چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۹۵

هویت ایرانی!

 کس نیست که با پنجه سودازده خویش
از  سنگ برون آورد این پیکره ها را 
خارا شکنی نیست ،ولی گورکنی هست 
تا درشکم خاک نهد پیکر مارا ............."نادرپور"

روز گذشته درهمین ساعت خبر فوت ( محمد حیدری ) نوازنده سنتور وآهنگساز بزرگ را شنیدم ، او نوازنده زبر دست سنتور نه از نوع مطربی آن بلکه استادی وسالها در فرهنگ هنر ورادیو تلویزیون ایران که آن روزها اعتباری داشت برنامه اجرا میکرد، آهنگ ساخت و در اواخر عمرش در خاک غربت درکالیفرنیا مجبور شد برای خوانندگان کاباره ی آهنگ بسازد بی آنکه نامی از او برده شود ، وسرانجام هم رفت .
هنوز نوجوان بودم که صدای زمزمه سنتور اورا بهمراه شکل زیبای پروین سرلک میشنیدم که او اشعار مولانارا دکلمه میکرد واستاد با چه چیرگی از ورای چهره جذاب پروین وصدای زیبایش آوای ساز را بگوش  خلق میرساند ، آهمگهای زیادی برای خوانندگان کوچه وبازار ساخت وآنها معروف شدند اما کسی چهره محمد حیدری را ندید،  او خودرا درخدمت رژیم تازه نگذاشت جعبه سنتورش را برداشت وراه آفتاد درغربت ، مطمئن هستم در شهر بشکن  وبالا بیانداز وبرقص فرشتگان کار اورا کسی جدی نمیگرفت ، او هم کسی نبود که وارد این جرگه شود ویا برای فلان عطار تازه به دوران رسیده ساز بزند ، او استاد هنرستان عالی موسیقی بود شاگردان زیادی را تربیت کرد ، هنوز گاهی که آواز الهه ویا شجریانرا میشنوم نوای ساز اودر خلال دکلمه اشعار ویا بهمراه آواز خواننده با نرمی وچیرگی شنیده میشود ، او کسی نبود که اول ساز خودرا کوک کند وضربه برآن بزند وارکستر وخواننده را تحت الشعاع خودستایی خود قرارا دهد به همین دلیل هم کمتر کسی نام اورا شنیند ، معین خواند " صحبت بخیر عزیزم !!! واین صبح ،  شب تاری بود با خاموشی سازنده  آهنگ آن هنرمند . حال از امروز صد هزار آدم بیکار به دنبال جنازه او راه میافتند تا دوربین نها چهره آنهارا نشان بدهند بی آنکه بدانند به دنبال چه مرد والایی میروند . روانش شاد .

