جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۹۵

ويرانى

از جاى واز خواب پريدم ، مانند هر شب ، در اطاقى كه تنهايى مرا محفوظ ميكند ،اطاقى كه از بيم سايه هاى مشكوك شب ، بايد همه كركره هايش را وهمه درزهايشرا ببندم ، 
اولين سئوال  در ذهنم ايجاد شد ، ايران مگر بتو چه داده است كه چنين مغلوب آن ودر دفاع از آن خودرا ويران ميكنى ؟ 
ايران ، سر زمين اجدادت ، ترا تكه تكه كرد وتو تكه هاى خودرا بخارج انداختى تا دوباره بهم بچسپانى ، بتو چه كه دى رفت ، وفروردين آمد، بتو چه كه سبزه ها در آنجا جايشان ا به خرمن أتش دادند ، تو از چى دفاع ميكنى ، ازكجا ؟ از سرزمينى كه مردمش هستى ترا ، اندوخته ترا وآنچه كه كاشته بودى بردند وبه أتش كشيدند ،ترا أواره كردند ، كدام شب سر راحت بر زمين نهادى. ؟وكدام روز توانستى از دست عدوى خود در كوچه به راحتى راه بروى ؟ بتو چه ،.. 
بمردمش در اينسوى قاره نگاه كن ، عده اى بى تفاوت، عده اى چشم وچراغ شهرياران خود ، نه ، براى آنكه ايران ايران شود ومهد دلبران خيلى دير است  ، حد اقل براى تو ، 
با خود خواندم : 
آيا جز فريبى بيش نيست ؟ 
آنها هم همه خود فريبند 
حاصل اين سوختن ها چيست ؟
نميدانم ، برقى جست ويكدم زيستم 
آن قطره اشكى كز چشمانم فرو ريخت
قطره آبى از كوچه هاى شهر كوير بود

كوير هم بتو وفادار نماند ، 
فراموش كن ، بياد آنهمه نامردمى باش تا كينه در سينه  مهر را  بكشد و زمانى برسد كه شانه بالا اندازى وبگويى : بمن مربوط نيست ، ديار ديگران است .

سر زمينى كه بهترين خواننده اش مؤذن تروريستها شد ، بهترين شاعرش چوب تكفير را بر گذشته ها زد ومجيز گويى يك ملاى بيسواد شد ، بهترين نو يسنده وروزنامه نگارانش تنها انديشه هايشان در پى عشقهاى مجازى بوده وهست وكلمات عربى را آنچنان با افتخار از ته گلو غرغره ميكنند و سپس بيرون ميريزند  كه گويى ناف آنهارا با چاقوى  تيز عرب ها بريدند روشنفكرانشان  خودرا  به چخوف و ماياكوفسكى  فروختند ، 
 وهنوز با لاشه پوسيده وگنديده خود باين خود فروشيها افتخار ميكنند ، 
تو مگر ديوانه اى كه هرشب خواب را بر خود حرام ميكنى تا ببينى چه بر سر مردم وخود آن سر زمين أمده ، تو ديوانه اى بيش نيستى  كه دشمنى را با كه با كارد خونين بر بالاى سرت ايستاده ميبنى كه قلبت را بيرون كشيده اما هنوز دستهاى خون آلود او ا ميبوسى  ، بتو چه ؟!.... دنيايى فكر كن ، فرزند جهان باش ، 

اى صبح نو رسيده ، بخوان شعر تازه اى 
وآنگه گره از شب خفته باز كن 
اى آفتاب ، چهره بر افروز و گل بريز 
اى چنگ ، نغمه هاى ناخوانده ساز كن 

از امروز با خود بگو :
بتو چه !!!!!!ديدى كه آرامگاه مادرت را فروختند ، ديدى كه أرامگاه پدرت را ويران ساختند ، حال شمعى روشن كن و به كسى فكر كن كه هميشه همه جا با توست ، به عشق ،  پايان
جمعه ٢٥ تيرماه ١٣٩٥ برابر با ١٥/٧/٢٠١٦ ميلادى ،