یکشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۹۵

دنیای دیگری میسازیم !

 همه روز به آواز فرانک سیناترا گوش دادم ، گلدانی  تازه خریده ام ( بنام حسن یوسف) نامش را ژوزفین گذاشتم !! برایش موزیک میگذارم ، با او حرف میزنم ، مواظب دمای اطاق هستم تا گرم وسرد نشود ونور کافی داشته باشد ! تاقبل ا اینکه وارد دنیای جدید بشویم که یک برگ گل برایمان حسرت باشد .
 داشتم تعدا د "مول های" دنیارا وبزرکترین آنهارا تماشا میکردم همه شبیه بهم ، در ایران ، فیلپین واندانوزی !! ودوبی  بزرگترینها آنجا هستند !  خوشحالم که زندگی گذشته را تجربه کرده ، دیدم ، خوردم ، پوشیدم وحال دوباره  شکل تازه و تهوع آور آنرا در بین تازه نو رسیده ها میبینم ،  زندگی ما درآن روزها باین کثافت نبود ،  زمین بود ، آب بود ، کار بود واگر چیزی داشتیم از برکت زحمات خودمان بود نه دزدی های کلان ، ونه فروش مواد مخدر واسلحله ونه خرید فروش بچه های نوزاد ونه خرید فروش زنان خود فروش ویا قاچاق آنها به سراسر دنیا ونه (خرید وفروش ادیان)  همه چیز تمیز بود ، میدرخشید ، آنکه ایمان داشت سرجای خودش بود وآنکه ایمانی نداشت راه خودش را می رفت ،دنیای خوب ما تمام شد  ، خورشید خاموش شد و یا مرد ،  امروز تصاویری از شهر ( ماربییا) در چند کیلومتری همین سوراخی که من درآن پنهانم ، میدیدم ، به راستی حال تهوع پیدا کردم ،  سالهای پیش نام  فندی ، شارل جوردن و غیره بود اما آنهامرده اند امروز نامشان را کارخانجات وتجارتخانه ها برداشته اند ودر همان فیلیپین ، ایران، پاکستان، هند ، بنگلادش میدوزند ومیسازند ومارک خودر ار میچسپانند ئبه قیمتهای سر سام آوری میفروشند ، وسپس روی تختخوابهای با ملافه های سفید ولو میشوند ، شامپاین بصورت هم میپاشند ،  از آن سوی هیئت  پلیس شریعت راه افتاده با چه مجوزی ! خدا عالم است ومرتب هشدار بمردم میدهد ، نماز بخوانید ، کنار دریا نروید موزیک گوش ندهید ، بمیرید ، چه بسا مردن خیلی بهتر باشد تا اینکه برده های آینده دنیای این جانوران باشیم 
هر روز مارا به تماشای یک کشتار دعوت میکنند ، وخود مشغول کار خویشند ، مشغول جهانی کردن یک دنیای واحد ، با یک دین واحد ویک ارباب واحد ،  سر بازان اسلام هم همیشه دررکاب آماده خدمتند  ، راحت میکشند ، راحت سر میبرند گویی یک آلوچه را از وسط نصف کرده اند . 
