سه‌شنبه، مرداد ۰۵، ۱۳۹۵

ناظم حکمت

امروز درگوشه یکی از این سایتهای تبلیغاتی چشمم به اشعار شاعری افتاد که سالها درگوشه آلمان همچنان میسراید ! باید دیگر سنی از او گذشته باشد همپالیگهایش همگی بگور رفته اند وآنهاییکه مانده اند شرمسار ویا پا پررویی همچنان به راهشان ادامه میدهند .
ایشان درشعرشان فرموده بودند :
ناظم حکمت ، تو همچنان در اشعار من جاری هستی !!! 
خوشا به سعادت ناظم حکمت شاعر چپی کجراتی یا هندی یا پاکستانی ! نمیدانم چرا آن پیر مرد بدبختی که روی نمیگت در دمای چهل درجه مرد ، وآن زن بیچاره ایکه درکنار خیابان از گرسنگی جان داد ، دراشعار ایشان جاری نیست ؟  مگر نه آنکه شما میل داشتید از مردم تهی دست وفرو مایه حمایت کنید وبا کاپیتالیست شیطان مبارزه میکردید ؟ آنها " نامور ویا نامدار " نیستند "  ناظم حکمت  منبع الهام این شعرای پاک باخته بود .
 دراینجا بیاد بانویی افتادم که سالها بعد از من باینجا مهاجرت کرد ، وخوب بسیار از خانواده اشرافیش!!! برای ما ترانه سرود تا جاییکه روزی بمن گفت "
مرحوم ناظم حکمت دوست پدر من بود ! 
پرسیدم مگر پدرتان  شاعر بودند ؟ 
کفت نه ، پدرم شغل حساسی داشت که نمیتوانم بگویم اما با ناظم حکمت خیلی دوست بود واو همیشه درخانه ما بود واگر پدرم بیمار میشد فورا اورا احضار میکرد !!!  این خانم بسیار باهوش بود سواد چندانی نداشت ، اما در حل مسائل دست هرچی ریاضی دان خبره را که دردنیا دیده میشد ، بسته بود ، با یک مکث آنچنان مسئله را حل میکرد وجلویت میگذاشت که تو بخود میگفتی " 
عجب خری هستم من !
روزی باو گفتم شاید شما  ناظم حکمت شاعر را با جناب دکتر سعید حکمت عوضی گرفته اید ؟ لبانش را به زیر دندان برد کمی مگث کرد وگفت " خوب همونو میگم ! 
گفتم : اما شما از ناظم حکمت شاعر نام بردید،
گفت " من؟ نه ! من اصلا نمیدانم اون کی هست ؟ من همین دکتر سعید ناظم حکمت را میگویم !!! 
دیگر چیزی نداشتم درجواب او پس بدهم مانند همیشه سکوت کردم وگذاشتم او درخیالش مرا همان خر بداند .

حال امروز دراین فکرم که پهنای حقارت ما چنان وسیع است که خودرا به هر نام آوری میاویزیم ، درگذشته یا قاجاریه بودند ، یا سید اولاد پیامبر ویا نوه فلان حجت السلام  ، امروز همه مانند یک پالتوی کهنه پشت رو شده با وصله های رنگا رنک همه چیز را اعیان ساخته ، دیگر کسی نمیتواند به پشتوانه خود بنازد ، مگر آنکه یک پشتوانه قوی واصالتی از نوع قله نشینان داشته باشد ، بدختانه به  "پهلوی ها "هم نمیتوانند خود را  بچسپانند ،  حال دوباره باید خاک هارا زیر رو کنند تا از میان قبرها یک نبی برایشان پیدا شود وخودرا مانند زنگوله به کفن او آویزان کنند .درعوض نمایش بچه پولدارهای مشهد ، تهران ، تبریز ، وغیره را به رخ مردم بدبخت گرسنه میکشند ، واقعا باید این رسانه ها را بقول آن آقای محترم رسانه های امپریالیستی را کشت وخفه کرد 
.
در تمام این مدت تنها یکنفر را دیدم که به راحتی از پدر کشاورز ومادرش ومادر بزرگش و زندگی ساده ومحقرانه شان دریکی از شهرها حرف میزد وبا افتخار از دهی که زادگاهش بود سخن میراند ، تنها اوبود که  که بخودش اتکا داشت نه به استخوانهای پوسیده درگور، وچه با افتخار از خانواده اش وهمشهریانش وطایفه اش حرف میزد بی آتکه خودرا بکسی بچسپاند درحالیکه میدانستم از یک قوم بلند برخاسته قوی ریشه درخاک و قدرتمند . پایان 
همان سه شنبه 26 جولای /.