در جایی دیگر یک بانوی جوان که همسر فرنگی دارد ودریکی از شهرهای شمالی انگلستان زندگی میکند با بچه هایی که درخارج به دنیا آمده اند ، مگوید من ! هویت ایرانی خودرا دارم ، با چند تکه سیر ، دوشاخه سنبل یخ زده ویک کاسه سرکه روی یک سفره کار دست اصفهان ،  همه هویت ایرانی اورا تشکیل میدهد ، همسرش گیتار مینوازد او آوازهایش را به زبان انگلیسی میخواندوپسرش باو میگوید :
جلوی بچه ها ودوستانم با من فارسی حرف مزن ، من خجالت میکشم !!!
اگر از او بپرسی مثلا همین جناب حیدری که بود ، میگوید حتما یک نویسنده ویا شاعر بود ! واگر بپرسی 
ابوالحسن صبا کی بود خواهد گفت حتما همان نقاش معروف زمان قاجاریه است  ! همه هویت ایرانی او درعکسهای خاک گرفته قدیمی وگردش درجنگل شمال است !.
چند روزی است که سخت بیاد مرحومه " نادره افشاری" افتادم ، زنی نویسنده ، دلی وسری لبریز از فرهنگ غنی داشت پژوهشگری میکرد ، اشتباهی کرده بود وارد سکت حرامزداگان مجاهدین شده  وسپس جدا شده بود درآنجا شغل آشپزی را داشت !!! سپس در شهری در شمال آلمان در یک اطاق نمور زیر شیروانی با یک کامپیوتر عهد عتیق داشت مینوشت ، برای مجلاتی نظیر ( مجله پر) کاوه وخودش چند کتاب را نوشت دریک کتابخانه کار میکرد وهمسرش آشپزی اهل مراکش بود ، هیچکس از رفتنش چیزی نگفت ونفهمید ،  چرا که مانند مرغان برای یک تخم ناچیز قدقد نمیکرد ! پولی نداشت به رسانه ها بدهد تا از او حمایت کنند ، تنها یکنفر ، شخصی ناشناس در یک برنامه تلویزیونی درامریکا بطور خلاصه مرگ اورا اعلام داشت ، کسی نفهمید چگونه مردوکجا دفن شد ؟ کسی برایش مجلس یادبود نگرفت ، محمد عاصمی هم با بدبختی وکار کردن درچلو کبابی ها دل به مجله اش کاوه بسته بود ، به هنگام مرگ آهسته وبیصدا رفت درکنار نوه دوساله اش خوابید ،  باید رابطه هارا حفظ کرد .
 باید هیاهود داشت جنجال آفرید ، فریادکشید ودهان پرکف خودرا بسوی مردم کرده تف انداخت تا معروف وشهره عام وخاص شوی ودست درهزارن کارو....داشته باشی . 
دیروز فیلمی از ایرانیان مقیم  "کانادا" رانشان میداد ! ای وای ، همان بازار شام ، همان نکبت ، همان اعلانات به دیوار چسپیده وهما ن دیمبلی دیمبل ، گویی پای به یک محله کثیف پاکستان گذاشته بودی ، شهر تورنتوی تمیز وپاک  این غده به آن چسپیده بود وهمه نمای زیبای انرا خراب کرده بود ، نیمی از پیادرو ومحل رفت وآمد مردم زیر بساط خوراکیهای مانده چیده شده بود ، این فرهنگ غنی ماست که به آن میبالیم ، هنوز یک مغازه ، یک تلویزیون ، یک روزنامه ، یک مجله درست وحسابی نداریم ویک مجمعی که همه ایرانیان پراکنده دور واطراف درانجا جمع شده وگفتگو کنند ، ضیافتها!!! مخصوص عده ای است خاص !! کلوپها مخصوص عدهای مخصوص است همه !!!! نمیتوانند بروند ! سخن رانیها مخصوص عده ای خاص است ، خاص وعام .... حال توقع دارید که ایرانتانر ا آزاد سازید ؟ زهی تاسف ، زهی تاثر ،من درجایی زندگی میکنم که دربالکن وساختمان من اجازه نیست دیش بگذارم  حتا اجازه ندارم بالکن  خانه امرا به رنگ دلخواهم دربیاورم مگر خانه ام شخصی باشد ، نه من دریک آپارتمان  اجاره ای زندگی میکنم ،زیر باد وطوفان وخاک ،ابدا هم حسرت بودن دران مجامع !!! مخصوص را ندارم ، روزی عضو کلوب شاهنشاهی بودم وعضو کلوب واریان ! ولباسهایمرا از بوتیکهای پاریس ولندن وایتالیا میخریدم ، کیف وکفشم متعلق به معروفترین کفاشی ایتالیا درخیابان  ویا ونتوی شهر رم بود ! روسری ها و شال گردنها وکمربندم وبارانیهایم را از مغازه " سلین" نیو باند استریت میخریدم ! امروز از مغازه چینی جلو خانه ام ، من عوض نشدم ، لباسهایم عوض شدند، واین هویت من است ..
من کوهم  ومن سینه سوزان کویرم 
از هم بشکافید دلمرا وسرم را 
تا دردل من صد هوس گمشده بینید
وندر سر من ، پیکره های هنرم را 
پایان .
ثریا / اسپانیا / چهارشنبه /
24/-0/ 2016 میلادی /.

سه‌شنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۹۵

بزرگ منشی!!!

