پنجشنبه، شهریور ۰۴، ۱۳۹۵

ایتالیا وزلزله

نمیخواهم فضولی کنم ، نمیخواهم عقیده امرا بر کسی تحمیل کنم ، اما.....

واما هرگاه موشکی از جایی به هوا میرود پشت سر آن یا یک زلزله است یا سونامی ! کسی با عقیده من موافق نیست .
اما من بارها اینرا امتحان کرده ام .
امروز  واقعا دردآور بود ، از زیر خروارها خاک وتیر آهن توانستند یک دختر ده ساله را زنده بیرون بکشند ،
مسلمین والمومنین را عقیده برآن است که خداوند قادر متعال این مردم کافر وبت پرست را تنبیه میکند !!! مگر نه آنکه  افسانه سودم وگومورا را برایمان بیادگار گذاشتند ؟ . 
میل نداشتم دراین باره چیزی بنویسم خودمرا به گمراهی زدم ، اما امروز دیگر درمقابل شیون مادران وپدران ، پیرمردان ناتوان دیدم  بخصوص زوج جوانیکه از این سر زمین برای تعطیلات به ایتا لیارفته بودند ، کجایند؟ معلوم نیست . 
نه نتوانستم سکوت کنم . گریه را سر دادم وگذاشتم  تا آنجا که جای دارند اشکهایم پایین بریزند . تو ومن خوب میدانیم که برای ویران کردن دنیا بهانه ها هست دیگر ذکر مصیبت کافیست .
هیچگاه نباید  لباس سیاه راازتن بیرون کشید  حادثه همیشه بیخبر سر میررسد  وکم کم باید پرچم سیاهرا نیر برافراشته کنیم .ثریا / اسپانیا /




شعر وترانه

 نا باوری ، نشان هشیاریست 
از من پیام تاره ای بشنو 
غنچه های شب زده  درآن دشت 
درخیال دلکش صبح بیداریست 

 با افسانه ای که میگویم ،  سحر تا صبح روشن  گویی که همه پیکرم خالی میشود ، مهم نیست گوشهای تو بیگانه باشند ، من میروم بباغ زنده دلان ، هر قصه وهر افسانه  ، دیگر افسانه نیست ، حقیقتی است که بر دیوار سرنوشت ما حک شده است .
ما خیلی زود از دسته آوازه خوانان دورگرد  جدا شدیم ، اما آواز را میدانستیم ، کسی بما تعلیم نداد ، علم را درپیش خود فرا گرفتیم درمکتب راستین .در مکتب بشریت وانساندوستی .

داشتم به شعری از زنده نام فریدون مشیری آخرین شاعر باز مانده از دوران خود با صدای بانویی ناشناس گوش میدادم ، نمیدانم چه اصراری هست که اشعار باین زیبایی ودلکش  وشیرین را  با آن صدا وچند بار تپق زدن بخوانند وروی یوتیوب بگذرارند منهم  میتوانم بنشینم ودوربینمرا باز کنم وبرای شما قصه بگویم ، اما اینکاررا نخواهم کرد ، هیچگاه ، درحال حاضر مشغول  مطالعه درآثا ربزرگانم  وروحم بارو است  همه آن مردان راستین وواقعی بودند اگر در سرزمین خودشان محلی از اعراب نداشتند بسوی کشورهای دیگر رفتند ونوشتند ونوشتند وسرودند تا امروز که قرنها میگذرد وهنوز آنها زنده اند .
امروز درآن سوی آبها ، درآن دشت ها خانه بخانه میروند تا قلمهارا بشکنند وصداهارا خاموش سازند ، اما ناگهان صدای آوازی دلپذیر از سوی دیگر بر میخیزد ومینالد که ما هنوز زنده ایم ، جوانیم ، آینده داریم ، میل به پناهندگی در کشورهای بدبخت فلاکت زده که از خون خود ما تغذیه میکنند نداریم ، ما سر زمین خودرا میخواهیم وآنرا پس خواهیم گرفت .
روزی سر انجام طلسم دیو خواهد شکست  ورازها برملا خواهند شد ودیوتنوره کشان به اسمان میرود ، باغچه های سوخته دوباره درونشان گلها رشد میکنند وفرمان تباهی خاموش خواهد شد .