فریاد واژه ها

گوش به ترانه یک خواننده امروزی پرورده سر زمین ملاها میدادم:

ببین که التماس نعره میزند !! با واژه های سکوت !!
مجسم کردم که واژه ها درهیبت الاغها یا یابوهای وحشی کنار جاده ایستاده ند ونعره میزنند !
این یک امر طبیعی است که هنگامی فریاد ها درگلو خاموش باشند واژ ها نعره میزنند ! اما واژه نعره نمیزند ، مگر درزبان جهالت و نا دانی ، واژه مینالد وزمزه میکند ، وهنگامیکه معنایش را پنهان میکنند ،  مقیم پرده های راز میماند ،  بهر روی امروز کسی نه  به واژه میاندیشد ونه آنرا محترم میشمارد ، زمزمه کند ، یا بنالد ویا نعره ! بزند ، امروز هر صفحه ای را که باز میکنی  یک خنجر ویا کارد خون آلوده را میبینی که عده ای را بخاک انداخته وروی چنگیز مغول را سفید نموده است  زمانی است که از سایه خودت نیز وحشت داری ، حال چگونه میخواهی به " واژه " بیاندیشی ولطف وزیبایی آنرا دریابی ، واژه ها گم شده اند ، فنا شده اند درهر زبانی و، درهرمکانی ودرهر فرهنگی  ، دیگر امروز هیچ انسانی در فکر آن نیست تا با واژه ای یا چیز دیگری خودرا باز شناسد ،انسان دیگر در جستجوی هویت خویش نیست ، مخلوط شده اند ، نه تنها در مفهوم فردی بلکه در مفهوم کلی جامعه ،  مسیح که بر صلیب خود فریاد بر میدارد » خداوندا چرا مرا تنها گذاردی«  میخواست تنها با این جمله هویست شخصی خودرا اشکار سازد  اگر امروز زنده بود محال ابود که به دنبال هویت خویش برود ، من سالهاست درمیان این جمله ها وکلمات میل دارم مثلا هویت شخصی خودرا حفظ کرده یا پیدا نمایم اما تنها این هویت به همین چهار دیورای اطاق کچی محدود میشود بیرون نیمرود ، کسی مرا نمیشناسد منهم میلی به شناختن مردمان امروزی ندارم ، » آلیس درسر زمین عجایب « امروز همه همان آلیس گم شده ایم ، بی هویت بی آینده وبدون گذشته ، گذشته یمان درخوردن یک کباب برگ یا زرشک پلو یا قورمه سبزی زنده میشود !!  آینده مان درددست قمه کشان است وشیطانهایی که دنیارا به دست گرفته اند ، همه شبها دستخوش تخیلات وحشتناک وکابوسیم وفردایمان نا پیدا شاید اجل درگوشه ای با کارد خود یا قمه یا مسلسل درکمین ما نشسته است !
در اوایل قرن نوزده که دنیا داشت هویت کاتولیکی ومسیحت خویش را از دست میداد  از باز شناسی خود با همه آنچهرا که در ضمیر خود داشت سر باز زد وبه جلو رفت ،  اما آنچهرا که مربوط به خودشناسی ویا هویت بود کم کم از دست میداد ، جابجاییها ، باز شدن مرزها ، پیداشدن گروهی بنام دشمن ، دشمن بشریت وساختار آنچه را که درطول عمر خویش جمع کرده بود همهرا باید از دست میداد ، حکومتهای جابر وشیطانی کم کم باین جابجاییها دامن زندند .
حال امروز حتی وحشت در چهار دیواری خانه ات نیز کمین کرده است ،  قرن نوزدهم به قول » توماس مان نویسنده وفیلسوف شهیر آلمانی « قرن غولها بود وقرن بیستم کوتوله هایی بر روی شانه آن غولها ایستادند ، تا نیمه قرن بیشتم نیز میشد دنیارا شناخت اما پس از آن همان دنیای "میمونها " برقرار شد وانسانها درقفس ها به زنجیر کشیده شدند ،دگر کسی به "واژه"نیاندیشید وکسی ندانست هویت چیست واز کجا آمده وبه کجا میرود ، حیواناتی ناگهان از درون لوله های آزمایشگاهی بیرون آمدند بی هویت ، بی گذشته و تنها کارشان خون ریزی است ، با خون زنده اند ، درغیر اینصورت اگر کسی معتقد به دینی باشد نمیتواند بکشد از خون ریزی پر هیز میکند حتی سر یک حیوانرا نیز نمیتواند با این بیرحمی ببرد حال از بچگی شروع کرده اند نو آموزان را بجای درس علم  ،روانشناسان !! فیلمسازان!! تعلیم میدهند ، بکشید ! لذتی که درکشتن هست درزنده ماندن نیست ! دنیا باید عوض شود یکی شود ما دلمان اینطور میخواهد .
امروز در یکی از خبرها خواندم در ژاپن نجیب  نیز مردی به خانه معلولین واز کار افتادگان حمله کرده وآنهارا کشته است همان کاری را که در زمان جنگ .ویتنام فرقه ای بنام پتال پورت بر پا ساختند کسانیکه معلول ، پیر واز کار افتاده اند باید بمیرند کسیکه نمیتواند کار کند سر بار جامعه است وباید اورا نابود کرد ، کشتارگاهی ساختند وهمه معلولان را ، اعم از کوچک وبزرگ  به آنجا برده به مسلسبل بستند تا زمین از وجود آنها پاک شود ، حال قوم داعش آمده کسیکه با ما نیست برماست بنا براین باید اورا کشت چه بیگناه چه گناهکار .
دخترم روز گذشته میگفت ایکاش میشد به یک جزیره میرفتم ، همانجا در کنار میمیونها نارگیل را میشکستم ومیخوردم وشپشهای آنهارا پاک میکردم اما دراین دنیا نبودم ، باو گفتم درآنجاهم گوریلهای بزرگتری میامدند قوانینی وضع میکردند ، یکی ارباب میشد بقیه برده  وآنهاییکه شپش داشتند میکشتند . 
خود نمایی شیوه من نی که چون دیوار باغ
گل به دامن  دارم اما خار بر سر میزنم .
پایان 
سه شنبه 26/07/2016 میلادی /.
ساعت 05/19 دقیقه صبح !
ثریا

دوشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۹۵

تبعید گاه

من یک تبعیدی ابدی هستم ،
 بدترین نوع زندگی یک انسان ،  تبعیدگاه من شهرکی است در کنار شهر زیبای سیویل جاییکه : بومارشه » برایش ترانه سرود رشاید درآن زمان در نظر اروپاییان زیبا مینمود ،  آنهاییکه از سر زمینهای سرد ویخبدان باین گوشه میامدند ، امروز به لطف ومهربانی  کارخانجات وگل خانه نها وموشکهایی که هرروز عیان ونها ن به آسمان میرود ، گویی درجهنم بسر میبریم .

تبعیدگاه من شهرکی است که نه کاج دارد ، نه درخت میوه ، کاج را درگورستانها میکارند  با قامت خیالی آن خوشحالند !جاییکه خبری نه از فرشتگان است ، نه شیطان ، کوره راهی است بین دو آمد ورفت ، جهنمی است که از رفت وآمد  انسانها از بدو خلق آدم  وکائنات ، شیطانرا نیز در خود پنهان کرده است ، شهری است که مهربانی ودشمنی درآن در یک خط موازی با هم راه میروند .
خورشید همچنان در تب  داغ خود میسوزد وخواب را بر چشمان من حرام کرده است ، نه از قله های عظیم ونه از آسمان خراشها دراینجا خبری نیست ، درآنسوی شهر دریا آرام وساکت  پیکرهارا به روی صخره هایش وامواجش جای داده است ، پنجره های رو به کوچه های باریک وتنگ باز میشوند ،  هنگامی باز میشوند که زنی همسایه اش را بخواند یا برای غیبت ویا برای گرفتن مقداری آرد ،
پیر مردان روی نیمکتهای کچی وآجری  مینشینند وچرت میزنند ، نمیکتهای آهنی برای نشستن در تابستان داغ ودر زمستان یخ .
دراین شهر غربت  کمتر میتوان شبی ستاره هارا دید ، اما ماه گاه گاهی سری وخودیرا نشان میدهد >
هنوز چشمان مردمی که به زمین فکر میکنند به روی این شهرک دوخته شده  گاهی آتشی از اطراف برمیخیزد علفهای خشک ودرختان لاغر وتنهارا درمیان میگرد وشعله را به اطراف میپراکند 

