جمعه، تیر ۱۸، ۱۳۹۵

تعطیلی

با درود فراوان  . برای دوهفته این صفحه کوچک تعطیل خواهد بود وامید است پس از طی دوهفته تعطلات دراین گرمای کشنده باز هم بشما عزیزانم برسم ودرکنارتان باشم .
با سپاس و وتقدسم بهترین وصمیمانه ترین آروزها .
تعطیلات خوبی داشته باشید .
ثریا ایرانمنش ( لب پرچین ) .
جمعه 8/7/2016 میلادی 
-------------------------------- 

پنجشنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۵

قصه خانوم کوچک

من دو داستان از دو خانم کوچک دارم یکی ببالاها رسید واز دیگری کم وبیش بیخبرم امشب بیخوابی بسرم زد وبیاد ایام گذشته فکر کردم بدنیست داستان  اورا بنویسم .بخصوص که درحال حاضر شنیدم دردولت جدید کیا وبیایی دارند .........!
 آن روزعصر هنگامیکه از مدرسه بخانه رسیدم ، دیدم ابراهیم با سر کج ودست بسینه که فرم همیشگی او بود جلوی مادرم ایستاده با خود گفتم  باز دوباره چه خبرشده ،  ابراهیم قدی کوتاه کمی فربه وهمیشه سر به زیر بود کفشهای بیصدا وآرام  میپوشید مانند روح درپشت سرت میامد ودر قدم یک تعظیمی میکرد ، من رسیدم خم شد وسلامی کرد و سپس گفت :
خانم ، اومد م از بی بی اجازه بگیرم میخوام با یه زنی عروسی کنم  همچو جوون نیست اما خوب بدرد من میخوره  چون با برادرش شریک شدم ودر انتهای خیابان شهباز یک خونه کوچک چار اطاقه ای با اجازه شما خریدیم ، حالا نصف خونه مال اون خواهر برادره ونصفش مال من .
مادرم درجواب گفت :
انشائ اله مبارک باشه هرچی بخوای بگو بدم ، او گفت نه ؛ بی بی ، فقط منو سرفرار کنیین وبه عروسی بیایین .
مادرم گفت چشم  حتما میاییم ، 
من پرسیدم ، میاییم ، منکه نمییام ،!! شانه هایمرا بالا انداختم ورفتم توی اطاق .
ابراهیم رفت ، نمیدانم چه وقت عروسی کرد ویکرو ز با یک زن کوتاه قد ریزه میزه که قوزی هم بر پشتش بود بخانه ما آمد تا سکینه خانم ویا عروس را معرفی کند .
ابراهیم ماهی یکبار میامد قابلمه ای غذا ومقدار ی پول و مقداری خرط و پرتهای بدردنخوررا میگرفت ومیبرد ، بتازگی درراه آهن کاری گرفته بود آبدار باشی شده بود  ، عصرها در دفتر وکالت شوهر ( فری) خانم پیشخدمتی میکرد ، سکینه خانم دیگر خدمتکاری  را کنار گذاشته بود ودرخانه مشغول تدارک سیسمونی بود .
 مدتها گذشت ، من شوهر کردم واحتیاج به یک کارگر داشتم ، مادرجانم فورا بیاد ابراهیم افتاد وگفت برو بخانه آنها خودش یا زنش حتما خواهند آمد ابراهیم همیشه درکنار ما بوده وگمان نکنم که از کمک بتو خودداری بکند ، آدرس خانه را بمن داد ومن با یک تاکسی خودمرا به انتهای خیابان شهباز بعد  از میدان ژاله رساندم ، تازه ازخیابان میبایست چند کوچه باریک را طی کنم تا بخانه آنها برسم ، خانه های کارگری که دولت برای کارکنا ن ساخته بود وچون برادر سکینه خانم در برزن  محل( شهرداری)کار میکرد توانسته بود یکی از این خانه های پنجاه متری را با اقساط بخرد ، 
