پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۹۵

مردئ از پیران

به درستی نمیدانستم از کجا شروع کنم ، حالت یک هنرپیشه ای دراماتیک را داشتم که روی صحنه میبایست  ادای یک دلقک را دربیاورد ، برایم سخت بود ، بهر روی دل به دریا زدم اول آنرا درون دفتری نوشتم سپس امروز دیدم دفتر ورق خورده انگار شب گذشته کسی آنرا مورد بازدید قرارداده است ، من درخواب مشغول جدال با کابوس های گذشته ام بودم برای فراراز آنها هیچ راهی وجود ندارد .بین نوشتن وفکر کردن راهی دراز است میتوانی هرچقدر میل داری فکر کنی اما نمیتوانی همه افکار دورنت را روی صفحه به نمایش بگذاری ، امروز دنیای تفکر محدود شده است ، دنیای انسانها ورابطه هایشان بکلی از بین رفته است  احتیاج به یک هوای تازه داشتم ، من ترا در تمام لباسها مجسم کردم ازیک مامور معذور تا یک دون ژوان عیار  همه را دریک فرد خلاصه کردم  ترسی ندارم ، سالها میشود که آنرا  به دور انداخته ام   وسینه را سپر بلا ساخته ام ، امروز کتابها کم کم از روی طبقه خانه ها گم میشوند وسپس قلم ها گم میشود ودست آخر کاغذ نیز حکم خاویاررا پیدا میکند وباید در باغ زندگی به دنبال یک برگ زرد خشک شده گردید ویا یک تکه ذغال روی آن نوشت ( عشق) !!..
تو سی سال دیر آمدی ومن سی سال تند دویدم اگر میدانستم تو خواهی آمد دریک مرز توقف میکردم ،  پشت به سر زمینم کرده بودم همان کاری را که امروز گروه گروه انجام میدهند وتو خود یکی از آنها هستی ، من درب هارا به روی خود بستم ودیگر میل نداشتم نه چیزی ببینم ونه کلامی بشنوم ، تو درست از همان نقطه ای که من گریخته بودم آمدی ،  از کنار " آتشگاههای " سوخته وویران شده ، نه هیچ میل نداشتم به پشت سرم بنگرم ، اما تو مرا براسب رویاها نشاندی دری را به روی یک زندانی ، تنها دری را که رو به آسمان داشت  گشودی ومرا بر پشت راهوارت نشاندی  من نترسیدم ، حتی  از دروازه بان پیر نیز نترسیدم  به چشمانت خیره شدم ، چیزی درآنها دیده نمیشد  به دنبا ل گمشده ام بودم  هیچ اثری از آن گمشد درون آن چشمان بی ثبات نبود ، هیچ نگاهی از درون آن ترواش نمیکرد  در دشتهای گردش کردیم ، در رودخانه ها پاهایمان را شستیم ، از درختان میوه هارا چیدیم وخوردیم غیر ازآن میوه ممنوعه را . 
ما نتوانستیم در یک بهار زیبا ویا یک تابستان گرم بهم برسیم ، زمستان سردی میان ما نشسته بود  ، من از گردش ها برگشتم  تو به آوازت ادامه دادی ، با همه روی چمن ها رقصیدی ومن به تماشای تو نشستم ،قرار بود به زادگاه تو برویم ، قرار بود دوباره به آتشگاه سوخته ویرانشده برویم ومن خم شوم ودوباره سر تعظیم درمقابل اجدادم فرود آورم ، اما تو روی سنگ فرشها مشغول رقصیدن بودی ، همانند یک رقاصه ماهر روی صحنه ، من از رقص تو خوشم میامد ، وبه تماشا مینشستم ، آوازهایت کوتاه بودند وخیلی کم بمن میرسیدند ، فریادت اما مانند یک سیل خشمگین کوها را نیز به لرزه درمیاورد .
گمان بردم بچه بلهوسی هستی که بازی را شروع کردی وحال به برد وباخت آن میاندیشی ، اما مردی دلشاد بودی ،  گمان بردم برای هوس هایت آمده ای ، اما طعم عشق را چشیدی دیگر راه فرار برایت امکان نداشت ، نه برای هیچکدام از ما امکان گریز نبود .
تو به رقص خودت با دیگران ادامه دادی اما من دیگر تماشاچی نبودم ، پشت بتو کردم ورویم را به یک دشت خالی ،  یک صحرای بی انتها ، یک کویر  ، دوراز آتش ، دوراز وجود تو ، دوراز از آتشگاهها ، ودوراز آوای زنگوله ها گوسفندان وشیهه اسبان فراری ومادیانها ، دور  از کوچ های ایلیاتی .