من خواب دیده ام ، اما نه آن خوابی را که (فروغ فرخزاد ) دید ، که کسی میاید مانند هیچکس نیست ، او از پیش میدانست که کسی هست ومیاید ومن از پیش میدانم کسی درآن سر زمین درانتظاراست  که برخیزد وپیشبند چرمین خودرا بر سر چوبی بنماید وفریاد بردارد دیگر بس است ، ضحاک سیری ناپذیر است جوانانمان را  ما لازم داریم ، من میدانم کسی درآن سر زمین هست ، منهم خواب اورا دیده ام.
ما بیگانه خواهیم مرد ودر بیگانکی در خاک بیگانه سوخته خواهیم شد وخاکسترمانرا باد باخود خواهد برد ، اما از ورای ابرها شاهد کسی هستیم که برخواهد خاست ، فرزند کاوه ، ونتیجه رستم و نوازده کیقباد .. ث
پنجشنبه 25 آگوست 2016 میلادی .

نام این دختر ......

شب گذشته در میان خواب وبیداری وافکار مغشوش بیادم آمد که :
اولین کاری را که شروع کردم در بخش تزریقات یک بیمارستان بود بنام " ثریا" که ملکه ثریا برای افتتاح آن آمد وگفت نام مرا بردارید ونام بنیان گذار بیمارستانرا بر آن بگذارید .
نام بنیان گذار  " عیسا ابو حسین "  بود که خودش مسلول شده  ودر سوییس  نذر کرده بود اگر حالش خوب شد یک بیمارستان برای حمایت مسلولین بسازد ودو بیمارستان یکی در میدان فوزیه سابق ودیگری درجاده آبعلی قدیم !! ساخت .
به دبیرستان که رفتم نام دبیرستان نیر " ثریا " بود از وزارت فرهنگ آن زمان دستور رسید که نام ثریارا بردارید ونامی دیگر بگذارید ، مدرسه نام مادر مرا گرفت !
زمانیکه شادروان دکتر حمیدی شیرازی در سر کلاس درس ادبیات ما اشعاری را میخواند " نام این دختر ثریا کن بیاد دخترمن " من بیاد پدرم میافتام وسرخ میشدم .
امروز میبینم که این نام ستاره چه بی ستاره است ، در گوشه ای از آسمان تک وتنها ، افتاده ودرهیچ منظومه ای راه ندارد مانند همیشه دارد دور آسمان تنها میچرخد شاید بتواند وارد حریمی شود ، اما نمیتواند چون :

نه لنگ را دوست میدارد ، ونه چفیه یقال را .
دنیای خودش را میخواهد .