حال باید دید ارباب کیست ؟ قصر رویایی او درکجاست ، درحال حاضر نیمی از ثروتمندان فروشگاهای مخصوص خودشانرا دارند ، کسی از مردم عادی حق ورود به آنجارا ندارد ، کلیساها بحال خود رها شده اند اما پلیسها ونگهبانان با تفنگ  از مساجد بعنوان .... پاسداری میکنند ، در اکثر کانالهای تلویزیونی اروپا زنان با روسری احبار را میخوانند ، نه ، ! من زنده نخواهم ماند ، میل ندارم زیر فشار وزور بروم ، من انسانم  حق انتخاب دارم ، من گوسفند نیستم ، حال باید در کومه های زیر سایه یک اربا ب جمع شویم ؛ حق عشقبازی نداریم ، حق نزدیک شدن به جنس مخالف را نداریم ، حق فکر کردن به چیزهای خوب ورویایی  را نداریم ، تنها باید به یک چیز بیادیشیم ؟؟؟ به چه چیزی ؟ اندیشه ای برایمان نخواهد ماند ، مغزها همه شسشو میشوند همانطورکه  قبیله مجاهدین انجام دادند ، به همانگونه که جمهوری خلقها نشان دادند همه چیز  باید در یک رهبر خلاصه شود ، دنیای وحشتناکی درپیش داریم ، امروز سر مردم را با خرید ولوازم لوکس وچشم همچشمی گرم میکنند وخودشان مشغول تعمیرات میباشند ،ماهم دلمان خوش است که برای گلدان گل آواز میخوانیم .
کم کم کتابها از میان برداشته میشوند تکنو لوژی بسرعت پیش میرود بجای من وتو فکر میکند بجای من وتو تصمیم میگیرد ، مدتهاست که صدای موزیکی از جایی بلند نمیشود رادیوها همه خفه شده اند ، تنها آوای مذهبی ویا فریا دلخراش چند خوانند از خود بیخبر،  اما ( بزرگان ، خودشان ؛ تالار موزیکشانرا دارند ) !! ما هم اجازه داریم هر سال  روز اول سال نو نان را پشت شیشه پنیر بمالیم وبخوریم یعینی از درون تلویزیون ارکستر را تماشا کنیم ،اکثر رهبران خوب رفته اند !  یک سقف نامریی ، مانند شیشه بین ما مردم عادی وار ما بهتران ایجاد شده است ، بیخود نیست همه هول شده ومشغول جمع آوری پول وثروت میباشند باید خودشانرا بین ( آنها)  جاکنند . 
حال تو بنشین وبرایی یک یک گل ترانه بخوان وآواز فرانک سینتارا   را زیر لب زمزمه کن :
از خیلی سالهای دور  سرانجام عشق آمد ،
 ومن خدا را شکر کردم که هنوز زنده ام 
وتو هم زنده ای 
خیلی خوشحالم که میتوانم با چشمانم ترا ببینم 
وچه خوب است تو نمیتوانی چشمان مرا ببندی ! 
......و سر انجام  روزی کسی پیدا خواهد شد تا چشمان ترا ودهانترا ببند . پایان
یکشنبه آخرین روز از ماه جولای 2016 میلادی 