من قرار بود تنبه شوم ، وتنبه شدم در پی یک خشونت  بال پروازم زخمی شد ، پاهایم زخمی شدند ، راهم را گم کرده بودم ، آسمان نیز تاریک  توام با رعد وبرق های وحشتناک بود ، به زیر درختی پناه بردم ،  سپس از دوردستها آوای شنیدم .پرواز کردم با بال  زخمی وپاهای خونین ، بسوی آن آواز شبانه .
ناگهان از خواب پریدم ، مردی در کوچه آوا زمیخواند ومن دراطاق تنهاییم  مانند همیشه به قصه رهگذری گوش فرا داده بودم .

چاره ای کو ؟ بهتر از دیوانگی 
بگسلد صد لنگر از دیوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خویش 
هیچ دیده ای کافر از دیوانگی 
درخراباتی که رنجوران روند
زود بستان ساغر دیوانگی 
بر پری بر آسمان همچون مسیح
گر ترا باشد پر از دیوانگی ..........: " مولاناشمس تبریزی"
پایان 
پنجشنبه /21/ 07/ 2016 میلادی /.

چهارشنبه، تیر ۳۰، ۱۳۹۵

تجسم رویاها

قبل از هر چیز از آن دوست ناشناسی که چنین لینک زیبایی را برای من فرستاد بی اندازه سپاسگذارم ، واگر اورا میدیدم  دست اورا میبوسیدم .
قریب چهل سال بود که اوار ندیده بودم ( فخری نیکزاد) تنها یکبار اورا برای چند دقیقه درخانه دوستی درلندن دیدم ، نوه دار شده بود واز آن زیبای سکر آوروآن چهره خیال انگیز دیگر خبری نبود ،  او سالهای سال سخن گوی شاعران بزرگ ما در برنامه های گوناگون هنر وادبیات ایران بود با آن چهره نجیب ، آن لبانی ک همهرا به شکفتی وا میداشت ودهانی شیرین وآن انبوه موها وچهره ای بس نجیب وزیبا وخواستنی ، میدانست عشاق او فراوانند اما بی اعتنا از کنارشا ن میگذشت درهر دوره ومیهمانی که برنامه او شروع میشد همه سراسیمه بطرف تلویزون هجوم میاوردند ، مردان آهی از سر حسرت میکشیدند وزنان با حسادتی وصف ناپذیر خودرا کنار میکشیدند ، من محو صدا ی او انتخاب اشعار اومیشدم واز دنیا بیرون میرفتم .
جناب حضرت گلپایگانی با هوس میخانه شان دیگر مجالی به دیگران نمیدادند ، همه جا بودند جناب شجریان را که خیلی جوان بود اما صدای طلاییش مانند آوای مرغان دلکش درگوش مینشست مرا درجایم میخکوب میکرد .
چهل بود  که دیگر برنامه زیبای را از او ندیده بودم ، وامروز درکنار نریمان واستاد شجریان برنامه ادب شعر وموسیقی را بنام ساقینامه اجرا میکرد موهای بلنداو در اطرافش ریخته بودند وچشمان خمار ولبان گوشت آلودش ودهانی که با هر کلام ترا به آسمانها میبرد . جوانان . شلوارهای پاچه گشاد و کسانیکه سر انجام یا در.... نه بهتر است وارد معقولات نشوم وخاطره ی راا تعریف کنم .
 روزی در باشگاه طوس متعلق به رادیو تلویزون ایران ومخصوص کارمندان  آن سازمان ،من با دوستی ناهار میخوردم آ ن دوست کارمند اداره هئرهای زیبا کشور وسکرتر مدیر عامل بود ، شادروان فریدون مشیری هم با آن لبخند همیشگی وچهره بشاش خود بما پیوست ، بانو فخری نیکزاد درسوی دیگر درکنار دوستی نشسته بود .وسرش پایین بود ، میدانستم که شاعر دل درگرو او دارد ومیدانستم که او جواب نه را دردهانش برای همه نگاه داشته است ، شاعر ما سختو شیفته وار قلم ودفتر را از جیبش بیرون کشید تا اشعاری برای آن دوچشمان مخمور وزیبا وآن دهان شیرین بسراید ، نمیدانم حس حسادت بود  ویا اینکه  دلم برای شاعر سوخت ناگهان گفتم :
آقای مشیری ، مژه هایش مصنوعی اند وشما چگونه برای چند موی اضافه میخواهید شعر بگویید ؟
نگاهی از سرخشم وتاثر برمن انداخت وگفت ؛ نمیتوانستی الان حال مرا نگیری ؟ واز سر میز برخاست ناهار نخورده از در سالن بیرون رفت .
من شرمنده بر جای خود نشستم ، دلم میخواست بلند شوم وبطرف فخری نیکزاد  بروم واورا درآغوش بکشم ، اما از این کار هم خودداری کردم ناهارا نیمه کاره گذاشتم با آن دوست خداحافظی کردم وبخانه برگشتم ، تمام مدت احسا س گناه وشرم مرا میازرد امروز روی صفحه تابلتم بارها صورت زیبای اورا بوسیدم وگفتم هرکجا هستی زنده وپایدار بمانی که معنی شعر راخوب میدانستی ودرهرکلام گویی این از دل وجان تو بر میخیزد وبگوش ما میرسد  ودر دل ما مینشیند . 
صمیمانه از آن دوست نادیده سپاسگذارم ولینک  آنرا برای کسانیکه میدانم عاشق این برنامه ها هستند میفرستم . با درود وسپاس فراوان . ثریا . چهارشنبه  /20/7/