بیاد مادرم افتام که میگفت ، اینهم اسم بود روی تو گذاشتند ، این نام شوم است ! ببین دامادهای خاله جانت اورا به مکه میفرستند به کربلا میفرستند من باید پول دستی هم به دامادم بدهم !!! راست هم میگفت ، او ، همسر من هرگاه صبح از خانه برون میرفت ومن تقاضای پول میکردم ، اول میپرسید پول را برای چه میخواهی اگر خرید داری صورت بده من دستور میدهم از بهجت اباد برایت بخانه بیاورند ، 
نه ! میل داشتم سری به خیابانها بزنم ویا بادوستی به یک قنادی برویم وقهوه بنوشیم ، 
کدام دوست ، 
نامشرا میگفتم 
سپس با فریاد میگفت "
مادرجان ، صدتومان به " این"  ..... بده من بتو پس خواهم داد اگر شما دیدی مادرجان منهم دید . بنا براین همیشه جیب من خالی بود همه چیز روی یک لیست نوشته میشد اعم از پارچه برای ملافه وپرده تا مواد غذایی !!! حسرت خرید به دلم مانده بود ، حسرت بیرون رفتن وگشتن مغازه ها به دلم مانده بود ، درخانه میهمانداری میکردم وکتاب میخواندم وموزیک گوش میدادم واشک هایمرا فرو میدادم تا جاری نشوند ومرا رسوا نکنند .برای انتخاب کاغذ دیواری  کاتالوکرا بخانه میاوردند ، برای خرید لباس بچه ها فلان مغازه دار معروف با کاتالوک بخانه میامد ، جواهر ساز بخانه میامد ، من نه نام خیابنها را  میدانستم ونه میدانستم چند شاهرا ه وبا بزرگ را ویا خیابان تازه درست شده است ، اگر میهمان بودیم شب  درتاریکی مستقیم از خانه به محل میهمانی میرفتیم ومن درگوشه ای ساکت  پیراهنمر را روی زانوانم میکشیدم وساکت مینشستم . اگر بر حسب تصادف دوست محترمی را باهمسرش بخانه ام دعوت میکردم راحت آنهارا بیرون میکرد ، مگر آنهایی را که زنانشان چشمگیر بودند !! من شاید در زمره اولین دخترانی بودم که درسن هفده سالگی رانندگی را فرا گرفتم اما هیچگاه اتومبیلی زیرپایم نبود ، او تنها اتومبیل کهنه خودش را بمن داده بود بی آنکه تنها حق راندن آنرا داشته باشم ، راننده در اختیارم  بود !!!
(ویروسها بجان این برنامه ریخته اند ومن باید یکی یکی را دوباره پاک کنم ،) 
مانند همان ویروسهایی که درگذشته بجانم افتاده بودند .بگذریم اینهم درددلی بود درددل یک زن ، در سرزمینی و کشوری که میرفت تا " متمدن" شود باید به شوهران باج میدادیم جهاز میاوردیم ، خدمتکاری کسانشانرا میکردیم ، نام وفامیل هویت خودرا بکلی از دست میدادیم ومیشدیم خانم فلانی !! دیگر خودمان موجودیت نداشتیم ، حق نکهداری فرزنمادانرا نداشتیم ، حق طلاق نداشتیم ، حق اعتراض به مترس گرفتن همسرانمانرا نیز نداشتیم ، منقل وتریاک  وعرق وبساط جور میشد وخوب معلوم بود چه کسانی پای آن منقلهای مینشینند !بطری های ویسکی بدون باندرول پشت سرهم باز میشد ، قوطیهای خاویار باز میشد ونان تست وکره وولیمو ترش وخاویار دور میچرخید برا ی کی ؟ فلان تیسمار ، فلان نایب وزیر ، فلان عضو ارشد ساواک ، فلان مدیر کل محبوب !! فلان شاعر ، وخانواده اش ، و......
فلان خواننده کاباره ، فلان فلوت زن ، فلان ویلون زن ، فلان تنبک زن ، دو اصل کاری بخانه نمی آمدند ، همسر عزیز بدیدارشان  میرفت وشبها هم بعضی اوقات تا صبح دربسترشان میغلطید ،(( به یکی انگشتری زمرد هنشت قیراطی هدیه داده بود وبه دیگری یک سکه ده پهلوی که هنوز برگردنش آویزان است . وآن یکی به رقیق رحمت خدا رفت با سرطان ))،  یا درخانه فلان  قحبه پیر وستاره سابق سینما که حال محافل بزرگانر را اداره میکرد وبرایشان طعمه هارا میاورد ، تا بتواند همسر گرامیش را درتنها حزب جای بدهد ؟!ومن؟ 
روی سکوی سرد سنگی چشم بانتظار  مینشستم تا صبح روشن را ببینم .ث
ثریا/ همان روز پنجشنبه /

مادر قیصر

توچون مریم با ش، با من باش
با پرهیزاز دشمن ، 
مرا از آتش فریاد خود پرکن ،
مرا از طرح نا بینای کور دنیا
مرا از اشک چشمانت  خبر کن 

