یکشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۵

دادگاه وجدان

نمیدانم نامش را باید گذاشت بیدادگاه وجدان ، چون وجدان دادگاهی ندارد، خیلی کم انسانها به قوانین وجدانشان عمل میکنند .
در ساختمان روحی  بعضی ازاشخاص خواص مخصوصی بکار رفته است /
هوا تازه داشت کمی خنک میشد وتاره میخواستم پس از یک سلسله بیداری بخوابم ، اتومبیل همسایه ایستاد با موریک بلند وسپس این موزیک تا داخل خانه اش نیز رفت ، امروز یکشنبه است واو تمام روز را میتواند بخوابد بطور قطع یک توریست تازه واره است که خیال میکند چون به تعطیلات آمده  همه باید گرد او بگردند وتابع قانون او باشند !!!در حالیکه نمیداند دراینجا قوانینی حاکم است بنام قانون سیفون ، یعنی تا ساعت هفت صبح کسی حق ندارد سیفون توالت خانه اش را بکشد .
معهاذا من بخوبی تضاد هارا میبینم ، اینجا خانه من نیست ، هم عینی وهم مخفی . خانه دیگری است ، سر زمین  دیگران است ، قانون تنها شامل حال من مهاجر میشود .
»باید قهوه ام را  بنوشم تا چشمانم باز شوند !!! «
در محکمه ودادگاه وجدانم  داشتم خودرا محاکمه میکردم ، بلی ، دادستان گفت بخاطر همه اشتباهاتی که مرتکب شده ای محکوم به زندان ابد با اعمال شاقه هستی وپرونده را بست .
وارد سالن گذشته شدم ، چیز زیادی را بخاطر نمیاورم ویا میل ندارم بخاطر بیاورم ، حتی نام خیابانهارا نیز از یاد برده ام ، دوران گودکیم بیشتر بیادم مانده تا جوانی ونیمه سالی ! من همیشه به اشتباهاتم اعتراف کرده ام ، اما آنقدر زیادند که دیگر از حد اعتراف هم گذشته است ،  اصلا آمدن وزاده شدن من باین دنیا خود یک اشتباه بزرگ بود ، من درآغاز میل داشتم از یک راه ویک روش وجدانی عبور کنم ، اما درهر قدمی تنه ای خوردم ، آهای یابو،،، این راه تونیست نمیتوانی حرکت کنی ، چشم بجاده ها دوختم ، تنها الاغهای باربر را میدیدم که بیزبان دارند صد ها کیلو باررا حمل میکنند وهر از گاهی خرکچی با سیخی به ران آنها میفهماند که باید سرشان را پایین بیاندازندن تا جاده را گم نکنند . 
در آنسوی جاده ، آدمهای گنده را میدیدم که بر گرده آدمهای کوچکتر سوارند ، وآن بیچاره زیر آنهمه بار دارد نفس نفس میزند اما باید آن باررا بمنزلگه مقصود برساند ، مقصد کجا بود ؟ منزل کجاست ؟ حماقت خانه ها، مکتب ها ، احزاب ، معابد ، وخشونتی که همه مارا اسیر کرده است . 