و...خدا زن را آفرید

تمام دیروز را خواب بودم ، تمام روز خواب بودم ، دختر بیچاره ام نگران پشت درخانه ،  ومن خوا ب بودم ، چی شده ؟ هیچ خواب بودم ، اورفت ، دوباره خوابیدم ،  خوابی که گمان میکردم هیچگاه بیداری نخواهد داشت ، گاهی نقی از واتسآپ بلند میشد !! باران! باران ؟ نه خواب میدیدم ،  امروز صبح اولین خبری را که خواندم :

سوزاندن زن حامله جوانی را درافغانستان بجرم آتکه تیغ به تریاک نمیزده چون ویار داشته  اورا به قصد مرگ  کتک زدند وسپس درتنور او وفرزندنش را سوزاندند ، دوباره به خواب رفتم ،  بیدارشدم ،  آه جناب دونالد ترامپ سر انجام نماینده حزب جمهوریخواهان شد وهمسرش نوشته های بانوی اول  امریکارا مو به مو تقدیم ملت همیشه درصحنه انتخابات امریکا کرده بود یعنی سرقت ادبی !! 
مهم نیست ، کسیکه توانسته تا اینجاخودرا بکشاند روی این یکی را هم کچ میمالد .
در بریتانیای بزرگ وصاحب کما ل وسخن سنج وزادگاه شکسپیر هر روز تعداد با حجابهای زیا دمیشوند ومدارس اسلامی د رهر گوشه بچه های بدبخترا به مراسم نماز میبرند ، 
فرزندان عیسای مسیح نتوانستند سخنان پر برکت وحاوی معنی اورا درست برای بازماندگان تعریف کنند آنهارا تحریف کردند ؛ خون اورا درون جام طلا ونقره مینوشند و گوشت اورا با بهترین فر آورده های گندم در قاب طلا !! ودر خلوت به ( آن کار دیگر مشغولند) !او بر صلیبش جان داد اما گفت برخواهم گشت ودرمیان شما خواهم بود ، درکنار شما ، آیا برگشته وشمایل  پر زرق وبرق کاتبان و مردان خدایش را در لباسهای یراق دوزی شده از طلا وواتیکان را که انبار اسلحه ومواد مخدر است دیده یا میبیند؟ گمان نکنم ، او درسکوت و ملکوت آسمانی خودش غرق شده است .
تمام روز خوابیدم ، وخوابهای طلایی دوران گذشته را دیدم ، خوشحالم در زمانی به دنیا آمدم که جنکها پایان یافته بودند ودنیا داشت میرفت تا خودرا برای جنگهای آینده ارایش کند ، بیادم آمد چهار ماهه حامله بودم که درایتالیا به همراه دوستی به کلیسا رفتیم ، او کلام به کلام سخنان کشیش را برایم ترجمه میکرد یک کلیسای کهنه ، یک کشیش با رادای سفید ویک لیوان نقره ای وکمی نان فطیر ، دوست من کاتولیک واهل رم بود اما همسرش ایرانی واو خوب فارسی را فرا گفته بود .