سیب زمینی!

از فردا که اول ماه آگوست میباشد  همه این کشور تعطیل است ، بانکها فقط روزی دوساعت کار میکنند بیمارستانها به دست انترن ها وتازه از دانشکده بیرون آمده میفتد ، شرکتها همه تعطیل میشوند ! تنها رستورانها ، بارها وسوپر ها که برای عرضه کالاهای تازه از فریزر سالهای  قبل خود بازار میبایند ، باز هستند . جاده ها شلوغ ،  ودیگر هیچ  !!ماهم حضور داریم درگرمای آتش زا /
هروقت سیب زمین پوست میکنم یاد اولین خواستگاری میافتم !!.
یک روز دیدم اطاق نشیمن  بزرک را آماده کرده اند دیس های میوه ، شیرینی وگیلاسهای شربت خوردی از درون گنجه بیرون آمده اند ، ما ماجیم جیم هم همچنان سقزددرون دهانش چپ وراست میرفت وغرغر میکرد ، زنگ در زده شد چند خانم چاق وچله  با چادرهای مشکی که سفت وسخت رو ی خودرا گرفته بودند  به درون آمدند ،  من از پشت شیشه اطاقم داشتم نگاه میکردم ، اهمیتی ندادم تا اینکه مرا صدا کردند ویک سینی چای به دست من دادند تا به نزد میهمانان ببرم ! کار همیشگی من بود ؟! وارد اطاق شدم خانم ها ا زجا برخاستند  دور برمرا ورانداز  کردند سپس پچ پچ ودرگوشیها شروع شد ماما جیم جیم ومادرجان هم به درون آمدند وبمن گفتند که بنشینم ، مطابق معمول مدادم  را میحویدم !! از پوزخند  لبان قیطانی  ماما جیم جیم وسقزش که از ان ور دهان به آن ور میدوید وتق تق صدا میکرد فهمیدم حادثه ای درکمین است ، پس از مدتی یکی از خانمها رو بمن کرد وگفت :
میشه خانم کوچلو چند تا سیب زمینی ویک کاردر آشپزخانه بیارید ؟ ! من تعجب کردم  اما رفتم چند عد از آن سیب زمینهای کت وکلفت وسفت را به بزرگترین وکند ترین کارد آوردم ، سپس یکی از خانم ها کارد را به دست من داد وبا یک سیب زمینی وادامه داد خوب ! همه چی خوبه ، فقط میشه این سیب زمین رو برای من پوست بکنی ؟ وکارد را به دست من داد نگاهی به کارد انداختم حس ششم بمن گفت باز ی را ادامه نده ، کارد را به  درون سیب زمینی بردم وآن را چرخاندم وبه درون  دیس لبریز از میوه پرت کردم وگفتم بفرمایید !! دیس شکست میوه ها پخش شدند خون به صورت گل اناری مادر هجوم آورد ، من د رحالیکه از اطاق بیرون  میرفتم گفتم :
راه را  اشتباهی آمده اید وهمچنانکه پاکن ته مدادم را میجویدم بطرف اطاقم فرار کردم ، صدای ماما جیم جیم  را میشنیدم که میگفت :
بشتان که گفتم این شیته !! (بهتون گفتم که اودیوانه است ) درون اطاقم را از دورن قفل کردم وسرم را محکم به دیوار کوبیدم ، نه دبیرستان تمام شده بود دنبال کار میگشتم تا آز آن خانه لعنتی بیرون بروم ، نه دراین شهر نمیتواتم زندگی کنم میروم به یک شهرستان معلم میشوم ، مثل دوستم گلی ؛ او تئها تا کلاس نه خوانده بود رفت قزوین معلم شد !! من حتما در یک شهرستان بهتری میتوانم معلم حساب یا هندسه بشوم !!!   در روزنامه ها به دنبال کار میگشتم چشمم به آگهی شر کت نفت آبادان آفتاد که برای دوره پرستاری بیمارستان شرکت نفت دانشجو میخواست دیپلم ادبی قبول نبود ؛ من ریاضی داشتم فرم را پرکردم وخودم آنر ا به آدرسی که داده بودند بردم ، درحالیکه نمیدانستم سرنوشت درون قطار درانتظارم نشسته است . سرنوشت قبل از تو میرود وجای میگیرد .پایان
31 جولای 2016 میلادی 
روزوزوگارتان درهوای سوزان امردادماه خوش !

شنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۵

رنجها ودردها

شکستم من آن شیشه پر فریب را 
تو هم بشکن  این نقش کودک نواز را 
بصد آرزو  گرچه من سوختم 
تو هم با فریبی بسوز وبساز 