هوا ، بس ناجوانمردانه داغ است ، آن شهر را که قبلا آتش زدند هنوز باقیمانده اش مانده بود ، دوباره آنرا به آتش کشیدند ، تا بجایش بسازنند ، قامت بلند درختانرا میبینم که مانند یک بانوی اشرافی قدیمی  با شعله های آتش فرو میافتد ،  بنا براین کاری نمیتوان کرد .
امروز نمیدانم چرا بیاد آن دوست همکلاسیم افتادم ، که هر شب جمعه در متینگهای حزب توده شرکت میکرد ومشتهایش را به هوا میبرد وفریاد میکشید صورت سرخ دهاتیش گل میانداخت ، وجمعه پیک نیک حزبی داشتند ، آنهارا برایم تعریف میکرد دختری درشت هیکل ، از اهالی شمال وکمی هم جنبه مردانگی دراو بیشتر بود !! نمیخواهم نامش را چیزی بگذرم که نمیدانم ، بهر روی ارتباط ما هیچگاه قطع نشده بود باهم نامه نگاری داشتیتم وهر گاه به تهران میرفتم با سایر دوستان قدیمی دورهم جمع میشدیم. تا اینکه روزی از روزها برایم نوشت که من به آنجا میایم ، ازآنجا به آلمان وسپس به فرانسه میروم ، کمپانی من !! بمن این ماموریت را داده است تا نمونه جنس برایشان ببرم ( میدانستم که دریک شرکت فروش تلفن کار میکند )  او آمد درست موقعی آمد که من دراوج بدبختی بودم ، پسرم هنوز دوره آخر دبیرستانرا طی میکرد ودخترم کار میکرد ومن درمیان پارچه ها والگوها وچرخ خیاطی داشتم سرسام میگرفتم .
اطاق کوچک خوابمرا باو دادم باضافه حمام ، وخود روی کاناپه میخوابیدم ، هرچه باشد میهمان است !! میهمان هم عزیز است ! هرصبح که از حمام بیرون میامد اولین سئوالش اینبود :
این حمامرا چه کسی تمیز میکند ؟  من سکوت میکردم ، میگفت لابد همان مجسمه ای که در بالا رف گذاشته ای ، باز سکوت میکردم با طاس ولنگنچه وسفیداب وکیسه ساعتها زیر دوش بود ومن نگران خالی شدن منبع گاز !! روزی دخترم گفت مگر غیراز شما کسی از این حمام استفاده میکند؟ ما خودمان حمام را تمیز میکنیم شما هم خودتان حمامرا تمیز کنید ورو بمن کرد وگفت :
تا کی میخواهی سکوت کنی ؟
گفتم عیبی ندارد او تنها هزار دلار دارد وباید به سه کشور برود ، از صبح تلفن را جلویش میگذاشت وبه کشورهای دیگر زنگ میزد ! درفردودگاهها اورا تحویل میگرفتند واو بسوی شهر دیگری میرفت ، همه جا سر کشیده بود حتی چین وژاپن ، سجاده اشرا پهن میکرد وقبله نماراجلوی رویش میگذاشت وتکبیر میبست ! 
روزی باو گفتم تو که ضد دین ومذهب ونماز بودی ومادرجان مرا به تمسخر میگرفتی  حال چی شد که خودت مومن دو آتشه شدی ونماز را باید با قبله نما بخوانی ؟ 
درجوابم گفت :
منکه نه شوهر دارم ونه بچه ، باید عضو حزبی باشم حالا هم ..... دیگر تا ته قضیه را خواندم ایشان درزیر چتر حمایت سازمان امنیت جمهوری مشغول جاسوسی وخبر چینی  بودند!! به بچه ها گفتم ، سکوت اختیار کنید بگذارید تا برود ، پس از پانزده روز رنج بردن اورا به فرودگاه رساندیم ودیگر رابطه ها قطع شد .
اشکال من این است که به آدمها بها میدهم وآنهارا بزرگ میکنم تا جاییکه بتوانم با آنها یکی شوم ، آنها همانند ، همان بیچارگانی که برای یک لقمه نان تن به هرحقارتی میدهند ، آنها بزرگ نیستند ، حقیرند ، با تفکر من بزرگ میشوند ، حال یاداشان رفته که مثلا با پاهای برهنه در مزارع دبنال ننه جانشان میدویدند ویا در گوشه اطاق خاله جان از برکت وبزرگواری شوهر خاله نان میخوردند ،  من برایم مهم نبود ، من خود آنهارا میدیدم ، چشمانشانرا زیبا میانگاشتم درحالیکه آن چشمان دریده بقول مادرم سفید برای پاره کردن ودریدن آفریده شده بودند ، روزی مادرم گفت :
خدا نکند یک انسان بد وقسی القلب جلوی تو بایستد ویا وارد زندگیت شود ، ترا نابود خواهد کرد ، خلی ساده دل وساده اندیشی وهمهرا ازچشم پاک خودت میبینی .
 روانت شاد مادرجان .
در مورد آن دوست پر خطا نکرده بودی ودرمورددیگران ،..... ایکاش زنده بودی وباز بمن میگفتی که این یکی هم چشم سفید است.
من آن شب  کاین سخن ها  بر قلم راندم 
ندانستم کزین   افسانه پردازی چه میخواهم 
ولی امروز ، میدانم.
پایان / ثریا / همان روز سه شنبه /

