جمعه، تیر ۲۵، ۱۳۹۵

نیاز

» فرخی یزدی «

شب چو دربستم ومست از می نابش کردم 
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم 
دیدی آن ترک خطا دشمن جان بود مرا 
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم 

شرح ماتم پروانه چو گفتم با شمع 
 آتشی در دلش افکندم وآبش کردم 
غرق خون بود  و نمیمردزحسرت فرها د
خواندم افسانه شیرین وبخوابش کردم 
زندگی کردن من مردن تدریجی بود 
 آنچه جان کند تنم ، عمر خطابش کردم 
----------
این یک شاهکار شعر فارسی است از شادروان فرخی یزدی روزنامه نگار وشاعر دوران مشروطیت واین اشعار همیشه زمزمه گوی دل من است .امشب گریستم ، خیلی هم گریستم مانند همه شبها ، اما امشب بیشتر ، بخاطر آنکه دیدم دنیای ما به چه صورت زشت ووحشتانکی درآمده است وعده ای چه بیعار وبیمار از کنار همه حوادث میگذرند .امشب بسیاری از خانواده های شهر "نیس" فرانسه داغدار ویا عزا دارند  ، ومردم سرگرم اخبار دیگری ، تازه از زیر بار مرگ آن یکی کمر راست کرده بودم وچه خوب شد رفت ونماند تا گند این دنیارا ببیند .

آه ، محبوب من ، امشب هوای ترا کرده ام ایکاش بودی درکنارم بودی ومن افسانه شیرین را برایت میخواندم وایکاش میشد تا درآغوش تو میمردم ، در آغوش پر بهای تو  ، درآغوشی که فرسنکها از من دوراست ، درآغوشی که دیگری را دربر گرفته ، مهم نیست من جای خودم را دارم ، درآغوشی  که من با همه اندوهم آنرا دوست میدارم . 
تو نیز چومن باش ، با من باش واز پرهیز بگریز، مرا ازخویش پر کن سخت غمگینم .
مرا با طرح زیبای اندامت آشنا کن  از برق چشمان سپیدت روشنایی بمن بده ، ترا با همه اندوهم دوست میدارم ،  مرا بگذار تا مانند شمع درآغوش  تو ذوب شوم  ودرآغوش تو بمیرم ، درآغوشی که غم ها وماتم ها ازآن دورند ، امشب سخت بتو محتاجم ، مرا  از آتش فریادهای بی سخن خود پرکن ، مرا با من آشتی بده ،  من امشب سخت تشنه ام ، بیمارم  تو با من باش تا از آسیب درامان باشم .
شانه هایم فرو افتادند ، اینهارا برای چه کسی مینویسم ؟ من آن بر ستون بسته سیه بختم ، بازیچه دست بیداد زمان ، وهر روز غمی از نو به مبارکبادم میاید . 
شگفتا ، از این جهان ، شگفتا ازاین بیداد زمانه .
تنها شعر زنجیر فریاد من است ونوشتنهای بی ثمر .......
شب چو دربستم ومست از می نابش کردم 
ماه اگر حلقه به درکوفت جوابش کردم ..........خورشیدرا نیز جواب میکنم در تاریکی مینشینم . وبه سرنوشت دنیا وانسانها میاندشم ، عشق گم  ، سرود گم شد ، ترانه خشک شد ، عقلها سست شدند صدای ناقوسها بلند است که ندای مرگ را سر داده اند.
تو بمان ، اگر تو بمانی ، اگر من بمانم ، شاید دنیای بهتری را بسازیم  ، دنیایی که غیر از عشق ومهر وشادی چیز دیگری درآن نباشد . دنیایی که خدایان گم میشوند وخدای عشق حاکم است . تو بمان . پایان 
جمعه شب 15/7/2016 میلادی  / ثریا / اسپانیا /.