تبعیدگاه من ، مرا درخود فرو برده ، هر روز صبح من از کوچه های خیال ،  درمیان همهمه مردمانی که بیخیال ازآنچه میگذرد رد میشودم ، وسپس در ازدحام راهی بخانه خود میبایم ، تا درآنجا پنهان شوم ، دلی با من همراه نیست ، آشنایی دور نیست ، وکسی با من یگانه نیست همه بیگانه اند .

در انتظار پاییز مینشینم  تا از نسیم سرد وباد خنک آن  وبوی خاک ونم باران  که مرا بیاد خانه مادرم میاندازد نئشه میشوم ، این خیال چندان طول نمیکشد ، ومن از پشت پلکهای خیس  واشکهای فراوانم  میبینم که از هر سو درها به روی من بسته  شده است .
هیچ تصویری مرا بخود نمیخواند ، وهیچ آوایی مرا تسکین نمیدهد ، نگاهم به عبور پرندگان است وحسرت خوردن بر پرواز آنها ، واشک بی دریغی که از چشمانم فرو میریزد وبمن میگوید که :
پایان جهان نزدیک است /.
دوشنبه /
25/07/2016 میلادی

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۹۵

ستم بر ستم

بیشتر امروز را گریستم ، پشت پنجره ایستادم وگریستم ، بحال مردم این دنیا ، بی آنکه بتوانم کاری انجام دهم ،  اولین برنامه صبحگاهی  ( درراه خدا)  عده ای پیر وعلیل وبدبخترا در دهی نشان میداد که زیر نظر کلیسا اداره میشوند ، جوانان بدون پا ، مردان وزنان بدون دست ویا پیر واز کار افتاده ، چند مامی چاق وچله پوره سیب زمینی و ماکارونی را مخلوط کرده به آنها میخوراندند حتی آنکه درحال مرگ ودر رختخواب بود ، تلویزیونرا خاموش کردم ، کشوی میز اطاق خوابم  لبریز از پاکتهایی است که باید درونشان اندکی پول بگذارم بعنوان کمک به سازمانهای خیر یه بدهم زیر نام کلیسا وحقوق بشر!!! ویونیسف ! تمام روز را گریستم ، در فکر حکومتهای دیکتاتوری بودم که بر سر مردم بیگناه حاکمند زیر عنوان هرچه میخواهد باشد ، چهل سال حکومت فرانسیسکو فرانکو از این ملت  مشتی بیسواد وبی حال ببار آورد عده ای حتی از شهرهای خود بیرون نیامده بودند ، .پایتخت را نمیشناختند آنهاییکه سواد داشتند درحد همان دانشگاههای محلی خودشان توام با اطاق نماز ! نه صنعتی ، نا کاری نه پیشرفتی ، همه امید آنها به بساز بفروشی و توریستهای درجه سوم اروپاست ، که خوب شرکتهای چند ملیتی زود تر دست بکار خانه سازیها شدند وهمه چیز را با روبات ولیزرها بهم چسپاندند وبخورد مردم دادند ،وشرکتهای توریستی را نیر به را ه انداختند دیگر محلی از اعراب برای این جماعت دست وپا چلفتی نماند  عده ای دلشان خوش است که خانه دارند یا فلات با یک باران  ویا باد شدید همه نیست ونابود میشوند ، درعوض مردان دلیر !!! دیگر ی از سر زمینهای آسیا  آمدند زمینهارا خریدند قصرها ساختند ، خانه های هیجده تا بیست اطاقه ، با حمام  استخر آب گرم وآب سرد زمین تنیس وگلف و تراسهای پارتی شبانه وزیر زمینهای پارتی های روزانه!   