ای که سر میزنم احوال آنهارا میپرسند ، واگر آنها تنها بروند حال مرا جویا میشوند ، نه ، اینجا باهمه جا فرق دارد . سی سال است که همان سلمانی قدیمم را دارم با آنکه یکی از آنها بازنشسته شده اما هنوز خواهرش کار میکند ، بی هیچ افاده ای . مانند یک فامیل شده ایم .
گاهی  انسان از نعماتی که دارد بیخبر است .
امروز پس از خانه تمیزی وخستگی  روی یوتیوپ یک برنامه دیدم که تمام خستگیهای روحی وجسمی از تنم برون رفت ، ارکستر سنفونی شیکاگو با ششصد عضو سنفونی نهم بتهوون را پخش میکرد ، من رهبر را تا بحال ندیده بودم گویا ایتالیایی بود اما کارش  را عالی انجام داد، محال است در موومان چهارم اشک من سرازیر نشود ، سرود ستایش ، یک بوسه برای همه عالم واین  عالم دارد زیر پای نا کسان ونامردان وبیخردان نابود میشود .
حرس وطمع و هوس همهرا از خوی انسانی وشرف آن بیرون رانده است .
وآدمها مانند حیوان باید درون قفس باشند چرا که مانند (آنها) نیستند . پایان
سه شنبه 0 2سپتامبر 2016 میلادی /اسپانیا/

اقلیتها

روزهای سه شنبه من خانه تمیزی دارم وسرسام گرفتن از دست " نادیه"  بهر روی او مشغول کار خودش است ومنهم مشغول کار خودم ، میگوید:
سینورا من خانه اون خانم ارمنی نرفتم پول خوبی بمن میداد اما دوستش ندارم ، آخه من مسلمونم! بعد هم چه افاده ای ! 
گفتم خوب ، هرکسی دین وایمان مخصوص خودش را دارد اما ....
نگاهی بمیل بافتنی خودم که وسط زمین آسمان معلق بود انداختم ، ودیدم ، اهه ! چه راحت جایمان عوض شد ! حال آنها درخانه های بزرگ با اتومبیلهای اشرافی درخیابان کوچک این شهر رژه میروند وما یعنی (من) در یک آپارتمان تازه مثلا شیک هم هست  دارم دور خودم میچرخم وبافتنی میکنم  ، قهوه ترک نمیخورم ، فال هم نمیگرم ، بوی گند گوش خوک وپای خوک هم از خانه ام بلند نمیشود ، دوره قمار ( یواشکی) هم ندارم بساط ( منقل) هم ندارم .... خوب معلوم است زن که تنها میمانی !  

هنگامیکه آنها باینجا آمدند ما دریک خانه بزرگ زندگی میکردیم ، خودشانرا بموش مردگی زدند که خوب درایران اسلامی مارا آزار میدهند ومیکشند ، فورا ویزای واقامت وسپس نبش خیابان یک مغازه بافتی وخیاطی  وصله پینه دوزی باز کردند . 

چند نفرشان هم  مغازه عرق فروش وبار وکافه  چند تایی هم گاراژ تعمیرات ماشین !  یکی شان در کابارهای دراهواز رقاصه بود ، دیگری شوهرش در فرودگاه مهرآباد چمدانهارا روی ریل میگذاشت ، سومی رانندگی فلان تیمساررا بعهده داشت . مهم نیست کار عیب نیست اما نوکیسه گی وخود فروشی ودزدی است که مرا از آنها دور ساخت . جواهرانم دریک بعد ازظهر که من وبچه ها خانه نبودیم گم شد ، دزدی از بالکن وارد خانه شده بود وهمهرا برد، خانم وآقا قبل از همه خبردار شدند ، آمدند به تسلیت !! گفتم ابدا مهم نیست ، اگر آن دزد!!! من وبچهایمرا صدمه میزد بدتر بود ، عیبی ندارد تا حال مال من بود حال مال دیگری میشود ! وآنهارا ازخانه بیرون فرستادم میدانستم که دزداصلی آنها هستند چرا که فورا دخترش به ایران رفت با بینی عمل کرده بازگشت دراینجا نمیشد آنهمه زنجیر وانگشتر وگردنبد وگوشواره ها را فروخت .
حال مانند موش سر قالب صابون پشت بی ام دبلیو مینشیند ودور شهر رانندگی میکند ! وافتخار دارد که سگ پلیس شهر با سگ او همخوابه شده است !!! وای کله ام دارد میترکد . 
بوی پیه وعرق نادیه در خانه پیچیده منهم اسپری به دست دنبالش راه میروم خودش را جمع وجور میکند ببیند دوربینی  دردستم نیست !؟ 
میگوید :
سینورا عید "کوردرو" شوهرم یک گوسفند بزرگ آورد ودرخانه سرش را بریدیم ، حیف که شما گوشت نمیخورید والا نیم آنرا برایتان میاوردم ، 
حالم بهم خورد ، نه ، مرسی نادیه من پول گوسفندرا به فقرا داده ام به گرسنه گان بهتراز این است که یک حیوانرا بی نفس کنم ،
اوخ سینورا ، این سنت است ، شما باید گوشت بخورید ، 
نه مرسی عزیزم من با سبزیجات راحتم من گوشتخواری نمیکنم ، نوشت جان خودت وخانواده ات .
آه سینورا ، چقدر من شمارا دوست دارم ، بهترین های دنیا هستی ، اوف ، نادیه !! چلپ چلپ ماچ ومیرود .
ومن مانده ام که دنیا ویا طبیعت چگونه بی صدا وآهسته جابجاییهارا انجام میدهد . همان چرخ گردون ، یکروز میروی بالا وسپس ناگهان فرود میایی ، مهم این است که اگر فرود آمدی نترسی ومحکم خودترا نگاه داری ، واگر آن بالا رفتی ناگهان هوایی نشوی چون چرخ دارد میگردد .
تنم اینجاست مقیم ودلم آنجاست مقیم
فلک اینجاست ولی آن کوکب سیار آنجاست
من دراینجا همین صورت بیجانم وبس
راحت جان وشفای دل بیمار آنجاست 
آخر ای باد صبا  بویی اگر میاری
سوی شیراز گذر کن  که مرا یار آنجاست 
درددل پیش که کنم  غم دل با که بگویم
روم آنجا  که مرا  محرم اسرار آنجاست .......سعدی 
ثریا . اسپانیا . سه شنبه .

