سه‌شنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۹۵

نژاد پرستی

امروز صحنه ای دید م دریکی از سایتها که واقعا گریه ام گرفت ، درایران کشور عزیزما  کارگران بدبخت افغانی وعرب وسایرین را درون یک قفس گذاشته  وچشمانشانرا بسته بودند بجرم واهی !
ودر اینجا  "نادیه "من شوهر کرد ورفت شوهرش را هم آورد ، کار بدون مالیات ساعتی ده یورو اقامت دایم ومدارس مجانی برای بچه های فامیلش . واین فرق ماست ....
یک خانه اجاره کرده اند ، فامیلی ،  نه کسی با آنها کار دارد ونه آنها باکسی با پیراهن بلند  ویک روسری البته نادیه دراینجا لباسهایش را درمیاورد وبا یک شورت کوتاه ویک تی شرت کار میکرد ومیگفت هوا گرم است !!
حال دیگر تنها هفته ای دوبار  میتواند بمن سر بزند ، شوهرش هم دریک پارکینک مشغول کار سرایداری شد .
من نمیدانم ، واقعا نمیدانم ، آیا تنها دراین منطقه این قانون است ودر شهرهای بزرگ مانند پایتخت کاررا برای خارجیان سخت میگیرند؟ در کاتالونیا میداتم خیلی نژاد پرستند حتی زبانشان هم کاتالان است اسپانیایئ حرف نمیزنند ، مغازه دارن تنها با توریستها پولدار خوب کار میکنند !  من کمتر در مادرید بوده ام ابدا شهررا دوست ندارم ،  گاهی از اینکه نق میزنم دچار شرم میشوم ، بین مردمی مهربان ، دکتر مهربان ، داروخانه مهربان ،  همه میدانند که من اکثرا با دخترانم برای خرید میروم به هرمغازه ای که سر میزنم احوال آنهارا میپرسند ، واگر آنها تنها بروند حال مرا جویا میشوند ، نه ، اینجا باهمه جا فرق دارد . سی سال است که همان سلمانی قدیمم را دارم با آنکه یکی از آنها بازنشسته شده اما هنوز خواهرش کار میکند ، بی هیچ افاده ای . مانند یک فامیل شده ایم .
گاهی  انسان از نعماتی که دارد بیخبر است .
امروز پس از خانه تمیزی وخستگی  روی یوتیوپ یک برنامه دیدم که تمام خستگیهای روحی وجسمی از تنم برون رفت ، ارکستر سنفونی شیکاگو با ششصد عضو سنفونی نهم بتهوون را پخش میکرد ، من رهبر را تا بحال ندیده بودم گویا ایتالیایی بود اما کارش  را عالی انجام داد، محال است در موومان چهارم اشک من سرازیر نشود ، سرود ستایش ، یک بوسه برای همه عالم واین  عالم دارد زیر پای نا کسان ونامردان وبیخردان نابود میشود .
حرس وطمع و هوس همهرا از خوی انسانی وشرف آن بیرون رانده است .
وآدمها مانند حیوان باید درون قفس باشند چرا که مانند (آنها) نیستند . پایان
سه شنبه 0 2سپتامبر 2016 میلادی /اسپانیا/

اقلیتها

روزهای سه شنبه من خانه تمیزی دارم وسرسام گرفتن از دست " نادیه"  بهر روی او مشغول کار خودش است ومنهم مشغول کار خودم ، میگوید:
سینورا من خانه اون خانم ارمنی نرفتم پول خوبی بمن میداد اما دوستش ندارم ، آخه من مسلمونم! بعد هم چه افاده ای ! 
گفتم خوب ، هرکسی دین وایمان مخصوص خودش را دارد اما ....
نگاهی بمیل بافتنی خودم که وسط زمین آسمان معلق بود انداختم ، ودیدم ، اهه ! چه راحت جایمان عوض شد ! حال آنها درخانه های بزرگ با اتومبیلهای اشرافی درخیابان کوچک این شهر رژه میروند وما یعنی (من) در یک آپارتمان تازه مثلا شیک هم هست  دارم دور خودم میچرخم وبافتنی میکنم  ، قهوه ترک نمیخورم ، فال هم نمیگرم ، بوی گند گوش خوک وپای خوک هم از خانه ام بلند نمیشود ، دوره قمار ( یواشکی) هم ندارم بساط ( منقل) هم ندارم .... خوب معلوم است زن که تنها میمانی !  