چشمانمرا بستم بلکه بخوابم ، رفتم به کوچه های خاطره ، همه جا تاریک بود ، کوچه ها نیز ویران شده بودند واز خیابانهای اثری بجای نمانده بود ، شهرها تاریک ، غم انگیر ، بر گشتم ، نه چیزی بنظرم اشنا نبود ، هیچ چیز .تنها درپشت سرم سایه هایی مرا احاطه کرده بودند ، ومن از سایه ها داشتم فرار میکردم ، من هنوز تصمیم دارم که دراین باره داوری نکنم واتهام خودمرا پس بگیرم ، اما پرونده بسته شد ، بقول فروغ فرخزداد اشتباهات من چی بودند ؟ غیر از مهربانیهای زیاد ! هر دو ما راهمانرا عوضی طی کردیم ، او محکوم بمرگ شد و من محکوم به حبس ابد با اعمال شاقه ، بزرگترین غرور من این بود که توانستم ( آزادیم) را به دست بیاورم ، این آزادی به چه دردمن خورد گاهی قفس جای بهتری است .برای اجتماع حضور من بسیار سنگین بود ،  من برای بیشتر اصول اخلاقی احترامی غیر قابل وصف قائل بودم ، در حالیکه اخلاقی درمیان نبود ، اما من از حد خود گذشتم میل داشتم پای به قلمرو ایده آلها بگذارم ، هی ، بیدار شو ، هنوز خوابی ؟ !
چشمانم میسوزند ، خواب درسرم شکسته به حضور اولین مرد واولین عشقم درزندگیم میاندشم ، شخصیت محکمی نداشت ، اصلا شخصیت نداشت تا محکم باشد یا بیقواره ، او شخصیت خودرا از راه دیگری کسب کرد دریک دنیای مجازی . بیا د دومین عشق زندگیم ومرد خانواده افتادم ، او درپشت یک چهره زیبا وقامت کشیده وانبوهی از حسابهای بانکی برای خود یک شخصیت کاذب کسب کرده بود ، هردو میل داشتند مرا ودار به تعظیم کنند ، من سرکشی میکردم  درآن زمانها با طبیعت  بند پرواز خود سر تا اسمان میساییدم ، هیچ چیزمانع پرواز افکارم تمیشد ،  همه بزرگ وبا شکوه بودند غیر از هنگامیکه شکست میخوردم ، اما اعتراف نمیگردم که شکست خورده ام . این شگفتی توام با روشن بینی ذهنی من در تاریک خانه ها با هم درتضاد بودند ، من آزادیم را دوست داشتم ، اما اجتماع قید وشرط هایی داشت ، قوانینی داشت ، مانند همین قانون ( سیفون توالتها) در سر یک ساعت باید کشیده شوند !!!
اشتباهات من از هنگامی شروع شد که سر درون کتب بردم ، اولین کتاب دروازه جهنم ویا آشویتس بود در آنجا بیرحمی انسانهارا دیدم ، سپس به پاورقی رونامه ها رسیدم  ، آنهارا رها کردم رفتم به طرف کتب فلاسفه بزرگ ،( الان همه روبرویم  با قامت بلند ایستاده اند ) آن غولهای بزرگ ، شیلر ، گوته ، نیچه ، اما اینها درسر زمین خودشان جنگ داشتند ومعلم اخلاق بودند ، نه در خاورمیانه وبین مردم جهان سوم که هنوز باید با پای راست  یا چپ وارد مستراح شوند ونمیدانند سیفون یعنی چه !!  بلی اشتباهات من از اینجا شروع شد .
اگر درهمان مکتب خانه نشسته بودم وچادرم را محکم روی صورتم میکشیدم تا آفتاب ومهتاب روی ماه مرا نبیند ، وبه عقد یک حاجی آقا درمیامدم ، ومیگذاشتم بهجت خانم بند انداز مرا برای شب عروسی تمیز کند ، آیا بهتر نبود ؟ نه ، واقعا بنظر شما بهتر نبود؟/.
ثریا /اسپانیا / یکشنبه .
17/7/2016 میلادی/ ساعت 06/43 دقیقه صبح !!!.

شنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۵

تیغ دوسره

مرگ ، درب را کوبید ، 
زیر نور ماه ، دز نوربرق فش فشه ها وترقه ها
پرسید که ، آیا کسی هست ؟
هیچکس جوابی نداد سر ها همه به آسمان بود 
مرگ ، همچنان درو کرد ورفت 
-----
در این فکرم که این تیز جانگداز چرا برسینه وجیهه الملوک خانم ها  ننشست وچرا بر سینه  نسل بازمانده اش  ویا برسینه کسانی که بقیه را کشته اند ؟ این تیر جانگداز چرا بر قلب کودکی نشست که هنوز حتی راه رفتن را نمیدانست ؟ حتی گناهرا حس نکرده بود ، این تیرهای جانسوز چرا درآنسوی جهان بر چشمان وسینه های آدمکشان ودزدان نمینشیند ؟

رها کن  گلایه را ، هیچ عددالتی دردنیا نیست ، نه آنکه سینه ترا مجروح کرد ونه آنکه خانه ترا ویران ساخت ،  در سر زمین که بتو تعلق ندارد ، ویلانی  ، میگردی، بهشت گمشده تو دیگر پیدا نخواهد شد ، دیروز گذشت ، فردا بدتر خواهد بود امروز؟ امروز را باید به سوگ کدام انسانی دیگر نشست ؟ .
آه.... فراموش کن آن نقشهای رنگین را که با هزاران برق گوناگون بر سینه ات نشست ، دراین شهر گمشده که هنوز مرگ راهش را پیدا نکرده است  بامید فردا دستت را بالا ببر !
کدام فردا؟ 
سایه شوم  آدمخواران همچنان برهمه جا گسترده است ، افتخارات آنها با دوستی ونشستن با دشمنان توست ، رها کن ، همه چیز را وهمه جارا 
آفتاب بر آنسوی شیشه ها  نشست ومانند هر روز خورشید دامنه خودرا پهن کرد وابدا نپرسید که شب گذشته وچند هفته پیش چه اتفاقی افتاده است ؟ نپرسید چرا گریانی ؟ او قانون خودرا حفظ کرده وادامه میدهد ، تو ناگهان پیر شدی ،  خرد شد ی،  از گرانی این بارهای سنگین ،  دهانت به روی هر آوازی بسته شد ، موهایت دریک نفس به رنگ برف شد ،  تکیه داد ی از هراس به یک دیوار ویرانه ،  دیواری که نه صدا داشت ونه کلام ، 
تو آمدی تا بدین امید دراین شهر گمشده ، پنجره هارا باز کنی وهوای تازه ای به ریه هایت بفرستی ، آمده بود ی که جان وگوش تو از تمام پیام های وحشتناک درامان باشد ، دردها جرعه جرعه درکامت ریختند .اینک ای مسافر خسته ، به کدام سو میروی ؟ 
ای سال خورده مادر دیگران ، یا دیر به دنیا آمدی ویا خیلی وزود .
دریا همچنان بر روی امواج خود میلغزد ودر آنسوی مرزها خونهارا نیز میشوید ، همه چیز پاک شد صحنه خالی از نمایش حال باید درانتظار نمایشی دیگر نشست تا آقایان باسن های بزرگشانرا از روی صندلیها تکان دهند وتصمیم بگیرند که این دیو را چگونه دوباره به درون شیشه بفرستند ، دیوی که با دست خود باو جان دادند واورا تغذیه کردند ، حال مانند همان حیوانی که درافسانه هاست سینه ای مادر میجود وکم کم گوشت اورا نیز خواهد خورد .پایان 
شنبه /16/7/2016 میلادی  ساعت8/ 20/  دقیقه صبح .

جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۹۵

نیاز

» فرخی یزدی «

شب چو دربستم ومست از می نابش کردم 
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم 
دیدی آن ترک خطا دشمن جان بود مرا 
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم 

شرح ماتم پروانه چو گفتم با شمع 
 آتشی در دلش افکندم وآبش کردم 
غرق خون بود  و نمیمردزحسرت فرها د
خواندم افسانه شیرین وبخوابش کردم 
زندگی کردن من مردن تدریجی بود 
 آنچه جان کند تنم ، عمر خطابش کردم 
----------
این یک شاهکار شعر فارسی است از شادروان فرخی یزدی روزنامه نگار وشاعر دوران مشروطیت واین اشعار همیشه زمزمه گوی دل من است .امشب گریستم ، خیلی هم گریستم مانند همه شبها ، اما امشب بیشتر ، بخاطر آنکه دیدم دنیای ما به چه صورت زشت ووحشتانکی درآمده است وعده ای چه بیعار وبیمار از کنار همه حوادث میگذرند .امشب بسیاری از خانواده های شهر "نیس" فرانسه داغدار ویا عزا دارند  ، ومردم سرگرم اخبار دیگری ، تازه از زیر بار مرگ آن یکی کمر راست کرده بودم وچه خوب شد رفت ونماند تا گند این دنیارا ببیند .