عزاى عمومى

مادر جنگ هستيم ، بايد اين را قبول كنيم ، از ساليكه  برجهاى دوقلو را زدند يعنى اعلام جنگ اما  اين بار جنگ وحشتناكتراز طاعون جلوى پايمان  هست ، قبلا آژير  ميكشيدند مردم به پناهگاههاميرفتند امروز اسلحه ها وتانكهـا وفشفشه هايشانرا براى جنگ بزرگترى نكاه داشته اند در عوض غلمان يا غللام بچه گان را براى كشتن مردم بيچاره ميفرستند ،
هنوز آقايان  گرد  ميز تصميم نگرفته اند كه " برجام " بماند يا بر " كام"  در نتيجه مردم بيگناه بچه هاى تازه از راه رسيده كودكانيكه تازه به راه افتاده اند مردمى كه  براى يك ساعت خوشى وتفريح ساده در خيابانها يا تاتر ها يا رستورانها رفته اند  مورد حمله قرار ميگيرند ، رعب ووحشت را در دل مردم انداخته  اند و معلوم هم نيست در پس پرده چها ميكذرد ،هركدام بنوبه ميايند حرفى ميزنند وميروند ، جواب اينهمه خون ريزى را چًه كسى ميدهد ؟! اين بار جنگ  بين اديان است دستى  آهنين آنرا هدايت ميكند ، دستى نا مريى كه سايه اش بر روى خاور ميانه پهن است اما  كسى آنرا نميبيند ، عميقا واز صميم قلب بامردم بيچاره فرانسه همدردم ، حال كم كم بايد با مردم  بيچاره ديگرى ، سر زمين  ديگرى همدرد شد ويا خود  مانند يك تكه ريگ به هوا رفت وقربانى شد ،آهاى ، عقاب بلند پرواز كه در حال حاضر مجهز به همه ألات وأدوات آدمكشى هستى ، از سر زمينها ميخواهى كه يا با تو باشند ويا بر تو اما دراين ميانه مردم بيگناه تقصيرى ندارند . 
جنگ را بپذيريد ، ألان  ديگر جبهه اى وجود ندارد جنگ در سر سفره شما ، در ميان يك تكه نان ويا يك بطرى آب پنهان است .
پايان يك روز وحشت 
جمعه ١٥/٧/٢٠١٦ ميلادى 

تروريستى!

حملات جديدى دوباره در فرانسه آنهم مردم بيگناه  وبچه هاى كوچك  را نشانه گرفت ، زورشان بسر گنده منده ها  نميرسد حمله هايشان  را باين شكل تنظيم ميكنند . 
خوب سرزمينى كه جناب أولاند  ه!!!! رياست جمهورى آنرا داشته باشد ، 
دنيايي،كه به دست  .  لزو ، همو ، غيره اداره شود بهتراز اين نميشود 
جنگ ، جنگ اقتصادى وتوريستى است  چرا تنها به رستورانها ، تاترها  ، كنسرتها  ، مجامع عمومى  ومردم بيگناه حمله ميكنند ؟ چرا بطرف اليزه ، باكينگهام وكاخ سفيد نميروند؟ منظور چيست ؟ معلوم است يك دنياى امنيتى كه درون خانهرا را هم كنترل  ميكنند  ، بايد جنكى در بكيرد حال سربازان سوگند خوره ه اسلام پيشقراولند ، كم كم نوبت تانگها ، موشكها و بمب ها هم خو اهد رسيد ،  در حال حاضر از نا رنجك ها استفاده ميشود تفنگهايى كه تنها مردم بيگناه واز همه جا بيخبر را نشانه ميروند . 
ما خر نيستيم ، كاه وعلف وجو هم نخورده ايم  كورن فولكس هم نميخوريم !!!!، 
بايد درانتظار طوفان نشست ،ًكشتى نوح هم ساخته شد از اين روزها به آب اند اخته ميشود ، پناهگاههاى  زير زمينى هم اكنون آماده اند ،براى بردن ( آقايان ونسل ميمونهاى تازه ) ، همه آثار با ارزش پنهانند انچه ما ميبنيم ، ( كپيه برابر اصل) است  . 
كشتيهاى بزرگ هم مانند يك شهر آماده بردن بزرگانى مانند كشتى تايتانيك كه داشت دزدهاى بريتانيايى را به امريكا ميبرد ،به همراه جواهرات و پولها وبانكداران ، از آن روز تا بخال بارها از روى آن فيلم ساخته اند. يك داستان آبكى اما اصل آن گم شده است ،
حال تايتانيكهاى مجهز ترى با انبار توپها ، موشكها و بمب ها ، بظاهر مسافرتى روى دريا ها وأقيانوسها روانند ، آفتابه دزدان هم دلشان خوش است كه يك قايق دارند ويك جت شخصى وچند عدد تفنگ ومقدارى كوكايين وانبار مشروبات ومهرويان شناگر !!!
باد در انتظار طوفان بود ، وما مانند برگهاى خشك درختان فرو ميريزيم ، ثريا / جمعه /