نماز دعشاء ربانی تمام شد باو گفتم بیا برویم تا من این کشیش را ببینم وباو بگویم از دوران کودکی میل داشتم راهبه شوم !! او خندید و ما درپشت پرده کهنه ای به دیدار کشیش رفتیم واو هرچه را که من میگفتم برای کشیش تعریف میکرد ، کشیش چشمانش به چشمان من دوخته شده بود ، ناگهان اشکهایم فروریختند ، او مرا بوسید وگفت :
دخترم ، راهبه شدن کار شما ها نیست ، باید اول کاتولیک باشی ، باید دست از همه علائق دنیا بکشی ، به همه فامیل ودوستانت پشت وپا بزنی وسپس دوران سختی را طی کنی ، تو الان جنینی در شکم داری ومسئول او هستی ، میدانم که پسری خواهد بود از چهره زیبایت وچشمانت میخوانم که او پسری سلامت وخوب به دنیا خواهد آمد ، نه تو هیچگاه نمیتوانی راهبه شوی اما میتوانی کلمات ودستورات خدای مرا انجام دهی یعنی انسانی شریف باشی ، تنها یک انسان خوب .به همه کمک برسانی ، دشمانت را ببخشی ودوستانترا دوست بداری .
با هم از آن دیر متروک بیرون آمدیم درحالیکه جای دست اورا روی پیشانیم  صلیب کشیده بود داغ شده ومرا بشوق درآورده بود  احساس میکردم ، پس فرزند من پسر خواهد بود ومن صاحب مردی خواهم شد این منم که مرد را خواهم زایید وخداوند اول زن را آفرید .
از آن زمان سالهای میگذزد پسر من بزرگ شده مردی با کمال وصاحب اندیشه های بزرگ وفراخ روزی که اورا به دبستان میگذاشتم باو گفتم "  فرزندم هرکاره ای که شدی حتی اگر قصاب هم شدی قصاب مهربان وانسانی خوب باش " مهم نیست چه کاره خواهی بود مهم اینست که چگونه زندگی خواهی کرد !.
امروز دردهای اورا ، رنجاهایش را از اینهمه بیعدالتی ها   میبینم  ، او درمقابل همه سختی ها ورنجها سکوت کرد وسلامت از جهنم واز آتش بیرون آمد شاید دعای خیر همان کشیش پیر بود ، 
تمام روز خوابیدم بیا دندارم چگونه ناهار خوردم وچی خوردم ، امروز صبح هم گمان نمیکردم که بتوانم بیدار شوم ، اما میبایست برمیخاستم ، بچه ها نگران میشوند ، در جایی خواندم که لاشه های پیر شده واز میدان  شهرت رانده شده در لوس آنجلس یکصدا طرفدار همجنس بازان شده اند ! من مشکلی با آنها ندارم  مردانرا میفهمم ، اما زنان؟؟؟؟؟ شاید از این راه میخواهند برابری خودرا با مردان ثابت کنند ، نه ! ابدا با آنها همصدا نخواهم بود . من یک زن هستم ، یک مادر، یک مادر بزرگ ، هوسهارا را سالهاست  به دریا انداخته ام ، چگونه میتوانم با آنها آواز بخوانم ؟ وخداوند زن را آفرید ، مرد را آفرید و به آنها برکت داد تا فرزندانی ونسلی را ازخود باقی بگذارند نه کثافت را .پایان /.
چهارشنبه / 20/7/2016 میلادی .
ساعت نه وچهل وچهار دقیقه صبح !! 


سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۵

چگونه ما خواهیم مرد

سا لها پیش کتابی خواندم ( بنام چگونه نیمی از مردم دنیا میمیرند) نوشته سوزان جرج ویا جرج سوزان هرچه بود نام مستعاری بود برای نویسنده کتاب ، هنوز هم آنرا دارم .
مربوط بود به سالهای خیلی دور دوران جنگ ویتنام ، وغیره وگرسنگی بی حدی وکه دنیار فرا خواهد گرفت ، امروز باید بنویسم  »چگونه ما خواهمیم مرد « 
با این آب ، این هوا وواین غذاهای پس مانده کارخانه های تولیدی وبسته  بندی بندی شده در اشکال مختلف وارسال آنها به این سرزمین ، خوشبختانه هنوز افراد محلی  به همان غداهای قدیمی خود دو دستی چسپیده اند وهمان نان وشراب وچورسیو وپنیر برایشان از همه چیز بهتر است ،  من چندان خوش خوراک نیستم ، تعصبی هم روی مواد غذایی ندارم اما هر روز در خیابان چشمم به آدمهایی میافند که مانند بادکنک غل میخورند همه چاق ورم کرده باد کرد ه واین بیماری شا مل خود منهم شده است باکمال تاسف !  حال اگر به غذاهای مخصوص خود اکتفا نمیکردم وورزشم را ادامه نمیدادم  لابد الان دروزن یکصد کیلو میبایست با پشه مالاریا بوکس بازی کنم ! نه قاضیم ونه نقاد ، تنها میل دارم به بعضی از حقایق اشاره کنم ، واینجاست  که جهان دوقطبی ودو طبقه  را میبینم ، خیلی میل داشتم مانند روزهای گذشته از عشق وشعر واشنایی بنویسم اما اینها دیگر درمقابل کشتار وفریب ودیکتاتوریها کهنه شده است باید نوشت "
با نهایت خوشحالی وسرور اطلاع میدهم که درقلان شهر هزاران نفر خود کشی شدند !!! یا فلان روزنامه نگاری که نفهمیده عکس فلان ریاست جمهموررا بعنوان .... بعضی از چیز ها چاپ کرده ناگهان به تیر غیب گرفتا رآمد ،  اینها اخبار روز هستند و...اما 
واما امروز نگاهی به تکه نانی که دردستم بود انداختم نان باندازه یک کف دست شده بود ، خشک وغیر قابل خوردن هنگامیکه آنرا درون توستر گذاشتم بقیه آب آنهم بخار شد وتبدیل به یک توپ غلغلی سفت وسخت گردید !! کره درون بشقابم آب شده بود مربا که چه عرض کنم مقدار زیادی ژله رنگی چسپیده بهم ،  قبل از آن هم باید یک قرص که این روزها مانند نمک میوه درتمام خانه ها دیده میشود ببلعیم تا این آشغالی را که بنام نان ویا شیر یا کوه بما میدهند  معده بدبخت ما آنرا هضم کند .
شیر های  روزانه از درون  شیشه ها  که هرصبح شیر فروش  کنار درخانه ات میگذاشت به درون یک کارتن مقوایی آلومینومی رفته وهنگامی درب آنرا باز کردی باید بیست وچهار ساعت آنرا تمام کنی چون آن کثافتی که به آن مخلوط کرده اند تا بماند آنرا مسموم میسازد .

