سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۵

احمد شاملو

سیمرغ قله ای کبودم که آفتاب / هر بامداد بوسه نشاند به بال من 
سرپیش من بخاک نهد کهسار پیر/ وز آسمان فرود نیاید خیال من
" زنده نام وزنده یاد نادر نادر پور"

دلشاد بودم که یک کانال خوب پیدا کرده ام که از مرر حقیقت بیرون نمیرود ، اما امروز همه امیدم را از او هم بریدم، کانال اینترنیتی بنام | میهن " که خوب درآن همه چیز پیدا میشد از واخوردگان وبریدگان   سازمان کهنه وپوسیده مجاهدین تا ملی گرایان بی بو وبی خاصیت ، درمیان این همه میشد لپ مطلب را یافت ! اما امروز پاک نا امید شدم جناب گرداننده آقای بهبهانی با همشیره گرامی احمد شاملو مصاحبه تلفنی داشتند ، ایشان هم دردردلهایشان زیاد بود که چرا درروز شانزدهم جولای که روز درگذشت ایشان بوده دولت مبارز مذهبی نگذاشته که کسی بر سر تربت ایشان برود وفاتحه الصلوات بخواند /
اول از همه شاملو مسلما  ن نبود به هیچ دین وآیین پایبندی نداشت ، همه را غیر از خودش به زیر سم اسبان وحشی انداخته بود 
درآن روزگا ر ما بهترین شاعران را داشتیم   دکتر خانلری ، رشید یاسمی ، بهار ، پروین اعتصامی ، ودکتر مهدی حمیدی شیرازی وجناب شاملو همهرا به دار کشیدند وخود قهقه سر دادند  . شاملو را میتوان یک مترجم خوب دانست نه یک شاعر خوب ، شاعری که شعر خودرا به سیاست مخلوط کند گندابی درمیاید نا گفتنی ، خودرا پیرو نیما  میدانست ، نیما هم شاهکار چندانی نبود ،  وزن وقافیه هارا درهم شکست وبانی اشعار نو شد اشعاری بسبک اشعار شعرای فرانسه وروسیه وچک وووو.چند شعر گفت وفسانه ای خواند بر باد شد ، شاملو برای همه شعر میسرود برای آن ارمنی توده ای که اعدام شد ، برای آن خلقی ، برای آن مجاهد ، برای آن مبارز بی درد ،وخود درمیان خیال واحوال خویش مشغول بود ، فیلسوف وگرداننده دنیایی که خود نمیشناخت ، با پول " کانون پرورش کودکان ونوجوانان "به لندن رفت تا مغز خودرا عمل کند گویا چیزکی از مغز اورا برداشتند ودرون شیشه انداختند به هنگام برگشت منکر دولت وملت شد ، در دانشگاه یو سی ال . ا. منکر فردوسی شد و موسیقی ایرانی را نوعی آشغال وخوانندگانرا عرهرو ونوازندگانرا زر زر خواند، خود با افتخار تمام میگفت هیچگاه به موسیقی ایرانی گوش نمیدهم بلکه موسیقی کلاسیک  آنهم لابد  از نوع چایکوفسکی وریمسکی کورساکوف وامیراوف ! تازه اگر چیزی درک میکرد ، حافظ را ویران ساخت بیشتر ابیات اورا  مطورد دانست بی هیچ تحقیق ودانشی وبرای خود حافظی زیر نام خود ببازار داد که خوشبختانه کسی از آن استقبال چندانی نکرد .
شاهنشاه ایران در کتاب ماموریت برای وطنم نام اوار کنار نام بزرگ مرد ایران نادر نادر پور نهاد ، حال اگر بخاطر چند شعرک یا چند نثری که گویی با مدادپاک کن ، بین آـن نثر را پاک کرده اند توهین به دربار کرده است وبرای چند روز تنبیه اورا به زندان برده اند این نماد مبارزه او نبود ونیست ونخواهد بود ، باید با کمال شرمندگی به عرض جناب آقایان برسانم از نظر من شاملو یک لات فرصت طلب بود مانند همه . گاهی چیزکی را از شعرای خارجی ترجمه میکرد وبنام خودش ببازار میداد مردم هم سواد چندانی نداشتند بخصوص جوانان  گرد او جمع شدند هنرمندان پیر از کار افتاده ، قحبه های دیروز وچند جوان بی تجربه ناگهان ازاو غولی ساختند ، تنها کاری را که خوب انجام داد ( کتاب جمعه ) بود که آنهم ترجمه های دیگرانرا که بیشتر  آثار روسی در آن دیده میشد به چاپ داد که آنهم تعطیل شد درزمانیکه جنگ سرد بین روسیه وامریکا بود وایران در بدترین مقطع زمانش بسر میبرد ، د ر لندن  ایرانشهرا را بنا گذاشت با کمک چند نفر مانند خودش که آنهم راه بجایی نبرد  . چیزیکه اصیل نباشد بر جای نمیاند هرچند پرندگان خوشه چین برایش آواز بخوانند . نه من اورا بنام یک شاعر و نویسنده ومتفکر نمیشناسم انسانی فرصت طلب بود مانند اکثر ایرانیان مانند جناب فرخ نکهدار وایرج خان مصداقی ودیگران . متاسفم  ، همیشه پایان نامه های من با تاسف تمام میشوند .
چون از فراز کوه نظر میکنم  به خاک 
بال از هراس من  نگشاید پرنده ای
اشک آورم به چشم تماشاگر حسود 
تا شورکینه  را نشاند بخنده ای
اما درون سینه من بیم خفته ایست
کز اوج  قله های غرور آردم به زیر
یکررو ز، روح کوه  که دلبسته منست 
فریا میزند ، که مرو ، تیر ، تیر !
پایان  دست نوشته های امروزی  / ثریا 
26/07/2016 میلادی 