من هر شب درکمینگاه خشم طبیعت 
درکمی بادهای مسموم آنم 
ترا همچو جامی از آب روشن
بر لبان تشنه ام میگذارم 

قلب من ایستاده ، از اینکه میبینم همه آرزوها برباد میروند ، میبینم سر زمینم ، اندوخته هایم ، فرهنگم ، در بنیاد بیدادگری امپراطوری خوکها به زیر پا میروند .
من آخرین بازمانده ازآن روزگارانم ، که دل یک هنرمند برای هنرش میطپید ، وامروز چه آسان نفرت پراکنده میشود ، من هیچ
کلامی برای پرتاب اندیشه ام به آن سوی ندارم ، خاموش مینگرم ، موفقیت تاریخی پرقدرت سر زمینم نابود شد ، وما فرزندان آن سرزمین که بشوق ساختار ووآبیاری کردن دوباره آن بودیم در خاک خود مانند کرم میغلطیم ونامش را زندگی گذاشته ایم درپرتو آزادی ودموکراسی !!! بی هیچ امیدی ، بی هیچ آینده ای وبی هیچ هدفی ، تنها به بی ذوقی شاعرانه دیوانگان از بند گریخته مینکریم .
امید زندگی درما کم کم میمیرد ، هنوز اثر قرصهای خواب آور شب گذشته چشمانرا پرکرده است ، با همه کار ما مخلفت میشود حتی با نفس کشیدنمان.
کمتر از خانه بیرون میروم تا این دنیای دگرگون شده را نبینم ، کمتر به سفر میروم تا رویاهایم ویران نشوند ، تصویرها درون پرونده ها خوابیده اند ، دیگر امید نیست تا ساخته وپرداخته هایمرا به تماشا بگذارم ، این امپراطوری وحشتناک آنچنان  براهرم قدرت سوار است وسوارنه میتازد ومیجنگد ومیکشد که حتی فرصت اندیشیدن را بما نمیدهد ، دل به قصه های حسین کرد خوش کرده ایم  وبه افسانه های دروغین ، زمانی فرا میرسد که با برخوردها ونا مردمیها  وناهموارریهای زندگی برخورد میکنم ، آنگاه همه راههارا به روی خود بسته میبینم ، من نمیبایست به آن حیواناتی که در اطرافم میرقصیدند نام انسانی بدهم ، امروز نیمی گم شده اند ورفته اند نیمی مانند زامبیا تکه تکه بدنشان جدا میشود اما هنوز چشمان حریصشان از مال دنیا پرنشده ومیخواهند زنده بمانند در کدام دیکتاتوری ودرکجای دنیا نباید نوشت ویا موسیقی را گوش داد ؟ ما همان جهودانیم با ستاره زرد درمیان قوم ونژاد ارایی اس اس ها ! کوره های آدمسوزی مرتب درحال سوختند وما نیز درانتظار به صف استاده ایم . این یکی از اولین وشوم ترین  واقعه تاریخی بود که من در سر زمینم دیدم . هنوز خواب بودم ناگهان با یک نیزه تیز از خواب پریدم ، کجایم؟ کجاییم؟ کی هستم؟  اندیشه را باید خاموش ساخت  وسایه رنگ پریده ای از گذشته را دردل نگاه داشت ونشخواررانیر باید از یاد برد چندان هضمشان آسان نیست /
در قرنی هستیم که دروغ ودروغها را باید بپذیرم ، در قرنی هستیم که شیاطین حاکمند با بیماریهای مقاربتی ، دیگر اراده  واستدلال واندیشه کاربردی ندارند ، من نمیتوانم آن روح انسانی خویش را گم کنم وتبدیل به یک تکه سنگ شوم ، بلکه با دلی لبریز از عشق در کنار دردهای دیگران ایستاده ام ، من راه شرارت را نمیدانم یاد نگرفته ام ، تنها به کمال حقیقت اندیشیده ام ، چیزیکه گم شده ویا ابدا وجود نداشته تنها یک واژه بوده است . امروز باز وارد دنیای فاشیستی وجنبش های گوناگون آن شده ایم دیگر همه چیز از دسترس ما خارج شده  وناخود آگاه پایمان بیمان معرکه کشیده میشود . 
آه ، ای مردان خوب گذشته ، ای انسانهای بزرگوار گذشته تا چه حد امروز بشما احتیاج دارم تا سرمرا روی شانه هایتان بگذارم واز نبوغ تان سیر آب شوم . پایان
ثریا / اسپانیا / 25/08/2016 میادی/.



چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۵

گفتگو با خدا

ایزد دانا وتوانا ونیرو دهنده طبیعت ، 
من بر خلاف همه اهل دیانت ومومنین  تو ، نه جمعه ، نه شنبه ونه یکشنبه را برای دعا وگفتگو با تو انتخاب نمیکنم ، این روزهارا میگذارم برای فریب دادن خلق وآنهاییکه جای مهر بر پیشانی گذارده ویا آنهاییکه شکمشان بر طبل رستم طعنه میزند ، نه ! من روزهای چهارشنبه را بخصوص زمانیکه زیر دوش آب سرد میروم اختصاص بتوداده ام ! با تو حرف میزنم وبی آنکه درانتظار جوابی باشم.
نه ، دیوانه نیستم ، کارم همیشه همین بوده که برخلاف جریان آب رودخانه شنا کنم وبا تخته سنگها نبرد کرده یا درهم بشکنم ویا آنهارا خورد کنم ، خوشبختانه تا امروز موفق بوده ام .
امروز سئوالی از تو دارم ، وآن این است که آیا دشمنان مرا بخشیده ی ؟ ، آیا انهاییکه به ناحق و برمن پیرایه بستند ومرا بخاک سیاه نشاندند ومال واموالم را به یغما برده اند ، وقلبم را آماج اهداف کثیف خود قرارداه وزخمی کرده اند ، بخشیده ای ؟ گمان نکنم  اگر آنهارا ببخشی من ترا نخواهم بخشید .
من حضرت عیسی نیستم که روی صلیب فریاد بردارم "
پدر ؛ چرا مرا تنها گذاشتی؟  ، نه من سئوال نمیکنم میدانم همراهم بوده ای ، جای پاهایت را گاهی روی ماسه ها میبینم ، نه طرفدار  اشراقم ونه در حال هپروت ویا عالم الهام ، تنها میخواهم بگویم :
اگر همه آنهاییرا که درلیست سیاه من قرار گرفته اند بخشیده باشی ، هیچگاه ترا نخواهم بخشید. بخشش دوطرفه است ، زندگی بگیر وبستان است ، نه مال کسی را خورده ام ، نه همسر کسی ر به یغما بردم ونه دروغ گفتم ، ساده زندگی کردم بی هیچ امیدی ، خودم جای پدر وبرادر را پر کردم وبرای مادرم مردی شدم ، امروز م با کمک تو وتوانایی تو صاحب مردان بزرگی شده ام که به آنها میبالم ، اما وای به روزی که تو دشمنان مرا بخشیده باشی ، من به دعای اهل کلیسا چندان خوشبین نیستم که خوب " ما دشمناتمانرا میبخشیم واز آنها هم میخواهیم مارا ببخشند وتو هنم آنها را  ببخش » نه قربان ، من میل دارم بنویسم که تو هیچگاه حق نداری آنهارا ببخشی تا روزگاران دراز وخبرش را بمن بدهی .آمین 
 بنده ناچیز تو ، بدون ،غسل ارتماسی وغسل قضای حاجت وغسل جنابت !!ووضو .
چهارشنبه / ثریا / اسپانیا /

هویت ایرانی!