نانهای تازه وبلندی که هرصبح زود از مغازه های  نانفروشی میخریدی حال تبدیل به یک سنگ ریره سف ویا چوبها یخ زده درازی شده اند که درون  فر آنرا داغ میکنند وهنگامیکه بخانه میرسی گویی یک تکه چوب یا خاک اره را داری میبلعی .
گوشت را جلوی رویت میگذاری ونگرانی که گوشت چه حیوانی ویا چه انسانی میباشد ؟ گوشت را به درون  سطل زباله پرتاب میکنی ، بهتر  است به همان قارچ بچسپم ، قارچ ؟ مدتهاست که دیگر خبری از قارچ های بزرگ وسفید در فروشگهانیست ، تازه اگرهم پیداشود خاک آلوده به سم آنهارا پرورش داد فرزندان حرامزاده مقدار زیادی سم میباشند ، درحال حاضر پیتزا با انواع پنیر های مانده درانبارها وروغن خوک  همه جارا احاطه کرده است ، هرفیلم یا سریال امریکایی را که میبینی جلوی بازیکنان ،پیتزا وکوکا کولا گذاشته اند !!
نه امروز گفته هایم چندان نظم شیرینی ندارند ، گرسنگی پنهان همهرا به عذاب آورده خوب میرویم برای بدن سازی و نوشیدن پروتینهای مصنوعی که بما عضله بدهند !!  آنچه که امروز بعنوان غدا عرضه میشود مقدار زیادی زباله از ریساکل شدن زبالهای قبلی است ، از زمانیکه فریزر به خانه ها راه  یافت شد دیگر ما روی غذای تازه را ندیدیم ،  هنوز داریم خوب زندگی میکنیم هنوز ادرارمان تصفیه شده درشیر های آب جریان دارد ! هنوز بیسکویتهای ساخته شده از مدفوع انسانی قفسه فروشگهارا پرکرده است ، اما خبری از شکلاتهای خوشمزه نیست ، خبری از دانه های خوشبوی قهوه نیست ، خبری از بوی نان تازه نیست درعوض سرمان به اخبار وناهنجاریهای اجتماعات  و توییتر ، فیس بوک ، وگوگل وسایر اسباب بازیها گرم است ، وهنوز خبری از جنگها ی بزرگ نیست ، سیب زمینی ها هم صنعتی شده اند وقسمت بندی ، نه دیگر خبری از زندگی نیست . حتی سیب زمینی های شیرینی که در روزگاران برده داری برده ها میخوردند دیگر خبری نیست اینها همه به سر سفره بزرگان برای روزهای مخصوص رفته است ،درعوض قفسه ها لبریز از مشروبات رنگارنگ ساخت کارخانه های الکل صنعتی است ودرعوض بجای باغچه های پر گل وعطر شبو بوی تعفن استفراغ شبانه مستان به مشام میخورد وزنان ومردانی که زنجیر سگهایشانرا به دست گرفته اند ورژه میروند ، مسابقه زیباترین سگ ، شکیل ترین سگ و...... بهتراست تمام کنم .پر دارم وراجی میکنم ./.