یک کوچه باریک را تا انتها طی کردم ، بچه های محل وزنان چادری بچه بغل همه جلوی خانه هایشان ایستاده بودند ومرا نگاه میکردند اتگار یک ستاره سینما لخت مادرزاد جلوی آنها ظاهر شده بود ، سر انجام خانهرا پیدا کردم ، ودرب را با یک دستگیره آهنی که به وسط آن آویزان بود کوبیدم ، صدایی بلند شد ، کیه ، کیه > منم  ! شما کیستین ، من  فلانی دختر فلان بهمان ، آی خدا مرکم بده فورا درب را بازکردند ، وارد خانه شدم ، خانه که چه عرض کنم یک حیاط فسقلی با یک حوض در وسط آن ، یک سوراخ بنام آشپزخانه که بکلی درانحصار سکینه خانم بود با چهار اطاق  دوطبقه وچند همسایه ، اطاقهای خالی را اجاره داده بودند ، همه به تماشای من ایستادند ، پیراهن آستن کوتاه ، دامن بالای زانو ، موهای آراسته وتوالت کرده ، اطرافم پراز بچه ریزو درشت وزن شد ، سرانجام وارد خانه شدم ، سکینه خانم درب را بست ، چشمم ببالای طبقه دوم افتاد ، مردی باریک وبلند با چشمان خاکستری پوستی به رنگ سرب  با کلاه شاپو اما بدون کت با شلوار ایستاده ومرا مینگریست ، سکینه خان فریاد زد : آقا میتی آقا میتی بیا باخاتم آشنا بشو ، سپس رو بمن کرد وگفت آقا میتی برادر منه یک زن دیده آکله اما چاره نیست باید برایش اورا بگیریم در چند خانه مشغول کار گری بوده اما شکل افعی میمونه ، من سکوت کردم ، سپس گفتم سکینه خانم ، من احتیاج به یک کارگر دارم اگر کسی را میشناسی بمن معرفی کن تا سر فرصت یک کار گر دیگری پیدا کنم ، گفت خانم ، خودم خدمتکارت هستم ، گفتم خوب بچه اترا چکار میکنی ، گفت : داودو !!؟ اونو با خودم میارم توی حیاط میپلکه ، گفتم پس فردا صبح زود بیا کار زیاد دارم ودوباره از وسط آن جمعیت که حال چند برابر شده بودند خودم را به خیابان انداختم ودرانتظار یک تاکسی ایستادم ، اتومبیلها می ایستادند متلکی میگفتند ومیرفتند ومن تاکسی میخواستم ، آنسوی خیابان یک حمام مردانه بود ومردی با موهای فرفری ، یقه سفید که روی کتش انداخته بود با کت وشلوار مشکی داشت مرا میدید وترس وخوف مرا نیز مشاهد کرده بود ، اتومبیلها پشت سرهم میاستادند متلکی بار من میکردند ، درآن محل هیچکس بی حجاب وبی چادر نبود ، آن مرد داد  زد آهای پسر ، از درون حمام یک مرد جوانی بیرون پرید وپرسید بله آق ممد ، 
با همان لهجه جاهلی گفت برو کنار اون خانم وایسا وبراش یه تاکسی بگیر تا سوار شه بره اینجا اونو اذیت میکنند ، مرد جوان آمد وفورا با دوانگشتش که درون دهانش کرده بود سوتی وحشتناک زد یک تاکسی قرمز جلوی پای من ایستاد ، خودم درون تاکسی انداختم وآدرس خانه را دادم  قلبم مانند ساعت میزد راننده تاکسی هم آیینه را چپ وراست میکرد واز درون آیینه مرتب مرا دیدمیزد پرسید "
دفعه اولتونه  ؟
گفتم یعنی چی ؟  بلی من دفعه اولم هست که به دنبال یک کارگر باین محل آمده ام  . فورا خودش را جمع کرد وگفت :
ببخشید خانم جون ، اما اینجا کسی بی حجاب راه نمیره اونم با این لباس ؟!! 
بخانه برگشتم وبمادر جریانرا گفتم ، درجوابم گفت : 
میخواستم بهت بگم یک چادر نماز روی سرت بیانداز اما زود رفتی 
گفتم من وچادر ؟ حرفشو نزن گور پدر هرچه کارگره ، دیگه پام اونجا نمیگذارم شماره دفتر وکالت شوهر فری رو دارم هروقت با ابراهیم کار داشتم اونجا زنگ میزنم .
خسته ، فرسوده ، بی نفس خودمرا بخانه کشاند م وروی تختخوابم افتادم بامید آنکه فردا سکینه خانم بیاید /.  ادامه دار.........