شکوه پیری

شکوه پیری مرا نشاید ، مرا نزیبد 
چرا که پنهان به حرف شیطان 
سپرده ام دل   
 ، که نوجوانم .........نادر نادرپور 

دوست عزیز 
سپاسگذارم با نامه پرمهرتان مرادلداری دادید ، اما من آن پیر پانزده ساله نیستم ، در سن خودم ایستاده ام ، نه هوسی دارم نه میلی بکسی ، 
من از اینکه تنها هستم رنج میبرم ، از اینکه زیبایی ا م رو به افول میرود رنج میبرم ، ما زنانی که درماه امرداد (شیر) به دنیا آمده ایم عاشق خود وزیبایی خویشیم ، مانند همان شیر در جنگل هنوز میل داریم  پادشاهی کنیم .

دستهایم هنوز قادرند بنویسند ویاری برسانند ، چشمانم هنوز تاباناکند و پاهایم مرا بخوبی تا کیلو مترها میبرند ، تنها "آسم میراثی است "که مرا از پای درمیاورد واینکه اهل خانواده نگرانند که مبادا  هر حرکت من منجر شود به یک حمله دیگر .

نه دوست مهربانم ، من به موهای سفیدم افتخار میکنم  که آنهارا در راه درستی سپید کردم ، خوشبختانه کمتر به چروکهای اطراف چشمانم مینگرم چون احتیاجی ندارم ،  اگر سوء تغذیه داشته باشم کمی باد میکنند ، وهر خطی که بر گونه ویا چهره ام میافند معرف همان دانشی است که در راه زندگیم داشته ام . نه هوسی دردلم هست ونه میلی ، ونه آرزویی ، هرچه را بخواهم دردسترسم هست 

 تنهایی است که مرا بجان آورده ، واینکه کلام من نمیتواند در مغز بعضی ها جایگزین شده وآنرا بفهمد  زندگی کردن میان مشتی خارجی آسان نیست ، اگر چه با زبان تو حرف بزنند اما افکارشان خارجی است افکارشان با همسرانشان یکی است ، از بوی نفس نوه هایم جان میگیرم عشق آنها بی پیرایه است ، همان چند خطی را که برایم نقاشی میکنند وبعنوان هدیه برایم »یاورند از گرانترین نقاشیهای دنیا برایم پر ارزش تراست ، ونوه ام  از راه دور هرشب دوقلب برایم میفرستد همان کافی است ، اینجا تنهایی است که ترا بجان میاورد ، من هنوز در میان مردمان  این سر زمین ذوب نشده ام وهنوز لباسهای خودمرا میپوشم ، میل ندارم پایهایمرا در کفشی بکنم که یا بزرگند ویا تنگ وکوچک ، کفشهای خودم را میخواهم با پاهای کوچک خودم .
نه عزیزمهربان ، من از اینکه دوپله را یکی بکنم پروایی ندارم ، هنوز (نادیه ) چهل ساله نمیتواند تختخواب مرا بلند کند  مرا بکمک میطلبد !! قدرت جوانی درمن زنده است ، قلبم جوان ، روحم جوان وپیکرم نیز هنوز جوان است وپاهایم نیز قدرت دارند من به آن پیری که درسر زمینهای جنوب رواج دارد نگاه نمیکنم  به آن  پیری مینگرم که بر قله کوهستانهای پر برف با یک چوبدستی  قله هارا درمینوردد .عمرتان دراز ومهرتان پایدار .ثریا 
"لب پرچین" سه شنبه 20/09/2016 میلادی