ناظم حکمت

امروز درگوشه یکی از این سایتهای تبلیغاتی چشمم به اشعار شاعری افتاد که سالها درگوشه آلمان همچنان میسراید ! باید دیگر سنی از او گذشته باشد همپالیگهایش همگی بگور رفته اند وآنهاییکه مانده اند شرمسار ویا پا پررویی همچنان به راهشان ادامه میدهند .
ایشان درشعرشان فرموده بودند :
ناظم حکمت ، تو همچنان در اشعار من جاری هستی !!! 
خوشا به سعادت ناظم حکمت شاعر چپی کجراتی یا هندی یا پاکستانی ! نمیدانم چرا آن پیر مرد بدبختی که روی نمیگت در دمای چهل درجه مرد ، وآن زن بیچاره ایکه درکنار خیابان از گرسنگی جان داد ، دراشعار ایشان جاری نیست ؟  مگر نه آنکه شما میل داشتید از مردم تهی دست وفرو مایه حمایت کنید وبا کاپیتالیست شیطان مبارزه میکردید ؟ آنها " نامور ویا نامدار " نیستند "  ناظم حکمت  منبع الهام این شعرای پاک باخته بود .
 دراینجا بیاد بانویی افتادم که سالها بعد از من باینجا مهاجرت کرد ، وخوب بسیار از خانواده اشرافیش!!! برای ما ترانه سرود تا جاییکه روزی بمن گفت "
مرحوم ناظم حکمت دوست پدر من بود ! 
پرسیدم مگر پدرتان  شاعر بودند ؟ 
کفت نه ، پدرم شغل حساسی داشت که نمیتوانم بگویم اما با ناظم حکمت خیلی دوست بود واو همیشه درخانه ما بود واگر پدرم بیمار میشد فورا اورا احضار میکرد !!!  این خانم بسیار باهوش بود سواد چندانی نداشت ، اما در حل مسائل دست هرچی ریاضی دان خبره را که دردنیا دیده میشد ، بسته بود ، با یک مکث آنچنان مسئله را حل میکرد وجلویت میگذاشت که تو بخود میگفتی " 
عجب خری هستم من !
روزی باو گفتم شاید شما  ناظم حکمت شاعر را با جناب دکتر سعید حکمت عوضی گرفته اید ؟ لبانش را به زیر دندان برد کمی مگث کرد وگفت " خوب همونو میگم ! 
گفتم : اما شما از ناظم حکمت شاعر نام بردید،
گفت " من؟ نه ! من اصلا نمیدانم اون کی هست ؟ من همین دکتر سعید ناظم حکمت را میگویم !!! 
دیگر چیزی نداشتم درجواب او پس بدهم مانند همیشه سکوت کردم وگذاشتم او درخیالش مرا همان خر بداند .