سر زمین ما  کپیه برابر با اصل را مو بمو اجرا میکند همه خیابانها ، کوچه ها وساختمانها بیمارستانها بنام قدیسین است ، بیمارستاهایی که حتی چند انترن هم درآنجا نیستند اما مجهز به آخرین تکنو لوژیها برای( خودی) ها  دکترها ازخارج با هواپیماهای خصوصی وارد میشوند ، مردم عادی تریاک مخلوط با سرب را استعمال میکنند زنان درکنار کوچه ها زیر چادر نمازشان بامید مرگ خفته اند ومردان وپیر مردان در ویرانه ها به دنبال نان خشک میگردند دخترانشانرا میفروشند ، پسرانشانرا بکار گل وا میدارند ، واین تنها مربوط به سرزمین ما نیست ، افغانستان ، پاکشتان ، بنگلادش ، اینها همه از بایت ظهور انبیا وقدیسین میباشد ،  تمام روز گریه کردم ، تلفن هارا بستم ، رایدو تلویزیون را بستم ونشستم گریستم ، از بالکن نگاه کردم زنی تنها روی نیمکت چرت میزد ، پایین رفتم دهانش خشک گرسنه وتشنه باو گفتم :
کمکی میخواهی ؟
لبان خشک و چسپیده اش را باز کرد وگفت :
کمی آب خنک ، خیلی خنک ، پرسیدم گرسنه نیستی ؟ سکوت کرد ،  برایش چند قطعه کیک خشک ویک بطر آب خنک بردم لازم نبود بیشتر سئوال کنم چون برخاست وراهش را ادامه داد ، مئ دانستم هم اکنون بسراع سطلهای زباله میرود ، روی پله ها نشستم وگریستم . هنوز هم میگریم .
برگشتم خانه نفسم بند آمده بود ، میل دارم بخوابم  ، فقط بخوابم قرصهارا بالا بیاندازم وبخوابم خوابی که بیداری نداشته باشد ،
کشمیر هند که روزی مسلمانانرا نجس میدانست وآنهارا بیرون کرد امروز پرچم اسلامرا برداشته زیر چتر رهبری سینه میزند !
ارباب حلقه ها جریمه هارا بالا برده اگر کسی نفس بکشد واظهار بی اعتنای به ذات پاک مقدس مسلمین  ویا کشورهای تابع آن بکند نامش نژاد پرستی وفاشیست وغیره میباشد اول جریمه نقدی بعد زندان !! ، اربا ب حلقه های این جنایاترا نمیبیند ، یا میبیند چشمانش را بسته ،وخودرا به ندیدن میزند ، عینکهای دودی را برای همین ساخته اند .طاعون بهتر است ، تفتیش عقاید و ابزار انزیکسیون بکار افتاده است ، مهم نیست از گرسنگی وتشنگی میمیری دربهشت خدادرکنار خدا خواهی نشست ، مهم نیست جلیقه انتحاری را بتن میکشی وخود وهزاران انسان بیگناه را بخاک وخون میاندازی درعوض یارانت دربهشت درکنار خدا درانتظارت نشسته اند ، 
ماهوارها جمع آوری شده اند ومنهدم ، کتابها که در کتابخانه ها نیستند ، موسیقی هم غیر از آوای جهنمی مذاهب چیز دیگری بگوش نمیرسد ، کجا میرویم ؟ 
روز ی مادرم میگفت :
دنیا آخرش به دست مافیا میافتد !! من میخندیدم از نظر من مافیا گروهی بودند که تنها درایتالیا میزیستند هنوز نمیدانستم که شیکاگو ولاس واگاسی هست ونمیدانستم هر گروهی میتوانند مافیای قدرت شوند واگر وارد جهنم سوزان آنها نشوی  گرسنه میمانی .
میگفت : تهران روزی به گوه فرو میرود !!!!    » نو کامنت !«
هنوز دارم میگریم ، من تنهایی نمیتوام دنیارا ومردمش را درست کنم ، دنیا این است ، همین است ، بیخود دنبال شعر وور رفتم 
درحال حاضر دنیا به کام خوکان است ، صاحب مزرعه فراری وآواره /  این کار امروزی نیست وتمام وپایان هم ندارد ، آدمها باید بیسواد بمانند وبیشعور تا اینها سوراشان شوند  درگذشته هم همین بود  ، درهمان دهات خودمان  چند دسته بودند ، شیخی ، بالاسری ،  و زردتشیان بعنوان نجس  بیرون ، نام "گبر" ویا گورو" بر آنها میگذاشتند  ، درمدرسه ودر مکتب مورد آزار واذیت بودیم ، چرا که گبر زاده بودیم !! نه تا دنیا دنیاست این کار ادامه دارد   بیخود گریه میکنم .متاسفم ، خیلی متاسفم  برای فرزندان آینده ! پایان /.
یک روز یکشنبه داغ ووغمگین /.