آه ، محبوب من ، امشب هوای ترا کرده ام ایکاش بودی درکنارم بودی ومن افسانه شیرین را برایت میخواندم وایکاش میشد تا درآغوش تو میمردم ، در آغوش پر بهای تو  ، درآغوشی که فرسنکها از من دوراست ، درآغوشی که دیگری را دربر گرفته ، مهم نیست من جای خودم را دارم ، درآغوشی  که من با همه اندوهم آنرا دوست میدارم . 
تو نیز چومن باش ، با من باش واز پرهیز بگریز، مرا ازخویش پر کن سخت غمگینم .
مرا با طرح زیبای اندامت آشنا کن  از برق چشمان سپیدت روشنایی بمن بده ، ترا با همه اندوهم دوست میدارم ،  مرا بگذار تا مانند شمع درآغوش  تو ذوب شوم  ودرآغوش تو بمیرم ، درآغوشی که غم ها وماتم ها ازآن دورند ، امشب سخت بتو محتاجم ، مرا  از آتش فریادهای بی سخن خود پرکن ، مرا با من آشتی بده ،  من امشب سخت تشنه ام ، بیمارم  تو با من باش تا از آسیب درامان باشم .
شانه هایم فرو افتادند ، اینهارا برای چه کسی مینویسم ؟ من آن بر ستون بسته سیه بختم ، بازیچه دست بیداد زمان ، وهر روز غمی از نو به مبارکبادم میاید . 
شگفتا ، از این جهان ، شگفتا ازاین بیداد زمانه .
تنها شعر زنجیر فریاد من است ونوشتنهای بی ثمر .......
شب چو دربستم ومست از می نابش کردم 
ماه اگر حلقه به درکوفت جوابش کردم ..........خورشیدرا نیز جواب میکنم در تاریکی مینشینم . وبه سرنوشت دنیا وانسانها میاندشم ، عشق گم  ، سرود گم شد ، ترانه خشک شد ، عقلها سست شدند صدای ناقوسها بلند است که ندای مرگ را سر داده اند.
تو بمان ، اگر تو بمانی ، اگر من بمانم ، شاید دنیای بهتری را بسازیم  ، دنیایی که غیر از عشق ومهر وشادی چیز دیگری درآن نباشد . دنیایی که خدایان گم میشوند وخدای عشق حاکم است . تو بمان . پایان 
جمعه شب 15/7/2016 میلادی  / ثریا / اسپانیا /.