هیاهوی بسیار

عباس کیا رستمی هنرمندی بزرگ به علت بیماری سرطان درگذشت ، به پاریس رفت تا درآنجا به هرعلتی به پایان زندگی خود نزدیکتر شود ،  حال هیاهو وجنجال ها برپاست ، عده ای برایش بزرگذاشت میگیرند ، عده ای اورا نفی میکنند وآن مرد تازه از راه رسیده ( امید دانا) مرتب مدرک رو میکند وهمهرا بسبک گوملز به بیداگاه میکشد ، 
اگر کیا رستمی چپ گرا بوده است ، اما امروز هنر سینمای ایرانرا به مرز جهانی کشیده وچهره ای دیگر از ایران بمردم دنیا نشان داد ، اگر به خاندان سلطنت خیانت کرد پس چرا ملکه ایران با اندوه فراوان در یک پیام بلند بالا مرگ اروا به همه ملت وخانواده اش تسلیت گفت ؟ یا نامه های ارائه شده چپ شناسان جعلی است یا پیام ؟  چیزیکه میخواهم بنویسم این است "
ما هیچگاه هنر وزحمات یک هنر مندرا نمی بینیم  تنها باین میاندیشیم  که درگذشته پدرش کی بوده ، درچه حزبی راه داشته افکارش چی بوده ، درتمام دنیا غیر از امریکا اکثر احزاب سیاسی آزادانه کار خودرا میکنند حال کم کم احزتب به دو فرقه یا سه فرقه منشعب شده است ، 
مهم این است که حاصل کار یک هنر مند راببینیم وبسنجیم ، اگر ما مردمی بودیم که اتحاد ویگانگی داشتیم امروز سرزمین ما اینگونه نابود نمیشد وزنان ومردان  ودختران وپسران ما قربانی نمیشدند ونزدیک به پنج میلیون آواره گرد جهان نداشتیم ، چرا که چند چیز درمیان ما نیست .
1/ اتحا ویگانکی 
2/ عدم اعتماد به یکدیگر
3/.ویرانگری واز بین بردم آثار ماقبل را
4. بیقید لاابلایگری وباری به هرجهت 
5/ اول بفکر خود ومنافع خودمانیم 
بقیه اش بماند  چون گفتگو دراین باره زیاد است ، ما قبیله قبیله  دورهم جمع شده وهریک ساز خودرا مینوازیم تنها وجه اشتراکمان زبانمانمان میباشد ، سنتها هم همه دگر گون شده اند بیشتر کپیه برداری است تا سنت از همه مهمتر ، قاجاریه آثا زندیه را بکلی از بین میبرد ، جمهوری اسلامی آثار پهلوی را ویران میکند ، این سرزمین که من درآن زندگی میکنم حتی دو فقره سنگ را که روزی مثلا فلان پادشاه اسبش را روی آن بسته یا گذشته نگاه میدارند برایش تاریخ میسازند ، موزه هایشان لبریز از آثار باستانی وتاریخی  سر زمینشان میباشد ، سروانتس هیچگاه با درباریان وشاهان میانه نداشت وداستان دون کیشوترا بر مبنای همین به طنز نوشت اما امروز جایزه  سروانتس با گلوب یکی است . آنها به زبانشان وآثار گذشتگانشان سخت مینازند وافتخار میکنند نمیگویم بهشت برین است اما کشورشانرا نگاه داشته اند ، همه خوانندگان وهنرپیشه گان وهنرمندان به زادگاه شان افتختار میکنند وآهنگی ، نقشی ، فیلمی از ده خود ساخته اند ، قهوه خانه های قدیمی پانصد ساله هنوز کار میکنند . 