ويرانى

از جاى واز خواب پريدم ، مانند هر شب ، در اطاقى كه تنهايى مرا محفوظ ميكند ،اطاقى كه از بيم سايه هاى مشكوك شب ، بايد همه كركره هايش را وهمه درزهايشرا ببندم ، 
اولين سئوال  در ذهنم ايجاد شد ، ايران مگر بتو چه داده است كه چنين مغلوب آن ودر دفاع از آن خودرا ويران ميكنى ؟ 
ايران ، سر زمين اجدادت ، ترا تكه تكه كرد وتو تكه هاى خودرا بخارج انداختى تا دوباره بهم بچسپانى ، بتو چه كه دى رفت ، وفروردين آمد، بتو چه كه سبزه ها در آنجا جايشان ا به خرمن أتش دادند ، تو از چى دفاع ميكنى ، ازكجا ؟ از سرزمينى كه مردمش هستى ترا ، اندوخته ترا وآنچه كه كاشته بودى بردند وبه أتش كشيدند ،ترا أواره كردند ، كدام شب سر راحت بر زمين نهادى. ؟وكدام روز توانستى از دست عدوى خود در كوچه به راحتى راه بروى ؟ بتو چه ،.. 
بمردمش در اينسوى قاره نگاه كن ، عده اى بى تفاوت، عده اى چشم وچراغ شهرياران خود ، نه ، براى آنكه ايران ايران شود ومهد دلبران خيلى دير است  ، حد اقل براى تو ، 
با خود خواندم : 
آيا جز فريبى بيش نيست ؟ 
آنها هم همه خود فريبند 
حاصل اين سوختن ها چيست ؟
نميدانم ، برقى جست ويكدم زيستم 
آن قطره اشكى كز چشمانم فرو ريخت
قطره آبى از كوچه هاى شهر كوير بود

كوير هم بتو وفادار نماند ، 
فراموش كن ، بياد آنهمه نامردمى باش تا كينه در سينه  مهر را  بكشد و زمانى برسد كه شانه بالا اندازى وبگويى : بمن مربوط نيست ، ديار ديگران است .

سر زمينى كه بهترين خواننده اش مؤذن تروريستها شد ، بهترين شاعرش چوب تكفير را بر گذشته ها زد ومجيز گويى يك ملاى بيسواد شد ، بهترين نو يسنده وروزنامه نگارانش تنها انديشه هايشان در پى عشقهاى مجازى بوده وهست وكلمات عربى را آنچنان با افتخار از ته گلو غرغره ميكنند و سپس بيرون ميريزند  كه گويى ناف آنهارا با چاقوى  تيز عرب ها بريدند روشنفكرانشان  خودرا  به چخوف و ماياكوفسكى  فروختند ، 
 وهنوز با لاشه پوسيده وگنديده خود باين خود فروشيها افتخار ميكنند ، 
تو مگر ديوانه اى كه هرشب خواب را بر خود حرام ميكنى تا ببينى چه بر سر مردم وخود آن سر زمين أمده ، تو ديوانه اى بيش نيستى  كه دشمنى را با كه با كارد خونين بر بالاى سرت ايستاده ميبنى كه قلبت را بيرون كشيده اما هنوز دستهاى خون آلود او ا ميبوسى  ، بتو چه ؟!.... دنيايى فكر كن ، فرزند جهان باش ، 

اى صبح نو رسيده ، بخوان شعر تازه اى 
وآنگه گره از شب خفته باز كن 
اى آفتاب ، چهره بر افروز و گل بريز 
اى چنگ ، نغمه هاى ناخوانده ساز كن 