عزاى عمومى

مادر جنگ هستيم ، بايد اين را قبول كنيم ، از ساليكه  برجهاى دوقلو را زدند يعنى اعلام جنگ اما  اين بار جنگ وحشتناكتراز طاعون جلوى پايمان  هست ، قبلا آژير  ميكشيدند مردم به پناهگاههاميرفتند امروز اسلحه ها وتانكهـا وفشفشه هايشانرا براى جنگ بزرگترى نكاه داشته اند در عوض غلمان يا غللام بچه گان را براى كشتن مردم بيچاره ميفرستند ،
هنوز آقايان  گرد  ميز تصميم نگرفته اند كه " برجام " بماند يا بر " كام"  در نتيجه مردم بيگناه بچه هاى تازه از راه رسيده كودكانيكه تازه به راه افتاده اند مردمى كه  براى يك ساعت خوشى وتفريح ساده در خيابانها يا تاتر ها يا رستورانها رفته اند  مورد حمله قرار ميگيرند ، رعب ووحشت را در دل مردم انداخته  اند و معلوم هم نيست در پس پرده چها ميكذرد ،هركدام بنوبه ميايند حرفى ميزنند وميروند ، جواب اينهمه خون ريزى را چًه كسى ميدهد ؟! اين بار جنگ  بين اديان است دستى  آهنين آنرا هدايت ميكند ، دستى نا مريى كه سايه اش بر روى خاور ميانه پهن است اما  كسى آنرا نميبيند ، عميقا واز صميم قلب بامردم بيچاره فرانسه همدردم ، حال كم كم بايد با مردم  بيچاره ديگرى ، سر زمين  ديگرى همدرد شد ويا خود  مانند يك تكه ريگ به هوا رفت وقربانى شد ،آهاى ، عقاب بلند پرواز كه در حال حاضر مجهز به همه ألات وأدوات آدمكشى هستى ، از سر زمينها ميخواهى كه يا با تو باشند ويا بر تو اما دراين ميانه مردم بيگناه تقصيرى ندارند . 
جنگ را بپذيريد ، ألان  ديگر جبهه اى وجود ندارد جنگ در سر سفره شما ، در ميان يك تكه نان ويا يك بطرى آب پنهان است .
پايان يك روز وحشت 
جمعه ١٥/٧/٢٠١٦ ميلادى 

تروريستى!

حملات جديدى دوباره در فرانسه آنهم مردم بيگناه  وبچه هاى كوچك  را نشانه گرفت ، زورشان بسر گنده منده ها  نميرسد حمله هايشان  را باين شكل تنظيم ميكنند . 
خوب سرزمينى كه جناب أولاند  ه!!!! رياست جمهورى آنرا داشته باشد ، 
دنيايي،كه به دست  .  لزو ، همو ، غيره اداره شود بهتراز اين نميشود 
جنگ ، جنگ اقتصادى وتوريستى است  چرا تنها به رستورانها ، تاترها  ، كنسرتها  ، مجامع عمومى  ومردم بيگناه حمله ميكنند ؟ چرا بطرف اليزه ، باكينگهام وكاخ سفيد نميروند؟ منظور چيست ؟ معلوم است يك دنياى امنيتى كه درون خانهرا را هم كنترل  ميكنند  ، بايد جنكى در بكيرد حال سربازان سوگند خوره ه اسلام پيشقراولند ، كم كم نوبت تانگها ، موشكها و بمب ها هم خو اهد رسيد ،  در حال حاضر از نا رنجك ها استفاده ميشود تفنگهايى كه تنها مردم بيگناه واز همه جا بيخبر را نشانه ميروند . 
ما خر نيستيم ، كاه وعلف وجو هم نخورده ايم  كورن فولكس هم نميخوريم !!!!، 
بايد درانتظار طوفان نشست ،ًكشتى نوح هم ساخته شد از اين روزها به آب اند اخته ميشود ، پناهگاههاى  زير زمينى هم اكنون آماده اند ،براى بردن ( آقايان ونسل ميمونهاى تازه ) ، همه آثار با ارزش پنهانند انچه ما ميبنيم ، ( كپيه برابر اصل) است  . 
كشتيهاى بزرگ هم مانند يك شهر آماده بردن بزرگانى مانند كشتى تايتانيك كه داشت دزدهاى بريتانيايى را به امريكا ميبرد ،به همراه جواهرات و پولها وبانكداران ، از آن روز تا بخال بارها از روى آن فيلم ساخته اند. يك داستان آبكى اما اصل آن گم شده است ،
حال تايتانيكهاى مجهز ترى با انبار توپها ، موشكها و بمب ها ، بظاهر مسافرتى روى دريا ها وأقيانوسها روانند ، آفتابه دزدان هم دلشان خوش است كه يك قايق دارند ويك جت شخصى وچند عدد تفنگ ومقدارى كوكايين وانبار مشروبات ومهرويان شناگر !!!
باد در انتظار طوفان بود ، وما مانند برگهاى خشك درختان فرو ميريزيم ، ثريا / جمعه /