شما که مرا تلخ مینامید ، مگر خودتان چه کرده اید؟
نفس محکوم کردن ما با نفی کردن آغاز میشود 
شما به عبث جاروی خودرا برای روبیدن من باینسو آنسو 
میرانید 
شما  که میل دارید مرا از پیش چشمان خود دور سازید 
آیا شما خود هرگز وجود خارجی داشته اید ؟ 
تامن مجبور به روبیدن شما باشم ؟ 
پایان 
سه سنبه 19/7/ 2016 میلادی  /
ساعت 09/43 دقسقه صبح 

دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۹۵

نه ، به مرگ

در جوی زمان ، در خواب به تماشای تو میرویم 
سیمای روان ، با شبنم  افشان تو میشویم ، ........." سهرب سپهری " 
-------
 از خاک پدر وخانه مادر ،  از کوچه پس کوچه های شهر تاریک ، واز کنار دستهای پر هنر ، درآن هنگام که سر زمین ما بسوی خدا مرفت  ما درجادهه ای سبز زمان سرگردان شدیم .
ما تنها شدیم ، تنها ماندیم ، ودر پی آنیم  که پنهان بمانیم که مبادا شیطان ناگهان پس دیوار نگران اندیشه های ما شده وبیرون جهد ،
هر روز هزار بار مرگ رادر پشت سر ، درآیینه روبروی حمام وآینه اطاق میبینم ، هر روز بمن تردیکتر میشود ومن دورتر میروم ، خودرا میفریبم  وبه او نه میگویم " 
اینجا ، نه ، پس کجا ؟ قرار ما کجاست؟ 
نمیدانم ، اما هرجا که من خواستم ترا فرا میخوانم ، 
امروز من نمیدانم مخاطبان من چه کسانی هستند ؟ چهره های نامریی درپشت یک دیوار ، ایا دوستند ؟ یا دشمن ؟  من هرروز باید صفحه ایملهایم را نگاه کنم وبی آنکه آنهارا بخوانم همهرا پاک کنم ، تیتر آنها نامفهوم است ، گاهی شعری ، زمانی نوشته ای و هرازگاهی لطفی غیر طبیعی .
تنها شکر گذار آن هستم که توانستم چندین کتاب را بجای دلار وارز از ایران خارج کنم ، کتبی که دیگر هیچگاه چاپ نخواهند شد واگر هم چاپ شوند یک کپیه بی ارزش است ، ارتباطی با هیچ سر زمینی ندارم ، چون سایت لایت ندارم ، چندان از نداشتن آن غمگین نیستم بلکه گاهی شکر گذار میشوم ، به همین دلیل هر چه در سر زمینهای دیگر وبین هموطنان میگذرد من چند ماه بعد باخبر میشوم ، مگر اخبار وحشتناکی که از طریق رسانه های روز به دستم برسد . دیگر میلی به شنیدن آوای هیچ رادیوی ندارم وهیچ میلی به دیدار تصاویر امروزی درمن بیدار نمیشود ، من این آدمهای جدید را نمیشناسم ، تنها یک چیز را میدانم نسل امروز نسلی است بیدار وروشن وباهوش ،این مایه امیدواری است  نه برای سر زمین بلازده من بلکه برای همه جهان ، 
کار من خستگی است ، میلی به دیدار هیچکس ندارم ، همه جای دنیارا دیده ام ، همه چیز را لمس کرده ام بوهای خوب وبد را نیز به مشامم هدیه داده ام ، میلی به سفر ندارم ، تنها خوشی من زمانی است که قلم دردست دارم ومینویسم ، مینویسم خودم نمیدانم برای کی وچی ؟ اما میل به نوشتن مانند یک شراب سکر آورمرا شاد میکند سرشا راز انرژی میشوم ، سرودن شعر کار من نیست قبل از من شاعران سرودند وهرچه بود گفتند ورفتند ، گاهی چیزکی از دستم میلغزد نمیدانم نامش را چه بگذارم ؟ در گدشته زیاد میسرودم اما امروز دیگر حالم را بهم میزند ، همه شاعر شده اند ، نمیدانم این خط وزبان باقی خواهد ماند ؟ ویا مانند کودکان نیمه جان سرزمین عراق تنها به خطوط ( حمورایی ) بصورت یک نقاشی مینگرند به همانگونه که امروز خط میخی دوران هخامنشی در موزه ها بعنوان یک اثر !! به نمایش گذاشته شده است ،  وآیا ( ایران ) میماند یا تنها ایرانستانی با قبایل مختلف در یک بیابان برهوت روی نقشه جغرافیای جهان خود نمایی میکند ؟! درحال حاضر همه درکتابخانه هایشان مجموع هایی از آثار ایرانی از نوشته ها واشعار شاعران ونقاشیها  رادارند . 
مردمان ما زیر نام جعلی یک حکومت / جمهوری/ اسلامی/ که هیچکدام بهم ربطی ندارند ، خوشحالند ، با اتومبیلهای آخرین مدلشان ، با کیف های ومدلهایی که دربنگلادش وتایلند به دست هزاران برده قربانی دوخته شده ومارکی بر آن به نمایش گذاشته شده وروسری های هندی وپاکستانی وچادر های عبایی ساخت عراق عرب خوشحالند ، چرا که نه ؟! این سهم آنهاست از انقلاب پرشکوه وبهار آزادی که پدرانشان ومادرانشان به آنها هدیه دادند !.
من چه بنویسم ، از کجا ؟ مخاطبان من چه کسانی هستند ؟! /

همچنان خواهم راند ، همچنان خواهم خواند ،
دور باید شد ، دور ، 
مرد آن  شهر اساطیر را نداشت 
زن  آن شهر ، به سر شاری یک خوشه انگور نبود »« پایان /
دوشنبه 18/7/

کودتا ها !