هنگامیکه آنها باینجا آمدند ما دریک خانه بزرگ زندگی میکردیم ، خودشانرا بموش مردگی زدند که خوب درایران اسلامی مارا آزار میدهند ومیکشند ، فورا ویزای واقامت وسپس نبش خیابان یک مغازه بافتی وخیاطی  وصله پینه دوزی باز کردند . 

چند نفرشان هم  مغازه عرق فروش وبار وکافه  چند تایی هم گاراژ تعمیرات ماشین !  یکی شان در کابارهای دراهواز رقاصه بود ، دیگری شوهرش در فرودگاه مهرآباد چمدانهارا روی ریل میگذاشت ، سومی رانندگی فلان تیمساررا بعهده داشت . مهم نیست کار عیب نیست اما نوکیسه گی وخود فروشی ودزدی است که مرا از آنها دور ساخت . جواهرانم دریک بعد ازظهر که من وبچه ها خانه نبودیم گم شد ، دزدی از بالکن وارد خانه شده بود وهمهرا برد، خانم وآقا قبل از همه خبردار شدند ، آمدند به تسلیت !! گفتم ابدا مهم نیست ، اگر آن دزد!!! من وبچهایمرا صدمه میزد بدتر بود ، عیبی ندارد تا حال مال من بود حال مال دیگری میشود ! وآنهارا ازخانه بیرون فرستادم میدانستم که دزداصلی آنها هستند چرا که فورا دخترش به ایران رفت با بینی عمل کرده بازگشت دراینجا نمیشد آنهمه زنجیر وانگشتر وگردنبد وگوشواره ها را فروخت .
حال مانند موش سر قالب صابون پشت بی ام دبلیو مینشیند ودور شهر رانندگی میکند ! وافتخار دارد که سگ پلیس شهر با سگ او همخوابه شده است !!! وای کله ام دارد میترکد . 
بوی پیه وعرق نادیه در خانه پیچیده منهم اسپری به دست دنبالش راه میروم خودش را جمع وجور میکند ببیند دوربینی  دردستم نیست !؟ 
میگوید :
سینورا عید "کوردرو" شوهرم یک گوسفند بزرگ آورد ودرخانه سرش را بریدیم ، حیف که شما گوشت نمیخورید والا نیم آنرا برایتان میاوردم ، 
حالم بهم خورد ، نه ، مرسی نادیه من پول گوسفندرا به فقرا داده ام به گرسنه گان بهتراز این است که یک حیوانرا بی نفس کنم ،
اوخ سینورا ، این سنت است ، شما باید گوشت بخورید ، 
نه مرسی عزیزم من با سبزیجات راحتم من گوشتخواری نمیکنم ، نوشت جان خودت وخانواده ات .
آه سینورا ، چقدر من شمارا دوست دارم ، بهترین های دنیا هستی ، اوف ، نادیه !! چلپ چلپ ماچ ومیرود .
ومن مانده ام که دنیا ویا طبیعت چگونه بی صدا وآهسته جابجاییهارا انجام میدهد . همان چرخ گردون ، یکروز میروی بالا وسپس ناگهان فرود میایی ، مهم این است که اگر فرود آمدی نترسی ومحکم خودترا نگاه داری ، واگر آن بالا رفتی ناگهان هوایی نشوی چون چرخ دارد میگردد .
تنم اینجاست مقیم ودلم آنجاست مقیم
فلک اینجاست ولی آن کوکب سیار آنجاست
من دراینجا همین صورت بیجانم وبس
راحت جان وشفای دل بیمار آنجاست 
آخر ای باد صبا  بویی اگر میاری
سوی شیراز گذر کن  که مرا یار آنجاست 
درددل پیش که کنم  غم دل با که بگویم
روم آنجا  که مرا  محرم اسرار آنجاست .......سعدی 
ثریا . اسپانیا . سه شنبه .