 کس نیست که با پنجه سودازده خویش
از  سنگ برون آورد این پیکره ها را 
خارا شکنی نیست ،ولی گورکنی هست 
تا درشکم خاک نهد پیکر مارا ............."نادرپور"

روز گذشته درهمین ساعت خبر فوت ( محمد حیدری ) نوازنده سنتور وآهنگساز بزرگ را شنیدم ، او نوازنده زبر دست سنتور نه از نوع مطربی آن بلکه استادی وسالها در فرهنگ هنر ورادیو تلویزیون ایران که آن روزها اعتباری داشت برنامه اجرا میکرد، آهنگ ساخت و در اواخر عمرش در خاک غربت درکالیفرنیا مجبور شد برای خوانندگان کاباره ی آهنگ بسازد بی آنکه نامی از او برده شود ، وسرانجام هم رفت .
هنوز نوجوان بودم که صدای زمزمه سنتور اورا بهمراه شکل زیبای پروین سرلک میشنیدم که او اشعار مولانارا دکلمه میکرد واستاد با چه چیرگی از ورای چهره جذاب پروین وصدای زیبایش آوای ساز را بگوش  خلق میرساند ، آهمگهای زیادی برای خوانندگان کوچه وبازار ساخت وآنها معروف شدند اما کسی چهره محمد حیدری را ندید،  او خودرا درخدمت رژیم تازه نگذاشت جعبه سنتورش را برداشت وراه آفتاد درغربت ، مطمئن هستم در شهر بشکن  وبالا بیانداز وبرقص فرشتگان کار اورا کسی جدی نمیگرفت ، او هم کسی نبود که وارد این جرگه شود ویا برای فلان عطار تازه به دوران رسیده ساز بزند ، او استاد هنرستان عالی موسیقی بود شاگردان زیادی را تربیت کرد ، هنوز گاهی که آواز الهه ویا شجریانرا میشنوم نوای ساز اودر خلال دکلمه اشعار ویا بهمراه آواز خواننده با نرمی وچیرگی شنیده میشود ، او کسی نبود که اول ساز خودرا کوک کند وضربه برآن بزند وارکستر وخواننده را تحت الشعاع خودستایی خود قرارا دهد به همین دلیل هم کمتر کسی نام اورا شنیند ، معین خواند " صحبت بخیر عزیزم !!! واین صبح ،  شب تاری بود با خاموشی سازنده  آهنگ آن هنرمند . حال از امروز صد هزار آدم بیکار به دنبال جنازه او راه میافتند تا دوربین نها چهره آنهارا نشان بدهند بی آنکه بدانند به دنبال چه مرد والایی میروند . روانش شاد .