رشته گسست

درفکر هم آغوشی مارمولکها با جغد هستم !
------------
دلم از هجوم عطر تازه صبح میلرزید
عطر تند ، قهوه ، با نان برشته ،
عطر ریحان تازه در گلدان 
عطر لباسهای شسته روی طناب 

جغدی از راه دور آمد 
نشست بر لب ایوان باغچه 
خواست دوباره بال وپر بیفشاند
خواست لبخند ناتمام جوانش را
با لبخند اندام نحیفش 
در نگاه من بنشاند

خم شدم وتصویر اورا درآب شستم 
شانه اش فرو افتاد ه بود
قطرهای اشگ درچمشان بی ثباتش
میغلطید بیهوده 
خواست تا دوباره  شبگرد کوچه ها گردد
خواست تا لبخند جوانش را 
بر لب آیینه خیال بنشاند 
آیینه افتاد وشکست ، چهره اش درهم غلطید

نه ، تو آن مرغ خوش الحان دیروز نیستی 
تو جغدی بر کتلها وویرانه ها
 میچرخی ، میگردی ، برای هیچ 
 آیننه تصویر ترا درسکوت نمایش خواهد داد
 وآیینه خانه  من تصویر ترا درخود شکست
من درمیان امواج ،  آن امواج درهم وشیشه ها 
 به آن دوچشم شیشه ای خیره ماندم
هیچ چیز درآنها دیده نمیشد ، جز یک سکوت !
تو بمان درآن شهر یاران ، ودیار تاریک از یاد رفته
که ویران شده زفتنه روزگاران
شگفتا که این » من«  شوریده خاطر،
یافتم زنجیر خودرا  در دست تقدیر شبانه 
-------
یکشنبه 24/07/



بسوزان ، بسوزان !

بعد از این با که حدیث دل دیوانه کنم ؟
گمگشته دشت جنوم ، به کجا خانه کنم ؟
شرف هستی ما گوهر آزادی بود 
جان و دل درره آن گوهر یکدانه کنم ..........خلیل اله خلیلی شاعر افغان