شکوه پیری

شکوه پیری مرا نشاید ، مرا نزیبد 
چرا که پنهان به حرف شیطان 
سپرده ام دل   
 ، که نوجوانم .........نادر نادرپور 

دوست عزیز 
سپاسگذارم با نامه پرمهرتان مرادلداری دادید ، اما من آن پیر پانزده ساله نیستم ، در سن خودم ایستاده ام ، نه هوسی دارم نه میلی بکسی ، 
من از اینکه تنها هستم رنج میبرم ، از اینکه زیبایی ا م رو به افول میرود رنج میبرم ، ما زنانی که درماه امرداد (شیر) به دنیا آمده ایم عاشق خود وزیبایی خویشیم ، مانند همان شیر در جنگل هنوز میل داریم  پادشاهی کنیم .

دستهایم هنوز قادرند بنویسند ویاری برسانند ، چشمانم هنوز تاباناکند و پاهایم مرا بخوبی تا کیلو مترها میبرند ، تنها "آسم میراثی است "که مرا از پای درمیاورد واینکه اهل خانواده نگرانند که مبادا  هر حرکت من منجر شود به یک حمله دیگر .

نه دوست مهربانم ، من به موهای سفیدم افتخار میکنم  که آنهارا در راه درستی سپید کردم ، خوشبختانه کمتر به چروکهای اطراف چشمانم مینگرم چون احتیاجی ندارم ،  اگر سوء تغذیه داشته باشم کمی باد میکنند ، وهر خطی که بر گونه ویا چهره ام میافند معرف همان دانشی است که در راه زندگیم داشته ام . نه هوسی دردلم هست ونه میلی ، ونه آرزویی ، هرچه را بخواهم دردسترسم هست 

 تنهایی است که مرا بجان آورده ، واینکه کلام من نمیتواند در مغز بعضی ها جایگزین شده وآنرا بفهمد  زندگی کردن میان مشتی خارجی آسان نیست ، اگر چه با زبان تو حرف بزنند اما افکارشان خارجی است افکارشان با همسرانشان یکی است ، از بوی نفس نوه هایم جان میگیرم عشق آنها بی پیرایه است ، همان چند خطی را که برایم نقاشی میکنند وبعنوان هدیه برایم »یاورند از گرانترین نقاشیهای دنیا برایم پر ارزش تراست ، ونوه ام  از راه دور هرشب دوقلب برایم میفرستد همان کافی است ، اینجا تنهایی است که ترا بجان میاورد ، من هنوز در میان مردمان  این سر زمین ذوب نشده ام وهنوز لباسهای خودمرا میپوشم ، میل ندارم پایهایمرا در کفشی بکنم که یا بزرگند ویا تنگ وکوچک ، کفشهای خودم را میخواهم با پاهای کوچک خودم .
نه عزیزمهربان ، من از اینکه دوپله را یکی بکنم پروایی ندارم ، هنوز (نادیه ) چهل ساله نمیتواند تختخواب مرا بلند کند  مرا بکمک میطلبد !! قدرت جوانی درمن زنده است ، قلبم جوان ، روحم جوان وپیکرم نیز هنوز جوان است وپاهایم نیز قدرت دارند من به آن پیری که درسر زمینهای جنوب رواج دارد نگاه نمیکنم  به آن  پیری مینگرم که بر قله کوهستانهای پر برف با یک چوبدستی  قله هارا درمینوردد .عمرتان دراز ومهرتان پایدار .ثریا 
"لب پرچین" سه شنبه 20/09/2016 میلادی 

دوشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۵

چقدر سخته !