در جایی دیگر یک بانوی جوان که همسر فرنگی دارد ودریکی از شهرهای شمالی انگلستان زندگی میکند با بچه هایی که درخارج به دنیا آمده اند ، مگوید من ! هویت ایرانی خودرا دارم ، با چند تکه سیر ، دوشاخه سنبل یخ زده ویک کاسه سرکه روی یک سفره کار دست اصفهان ،  همه هویت ایرانی اورا تشکیل میدهد ، همسرش گیتار مینوازد او آوازهایش را به زبان انگلیسی میخواندوپسرش باو میگوید :
جلوی بچه ها ودوستانم با من فارسی حرف مزن ، من خجالت میکشم !!!
اگر از او بپرسی مثلا همین جناب حیدری که بود ، میگوید حتما یک نویسنده ویا شاعر بود ! واگر بپرسی 
ابوالحسن صبا کی بود خواهد گفت حتما همان نقاش معروف زمان قاجاریه است  ! همه هویت ایرانی او درعکسهای خاک گرفته قدیمی وگردش درجنگل شمال است !.
چند روزی است که سخت بیاد مرحومه " نادره افشاری" افتادم ، زنی نویسنده ، دلی وسری لبریز از فرهنگ غنی داشت پژوهشگری میکرد ، اشتباهی کرده بود وارد سکت حرامزداگان مجاهدین شده  وسپس جدا شده بود درآنجا شغل آشپزی را داشت !!! سپس در شهری در شمال آلمان در یک اطاق نمور زیر شیروانی با یک کامپیوتر عهد عتیق داشت مینوشت ، برای مجلاتی نظیر ( مجله پر) کاوه وخودش چند کتاب را نوشت دریک کتابخانه کار میکرد وهمسرش آشپزی اهل مراکش بود ، هیچکس از رفتنش چیزی نگفت ونفهمید ،  چرا که مانند مرغان برای یک تخم ناچیز قدقد نمیکرد ! پولی نداشت به رسانه ها بدهد تا از او حمایت کنند ، تنها یکنفر ، شخصی ناشناس در یک برنامه تلویزیونی درامریکا بطور خلاصه مرگ اورا اعلام داشت ، کسی نفهمید چگونه مردوکجا دفن شد ؟ کسی برایش مجلس یادبود نگرفت ، محمد عاصمی هم با بدبختی وکار کردن درچلو کبابی ها دل به مجله اش کاوه بسته بود ، به هنگام مرگ آهسته وبیصدا رفت درکنار نوه دوساله اش خوابید ،  باید رابطه هارا حفظ کرد .
 باید هیاهود داشت جنجال آفرید ، فریادکشید ودهان پرکف خودرا بسوی مردم کرده تف انداخت تا معروف وشهره عام وخاص شوی ودست درهزارن کارو....داشته باشی . 
دیروز فیلمی از ایرانیان مقیم  "کانادا" رانشان میداد ! ای وای ، همان بازار شام ، همان نکبت ، همان اعلانات به دیوار چسپیده وهما ن دیمبلی دیمبل ، گویی پای به یک محله کثیف پاکستان گذاشته بودی ، شهر تورنتوی تمیز وپاک  این غده به آن چسپیده بود وهمه نمای زیبای انرا خراب کرده بود ، نیمی از پیادرو ومحل رفت وآمد مردم زیر بساط خوراکیهای مانده چیده شده بود ، این فرهنگ غنی ماست که به آن میبالیم ، هنوز یک مغازه ، یک تلویزیون ، یک روزنامه ، یک مجله درست وحسابی نداریم ویک مجمعی که همه ایرانیان پراکنده دور واطراف درانجا جمع شده وگفتگو کنند ، ضیافتها!!! مخصوص عده ای است خاص !! کلوپها مخصوص عدهای مخصوص است همه !!!! نمیتوانند بروند ! سخن رانیها مخصوص عده ای خاص است ، خاص وعام .... حال توقع دارید که ایرانتانر ا آزاد سازید ؟ زهی تاسف ، زهی تاثر ،من درجایی زندگی میکنم که دربالکن وساختمان من اجازه نیست دیش بگذارم  حتا اجازه ندارم بالکن  خانه امرا به رنگ دلخواهم دربیاورم مگر خانه ام شخصی باشد ، نه من دریک آپارتمان  اجاره ای زندگی میکنم ،زیر باد وطوفان وخاک ،ابدا هم حسرت بودن دران مجامع !!! مخصوص را ندارم ، روزی عضو کلوب شاهنشاهی بودم وعضو کلوب واریان ! ولباسهایمرا از بوتیکهای پاریس ولندن وایتالیا میخریدم ، کیف وکفشم متعلق به معروفترین کفاشی ایتالیا درخیابان  ویا ونتوی شهر رم بود ! روسری ها و شال گردنها وکمربندم وبارانیهایم را از مغازه " سلین" نیو باند استریت میخریدم ! امروز از مغازه چینی جلو خانه ام ، من عوض نشدم ، لباسهایم عوض شدند، واین هویت من است ..
من کوهم  ومن سینه سوزان کویرم 
از هم بشکافید دلمرا وسرم را 
تا دردل من صد هوس گمشده بینید
وندر سر من ، پیکره های هنرم را 
پایان .
ثریا / اسپانیا / چهارشنبه /
24/-0/ 2016 میلادی /.