حال امروز دراین فکرم که پهنای حقارت ما چنان وسیع است که خودرا به هر نام آوری میاویزیم ، درگذشته یا قاجاریه بودند ، یا سید اولاد پیامبر ویا نوه فلان حجت السلام  ، امروز همه مانند یک پالتوی کهنه پشت رو شده با وصله های رنگا رنک همه چیز را اعیان ساخته ، دیگر کسی نمیتواند به پشتوانه خود بنازد ، مگر آنکه یک پشتوانه قوی واصالتی از نوع قله نشینان داشته باشد ، بدختانه به  "پهلوی ها "هم نمیتوانند خود را  بچسپانند ،  حال دوباره باید خاک هارا زیر رو کنند تا از میان قبرها یک نبی برایشان پیدا شود وخودرا مانند زنگوله به کفن او آویزان کنند .درعوض نمایش بچه پولدارهای مشهد ، تهران ، تبریز ، وغیره را به رخ مردم بدبخت گرسنه میکشند ، واقعا باید این رسانه ها را بقول آن آقای محترم رسانه های امپریالیستی را کشت وخفه کرد 
.
در تمام این مدت تنها یکنفر را دیدم که به راحتی از پدر کشاورز ومادرش ومادر بزرگش و زندگی ساده ومحقرانه شان دریکی از شهرها حرف میزد وبا افتخار از دهی که زادگاهش بود سخن میراند ، تنها اوبود که  که بخودش اتکا داشت نه به استخوانهای پوسیده درگور، وچه با افتخار از خانواده اش وهمشهریانش وطایفه اش حرف میزد بی آتکه خودرا بکسی بچسپاند درحالیکه میدانستم از یک قوم بلند برخاسته قوی ریشه درخاک و قدرتمند . پایان 
همان سه شنبه 26 جولای /.

فریاد واژه ها

گوش به ترانه یک خواننده امروزی پرورده سر زمین ملاها میدادم:

ببین که التماس نعره میزند !! با واژه های سکوت !!
مجسم کردم که واژه ها درهیبت الاغها یا یابوهای وحشی کنار جاده ایستاده ند ونعره میزنند !
این یک امر طبیعی است که هنگامی فریاد ها درگلو خاموش باشند واژ ها نعره میزنند ! اما واژه نعره نمیزند ، مگر درزبان جهالت و نا دانی ، واژه مینالد وزمزه میکند ، وهنگامیکه معنایش را پنهان میکنند ،  مقیم پرده های راز میماند ،  بهر روی امروز کسی نه  به واژه میاندیشد ونه آنرا محترم میشمارد ، زمزمه کند ، یا بنالد ویا نعره ! بزند ، امروز هر صفحه ای را که باز میکنی  یک خنجر ویا کارد خون آلوده را میبینی که عده ای را بخاک انداخته وروی چنگیز مغول را سفید نموده است  زمانی است که از سایه خودت نیز وحشت داری ، حال چگونه میخواهی به " واژه " بیاندیشی ولطف وزیبایی آنرا دریابی ، واژه ها گم شده اند ، فنا شده اند درهر زبانی و، درهرمکانی ودرهر فرهنگی  ، دیگر امروز هیچ انسانی در فکر آن نیست تا با واژه ای یا چیز دیگری خودرا باز شناسد ،انسان دیگر در جستجوی هویت خویش نیست ، مخلوط شده اند ، نه تنها در مفهوم فردی بلکه در مفهوم کلی جامعه ،  مسیح که بر صلیب خود فریاد بر میدارد » خداوندا چرا مرا تنها گذاردی«  میخواست تنها با این جمله هویست شخصی خودرا اشکار سازد  اگر امروز زنده بود محال ابود که به دنبال هویت خویش برود ، من سالهاست درمیان این جمله ها وکلمات میل دارم مثلا هویت شخصی خودرا حفظ کرده یا پیدا نمایم اما تنها این هویت به همین چهار دیورای اطاق کچی محدود میشود بیرون نیمرود ، کسی مرا نمیشناسد منهم میلی به شناختن مردمان امروزی ندارم ، » آلیس درسر زمین عجایب « امروز همه همان آلیس گم شده ایم ، بی هویت بی آینده وبدون گذشته ، گذشته یمان درخوردن یک کباب برگ یا زرشک پلو یا قورمه سبزی زنده میشود !!  آینده مان درددست قمه کشان است وشیطانهایی که دنیارا به دست گرفته اند ، همه شبها دستخوش تخیلات وحشتناک وکابوسیم وفردایمان نا پیدا شاید اجل درگوشه ای با کارد خود یا قمه یا مسلسل درکمین ما نشسته است !
در اوایل قرن نوزده که دنیا داشت هویت کاتولیکی ومسیحت خویش را از دست میداد  از باز شناسی خود با همه آنچهرا که در ضمیر خود داشت سر باز زد وبه جلو رفت ،  اما آنچهرا که مربوط به خودشناسی ویا هویت بود کم کم از دست میداد ، جابجاییها ، باز شدن مرزها ، پیداشدن گروهی بنام دشمن ، دشمن بشریت وساختار آنچه را که درطول عمر خویش جمع کرده بود همهرا باید از دست میداد ، حکومتهای جابر وشیطانی کم کم باین جابجاییها دامن زندند .
حال امروز حتی وحشت در چهار دیواری خانه ات نیز کمین کرده است ،  قرن نوزدهم به قول » توماس مان نویسنده وفیلسوف شهیر آلمانی « قرن غولها بود وقرن بیستم کوتوله هایی بر روی شانه آن غولها ایستادند ، تا نیمه قرن بیشتم نیز میشد دنیارا شناخت اما پس از آن همان دنیای "میمونها " برقرار شد وانسانها درقفس ها به زنجیر کشیده شدند ،دگر کسی به "واژه"نیاندیشید وکسی ندانست هویت چیست واز کجا آمده وبه کجا میرود ، حیواناتی ناگهان از درون لوله های آزمایشگاهی بیرون آمدند بی هویت ، بی گذشته و تنها کارشان خون ریزی است ، با خون زنده اند ، درغیر اینصورت اگر کسی معتقد به دینی باشد نمیتواند بکشد از خون ریزی پر هیز میکند حتی سر یک حیوانرا نیز نمیتواند با این بیرحمی ببرد حال از بچگی شروع کرده اند نو آموزان را بجای درس علم  ،روانشناسان !! فیلمسازان!! تعلیم میدهند ، بکشید ! لذتی که درکشتن هست درزنده ماندن نیست ! دنیا باید عوض شود یکی شود ما دلمان اینطور میخواهد .
امروز در یکی از خبرها خواندم در ژاپن نجیب  نیز مردی به خانه معلولین واز کار افتادگان حمله کرده وآنهارا کشته است همان کاری را که در زمان جنگ .ویتنام فرقه ای بنام پتال پورت بر پا ساختند کسانیکه معلول ، پیر واز کار افتاده اند باید بمیرند کسیکه نمیتواند کار کند سر بار جامعه است وباید اورا نابود کرد ، کشتارگاهی ساختند وهمه معلولان را ، اعم از کوچک وبزرگ  به آنجا برده به مسلسبل بستند تا زمین از وجود آنها پاک شود ، حال قوم داعش آمده کسیکه با ما نیست برماست بنا براین باید اورا کشت چه بیگناه چه گناهکار .
دخترم روز گذشته میگفت ایکاش میشد به یک جزیره میرفتم ، همانجا در کنار میمیونها نارگیل را میشکستم ومیخوردم وشپشهای آنهارا پاک میکردم اما دراین دنیا نبودم ، باو گفتم درآنجاهم گوریلهای بزرگتری میامدند قوانینی وضع میکردند ، یکی ارباب میشد بقیه برده  وآنهاییکه شپش داشتند میکشتند . 
خود نمایی شیوه من نی که چون دیوار باغ
گل به دامن  دارم اما خار بر سر میزنم .
پایان 
سه شنبه 26/07/2016 میلادی /.
ساعت 05/19 دقیقه صبح !
ثریا

دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۵

تبعید گاه

من یک تبعیدی ابدی هستم ،
 بدترین نوع زندگی یک انسان ،  تبعیدگاه من شهرکی است در کنار شهر زیبای سیویل جاییکه : بومارشه » برایش ترانه سرود رشاید درآن زمان در نظر اروپاییان زیبا مینمود ،  آنهاییکه از سر زمینهای سرد ویخبدان باین گوشه میامدند ، امروز به لطف ومهربانی  کارخانجات وگل خانه نها وموشکهایی که هرروز عیان ونها ن به آسمان میرود ، گویی درجهنم بسر میبریم .