چقدر سخته که دیگر حوصله نداری تا به طاق اسمان شعر بنگری
 چقدر سخته که دیگر کسی نیست تا با او از دردهایت بگویی 
چقدر سخته که شبها چند بار باید کلید هارا کنترل کنی دربها واز هر صدایی  از جا بجهی 
 چقدر سخته که که مبینی دیگر بتو احتیاج ندارند 
تو بنشین ماما ، 
چقدر بنشینم تا فانوس زرد آسمان زیر این طاق کبود نمایان شود
چه شد که جسمم را به راحتی بکناری گذاشتم وروحم را از نور ارغوانی صبح لبریز ساختم 
چقدر سخته که باید درانتظار بمانی 
همین دیروز بود که فیلم آوای موسیقی را دیدم آن دخترک زیبا وملوس شب پیش در سن هفتاد ودوسالگی مرد ، به همین راحتی ، یک خبر کوتاه .آن دختر چشم سبز زیبا که نقش دختر بزرگتر را بازی میکرد .

ای شعله های  شفق نسوزانید شاه بال پر مرا 
بگذارید پرواز کنم .
در این کویر بلا کش  و ازگرد ا گرد کرکسها ، 
چقدر سخته ، تنها بودن وتنها نشستن وتنها اندیشیدن ومیل بافتنی را باللا پایین بردن ، 
چقدر سخته که هوش و حافظه تو بسرعت کار کنند اما پاهایت ترا حمل نمیکنند 

دلم پر است ، دلم خیلی هم پر است ، بیست وهفت سال تنها در انتظار " گودو" !
دیده ام از اشک خالیست اما دلم پر است 
چه آفتی است غمکین بودن  وناتوان دربرابر گریستن 
من سردم است ، در انتظار دستانی  گرم نشسته ام وشانه ای که سرم را روی آن تکیه بدهم 
وبگویم :
چقدر دنیای امروز دردآور وکثیف است ، دنیا بیمارستان  نه تیمارستانی بزرگ است که دیوانگان درآن میلولند 
هرکسی بکار خویش سرگرم است وتو تماشاچی .
دلم پراست ، هوای گریه دارم اما نمیتوانم ونمیخواهم بگریم ، گریه مال کودکان وناتوانان است .
برخیز ! 
کجا برخیزم 
همه آنهاییکه مرا دوست داشتند  من آنهارا میخواستم رفتند مرا تنها گذاشتند 
دربین آدمهای نا شناسی که نه زبانمرا میفهمند ونه کلامم را 
آه مامان ، گوشت را چگونه بنویسم ؟ قهوهرا چگونه تلفظ کنم ؟ اه ماما چرا اینهمه غمگیمی ؟ 
بیا بخانه ما ، با ما باش !! 
اوه ، نه عزیزانم سرتان سلامت وخانه تان پر برکت  یا سگهایتان من آلرژی دارم !!! ، درزندان انفرادی میتوانم برخیزم وفریاد بکشم 
وبنویسم که " چقدر خسته ام ، خسته .
دیگر نه شعر ، نه موسیقی ؛ نه کتاب  هیچکدام مرا شاد نمیکنند ، بیهوده راه میروم ، بیهوده  میخورم وبیهوده میخوابم .
قانون زندگی است ، باید به قوانین احترام گذاشت . 
برخیز شب دارد تمام میشود . 
هنوز همسایه ها بیدارند تا نیمه شب بیدارند ، سازهایشان کوک وشکمهایشان لبریز از گوشت خوک خشک شده وشراب ارزان .
آنطر ف شهر هم بیدارند روی قایقها جشن برپاست آوازه خوانان میخوانند وبطریها شامپاین بسرعت باز میشوند عده ای پاهای خسته شانرا با شامپاین میشویند ! صدای جرینگ جرینک حلقه هاطلا والنگوهایشان بگوش میرسد .
وتو ؟ کی هستی ، غریبه ، چهره ات نا آشناست ، آیا ترا جایی دیده ام ؟ 
شب خوش . ثریا . 