فردا خیلی دیر است

تن مر زبان دید درخاک وخون
کلاه کیانی شده سرنگون 
بهار فریدون وگلزار جم
به باد خزان گشته تاراج غم
 نسب نامه ی دولت کیقباد 
ورق برورق هرسوی برده باد 

روز گذشته درخبرها خواندم که در ایران در زندانها 4500 انسان  در انتظار اعدام  هستند !!  کسی جوابگوی این نسل کشی ایرانیان نیست ، زیر هر عنوانی وهر تهمتی حکم اعدام صاد رمیشود چندین نفر نهانی وچندین نفر هم عیان .
وما هنوز در خواب زیبای رویای تاج کیانی فردا هستیم ، همه ادیبان  ، فرهنگیان ، دانشمندان، شاعران ، خوانندگان ما یا کشته شدند ویا فراری ویا به طریقی سکته وناقص درگوشه ای افتادند ، موسیقی هم باید از نوغ غنی ونوع عربی آن باشد ، دیگر از دستگاههای ایرانی خبری نخواهد بود ، دیگر از رقص وکرشمه وشکوه دلکش خبری نیست ، تا دیر نشده بپا خیزید در غیر اینصورت اقلیتی ایرانی سرگردان درچهار گوشه دنیا مانند اقلیتهای ارامنه باید با نکبتی  که نامش زندگی است ادامه دهد
روز گذشته درمیان کتابهایم چشمم به نوشته ها مرحوم " علی دشتی" افتاد مردی از قبیله دیگر ، مردی از فردا ومردی وارسته وبزرگ نویسنده ای توانا که درهردو رژیم او مورد قهر وبیمهری قرار گرفت وسرانجام هم در فلاکت مرد وامروز کسی نه نامی ازاو میبرد ونه میدانند درکدام گوشه بخاک سپرده شده است ، مردی که هم رمان  مینوشت ومحافل را رسوا میکرد وهم شیخ سعدی را از اعماق قرون بیرون آورد وبه میان فرهیختگان برد ، حافظ را از روی طاقچه ورف خانه که تنها کارش فال گیری ورمالی بود ، نجات داد ، مولانارا از قونیه به ایران کشید ودمی با خیام نشست ، تا از جلوه های حیات ناب او نئشه باشد ، هزاران انگ بیجا وزشت براو بستند ، اما او مردانه ایستاد با آن هیکل بلند ولاغر وغذایش تنها چند لقمه بود  خیلی کم غذا میخورد وکم میخوابید اما زیا دمینوشت وزیاد میخواند ، مرید حافظ شد واز فرنگیان " کتاب ژان پل سارتر " همیشه زیر زانویش ویا در کنار بالشی که به آن تکیه میدا دقرارداشت .
او درعراق به دنیا آمد ، تحصیلاتش را دربیروت ادامه داد ، معمم بود اما پس از آنکه به رسوایی وکلاشی ودروغگویی این قوم پی برد با دست خود عمامه وعبا وردار از تن بیرون کشید وتنها یک قبای سپید بلند برتن کرد ، گرد مردان خدا به خانقاهها سر کشید درآنجا هم دید خبری نیست واین قوم در این لباس بکار سیاست وکثافت مشغولند وفریب دیگران ، وآمد فریاد زد :
آه... رطل گرانم ده ای مرید خرابات ، 
او مولانارا از دست متعصبین که فراری شده بود برگرداند اشعار او نقل محافل شدو زن را دراشعار حافظ جلوه ای تازه داد ، 
زلف آشفته  وخوی کرده وخندان لب ومست 
پیرهن چاک  وغزلخوان و صراحی در دست 
نرگسش عربد جوی ولبش افسون کنان 
نیمه شب مست ، به بالین من آمد وبنشست