دو بیگانه ایم ودو نا آشنا 
که کس با کسی اینگونه دشمن نبود 
من آنرا که  میخواستم در تو مرد 
 تو آن چه  رامیجستی که درمن نبود 
-----
 بیزار از گرمای تابستان ، ایکاش ما هم زمانی بخواب میرفتیم مانند  خرسهای قطبی اول بهار بخواب میرفتیم وآخر تابستان بیدار میشدیم ، حد اقل کاری که انجا میدادیم صرفه جویی درآب بود !! آبی که کم کم بر اثر کمبود باران بخار میشود وبه هوا میرود رودخانه ها خشک میشوند ، دریاچه های خشک میشوند ، دریاها همه فاسد وبیماری زا روزی فرا خواهد رسید که انسانها نه برای "نفت" بلکه برای " آب " بجان هم خواهند افتاد .
اینها همه هجویات   وهمه حرفهایی است که من برای گفتن دارم ،
 امروز به گذشته ها میاندیشم ، به باغهای جادویی در فرانسه ، نقاشیها ی دلفریب درموزه ها ، به ظرافت ودلفریبی ژوفین که در پارمیزان راه میرفت وبه رزها ی آنجا افتخار میکرد ، به نقش نا/پلئن که اول درکسوت یک سردار فاتح آمد سپس تاج امپراطوری را برسر گذاشت وآنچه را که رشته بود پنبه شد ، حال بجای آنهمه زیبایی سیاهی ، زشتی ؛ نفرت وکثافت جایگرین شده است .نوه ژوزفین امروز شاهنشاهی سوئد  را زیر تاج خود دارد ، واز فرزندان "لتی سیا "مادر ناپلئون حتی یکی هم بجا ی نمانده است ، 
سر دار بزرگ وبهترین ژنرال ناپلئون ژان بابتیست هویت فرانسوی وهمه آنچهرا که در طول سالها داشت به ولایتعهدی سوئد فروخت وبزرگترین خیانت قرن بر دیوار قصر ورسای حک شد . 
عجب بهم آمیختگی سر درگمی ، از تابستان به کجا رسیدم ، گرما بیداد میکند ، بیرون هم بر در دیوار مارمولکها صف کشیده اند جای خنکی را میخواهند ، من هیچ سالی تابستانرا دراین خراب آباد نمیگذراندم سه یا چهار ماه گم میشدم بجای های خنک میرفتم امسال بواسطه بعضی اشکالات !! نتوانستم بروم ومرتب فریاد میکشم ، ورم کرده ام ،  از این اطاق به آن اطاق میروم ومینشینم به تجسم رویاهای خود .
امروز دیگر نمیتوانم بین احساسات چند گانه خود فرقی بگذارم ، گاهی تاسف میخورم میبینم فلان خانواده با کاروان کار از سوییس باینجا برای دیدن خانواده آمده اند ، گاهی برمیگردم به درون خود ومیگویم " کجا میروی ؟ امید ها گم شده اند ۀ باید درهمین ورطه دردناک بنشینی وبیصدا فریاد بکشی ، اهل خوشگذرانی هم که نیستی ،  دردهکده کنا ری هر ماه هنگامیکه قرص ماه کامل میشود شب تمام چراغهار ا خاموش میکنند ودر زیر نور شمع به ستایش ماه مینشینند ، شاید میدانند روزی ماه هم گم خواهد شد !
نه ! اینجا نه اثری از واگنر است ، نه بتهوون ، نه شوپن ونه موتزارت ، تابستانها فیلمهای تهیه شده برای تلویزونها را روی پرده های بزرگ ساتلایت در یک سینما پخش میکنند وبلیط میفروشند !!! از دویست یورو تا پنجاه یورو !! بچه ها خواهند رفت  اما من نمیروم من همه اپراهارا روی نوار دارم ، فردا اپرای باتر فلای اثر پوچینی را پخش میکنند !! آنهم با خوانندگان اسپانیایی !
کجا دیگر میتوان رفت وعظمت وشکوه واگنر را پیدا کرد ؟ در عوض روی قایق ها وکشتی های تفریحی هجوم مهرویان شناگر بهمراه مردان باد کرده  چاق وبا بوی گند عرق وبوی گند دهان ودندانهای پیوره بسته ، گیسوانرا در باد شانه میزنند ، بخاطر چند سکه طلای بی ارزش ،
 رادیو بالای سرم هم مرتب آهنگهای مذهبی پخش میشود !!!
نه چیزی دست کم از سر زمین ملاها نداریم .
---
شمشیر تیز  باد ، 
چون سینه  بر آمده دشت را شکافت ،
 ازآن شکاف خون بیرون زد 
چون قلب گرم ماهی کوچک دریا 
ونعش او برساحل افتاد .
پایان / ثریا /.
30/07/2016 میلادی /