د رسر زمین ما > خیابان بزرگ پهلوی تبدیل شد به یک بیغوله وصدها بار نامشرا عوض کردند، راه آهنی که با هزاران بدبختی رضا شاه ساخت امروز جایگاه معتادان وفواحش است ،  تنها روبروی دوربین میشنیند وپرده دری میکنند ، هیچکس حاضر نیست یک قدم با دیگری همراه شود ، مرده پرستی هم جای خودرا دارد زمانیکه کیا رستمی جایزه میگرفت همه بی تفاوت میگذشتند ویا اورا دست نشانده مافیای قدرت ایتالیا میخواندند ! امروز هم هنوز او بخاک نرفته گرد هم آییها شروع شده است ، خانمها آقایان عقیده هرکسی برای خودش محترم است تا زمیانیکه به دیگری وجامعه ضرر نرساند این چند چپی وحزب توده ای قدرت نداشتند که پهلوی را از تخت به زیر بکشند کشورهای دیگر ی از ضعف وسستی وبیحالی وبیخیالی ما استفاده کردند وهر از گاهی برایمان آشی میپزند . بس کنید ، بخودبیایید  ، شاه محمدرضا شاه تنها  بیمار وغمگین از دنیا رفت هنوز فحاشی را تمام نکرده اند باز کوتادی مصدق را پیش میکشند ، بخدا کودتا نبود ، مصدق درهمان سالهای اول نخست وزیریش میخواست پایه گذار جمهوری باشد نفت را او ملی نکرد قراردا د کمپانیهای انگلیسی با ایران بسر آمده بود انگلیسها اورا بزرگ کردند تا شاه سرنگون شود امریکا بداد او رسید حال هرسال بگویید کودتای بیست وهشت مرداد ، چیزی ندارید ، قهرمانی ندارید > ازبکها ؟ مفولها؟ ترکان غزنوی؟ عربها؟  همه افتخارات در گذشته به قاجاریه بود که یکصد وهشتاد زن درون حرمسرایش داشت وبرای یک تکه جواهر نیمی از خاک ایرانرا میفروخت ، امروز نوچه های آنها آمده اند وخاک ایرذنرا توبره کرده به صحرای عربستان میفرستند بچه ها گرسنه ؛زنان آواره ، مردان معتاد وشما هنوز بنشیند مدرک رو کنید چه کسی خیال دارد داریوش یا کوروش را برگرداند ، مگر کسی توانست  پادشاه بابل وایلامرا برگرداند ؟! بخود آیید دیروز تمام شد امروز دارد میرود نگذارید فردا دیر شود  مگر چند سکه وچند تنبان ابریسمی چقدر قیمت دارد که شما خاک وطن وفرهنگ وگذشته آنرا میفروشید وبجایش اجازه میدهید ده هزار امام زاده درست شود بجای آتکه معلومات مردمرا زیادتر کنید اکابر باز کنید ، هرکسی بفکر خویشه ، ملا بفکر ریشه  ، حد اقل به مرده او احترام بگذارید / پایان / نوشته شده در روز پنجشنبه 7 جولای 2016 میلادی /