او عاشق زیبایی بود نظافت وزیبایی  رکن اساسی زندگی او بودند زنان زیبارا بخاطر زیبایشان دوست داشت نه بخاطر رفع شهوت ومردان آراسته ای نظیر شادروان رهی معیری که همیشه یار ویاور همنشین اوبود ، نه بوی افیون میدا دونه بوی گند ریا 
با چنین مرد بزرگوار ودانشمندی چه کردند ؟ با سعیدی سیرجانی چه کردند ؟ با میرزا آقاخان کرمانی چه کردند ؟ روزی به یکی از دوستانش گفته بود بدبختانه از نعمت پیری هم محرومم !! آن دوست جواب داده بود که مگر پیری نعمتی هم دارد ؟ او درجواب  گفت "
بلی کری ، کوری ، افتادن شعور وراکد ماندن مغز ، دستهای از کار افتاده ، شعور باخته ، اینها همه از نعمات پیری است ! دستهای نامریی که میخواست این سر زمین نیز مانند سایر سر زمینهای مستعمره مشتی مردم گدا ، بیسواد ، شیره ای ، بی حال داشته باشد تا آنها بتوانند همچنان اربابی خودرا حفظ نمایند ، بانی چراغهای روشن رحم نکردند وآنهارا خاموش ساختند وبجایش شمع کافوری نشاندند .
فرهنگ ما منحط شد ، خطوط ونوشته های ما تغییر یافت امروز حتی هنگامیکه صفحه " گوگل" را باز میکنی وبفارسی چیزی میخواهی بپرسی همه کلمات عربی جلو چشمانت ردیف میشوند ویا ویکی پیدیا چند خط مینویسد وترا به زبان دیگری حواله میدهد.
در بیرون هرچه به چشم رسید مربوط به گشذته بود ، هر قصه گویی از دیروز گفت ، هیچکس از فردا نگفت ، چون فردایی نخواهیم داشت .نسل کشی ایرانیان همچنان ادامه خواهد یافت یا به دست دوستان خودمان !! یا به دست عاشقان سینه چاک ، یا به دست یک یاغی ویک تیر غیب ویا یک تصادف ویا درمیدانی زیر یک بمب .
امروز کدام ایرانی از گذشته ونیاکان خود چیزی میداند ؟ یک فردوسی را علم کرده اند که آنهم ناقص به دست جناب |نوشین |در روسیه شوروی ترجمه شد !چه کسی از زجر بابک خرمدین میداند وطرز کشتن او را ، وچه کسی اسفندیاررا میشناسد؟ وچه کسی میداند که کی  ، کی بود وقباد کی،  وکجا ؟ 
در حال حاضر پولهای عربستان سعودی از طریق قطر دارد کار میکند به دروغ گفتند همسر شیخ قطر اهل شیراز است او با همراهان آمد وصدها هزار هکتار زمینهای شیراز را به زیر بولدوز انداخت تا بزرگترین (مال) ویا سیتی سنتر ومحل خرید را بسازد بزرگترین  رادردنیا !!!  هوس زنانه اش با آن عمامه روی سرش اورا به اطاقهای بازرگانی برد وامروز نیمی از خاطرات ونماد فرهنگ گذشته ما درشیراز به زیر بولدوزرها رفته بی هیچ رحمی  وهیچ احساسی . ومردم تشنه شیراز بی سلاح به تماشا ایستاده اند .
فردا خیلی دیر است .خیلی ، اگر فردایی باشد .
در خاتمه سپاس فراوانم را تقدیم دوستانی مینمایم که این صفحه ناچیز را میخوانند وبرایم پیام میگذارند ، دست یک یک شمارا میفشارم وسر تعظیم فرود میاورم ، درمقابل دوست ، نه دشمن ونه دزد . پایان 
ثریا / اسپانیا /
سهئ شنبه 23/08/ 2016 میلادی /.


دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۵

من ، وسایت ها

قرار نبود این یکی را امروز بنویسم ، اما دلم دردگرفت از اینهمه نامردمیها ونامردیها که امروز جزیی از خون آدمهای بخصوص هموطنان ما شده است ، تقصیری هم ندارند ، تمام شب به دنبال فایل گمشده میگشتم ، بدرک که گم شد ، بقیه را نیز به درون سطل زباله انداختم ، فایلهای دیگرم دست نخورده اند .
بیاد جناب دکتری !! افتادم که سالها برایش مجانی مینوشتم ، از دوستان قدیمی همسرم بود اما من اورا ندیده بودم وفقط نامش را شنیده بودم با التماس ودرخواست از طریق پسرم مرا ودار کرد که برای سایت او بنویسیم من بودم وسه خانم دیگر دو شاعره ویک نویسنده که یادش گرامی باد .وروانش شاد .
سایت ایشان پر بار شد ، از چپ وراست خیل طرفداران برای من عکس ونامه  میفرستادند همه را بیجواب میگذاشتم ، نوشته هایمرا از طریق ایمیل برایش پست میکردم ، روزی دریکی از سایتهای اپوزیسیونی!!! چند نوشته امرا دیدم ، برای صاحب آن سایت وآن جناب نوشتم شما به چه حقی نوشته های مرا در سایت خود میگذارید من عضو هیچ گروه ودسته ای نیستم ، استدعا دارم نام مرا ونوشته امرا حذف کنید .
آنجناب حال سایت خودرا وسعت داده با نام رمز واسطرلاب میبایست وارد آن میشدیم خودش کمتر اطلاعی از کامپیوتر داشت بیشتر کارهایش را دختر ویانوه اش انجام میدادند ! اما عکس ایشان با عینک کت وکلفت وسر بی مودر آن بالا خودنمایی میکرد وعکس مرا نیز از روی یک عکس دسته جمعی جدا کرده وبر بالای صفحه ا ی گداشته بود وزیر آن  نوشته بود سرکار خاتم فلان سر دبیر صفحه ادبی !!! من خنده ام گرفت ، این یک صفحه که چند صفحه نمیشد !> من شدم شاعر ونویسنده وسر دبیر صفحه ادبی ایشان !!! .
روزی برایشان نوشتم ، استدعا دارم عکس ناقابل مرا از روی سایت خود بردارید ، برایم نوشت "
ببخشید ، من شمارا نمیشناسم ؟!!! 
حال این نشاختن دلیل داشت ایشان میل داشتند یکهفته برای تعطیلات باینسو آمده ومن پذیرایی کنم ، منم عذر خواستم ، دیگر چیزی برایشان نفرستادم وننوشتم بقیه هم مانند من از این سو به آن دنیا رفتند وجالب آنکه یکی از نویسندگان نام پر مسمایی برایش انتخاب کرده بود ، باو لقب ( قورباغه) داده بود ودریکی از کتابهایش نیز از این قورباغه نوشته بود ، واقعا نام با مسمایی باو داده بود. جناب قورباغه  هم اکنون با رادیو اسراییل همکاری دارند ومانند خاله زنکها از این وآن  حرف میزنند ، وخوشبختانه !!! مرا نمیشناسند ، الهی شکر .
واین برایم درس عبرتی نشد که نشد ، باز همان هستم که بودم ، اعتماد به هموطنان !! ایشان تازه یک لقب گنده دکترا هم بخودشان چسپانیده بودند ، که معلوم نبود از کدام دانشگاه آنرا دریافت کرده وحال زیر نام آن به کلاشی وبهره برداری از دیگران مشغول بودند .
بیاد مثلی افتاد م"
روزی شخصی مرد ، از او پرسیدند برای کارها ی خوبت میتوانی تقاضا کنی دکه ای دربهشت بتو بدهند ، کمی فکر کرد وگفت ، نه بهشترا دیده ام میل دارم به جهنم پیش سایر دوستانم بروم ، اورا به جهنم راهنمایی کردند ، دید یکطرف دارند آدمهارا شلاق میزنند ومیسوزانند ( مانند روی زمین) ویکطرف عده ای دارند یک چرخ سنگین را درته چاه مانند ( ژان والژان ) مرحوم قهرمان بینوایان میکشند ، جایی دیگر دید عده ای سرشان تا کمر بیرون است اما چاهی متعفن است ، به مامور جهنم گفت "
میروم درون همین چاه ، سپس مامور گفت خوب ! "بریک " تمام شد همه به زیر ، وهمه سرها  به زیر نجاست متعفن رفت ، از یکی پرسید ، شماها که بیرون بودید ،  جواب شنید ، ما روزی پنج دقیقه اجازه داریم از این مستراح بیرون برویم وهوای تازه بخوریم بقیه روزرا زیر همین نجاست باید بسر بریم .
وتو خود حدیث نفصل بخوان از این مثل ! چاره نیست باید درهمین نجاست زیست بی آنکه بتوانی هوای تازه بخوری چون هوارا درلوله های کوچک بتو میفروشند مانند آب وبرق وسایر چیزها . پایان 
ثریا / اسپانیا / همتان روز دوشنبه !!