ويرانى

از جاى واز خواب پريدم ، مانند هر شب ، در اطاقى كه تنهايى مرا محفوظ ميكند ،اطاقى كه از بيم سايه هاى مشكوك شب ، بايد همه كركره هايش را وهمه درزهايشرا ببندم ، 
اولين سئوال  در ذهنم ايجاد شد ، ايران مگر بتو چه داده است كه چنين مغلوب آن ودر دفاع از آن خودرا ويران ميكنى ؟ 
ايران ، سر زمين اجدادت ، ترا تكه تكه كرد وتو تكه هاى خودرا بخارج انداختى تا دوباره بهم بچسپانى ، بتو چه كه دى رفت ، وفروردين آمد، بتو چه كه سبزه ها در آنجا جايشان ا به خرمن أتش دادند ، تو از چى دفاع ميكنى ، ازكجا ؟ از سرزمينى كه مردمش هستى ترا ، اندوخته ترا وآنچه كه كاشته بودى بردند وبه أتش كشيدند ،ترا أواره كردند ، كدام شب سر راحت بر زمين نهادى. ؟وكدام روز توانستى از دست عدوى خود در كوچه به راحتى راه بروى ؟ بتو چه ،.. 
بمردمش در اينسوى قاره نگاه كن ، عده اى بى تفاوت، عده اى چشم وچراغ شهرياران خود ، نه ، براى آنكه ايران ايران شود ومهد دلبران خيلى دير است  ، حد اقل براى تو ، 
با خود خواندم : 
آيا جز فريبى بيش نيست ؟ 
آنها هم همه خود فريبند 
حاصل اين سوختن ها چيست ؟
نميدانم ، برقى جست ويكدم زيستم 
آن قطره اشكى كز چشمانم فرو ريخت
قطره آبى از كوچه هاى شهر كوير بود

كوير هم بتو وفادار نماند ، 
فراموش كن ، بياد آنهمه نامردمى باش تا كينه در سينه  مهر را  بكشد و زمانى برسد كه شانه بالا اندازى وبگويى : بمن مربوط نيست ، ديار ديگران است .

سر زمينى كه بهترين خواننده اش مؤذن تروريستها شد ، بهترين شاعرش چوب تكفير را بر گذشته ها زد ومجيز گويى يك ملاى بيسواد شد ، بهترين نو يسنده وروزنامه نگارانش تنها انديشه هايشان در پى عشقهاى مجازى بوده وهست وكلمات عربى را آنچنان با افتخار از ته گلو غرغره ميكنند و سپس بيرون ميريزند  كه گويى ناف آنهارا با چاقوى  تيز عرب ها بريدند روشنفكرانشان  خودرا  به چخوف و ماياكوفسكى  فروختند ، 
 وهنوز با لاشه پوسيده وگنديده خود باين خود فروشيها افتخار ميكنند ، 
تو مگر ديوانه اى كه هرشب خواب را بر خود حرام ميكنى تا ببينى چه بر سر مردم وخود آن سر زمين أمده ، تو ديوانه اى بيش نيستى  كه دشمنى را با كه با كارد خونين بر بالاى سرت ايستاده ميبنى كه قلبت را بيرون كشيده اما هنوز دستهاى خون آلود او ا ميبوسى  ، بتو چه ؟!.... دنيايى فكر كن ، فرزند جهان باش ، 

اى صبح نو رسيده ، بخوان شعر تازه اى 
وآنگه گره از شب خفته باز كن 
اى آفتاب ، چهره بر افروز و گل بريز 
اى چنگ ، نغمه هاى ناخوانده ساز كن 

از امروز با خود بگو :
بتو چه !!!!!!ديدى كه آرامگاه مادرت را فروختند ، ديدى كه أرامگاه پدرت را ويران ساختند ، حال شمعى روشن كن و به كسى فكر كن كه هميشه همه جا با توست ، به عشق ،  پايان
جمعه ٢٥ تيرماه ١٣٩٥ برابر با ١٥/٧/٢٠١٦ ميلادى ،