از امروز با خود بگو :
بتو چه !!!!!!ديدى كه آرامگاه مادرت را فروختند ، ديدى كه أرامگاه پدرت را ويران ساختند ، حال شمعى روشن كن و به كسى فكر كن كه هميشه همه جا با توست ، به عشق ،  پايان
جمعه ٢٥ تيرماه ١٣٩٥ برابر با ١٥/٧/٢٠١٦ ميلادى ،

پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۵

غنيمت جنگى

از فرمايشات رهبر بزرگ اسلامى ،ًكه فرموده اند ،:
ايران غنيمت جنگى اسلام است ، با كدام  جنگها؟ جاده را شاعران متعهد ، نويسندگان  دستمزد بكير  وآدم هاى  قرضى از فلسطين  ،واعراب جنوب كشور مانند خوزستان  كه خودرا عرب ميدانند نه ايرانى وتوده مردم بيخرد  برايتان صاف كردند  البته غنيمتهارا هم بردند ، امروز دختران وپسران در سايتها با غرور ميفرمايند كه ما فرزندان انقلابيم ، 
بلى اتقلاب  خوب است ، باغ را بيل ميزنند علفهاى هرزه كه در زير خاك بودند  بيرون ميايند ، رشد ميكنند خانه اجاره اى  ايشان مبدل به چند خانه ميشود مهم نيست اگر چند بچه وجوانر ا نيز از دست بدهند مهم اين است كه از سوراخها بيرون أمده اند  ودر قلب امپرياليسم  جهانخوار نشسته وافاضه  ميفرمايند ، وهرروز   اين علف را از معده بيرون آورده نشخوار ميكنند وبخورد بقيه هم ميدهند ،
چهل سال ويرانى ، فقر فحشا ، بيمارى ، كشتار ،ًجنگ بچه هاى أواره ، معتاد شمارا چه غم ، ؟
چپ وراست مصاحبه ، چپ وراست كتاب. ومطلب و  ديگر هيچ   فرانسه هم انقلاب  كرد ، شوروى هم انقلاب كرد انگلستان هم انقلاب كرد  ، لهستان. و اسپانيا هم چيزكى مانند انقلاب انجام دادند ، اما هيچ دين خارجى بر آنها هجوم نياورد ، شما ايرانى نيستيد، نه مليت را نميشناسيد ، يا كرد هستيد ، كردستانر ا ميخواهيد ، يا ترك هستيد آذربايجان را ميخواهيد ويا عرب ، ايرانى اصيل در يزد ، اصفهان ، شيراز ، كوههاى بختيارى ، كرمان زندگى ميكند و در انتظار معجزه نشسته است بلكه اين چكه نفت خونين تمام شود ووطن فروشان دست از سر ايران بردارند  باز ايران بر گردد به أصل خود ،
شما تنها بفكر خود واستفاده از نام پدران ميل داريد به مقامات عاليه برسيد ، شهوت شهرت و بالا رفتنها  در خون شما رخنه كرده ، شما تنها بفكر خويش وطايفه خويش هستيد ، متاسفم ، متاسفم ، 
اگر كمى دير تر بنجبيم  ايران تكه تكه خواهد شد ، وطبيعى است كه حاكم كردستان كيست ؟ 

من اين حروف  چنان نوشتم  كه غير ندانست 
تو هم زروى كرامت چنان بخوان كه تو دانى 

نه قربان ، ايران غنيمت جنگى اسلام شما نيست ، ايران مرز پر گهر است وآن شاعر ى كه شما.  را بر مستد  جد خود نشاند فرصت طلبى بيش نبود ، ايران هيچگاه مسند  اجداد شما نبوده ونخواهد بود ، با احترام !!! 
پنجشنبه ١٤/٧
پس از خواندن يك مصاحبه در كيهان لندن !!! 