المپیک

خدار را هزار بار شکر میکنم که نمایشات " بازیهای" !! الپیک بی خطر ! گذشت وبمبمی منفجر نشد  ، تنها یک بچه بی ادب در یک عروسی درترکیه بمبمی را نفهمیده !! منفجر کرد خودش هم منفجر شد سن اورا از روی خاکسترش  دانستند ونوشتند !!
خدارا شکر که شاهد پیروز ی مملکت ایران سرزمین اسلامی بودیم با چند مدال برنز ونقره وطلای نفتی خریداری شده آنهم در ورزشهای تک نفری وخشن وبی اعتنا !! مانند وزنه برداری تکواندو وکشتی  برنده شدند ، خبری از فوتبال نبود خبری از والیبال  نبود خبری از شنا نبود خبری ا ز ژیمناسیتک نبود خبری از بسکتبال نبود  ، جوایز هم مانند  جوایز "کن" تقدیم  شهدای حرم ویا امام زمان شد چیزی به ایران نرسید !.
خوب تعطیلات ما هم باتمام رسید .
از امروز باید جدی مشغول کار شویم ! ومطالبی درخور خوش آیند خوانندگان پر مهرمان بنویسیم وکاری نکنیم که به تریش قبای اطلس بعضیهیا بربخورد .
اگر کمی درد امانم بدهد ، میل دارم چیزی بنویسم ، کتابهای اشعار گذشتگان روی میزم تلمبار شده اند  ومن گاهی برای تغییر ذائقه ابیاتی از میان آنها انتخاب میکنم وبر سطر وصدر مینشانم ، اما امروز دیگر حوصله پیدا کردن هیچ شعری را ندارم ، هرچه بوده گفته شده ، خوانده شده  بعلاوه امروز مردم آنچنان دچار سرسام ودویدن شده اند روی پله برقی های زندگی که دیگر برای مکث ویا ایستادن وقت ندارند ، همه چیز ضرب العجل شده ، دریک کلمه ، دریک رمز ودریک کلام .وحد اکثر دریک ناسزا !.
دیگر نمیتوان حرف درست وحسابی زد ، دیگر نمیتوان سئوال کرد ، دیگر نمیتوان به راحتی سر ببالین گذاشت بی آتکه صداهای نامانوس ترا بیدار نکنند ،  زندگی امروز دیگر احتیاجی به خلاقیت ندارد ، به هیچ چیز پر فایده وسودمند نخواهد پرداخت ، گویی روی زباله نشسته ایم ،  برای هیچ چیز وهیچکس ارزشی قائل نیستیم ،  درهیچکس آن شایستگی های گذشته دیده نمیشود ،  بنا براین این حقیر سرا پا تقصیر  در موقعیتی نه چندان خوب گرفتارم .
من ارزش لوازم ارایش را نمیدانم ، ارزش اصلاحات جراحی واصلاحات سیاسی ومذهبی را نیز نمیدانم ،  من گویی به عالم دیگر تعلق دارم ،  وبحث وجدل دراین زمینه ها  درحد ووظیفه من نیست . یک شاعر همه ضیافتهای زندگی را می فهمد ودرک میکند اما من از همه ضیافتها گریزانم ،ودرست درهمین جاست  که من به آهنگی که میرود  تا متن اصلی سرودی شود  ومن  میل دارم آنرا تقدیم نمایم   دچار سر درگمی میشوم ، دلمرا به ترنم واداشته ام ، شاید عده ای از انتخاب این جشن خوششان نیاید  ومنظور مرا نفهمند ، ومن مواجهه با فاعل ومفعول بشوم ، ( مثل همیشه )  برای من  عشق یکنوع تقدس است ، مقدس است بیشترا زتمام حرم ها به آن احترام میگذارم ودلسپرده ام ، ودر خوابهایم هدف تجسمی قرار میگیرم که میل دارم به آن بپردازم ،  بخصوص  از ان جهت که  که برداشت من از عشق نوع دیگری است ، کلماترا به ترنم وا میدارم ، به رقص وا میدارم ، وخودم نیز با آنها میرقصم ودر پهنه همین گسترش یک سنفونی ایجاد میکنم ، شاید کسانی آنرا درک نکنند ، بر من خورده بگیرند ، من نغمه سرای عشقم وارکستری دارم به پهنای همه دنیا که در سینه ام جای داده ام ،  نفوذ باین  امر وکلمه مرموز  واقعیت  باید پذیرفته شود ،  مگر آنکه من از روز ازل دچار یک اشتباه عظیم بوده ام ، وبه ضیافت دنیا نرفته ام .، من فرق بین یک نابغه عالم هنر ویا یک نویسنده خوب را میدانم آنرا درک میکنم ومیل دارم دیگران هم بفهمند ، اما از حوصله خیلی ها بیرون است . باید مناسبات دربین باشد تا تو بتوانی به عالم بالا !!! صعود کنی ، ومن همچین مناسباتیرا ندارم ومیلیی م ندارم که داشته باشم ، ( خودم) هستم کافی است .تا فردا 
ثریا / اسپانیا / 22/ 08/ 2016 میلادی .