می ومطرب

هرکجا دیده  امید گشودیم  به صدق
بیشتراز همه  آنجا هدف  تیر بلاشدیم

داشتم به گفته  خواننده قدیمی آقای گلپایگانی میاندیشیدم که فرموده بودند :
تار فرهنگ شریف پرچم ایران است ! 
خیر قربان ممکن است پرچم جمهوری اسلامی باشد ، نه پرچم ایران واگر هم این پرچم را قبول کنیم هنوز آقای حسین علیزده هستند که عمرشان دراز وجناب هوشنگ ظریف .
مرحوم شریف بداهه نواز بود ، یعتی محفلی ومنتقلی ! 
من چندان با دستگااهای موسیقی آشنا نیستم تنها شوررا میشناسم آنهم چون زیا دبه " شور فکرت امیروف" گوش داده بودم که او هم بر مبنای دستگاه شور ما آنرا ساخت  مانند یک سنفونی .
تار آقای شریف مانند این میمانست که قرار بود دروصف پاییز چیزی بنویسیم ناگهان به فصل بهار میرفتیم واز بوی خوش سنبل میگفتیم ودرهمین حال به کوههای پر برف ویخبندان زمستانی سری میزدیم ووبرمیگشتیم به تابستانی داغ وطولانی وسپس دوباره به نوشتن ادامه میدادیم دروصف پاییز ! 
یعنی ایشان از شو ر به نوا وسپس به سلمک وسپس به مویه وسپس به حجاز وسپس به دستگاه همایون میرفتند ودوباره برمیگشتند سر خانه اول وشوررا ادامه میدادند دستگاه شور همیشه مورد علاقه ایشان بود کمتر شاگردی را به جامعه تحویل دادند چون ( درحال وهوای) خودشان بودند . گاهی هم سر رشته از دستشان خارج میشدوخارج مینواختند واینرا من بارها در کنسرتها ویا ساز ایشان شنیده بودم ، بدبختانه یا خوشبختانه گوش موسیقی من تیز است !
ایکاش اهل موسیقی بودم وبیشتر میتوانستم آنرا توجیه کنم . اما اهل فن میدانند ، نوازش دادن روح برای لحظه ای وهمراهی آوازی را که ناگهان خارج میشدند وخوانند باید مدتها معطل میماند تا ایشان برمیگشتند سر خط اول ، نمیشود  برآن نام هنر واقعی گذاشت ، ایشان زمزمه وار مانند یک جویبار ارواح را نوازش میدادند ، همین . هنر اصلی باتکینک بالا ومحکم نزد شادروان جلیل شهناز بود ، ایشان تاررا بخودی خود وبیشتر نزد دوستانشان که اهل" شادمانی "بودند فرا گرفتند . بقیه اش نادرست است . هوش سر شار وحافظه ای قوی داشتند ومیتوانستند فوری همه چیز را ضبط کنند ، خوش برخورد شیرین بیان شیرین زبان  درعین حال ( دروغ) که شایسته یک هنرمند نیست حرف اول را درزندگی ایشان میزد . دیگر داستانرا تمام کنیم . حال رفته اند وروزگار وآینده خبر میدهد از سروری وسرداری .پایان
ثریا ایرانمنش / " لب پرچین" / دوشنبه .

فصل پاییز

واین برایم فصل دیگری است 
فصل انتظار ، فصل زیبایی ، فصل مرگ درختان ،
در هوای پیچیده این فصل،
پی دیدارم، و مخالف باد درحرکت
بادی که باشتاب میوزد ومیکشد ومیبرد برگهای زرد درختانرا
چشمم به هیچ راهی نیست 
درانتظارهیچکس نیستم 
 با آفتاب خدا حافظی میکنم  
دیگر گرمی اورا نخواهم داشت 
رویای اخگری که تا سحر مرا میسوازنید

این فصل برایم فصل دیگری است 
نه سرمایش را ونه گرمایش را
احساس نمیکنم 
بیاد آن خورشیدم  ، با رنگهای الوانش 
که جای خودر به طوفان داد 
ورنگی از خون ساخت 
دردیده من تیری نشسته
درسینه ام تیری نشسته 
تنم اما سالم است 
پیکرم نیز 
از افق به افق دیگری میروم
با تنهایی خود 
با آوازی که به مرثیه ختم میشود 
خاموشم وساکت 
ساکن یک صندلی خالی 
پایان 
ثریا / اسپانیا / " لب پرچین"