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۹۵

قصه پر غصه من

من نیز در غروب بی امید خویش ،
درانتظار هیچ معجزه ای نیستم
من آن مرغ شکسته بال  گریخته 
از وحشت و سرنوشت خویش 
----
خیلی از همه جاگفتم  ، رازهای زیادی دردلم نهفته است ، که آنهارا پنهان داشته ام ، دردفتری نوشتم ودفتررا به دست آتش سپردم 
در آن روزگارن کودکی وبیخبری ، سر مست از باده پیروزی  نوجوانی ، با پیراهن تافته صورتی وروبانهای سفیدی که برموهای بلندم بسته بودم مانند پروانه به هرسو میدویدم ، بیخبر از نگاهای سر زنش بار زنان چادری وپچ وپچ آنها وخوابی که برای من دیده بودند .
در مدرسه دوستانم محدود بودند ، با کسی سر سازگاری نداشتم تا به پایتخت آمدیم ، در پایتخت دستم باز تر شد با ارامنه ویهودیان دوست شدم ، در میان آنها مهربانیهارا یافتم ، دردل خانه هایشان درکنار سفره هایشان طعم غذاهایشان برایم دلنشین بود ، وای ... هوار .... پاک نجس شده بودم ،  باخودم فکر میکردم همه ایرانی هستیم همین کافی است ، خبر نداشتم هر قبیله ای برای خود سروری واقا بالاسر ی دارد ،  خبر نداشتم که مادر تازه مسلمان شده ام حتما میبایست یک مقلد میداشت ویک رساله از آن مقلد او هم بیخبر بود !منهم بیخبرد که درخانه یک کافر  با دوستانی کافرم خوشم !!
اوخبر نداشت که باید بجای خدمت بمردم تهیدست ،  به مکه برود ولقب بگیرد تا درجامعه جای باز کند ، او میتوانست قابلمه های برنج وغذای اضافی را به دیگران بدهد ، میتوانست صندو ق لباسش را باز کند وهرچه به دردنمیخورد ببخشد ( کاری که امروز من کرده ام) ، میکفت مکه من جلوی درب خانه ام میباشد . گاهی سر ی به خراسان میزد وزیارتی میکرد اگر همراه وهمپایی داشت ، خدای اودورن یک کتاب کوچک بود که همه روز آنرا باخودحمل میکرد وهمه  جا میبرد ،
زمانیکه مجبور شد طلاق بگیرد وبرگرددبه میان فامیلش ، دایی بزرگم باو کفت :
تا حال کجا بودی ؟ هرجا بودی حال هم برگرد همانجا ، ما فاملیمانرا نیز عوض کرده ایم ! تو بعقد یک کافر درآمدی ؟ کافر ؟! بلی آنها از ما نبودند ، مسلمان هم نبودند شبیه مسلمانانا بودند رهبر خودشانرا داشتند ، 
مادر برگشت ، گریان ونالان خانه اش دراجاره بود وبانتظار این بود که خانه اش را بفروشد ، خانه ا ش را فروخت اما پسر همان دایی آنرا خرید واورا بخانه خودش برد میدانست سر انجام مادر میمیرد پول خانه برمیگرددباو ودختر ودامادش را دران انخانه جای داد .
امروز داشتم باین میاندیشیدم ،  اگر روزی من برگردم واگر کسی از کسان من زنده باشند ، آیا آنها نیز مرا ازخود نخواهند راند > صد در صد ، حالا کجا بودی ؟ همسرت طاغوتی ، دامادهایت فرنگی ، عروست فرنگی ! خودت ..خودت هیچ !
نه ! دیگر هیچ جا نمیتوانم بروم ، تنها خواهر نازنینی را هم داشتم با ارک بم بخاک رفت ، بیخود دلم برای ( ولایت) تنگ شده بیاد بیاورد زخمهایی را که بردلت نشاندند ، بیاد بیاورد لکه های را که روی بدنت خالکوبی کردند ، بیاد بیاورد که موهای زیبیاترا بافته ازته  قیچی کردند ، که چرا آنهارافشان کرده بودی ؟ نه ما همانیم که بودیم وهمان خواهیم بود ، اشکهایترا نگاه داردبرای روزهای دیگری .
راستی ای همدل ومونس من ، 
آسمان امشب من ماه ندارد 
بغض باران درگلویم نشسته 
نادوان با خود درنجواست 
کوچه های باریک گرم گفتگوهایند
نه، چون یک پیچک بخود مپیچ 
به سلام زن نانوای همسایه دلخوش دار
دیگر به هوس می ومیخانه تن به نجواها مده 
 وبنویس "
نه درمسجد دهندم ره که رندی / نه درمیخانه کاین خمار خام است 
میان مسجد ومیخانه راهیست / غریبم ، عاشقم آن ره کدامست ؟ 
دلنوشته هایم / ثریا / 
29/07/2016 میلادی 