سالها پیش در لندن در محضر او ایستادیم او خواند وما نت برداشتیم ، این مرد پر دل وجرئت وبا شها مت که عاشق سرز مینش افغانستان وافغانها بود  سر انجام هم درغربت جان داد .
همان کاری را که همه ما انسانهای این زمانه باید انجام دهیم تا منافع کارکانجات همچنان پای برجا بماند اگر چه دلقکی با موهای بور ودهان گشاد از سر شکم سیری حال هوس سیاست به سرش زده خواب نما شده ودر لبای حضرت مسیح ناجی دنیا میخواهد بقیه دنیای ویرانه را نیز به آتش وخون بکشد .
آن یکی هم دست کمی از این ندارد ملت تنها درصحنه ها سیاهی لشکرند برای فیلمبرداران ورسانه ها ریاست جمهوری از پیش تعیین شده است بین دوحزب که درهمه جای دنیا نیر مرسوم مانند دودست یا دو چشم راست یا چپ ! طبیعی است که راست قدرتش بیشتر است .
چیزیکه شب گذشته مرا دچار بیخوابی کرد این بود که چرا چهره این قاتلان دیوانه ونیمه دیوانه را که یا با کامیون به وسط مردم میروند یا با تبر وچاق وکارد وکم کم کار چنگالی هم برای خوردن آدمها به دست میگیرند ، ما چهره آنهارا نمی بینیم تنها چند مسلسل به دست با ژاکتهای زرد که نمیدانی درکدام سر زمین است چون هما جا لباسها یک جور ویک فرم شده اند ، هیچ چهره قاتلی را نمایش نمیدهند ، 
او خودکشی کرد ، ( یاشد ) ! مشغول تنظیم اطلاعات کاملیم تا اطلاعات اولی کامل شود ناگهان اجل بر سر دومی فرا میرسد ، هیچگاه ما نتوانستیم چهره حمله کنندگان را ببینیم ! آیا شما دیده اید؟.بازی چنئش آور وجنون آمیزی است که با مردم بیگناه انجام میدهند .
روز گذشته سالگر مرگ نویسنده ای آلمانی تبار بود که اگر اشتباه نکم نامش اسکار رایف بود به درستی یادم نیست اما در زمانیکه  هیتلر دستور داد همه کتابهارا بسوزانند  او استثنا بود چون نوشته هایش مانند من بی آزار و وقت صرف کن بودند ، اما خودش دستور داد همه کتابهایش را بسوزانند چون میل نداشت کسانی نوشته های اورا بخوانند که دست بخون آلوده دارند ، خوشبختانه نوشته های من چندان دندان گیر نیستند کتابی هم درهیچ کتابخانه ای ندارم نامم د ردیف  هیچ از نویسندگان وشاعران ثبت نشده است ، حدا اکثر میگویند ،» بیچاره زن تنهایی دارد برای خود چرندیاتی مینویسد «!!!!  نه از خودیها هستم نه از ناخودیها !! در دنیای کوچکم که باندازه تنهایی پرندگان شماست اوقاتم را سپری میکنم تا موقع استراحت ابدی .
نه ترسی دارم ونه لرزی ونه چیزی را برای پنهان کردن دارم ونه طرفدار این حزبم ونه دیگری آزاد از هفت دولت پای براختر گذاشته ام .حال اگر این آزادی کوچک  درچهار دیواری اطاق کچی نیز مزاحمتی فراهم میکند  وخواب پرندگانرا بهم میزند خود بیخبرم !.
شب گذشته نمیه شب ناگهان صدای جیغ زنی وچند مرد را شنیدم وسپس یک اتومبیل ایستاد وصداها خاموش شدند ، درتاریکی چشمم را به سقف دوخته بودم ، این اولین باری بود که من اینگونه کشمکش های شبانه را میشنیدم ، چراغ را روشن کردم هوا داغ ، پنجره ها بسته کرکره پایین افتاده ، از ترس سایه های نامریی شب ، نمیدانم  این یکی در رسانه های ثبت خواهد شد؟ ! تابستان است هجوم مردم باینسوی سر زمین ویونان فقیر که نانشان را از همین توریستهای بیگانه میخورند باید درانتظا رهمه جور حادثه ای بود ،  اگر چه شب را نیز نتوانی در آرامش بسر بری وروز  از فرط ترافیک اتومبیلها درگرما باید ساعتها پشت چراغ قرمزها بایستی ودر سوپرها  میان صف های طولانی پیکرهای لخت وعریان خالکوبی شده وبد بورا تحمل کنی  .
سیل که ویران میشود از درختان وگلها وباغچه  نمیپرسد کدام میل دارید بیایید ، همهرا یکجا مانند ماسه های لب دریا  به همراه امواج با خود میبرد .
تنها امیدواریم این است که جنگی دیگر درنگیرد وآن سلطان که درسیبریه نشسته واین سلطان که درقطب نشسته هوس آتش بازی نکنند ، منظور شاهان وسلطانان اقتصادیند ، نمیدانم هوسهای اینها تا کجا میرود ؟ برای چه چیزی می جنگند؟ چه چیزی را میخواهند  به دست بیاورند ؟ اگر هزاران  دنیای دیگر در همه کرات آسمانی ساخته شود باز همین آش است وهمین کاسه  ، ایدولوژیها  ، اعتقادات ، خود بزرگ بینی ها ، برتری جوییها ، همچنان دروجود این حیوان دوپا ادامه خواهد یافت .پایان
24/07/2014 میلادی/.