توهم؟!

 دوست عزیز 
خوشبختانه به هیچ موادی معتاد نیستم ودر دسترسم نیز چیزهایی از این قبیل پیدا نمیشود ، دچار توهم هم نمیشوم ، هنگامیکه مایکروسافت میتواند داده های شخصی را پس از هفده سال برایش بفرستد ، !! چرا آنچهرا که من ذخیره میکنم بر باد میرود ، آلبومی درست کرده بودم برای عکسهای خانوادگی ، فامیلی ، دوستان وصد البته خصوصی !! همه چیز بهم ریخته وآن عکسهای خصوصی  از میان رفته است پس ، بنا براین دستی نامریی دراین کار دخالت میکند ! ویا حوصله این برنامه سر میرود وخود بخود آنهارا نابود ساخته ومیخورد ، بخوبی میدانم چیزی دراین میان از بین نمیرود ودرابرها پنهان میشود !.
 هنوز آن کامپیوتر قدیمی را  باز نکرده ام وهنوز نمیدانم آیا درجایی پنهانند یا نه ! اما برایم عجیب است که شخصی برایم نوشته ویا عکسی را میفرستد ومن بپاس مهری که دارم آنرا درآرشیو مخصوص میگذارم وپس از مدتی همه گم میشوند!! باید این سئوال را از چه کسی بپرسم ؟ از ارواح پلیدی که دراطرافم هستند ؟ ویا از صفحه بیجان این دستگاه .
نه عزیزم من چیزی رامصرف نمیکنم تنها آب میوه وآب خالص ، از هیچ دارویی   هم حتی برای فرو کش کردن دردهایم نیز استفاده نمیکنم ، برای نوشتن هم احتیاج به ملهمات و عالم هپروت ندارم ، یک انسان کاملا سالم و بی هیچ عارضه ای هستم ، آرشیو عکسهای من بهم خورده وچند عکس را که دوست میداشتم از میان آنها گم شده ، اینرا باید از چه کسی بپرسم ، از عالم بالا؟ ویا از شرکت مایکروسافت ! ویا از دیگری ؟ .
واقعا از مهربانیت سپاسگذارم واز اینکه اینهمه لطف ومرحمت شامل حال من میکنی بی اندازه خودرا مغرور وسر شار از شادی احساس میکنم . پیروز باشی وموفق .
دوستدار تو 
دوشنبه 22/08/2016 میلادی 
اضافالت :
این مطب را باین خاطر اینجا نوشتم که حالم از ایملیهایم بهم میخورد از آشغالهایی که هروروز باید جمع کنم ویا دور بریزم وشما هم  با لطف ومهربانی باین صفحه ناچیز از سر سیری نگاهی میاندازید شاید کلماتی  نظر شمارا بخود جلب کرد .با پوزش.