تسلیم!

حتما خیلی از شما خوانندگان ، کتاب "تسلیم" نوشته نویسنده مشهور فرانسوی ( میشل وولبک) را خوانده اید !؟ به فارسی هم ترجمه شده اما در اشکال مختلف من تا به امروز نام اورا نشنیده بودم وشمایل زیبای ایاشنرا نیز زیارت نکرده بودم ، تا مطلبی به دستم افتاد ورفتم ایشانرا یاقتم ، هم کتاب را وهم خود ایشانرا را ، شکل وشمایلی از تصاویر قدیم سیاه قلیم با هیکلی نحیف وسیگاری  که دودش به آسمان میرفت وگیسوان بلند وسپید ، ظاهرا کتابهای تخلیلی دیگر را نیز نوشته بودند ، اما این یکی توجه مرا بیشتر جلب کرد ، پیش بینی ایشان در سالهای آینده وسرنوشت فرانسه واسلامی شدن جامعه آن ! وجالبتر آنکه همان شبی که عکس وتفصیلات ایشان روی مجله ( شارلی ابدو ) چاپ شده بود هما ن فردا آنها به تیز غیب گرفتار آمدند .ایشان در دوخط نوشته بودند :
سال 2015 دندانها ی من خواهد ریخت وسال 2022 من روزه خواهم گرفت !.
کتاب تخیلی ورویایی اما از آنجایکه همیشه اول کتاب را مینویسند وسپس فیلم از روز آن تهیه میکنند وبمردم نشان میدهند ، یکنوع آمادگی مردم برای پیش آمد یا برنامه ای که  از پیش برای جهان چیده شده است .
داستان درست همان وضعیت انقلاب اسلامی مارا داردکه بین لیبرالها ، کمونیستها، ملی گراهها ، فاشیستها اختلاف میافتد  وسرانجام شخصی مسلمان بر کرسی ریاست جمهوری قرانسه خواهد نشست ، زنان با حجاب میشود ، از کار کردن در بیرون محروم ودرخانه به شغل بچه داری وشوهر داری وتحمل هوو میپردازند ، گرفتن زنان متعدد رواج  پیدا میکند وغیره ......
عده ای خیال میکنند که کتاب تخیلی است اما نمیدانند که قشون اسلام پشت دروازه های اروپاخوابیده است ، مسلمانان رویای چند صدساله خودرا که حکومت بر تمام اروپاست میخواهند بصورت عمل دربیاورند ،  اما فرانسه وانتخاب رییس جمهمور مسلمان درآن سر زمین نه تنها دمکراسی را نخواهد آورد بلکه همه هویت  اورا به زیر بار  بار شریعت خود خواهد برد . ومن با بیاد همان فیلم معروف ( سایلن گرین ) میافتم وسرانجام جهانرا بچشم میبینم . 
امسال از ترس تنبه ویورش مسلمانان برنامه هرساله تجلیل از " واگنر: نیز دریک سکوت و پنهانی انجام شد !! دیگر فرش قرمز پهن نشد واز میهمانان عالیمقام کسی شرکت نکرد ، واگنر واپراهای پر عظمت او  نیز زیر چراغ مرده فرو میرفت ، رنجهای او وعظمت موسیقی او نیز کم کم گم میشود ، او قبلا اینده را  پیش بینی را کرده بود ومیدانست شکست وفرار وقانون شکنی وتجاوز  بر روی دنیا سایه خواهد افکند ،  او دریکی از سرودهایش  میگوید:
به نزد زنان ومردان رفتم ، واز بسیاری از آنان دیدن کردم ،
اگر در صدد دوستی با زنان بر آمدم ، بدتر مورد  نفرت آنان قرار گرفتم
ونفرین آنان بر من باریدن گرفت  ، هر کار شایسته ای که کردم ،
در نظر آنان ناشایست  آمد وهر چه درمن پلیدی بود ، در نظر آنان ستوده میشد
هر جا رفتم با کینه مواجه شدم  ، هرجا که خودرا یافتم ، اهانت وخواری نصیبم شد ،
من خواستار سعادت بودم ، اما جز غم ومحنت چیزی نیافتم ........
سعادت ! حتی مرغ او هم فرار کرد همان همای سعادت درآتش سوخت .
او درجایی میگوید :
موسیقی از من انسانی نا مطمئن ساخته  بعد از انکه  کار خودرا روی نت ها تمام کردم  بلا فاصله یک علامت تعجب  درنظرم مجسم میگردد!
خوب دیگر " واگنر " وعظمت او هم پنهان شد ، وبگوشه ای خزید .
شب گذشته به ناله وگریه وآهنگی از شادروان محمد نوری گوش میدادم با چه دردی میخواند :
ما برای بوییدن خاک آن قله های بلند ، چه خطرها کرده ایم ، چه سفرها کرده ایم ،
ما برای آنکه ایران ایران شود ، خون دلها خورده ایم ، خون دلها خورده ایم . این برنامه م گویا برای جشنهای هزاره فردوسی بود وتنها یکبار بر قرار شد وسپس همه چیز به زیر خاک شریعت فرو رفت .
منهم گریستم ، دیگر بیفایده است ، همه رفته اند وخانه به اجاره طویل المدت در دست عده ای بیگانه  است . وما پشت درهای بسته درانتظار (هیچ) نشسته ایم . پایان
29/07/2016 میلادی

پنجشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۵

کجاهستیم ؟ کجا میرویم ؟

کارهرصبح من است ، ساعت چهارصبح  بیدارشوم خواب آلوده چیزکی بنویسم  استکانی قهوه درست کنم ، وتلویزیون را روشن کنم وقهوه ام را به همراه خونهای ریخته شده وپلیسهاو آمبولانسها وجنازه ها بنوشم وروی کاناپه بخواب روم ، خوابی عمیق که بیدار شدن از آن دشوار است .
عالیجناب پاپ فرانسیسکو در راه سفرشان به لهستان فرمودند ما درحال جنگ هستیم ! اما نه جنگ مذهبی بلکه جنگ اقتصادی  من از روز اول گفتم از زمانیکه بزرگترین مراکز اقتصادی جهانرا  درنیویورک منهدم کردند وآنرا  به گردن تروریستهای مسلمان گذاشتند ، اعلام جنگ به یکدیگر دادند ،   ماهم دراین وسط قربانی میشویم ، این جنگ اگر به جنگ اتمی منتهی نشود ما شانس بزرگی آورده ایم ، اگر شهرهایمان نظیر چرنو.بیل نشوند شانس آورده ایم ، بزرگانی که میل به جنگ دارند وادوات جنگ ولوازم پیشرفته را درانبارها گذاشته اند باید مصرف شود برای آنها مهم نیست قربانی کی وکجاست ؟، جای کودشان وخانواده شان واحیانا مترسهایشان ونوکرانشان امن است . ما آوارگان بلا تکلیف وبیگناه وتبعیدهای ناخواسته وخود خواسته نیز در بلا تکلیفی بسر میبریم .
امروز صبح  داشتم فکر میکردم اگر روزی مردم قلبم را ازسینه بیرون آورند انرا بکجا بفرستند ؟  قلب وروح من  دونشانه هستند  گاهی گمان میکنم که این هردو به دوشخص متعلق میباشند ، روحم سنگین ، احساسات بسرعت برق از روی آن میگذرد ودوباره برمیگردد اما قلبم آرام درسینه ام میطپد  چه بسا ساعاتی دچار هیجان میشوم  وخون سردی خودرا از دست میدهم ، اما قلبم آرام است ، بی هیچ طپشی ، کم حرف میزنم تنها گاهی خاطره ای را  بیاد میاورم وتعریف میکنم هیچ کاری برایم زجر آور تر ازآن نیست که باکسی حرف بزنم که مجبورم ، بخصوص با همسایه ها ، امروز همه درباره آدمکشیها حرف میزنند  ومن ابدا از این بازیها وبانی این نمایشها  خوشم نمیاید پسرک با لبخندی شیرین ومهربان جلوی تلویزیون میاید ونشان میدهد که دست دردست بقیه آدمکشان نوظهور وتازه سر از آزمایشگاه سر آورده ، داده وبا آنها بیعت کرده است ، اگر او کار داشت ، زندگی درستی داشت ، هدفش معلوم بود چرا میبایست خودرا بفروشد ؟ .
