تو رفتی ، اما ،
با زیچه هایت هنوز در سراسر دنیا ،
بجا مانده است
صندلی ، عینک ، وکتابهایت ،
آن کوچه های آجری و دشتهای سرسبز
آن پس کوچه های تنگ با رنگهای جورواجور
که تو آنهارا خراشیدی با پنجه هایت
وتراشیدی از آنها یک تصویر
ما ترا درتصویر خیال ، دریک قاب چهارگوش
تماشا میکنیم وبیاد میاوریم
تاب ترا ، دربرابر تابش آفتاب سوزان
آن صندلی که برآن تکیه دادی
واو، وزن ترا وسایه اترا تحمل کرد
من که ندیدم ترا ، هیچگاه وهیچوقت
ترا حس میکردم
آنچه از تو بجا مانده است
هرگز ترا فراموش نمیکند. پایان
----------
سفر وفراموشی
از تابستانی که باینجا آمده بودیم برای تعطیلات ، وفریبی که این آفتاب مارا داد ، لانه دوم را پشت سر گذاردیم وراهی شهر آفتاب شدیم ، دریک بیغوله خانه کردیم ، بامید آنکه خورشید همچنان بدرخشد و.
خورشید درخشید اما سایه وحشتناک تاریکی بر آن هجوم آورد ، ما ماندیم وتنهایمان ، نشستیم به تماشا گله هایی که فریب آفتاب را خورده بودند .
»از اینهمه ذهن هوشیار خود بتنگ آمده ام ، دفترچه هارا سوزاندم ، اما ذهنم لبریز از خاطره هاست آنهم دردناکترین آنها ، «
ار تابستانی که باینجا آمدیم ، تنها تابستان داغ بجای مانده ودیگر هیچ ، همه اینجا شنگولند وخوشحال ، میکده ها باز است من درحبس خانگی خود ساخته ،
گله گله زنان قلعه ای و کوره پز خانه ای با پولهای چپاوول شده با عکسها وقابها وتابلوهای نفیس خانه های ضبط شده بمددگروه انقلابیون ، مارا احاطه کردند ، ار ترس پنهان شدیم ، گله گله از کشتی ها پیاده میشدند ویا از کوره راهها همه درون پوتینهایشان دلارهارا جاسازی کرده بودند، اثاثیه پشت سرهم میرسید ، خانه ها خریداری شد ، وما هنوز تماشاچی بودیم ، بلی خانه اجدادی تبدیل به بیابانی شد که سرهای بریده در گوشه وکنار دیده میشدند ، چراغهای روشن وشبهای دراز بی عبادت دراینجا برای تازه واردین بهشت برین بود !
سپس میزها جدا شدند ، جسمها نیز جدا شدند ، نامهای قلابی به میان آمد ، وما همچنان تماشاچی باقی ماندیم ،
آه این موسیقی را میشنوی ؟ ، این اوای مردی است که استخوانهایش در لابلای چرخ دنده های ایمان له شده است ،
ما احساس کردیم دراینجا زندگی احمقانه است زیباست اما احمقانه است ، استخرهای پر آب آبی شناگران ناشی ، گاو بازی ها ، قصرهای بلند وگنبد های شهر الحمراء جشنواره ها ، لباسهای رنگا رنگ کولیان ، رقص به دورآتش ، اما .....نان کجاست ؟
ما ، با پای خود ، با ته مانده جیب خود باینجا آمدیم ، حال باید بفکر نان باشیم وافاده دزدان وقلعه نشینان ، سجاده ها پهن شد ، گروهکهایی آمدند ، دکانهایی باز شد ، اما ما بچشم همه غریبه بودیم ، ( نه ، از ما نیست ، خودی نیست ) غریبه ایست مشکوک
آوف ،ای دیوارهای سفید رنگ ، با دربهای رنگ ووارنگ ، برای من جهنمی بیش نبودی ونیستی ، شبها از هیاهوی رقاصان وشبگردان ومستان خواب از چشمانم میگریزد ومن صبح زود جبران مافات میکنم ونمیگذارم آنها بخوابند !!
از چه تاریخی رنج را بر پیشانی من نوشتی ؟ سرنوشت !!! پایان/.
14/7/2016 میلادی / اسپانیا/