من چندان اهل سیاست نیستم وکمتر گرد آن میکردم، سیاست درس دارد ، دوره دارد وباید سیاسی باشی ودرس آنراخوانده باشی تا بتوانی اظهار نظر کنی ، بعلاوه گاهی نباید درمورد بعضی از اشخاص حرف زد ویا نامشانرا برد ( فورا ترا به بیداگاه میکشند)  روز گذشته دخترم از من پرسید :
چرا اینهمه برای نیس ومردم آن همه اشک میریزند اما بچه های سوریه وعراق وغیره را نادیده میگیرند ؟
در جوابش گفتم " آنجا جنگ است  واین جا در نیس یک جنایت بود ،  بعلاوه  ما دراین سوی آبها هستیم واین سورا مبینیم ، از آنجا تنها میشنویم ، دو سر زمین برای منافع خود  خاور میانه را به آتش کشیده اند وتوله هایی را که بر سر کار گذاشته اند هرکدام لج بازتر از یک بچه لوس میباشند  ،  
وامروز خودم بیاد  » ترکیه« وکودتای بی ثمر آن افتادم " یک خمینی دیگر در تبعید نشسته ومردمرا تحریک میکند ، اما ارتش ایستاد ،  ارتشی که دردنیا در رده هشتم قرار دارد درمقابل کودتاچیان ایستاد فریب گل میخک را نخورد ! ارتش ایران سومین ارتش پرقدرت دنیا بود اما فورا پاهایشرا ا زهم باز کرد وگل میخک را برسینه نشاند وجای تیر را معلوم ساخت ، من علاقه ای به جناب اردوخان ندارم ومیلی هم ندارم وارد دنیا کثیف سیاست شوم اینجا ایستادگی بعضی از مردم وارتش برایم جالب است . تازه پی بردم که ( این فیس تایم چه معجزه ها میکند ومن همچنان آنرا بیکار گذاشته ام ) چون اردوغان از فیس تایم توانست با ملتش درتماس باشد !!!
شب گذشته برنامه وکلیپ تازه ای از آخرین برگی را که سرکارخانم گوگوش رو کردند دیدم ( ترانه بهشت ) که به همجنس بازان تعلق داشت ، همه استخونداران ودست اندر کاران یکصدا هورا کشیدن وآفرین گفتند ! بقیه اش بمن مربوط نیست اما هنر خانم گوگوش وایستاد گیش درمقابل هر وسوسه وهر سخنی برایم جالب است نسل سوم است که دارد صدای اورا میشنود واو میداند که درکجا چکار بکند .وحتما نسل چهارم هم با او همراه خواهد شد . او دریک مرز بی تفاوتی ایستاده است قبلا اوروی صحنه میگریست اما امروز گریه هم نمیکند او زنی خوشبخت است ومن فکر میکنم  زمانیکه فردی خوشبخت نگاهش به جنبه های  وحشتانک یک اجتماع میافتد  وچشم دیدن جنبه های خوب را ندارد باید عکس العملی نشان دهد ، او در هر زمینه ای نشان داد که موفق است وشانس هم با او یاری میکرد ،  اگر کسی را دیگر به دردش نمیخورد دور میانداخت ، زندگی نامه اش نشان میدهد که این زن سالهای  سال بر ای بقاء خویش تلاش کرد وایستاد وهنوز هم میایستد ، چرا ما باید به جنبه های بد او بنگریم ، شاید در واقع او هم مانند بسیاری از زنان با بیماریها ومشگلاتی  دست بگریبان باشد ، همه چیز را نمیتوان از ظاهر قضاوت کرد ، او آخرین برگ برنده خودرا بر زمین انداخت با اطمینان اینکه  سر انجام برنده اوخواهد بود .
هیچکس نمیتواند به اثری که او بجای میگذارد ایرادی بگیرد چرا که ممکن است  چیزی بگوید که عده بیشماری را مورد اهانت قرار دهد .
بهر روی این دنیای امروز ماست وبقول مادرجان مرحومم » هرکه دانست ، توانست « حال من دراین  گوشه بنشینم واراجیفی را از سر بیکاری سر هم بکنم ، بی هیچ هوس ویا امیدی که روزی آنها به دردکسی خواهد خورد ، شاید روزی آنها هما مانند ( خاطرات آن فرانک!) از زیر خروارها خاک بیرون آمدندوکسی که بتواندزبان مرا بفهمد آنهارا بخواند واگر توفیقی داشته باشد وکسی بجای مانده باشد تبلیغاتی انجام دهد درآن زمان دیگر من نیستم برایم هم مهم نیست که کجای دنیا ودرکنار چه کسانی ایستاده باشم .
آنچهرا که مربوط بخودم میباشد از هزار صافی رد کرده ام   وبقیه را به دست آتش سپردم ، تاریخ یک سر زمین را ، وسرگذشت یک همشهری را !چون آدمهای گذشته یا رفته اندیا پیر شده اند ، شکل زندگیها عوض شده مردم حوصله خواندن مقاله های بلند را ندارند همه چیز باید سریع اتفاق بیفتد : خوب آخرش چی میشه ؟ همه به آخر نگاه میکنند بعضی ها شروع را هم نمیبیند ویا میل ندارند ببیند /
دنیای غریبی است عزیزم ، دنیایی که من تازه آنرا شناخته ام درحالیکه همیشه همین بود وهست واگر بمب اتمی بگذارد باز همین خواهد بود تنها زمان ومکان عوض میشود ومردم جدیدی خواهند آمد ، بشر اسیر زمان ومکان است . 
با سپاس از همه شما خوانندگان عزیزی که هر صبح جای پاهایتانرا میبینم . درودم را بپذیرید /.
" گر برکنم  دل زتو و بردارم  از تو مهر "
" آن مهر  بر که افکنم وآن دل کجا برم "      کمال خجندی
پایان /
18/7/2016 میلادی / ساعت 05 /07" دقیقه صبح رو دوشنبه .