دین فروشان تهی مغز نیز ازاین موضوع خوب بهره برداری میکنند ، مگر نه آنکه در زمان جنگ ایران وعراق کلیدهای پلاستیک را برگردن بچه های کوچک ونوجوان میانداختند و از آنها بجای خرگوش روی مین ها استفاده میکردند ، آنها فرزندان ما بودند ، امروز بسن جوانی رسیده اند جنگ تمام شده آنهارا برای بهشت خیالی مغزشویی میکنند ،  زمانی فرا میرسد که پای صحبت چند نفر مینشینم  از رنجی که مییبرند  ازعمر و جوانی که در بیخالی ودر بیکاری ودر سراشیبی و بی تفاوتی  میگذرانند هم خودشان افسوس میخورند هم من ، اربا ب دستور تولید بیشتر داد اما نگفت این موجودات بدبخت از کدام جویبار  آب بنوشند واز کدام گندمزار نان خودرا تهیه کنند ، برای گلوله جلوی تو پها وتانگها وحفظ منافع خود به آنها احتیاج دارند ، خشونت به معنای واقعی در جان همه ریشه دوانیده است  وتبدیل به یک قدرت بی دلیل شده هیکل ها هم باد کرده وهمه درحال " ترس ازخدا"  درعمق نیازهای هایشان دچار سر گشتگی میباشند /
زنان که بکلی محروم از زندگی اند وما امروز شاهد پیرزوی زنی هستیم که سابقه چندان درخشانی ندارد اما سر زمینی را بخود اختصا ص داده است ، در برزیل هم اولین زن رییس جمهور را از کار برکنار وتعلیق کردن وباز مردی قدرتمند برجای او نشست ، در پرو هم یک زن بر قدرت نشسته است ، درسرزمین ما نما دزنان ومجسمه های زنان را نیز با بولدزر از جای در میاورند ، مجسمه هارا میدزدند  به کجا میبرند ؟ 
در یک برنامه دیدم دوستان ویاران وطرفدران (عباس کیارستمی )مجمسه اورا میسازند تا در جایی نصب کنند ، زیر آن نوشته اند :
این تندیس برای یادگاری است نه برای دزدی !!!  واین فرهنگ ماست  ، کتاب ممنوع ، ساز ممنوع ، آواز ممنوع رقص ممنوع ، هنرهای ظریفه ممنوع مگر هنرهایی مانند قالی بافی ویا گلیم بافی باشد برای اقتصاد بیشتر وپرشدن جیب آقایان . مانند زنان بدبخت هند وپاکستان وبنگلادش آماد بخدمت برای دوختن وآماده کردن لباس های ( فشن) وبرند های نامی !  نه ! همچنان قلبم آرام است ، اما روحم دچار سر گشتگی > مرا بکجا میبرد این باد ؟ واین یادها ؟ پایان /
پنجشنبه