از جاى واز خواب پريدم ، مانند هر شب ، در اطاقى كه تنهايى مرا محفوظ ميكند ،اطاقى كه از بيم سايه هاى مشكوك شب ، بايد همه كركره هايش را وهمه درزهايشرا ببندم ،
اولين سئوال در ذهنم ايجاد شد ، ايران مگر بتو چه داده است كه چنين مغلوب آن ودر دفاع از آن خودرا ويران ميكنى ؟
ايران ، سر زمين اجدادت ، ترا تكه تكه كرد وتو تكه هاى خودرا بخارج انداختى تا دوباره بهم بچسپانى ، بتو چه كه دى رفت ، وفروردين آمد، بتو چه كه سبزه ها در آنجا جايشان ا به خرمن أتش دادند ، تو از چى دفاع ميكنى ، ازكجا ؟ از سرزمينى كه مردمش هستى ترا ، اندوخته ترا وآنچه كه كاشته بودى بردند وبه أتش كشيدند ،ترا أواره كردند ، كدام شب سر راحت بر زمين نهادى. ؟وكدام روز توانستى از دست عدوى خود در كوچه به راحتى راه بروى ؟ بتو چه ،..
بمردمش در اينسوى قاره نگاه كن ، عده اى بى تفاوت، عده اى چشم وچراغ شهرياران خود ، نه ، براى آنكه ايران ايران شود ومهد دلبران خيلى دير است ، حد اقل براى تو ،
با خود خواندم :
آيا جز فريبى بيش نيست ؟
آنها هم همه خود فريبند
حاصل اين سوختن ها چيست ؟
نميدانم ، برقى جست ويكدم زيستم
آن قطره اشكى كز چشمانم فرو ريخت
قطره آبى از كوچه هاى شهر كوير بود
كوير هم بتو وفادار نماند ،
فراموش كن ، بياد آنهمه نامردمى باش تا كينه در سينه مهر را بكشد و زمانى برسد كه شانه بالا اندازى وبگويى : بمن مربوط نيست ، ديار ديگران است .
سر زمينى كه بهترين خواننده اش مؤذن تروريستها شد ، بهترين شاعرش چوب تكفير را بر گذشته ها زد ومجيز گويى يك ملاى بيسواد شد ، بهترين نو يسنده وروزنامه نگارانش تنها انديشه هايشان در پى عشقهاى مجازى بوده وهست وكلمات عربى را آنچنان با افتخار از ته گلو غرغره ميكنند و سپس بيرون ميريزند كه گويى ناف آنهارا با چاقوى تيز عرب ها بريدند روشنفكرانشان خودرا به چخوف و ماياكوفسكى فروختند ،
وهنوز با لاشه پوسيده وگنديده خود باين خود فروشيها افتخار ميكنند ،
تو مگر ديوانه اى كه هرشب خواب را بر خود حرام ميكنى تا ببينى چه بر سر مردم وخود آن سر زمين أمده ، تو ديوانه اى بيش نيستى كه دشمنى را با كه با كارد خونين بر بالاى سرت ايستاده ميبنى كه قلبت را بيرون كشيده اما هنوز دستهاى خون آلود او ا ميبوسى ، بتو چه ؟!.... دنيايى فكر كن ، فرزند جهان باش ،
اى صبح نو رسيده ، بخوان شعر تازه اى
وآنگه گره از شب خفته باز كن
اى آفتاب ، چهره بر افروز و گل بريز
اى چنگ ، نغمه هاى ناخوانده ساز كن
از امروز با خود بگو :
بتو چه !!!!!!ديدى كه آرامگاه مادرت را فروختند ، ديدى كه أرامگاه پدرت را ويران ساختند ، حال شمعى روشن كن و به كسى فكر كن كه هميشه همه جا با توست ، به عشق ، پايان
جمعه ٢٥ تيرماه ١٣٩٥ برابر با ١٥/٧/٢٠١٦ ميلادى ،