مدفون درچمن

تو رفتی ، اما ، 
با زیچه هایت هنوز در سراسر دنیا ، 
بجا مانده است 
صندلی ، عینک ، وکتابهایت ،

آن کوچه های آجری و دشتهای سرسبز 
آن پس کوچه های تنگ  با رنگهای جورواجور

که تو آنهارا خراشیدی با پنجه هایت 
وتراشیدی از آنها یک تصویر
ما ترا درتصویر خیال ، دریک قاب چهارگوش
تماشا میکنیم وبیاد میاوریم 
تاب ترا ، دربرابر تابش آفتاب سوزان
آن صندلی  که برآن تکیه دادی
 واو، وزن ترا وسایه اترا تحمل کرد 

من که ندیدم ترا  ، هیچگاه وهیچوقت 
ترا حس میکردم 
آنچه از تو بجا مانده است 
هرگز ترا فراموش نمیکند. پایان 
----------
سفر وفراموشی 

از تابستانی که باینجا آمده بودیم برای تعطیلات ، وفریبی که این آفتاب مارا داد ، لانه دوم را پشت سر گذاردیم وراهی شهر آفتاب شدیم ، دریک بیغوله خانه کردیم ، بامید آنکه خورشید همچنان بدرخشد و.
خورشید درخشید اما  سایه وحشتناک  تاریکی بر آن هجوم آورد ، ما ماندیم وتنهایمان  ، نشستیم به تماشا گله هایی که فریب آفتاب را خورده بودند .
»از اینهمه  ذهن هوشیار خود بتنگ آمده ام ، دفترچه هارا سوزاندم ، اما ذهنم لبریز از خاطره هاست آنهم دردناکترین آنها ، «

ار تابستانی که باینجا آمدیم ، تنها تابستان داغ بجای مانده ودیگر هیچ ، همه اینجا شنگولند وخوشحال ، میکده ها باز است من درحبس خانگی خود ساخته ، 
گله گله زنان قلعه ای و کوره پز خانه ای با پولهای چپاوول شده با عکسها وقابها وتابلوهای نفیس خانه های ضبط شده بمددگروه انقلابیون ، مارا احاطه کردند ، ار ترس پنهان شدیم ،  گله گله از کشتی ها پیاده میشدند ویا از کوره راهها همه درون پوتینهایشان دلارهارا جاسازی کرده بودند، اثاثیه پشت سرهم میرسید ، خانه ها خریداری شد ، وما هنوز تماشاچی بودیم ، بلی خانه اجدادی تبدیل به بیابانی شد که سرهای بریده در گوشه وکنار دیده میشدند ، چراغهای روشن وشبهای دراز بی عبادت دراینجا برای تازه واردین بهشت برین بود !
سپس میزها جدا شدند ،  جسمها نیز جدا شدند ، نامهای قلابی به میان آمد ، وما همچنان تماشاچی باقی ماندیم ، 
آه این موسیقی را میشنوی ؟ ، این اوای مردی است که استخوانهایش در لابلای  چرخ دنده های ایمان له شده است ،  
ما احساس کردیم دراینجا زندگی احمقانه است  زیباست اما احمقانه است ، استخرهای پر آب آبی شناگران ناشی ، گاو بازی ها ، قصرهای بلند وگنبد های شهر الحمراء  جشنواره ها ، لباسهای رنگا رنگ کولیان ، رقص به دورآتش ، اما .....نان کجاست ؟
ما ، با پای خود ، با ته مانده جیب خود باینجا آمدیم ، حال باید بفکر نان باشیم وافاده دزدان وقلعه نشینان ، سجاده ها پهن شد ، گروهکهایی آمدند ، دکانهایی باز شد ، اما ما بچشم همه غریبه بودیم ، ( نه ، از ما نیست ، خودی نیست ) غریبه ایست مشکوک 
آوف  ،ای دیوارهای سفید  رنگ ، با دربهای رنگ ووارنگ ، برای من جهنمی بیش نبودی ونیستی ، شبها از هیاهوی رقاصان وشبگردان ومستان خواب از چشمانم میگریزد ومن صبح زود جبران مافات میکنم ونمیگذارم آنها بخوابند !!
از چه تاریخی رنج را بر پیشانی من نوشتی ؟ سرنوشت !!! پایان/.
14/7/2016 میلادی / اسپانیا/