تبعیدگاه من شهرکی است که نه کاج دارد ، نه درخت میوه ، کاج را درگورستانها میکارند  با قامت خیالی آن خوشحالند !جاییکه خبری نه از فرشتگان است ، نه شیطان ، کوره راهی است بین دو آمد ورفت ، جهنمی است که از رفت وآمد  انسانها از بدو خلق آدم  وکائنات ، شیطانرا نیز در خود پنهان کرده است ، شهری است که مهربانی ودشمنی درآن در یک خط موازی با هم راه میروند .
خورشید همچنان در تب  داغ خود میسوزد وخواب را بر چشمان من حرام کرده است ، نه از قله های عظیم ونه از آسمان خراشها دراینجا خبری نیست ، درآنسوی شهر دریا آرام وساکت  پیکرهارا به روی صخره هایش وامواجش جای داده است ، پنجره های رو به کوچه های باریک وتنگ باز میشوند ،  هنگامی باز میشوند که زنی همسایه اش را بخواند یا برای غیبت ویا برای گرفتن مقداری آرد ،
پیر مردان روی نیمکتهای کچی وآجری  مینشینند وچرت میزنند ، نمیکتهای آهنی برای نشستن در تابستان داغ ودر زمستان یخ .
دراین شهر غربت  کمتر میتوان شبی ستاره هارا دید ، اما ماه گاه گاهی سری وخودیرا نشان میدهد >
هنوز چشمان مردمی که به زمین فکر میکنند به روی این شهرک دوخته شده  گاهی آتشی از اطراف برمیخیزد علفهای خشک ودرختان لاغر وتنهارا درمیان میگرد وشعله را به اطراف میپراکند 

تبعیدگاه من ، مرا درخود فرو برده ، هر روز صبح من از کوچه های خیال ،  درمیان همهمه مردمانی که بیخیال ازآنچه میگذرد رد میشودم ، وسپس در ازدحام راهی بخانه خود میبایم ، تا درآنجا پنهان شوم ، دلی با من همراه نیست ، آشنایی دور نیست ، وکسی با من یگانه نیست همه بیگانه اند .

در انتظار پاییز مینشینم  تا از نسیم سرد وباد خنک آن  وبوی خاک ونم باران  که مرا بیاد خانه مادرم میاندازد نئشه میشوم ، این خیال چندان طول نمیکشد ، ومن از پشت پلکهای خیس  واشکهای فراوانم  میبینم که از هر سو درها به روی من بسته  شده است .
هیچ تصویری مرا بخود نمیخواند ، وهیچ آوایی مرا تسکین نمیدهد ، نگاهم به عبور پرندگان است وحسرت خوردن بر پرواز آنها ، واشک بی دریغی که از چشمانم فرو میریزد وبمن میگوید که :
پایان جهان نزدیک است /.
دوشنبه /
25/07/2016 میلادی

