پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۵

مدفون درچمن

تو رفتی ، اما ، 
با زیچه هایت هنوز در سراسر دنیا ، 
بجا مانده است 
صندلی ، عینک ، وکتابهایت ،

آن کوچه های آجری و دشتهای سرسبز 
آن پس کوچه های تنگ  با رنگهای جورواجور

که تو آنهارا خراشیدی با پنجه هایت 
وتراشیدی از آنها یک تصویر
ما ترا درتصویر خیال ، دریک قاب چهارگوش
تماشا میکنیم وبیاد میاوریم 
تاب ترا ، دربرابر تابش آفتاب سوزان
آن صندلی  که برآن تکیه دادی
 واو، وزن ترا وسایه اترا تحمل کرد 

من که ندیدم ترا  ، هیچگاه وهیچوقت 
ترا حس میکردم 
آنچه از تو بجا مانده است 
هرگز ترا فراموش نمیکند. پایان 
----------
سفر وفراموشی 

از تابستانی که باینجا آمده بودیم برای تعطیلات ، وفریبی که این آفتاب مارا داد ، لانه دوم را پشت سر گذاردیم وراهی شهر آفتاب شدیم ، دریک بیغوله خانه کردیم ، بامید آنکه خورشید همچنان بدرخشد و.
خورشید درخشید اما  سایه وحشتناک  تاریکی بر آن هجوم آورد ، ما ماندیم وتنهایمان  ، نشستیم به تماشا گله هایی که فریب آفتاب را خورده بودند .
»از اینهمه  ذهن هوشیار خود بتنگ آمده ام ، دفترچه هارا سوزاندم ، اما ذهنم لبریز از خاطره هاست آنهم دردناکترین آنها ، «

ار تابستانی که باینجا آمدیم ، تنها تابستان داغ بجای مانده ودیگر هیچ ، همه اینجا شنگولند وخوشحال ، میکده ها باز است من درحبس خانگی خود ساخته ، 
گله گله زنان قلعه ای و کوره پز خانه ای با پولهای چپاوول شده با عکسها وقابها وتابلوهای نفیس خانه های ضبط شده بمددگروه انقلابیون ، مارا احاطه کردند ، ار ترس پنهان شدیم ،  گله گله از کشتی ها پیاده میشدند ویا از کوره راهها همه درون پوتینهایشان دلارهارا جاسازی کرده بودند، اثاثیه پشت سرهم میرسید ، خانه ها خریداری شد ، وما هنوز تماشاچی بودیم ، بلی خانه اجدادی تبدیل به بیابانی شد که سرهای بریده در گوشه وکنار دیده میشدند ، چراغهای روشن وشبهای دراز بی عبادت دراینجا برای تازه واردین بهشت برین بود !
سپس میزها جدا شدند ،  جسمها نیز جدا شدند ، نامهای قلابی به میان آمد ، وما همچنان تماشاچی باقی ماندیم ، 
آه این موسیقی را میشنوی ؟ ، این اوای مردی است که استخوانهایش در لابلای  چرخ دنده های ایمان له شده است ،  
ما احساس کردیم دراینجا زندگی احمقانه است  زیباست اما احمقانه است ، استخرهای پر آب آبی شناگران ناشی ، گاو بازی ها ، قصرهای بلند وگنبد های شهر الحمراء  جشنواره ها ، لباسهای رنگا رنگ کولیان ، رقص به دورآتش ، اما .....نان کجاست ؟
ما ، با پای خود ، با ته مانده جیب خود باینجا آمدیم ، حال باید بفکر نان باشیم وافاده دزدان وقلعه نشینان ، سجاده ها پهن شد ، گروهکهایی آمدند ، دکانهایی باز شد ، اما ما بچشم همه غریبه بودیم ، ( نه ، از ما نیست ، خودی نیست ) غریبه ایست مشکوک 
آوف  ،ای دیوارهای سفید  رنگ ، با دربهای رنگ ووارنگ ، برای من جهنمی بیش نبودی ونیستی ، شبها از هیاهوی رقاصان وشبگردان ومستان خواب از چشمانم میگریزد ومن صبح زود جبران مافات میکنم ونمیگذارم آنها بخوابند !!
از چه تاریخی رنج را بر پیشانی من نوشتی ؟ سرنوشت !!! پایان/.
14/7/2016 میلادی / اسپانیا/