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۵

ستم بر ستم

بیشتر امروز را گریستم ، پشت پنجره ایستادم وگریستم ، بحال مردم این دنیا ، بی آنکه بتوانم کاری انجام دهم ،  اولین برنامه صبحگاهی  ( درراه خدا)  عده ای پیر وعلیل وبدبخترا در دهی نشان میداد که زیر نظر کلیسا اداره میشوند ، جوانان بدون پا ، مردان وزنان بدون دست ویا پیر واز کار افتاده ، چند مامی چاق وچله پوره سیب زمینی و ماکارونی را مخلوط کرده به آنها میخوراندند حتی آنکه درحال مرگ ودر رختخواب بود ، تلویزیونرا خاموش کردم ، کشوی میز اطاق خوابم  لبریز از پاکتهایی است که باید درونشان اندکی پول بگذارم بعنوان کمک به سازمانهای خیر یه بدهم زیر نام کلیسا وحقوق بشر!!! ویونیسف ! تمام روز را گریستم ، در فکر حکومتهای دیکتاتوری بودم که بر سر مردم بیگناه حاکمند زیر عنوان هرچه میخواهد باشد ، چهل سال حکومت فرانسیسکو فرانکو از این ملت  مشتی بیسواد وبی حال ببار آورد عده ای حتی از شهرهای خود بیرون نیامده بودند ، .پایتخت را نمیشناختند آنهاییکه سواد داشتند درحد همان دانشگاههای محلی خودشان توام با اطاق نماز ! نه صنعتی ، نا کاری نه پیشرفتی ، همه امید آنها به بساز بفروشی و توریستهای درجه سوم اروپاست ، که خوب شرکتهای چند ملیتی زود تر دست بکار خانه سازیها شدند وهمه چیز را با روبات ولیزرها بهم چسپاندند وبخورد مردم دادند ،وشرکتهای توریستی را نیر به را ه انداختند دیگر محلی از اعراب برای این جماعت دست وپا چلفتی نماند  عده ای دلشان خوش است که خانه دارند یا فلات با یک باران  ویا باد شدید همه نیست ونابود میشوند ، درعوض مردان دلیر !!! دیگر ی از سر زمینهای آسیا  آمدند زمینهارا خریدند قصرها ساختند ، خانه های هیجده تا بیست اطاقه ، با حمام  استخر آب گرم وآب سرد زمین تنیس وگلف و تراسهای پارتی شبانه وزیر زمینهای پارتی های روزانه!   سر زمین ما  کپیه برابر با اصل را مو بمو اجرا میکند همه خیابانها ، کوچه ها وساختمانها بیمارستانها بنام قدیسین است ، بیمارستاهایی که حتی چند انترن هم درآنجا نیستند اما مجهز به آخرین تکنو لوژیها برای( خودی) ها  دکترها ازخارج با هواپیماهای خصوصی وارد میشوند ، مردم عادی تریاک مخلوط با سرب را استعمال میکنند زنان درکنار کوچه ها زیر چادر نمازشان بامید مرگ خفته اند ومردان وپیر مردان در ویرانه ها به دنبال نان خشک میگردند دخترانشانرا میفروشند ، پسرانشانرا بکار گل وا میدارند ، واین تنها مربوط به سرزمین ما نیست ، افغانستان ، پاکشتان ، بنگلادش ، اینها همه از بایت ظهور انبیا وقدیسین میباشد ،  تمام روز گریه کردم ، تلفن هارا بستم ، رایدو تلویزیون را بستم ونشستم گریستم ، از بالکن نگاه کردم زنی تنها روی نیمکت چرت میزد ، پایین رفتم دهانش خشک گرسنه وتشنه باو گفتم :
کمکی میخواهی ؟
لبان خشک و چسپیده اش را باز کرد وگفت :
کمی آب خنک ، خیلی خنک ، پرسیدم گرسنه نیستی ؟ سکوت کرد ،  برایش چند قطعه کیک خشک ویک بطر آب خنک بردم لازم نبود بیشتر سئوال کنم چون برخاست وراهش را ادامه داد ، مئ دانستم هم اکنون بسراع سطلهای زباله میرود ، روی پله ها نشستم وگریستم . هنوز هم میگریم .
برگشتم خانه نفسم بند آمده بود ، میل دارم بخوابم  ، فقط بخوابم قرصهارا بالا بیاندازم وبخوابم خوابی که بیداری نداشته باشد ،
کشمیر هند که روزی مسلمانانرا نجس میدانست وآنهارا بیرون کرد امروز پرچم اسلامرا برداشته زیر چتر رهبری سینه میزند !
ارباب حلقه ها جریمه هارا بالا برده اگر کسی نفس بکشد واظهار بی اعتنای به ذات پاک مقدس مسلمین  ویا کشورهای تابع آن بکند نامش نژاد پرستی وفاشیست وغیره میباشد اول جریمه نقدی بعد زندان !! ، اربا ب حلقه های این جنایاترا نمیبیند ، یا میبیند چشمانش را بسته ،وخودرا به ندیدن میزند ، عینکهای دودی را برای همین ساخته اند .طاعون بهتر است ، تفتیش عقاید و ابزار انزیکسیون بکار افتاده است ، مهم نیست از گرسنگی وتشنگی میمیری دربهشت خدادرکنار خدا خواهی نشست ، مهم نیست جلیقه انتحاری را بتن میکشی وخود وهزاران انسان بیگناه را بخاک وخون میاندازی درعوض یارانت دربهشت درکنار خدا درانتظارت نشسته اند ، 
ماهوارها جمع آوری شده اند ومنهدم ، کتابها که در کتابخانه ها نیستند ، موسیقی هم غیر از آوای جهنمی مذاهب چیز دیگری بگوش نمیرسد ، کجا میرویم ؟ 
روز ی مادرم میگفت :
دنیا آخرش به دست مافیا میافتد !! من میخندیدم از نظر من مافیا گروهی بودند که تنها درایتالیا میزیستند هنوز نمیدانستم که شیکاگو ولاس واگاسی هست ونمیدانستم هر گروهی میتوانند مافیای قدرت شوند واگر وارد جهنم سوزان آنها نشوی  گرسنه میمانی .
میگفت : تهران روزی به گوه فرو میرود !!!!    » نو کامنت !«
هنوز دارم میگریم ، من تنهایی نمیتوام دنیارا ومردمش را درست کنم ، دنیا این است ، همین است ، بیخود دنبال شعر وور رفتم 
درحال حاضر دنیا به کام خوکان است ، صاحب مزرعه فراری وآواره /  این کار امروزی نیست وتمام وپایان هم ندارد ، آدمها باید بیسواد بمانند وبیشعور تا اینها سوراشان شوند  درگذشته هم همین بود  ، درهمان دهات خودمان  چند دسته بودند ، شیخی ، بالاسری ،  و زردتشیان بعنوان نجس  بیرون ، نام "گبر" ویا گورو" بر آنها میگذاشتند  ، درمدرسه ودر مکتب مورد آزار واذیت بودیم ، چرا که گبر زاده بودیم !! نه تا دنیا دنیاست این کار ادامه دارد   بیخود گریه میکنم .متاسفم ، خیلی متاسفم  برای فرزندان آینده ! پایان /.
یک روز یکشنبه داغ ووغمگین /.

رشته گسست

درفکر هم آغوشی مارمولکها با جغد هستم !
------------
دلم از هجوم عطر تازه صبح میلرزید
عطر تند ، قهوه ، با نان برشته ،
عطر ریحان تازه در گلدان 
عطر لباسهای شسته روی طناب 

جغدی از راه دور آمد 
نشست بر لب ایوان باغچه 
خواست دوباره بال وپر بیفشاند
خواست لبخند ناتمام جوانش را
با لبخند اندام نحیفش 
در نگاه من بنشاند

خم شدم وتصویر اورا درآب شستم 
شانه اش فرو افتاد ه بود
قطرهای اشگ درچمشان بی ثباتش
میغلطید بیهوده 
خواست تا دوباره  شبگرد کوچه ها گردد
خواست تا لبخند جوانش را 
بر لب آیینه خیال بنشاند 
آیینه افتاد وشکست ، چهره اش درهم غلطید

نه ، تو آن مرغ خوش الحان دیروز نیستی 
تو جغدی بر کتلها وویرانه ها
 میچرخی ، میگردی ، برای هیچ 
 آیننه تصویر ترا درسکوت نمایش خواهد داد
 وآیینه خانه  من تصویر ترا درخود شکست
من درمیان امواج ،  آن امواج درهم وشیشه ها 
 به آن دوچشم شیشه ای خیره ماندم
هیچ چیز درآنها دیده نمیشد ، جز یک سکوت !
تو بمان درآن شهر یاران ، ودیار تاریک از یاد رفته
که ویران شده زفتنه روزگاران
شگفتا که این » من«  شوریده خاطر،
یافتم زنجیر خودرا  در دست تقدیر شبانه 
-------
یکشنبه 24/07/