بر تر از پرواز

دریچه باز قفس ، بر تازگی ، باغ ها سحر انگیز است ،
اما ، بال از جنبش ایستاده است ...........سهراب سپهری
------------------
هیچ وسوسه ای نیست ، نه میان من ونه میان پرنده درقفس  بخیال آزادی وپرواز ، زمان زمان آلودگیهاست ، نوسان آلودگیها  بالاوپایین رفتن آنها  نامش زندگی است .
در جنوب ایران در سیستان وبلوچستان  گرد وخاک  وغبار آنچنان  هوا وآبهارا گرفته که مردم از تشنگی وگرما نمیدانند بکجا فرار کنند  ، پسر بچه ای کاسه ای ازآب گل آلودرا دردست گرفته ومیگوید ما چگونه این آب را بنوشیم ، حضرت حجت السلام والمسلمین امام جماعت میگوید :
این آب واین خا ک از نجف اشرف واز طرف امام حسین برای شما فرستاده است بنوشید تا همیشه جاودان باشید ! وخود پوزه بندش را بربینی اش میگذارد سوار هلیکوپتر میشود ودر فضای آلوده وغبارها میرود تا درقصر رویاییش استراحت کند .وکاسه شربت سنکجنبین و شربت به لیمویش را سر بکشد .
ودرهمین  بین زنی با روسری ابریشمی در شهر بیروت که پشت سرآن ساختمانهای سر بفلک کشیده وفوارهای آب  آبی درنوسانند میگوید :
ما هرچه داریم از دولت ایران داریم اگر ایران نبود ماالان حتی خانه هم نداشتیم ودرهمین بین دوربین زوم میشود برخرابه های  خرمشهر که زنان ومردان وبچه های پا برهنه هنوز در میان خرابه ها زندگی میکنند وآب آلوده یا شربت امام حسین را مینوشند 
خوب ، تا خر هست میتوان سواری گرفت .امروز دور این خرسواران است که حتی نمیدانند شهر قزوین درکدام منطقه کشور ایران قرار دارد ملیت آنها قم است و تهران وواشنگتن ولند ن . نورچشمانشان نیز در کانادا ، پاریس ، سوییس . وسایر کشور مشغول تحصیل علم پدر میباشند .
امروز داشتم آب را از شیشه صافی درون بطری میریختم تا دریخچال بگذارم ، بیاد این شعر طالب آملی افتادم که گفته بود "
من طفلم ومشغولیم این است که می را
از خم به سبو ریخته با جام برآرم 
خم ما یک قوطی پلاستیکی با فیلتر است که باید آب شیر را درون آن بریزیم تا صاف شود اما هنوز بوی گند کلر از آن بلند است وسپس آنرا درون یک شیشه تمیز داخل نموده به درون یخچال بسپاریم ، تا خنک شود وبتوانیم دراین گرمای سی وهشت درجه کمی آب خنک بنوشیم .
در آنسوی این سر زمین امروز روز ( سنت فرمین ) است نمیدانم این سنت چه کسی است همه روزها ی هفته متعلق به سنت هاست !! اما در بعضی از شهر ها وبعضی از روزها این سنت ها باعث دیوانگی مردم میشوند ، پیراهنی سفید با شلوار سفید یک دستمال گردن سرخ  از جلوی گاوهای وحشی میدوند از ساعت شش صبح که گاوهارا رها کرده اند هشت نفر زخمی را به بیمارستان برده اند ، شراب وآبجو بحد وفور زنان پیراهن وتی شرت خودر درآورده لخت مادر زاد بر پشت مردان سوارند واین نامش دین است وترادیشن یعنی سنت !!!  حال نان نیست ، آب نیست ، زمین داغ شده ، طبیعت از بین رفته مهم نیست ، خیام گفته دم غنیمت است !!! بیچاره خیام .//7 ژولی

پنه لوپه درجنگ

در داستانهای اثیری یونان قدیم  همیشه این اولیس بوده که به جنگ میرفته وپنه لوپه سالها تنها در خانه مینشست وتور میبافت تا همسرش برگردد  گاهی این برگشت از جنگ مدت بیست سال طول میکشید وعاشقان و دلداگان پنه لوپه گرد او جمع شده تقاضای عشق وازدواج با اوراداشتند پنه لوپه میگفت هرگاه این توری تمام شد آنگاه من بشما جواب خواهم داد روزها توررا میبافت وشبها انرا میشکافت ، تا زمانیکه که همسرش از جنگ  برگشت .
اما امروز این پنه لوپه ها هستند که به جنگ میروند واولیسی دیگر نیست  مگر مردانی مفنگی ، الکلی یا معتاد به مواد مخدر یا معتاد به قمار وسکس ، پنه لوپه باید چارق را بپوشد وبه جنگ غولها برود .
مانند هرشب باز از سر وصداهای بیرون بیدار شدم ، آهان این رستوران روبروی خانه است که دارد صندلیهایش را ازروی پیاده رو جمع میکند وحال کرکره هارا پایین میکشد / ساعت؟ یک ونیم پس از نیمه شب است ، ، تشنه ام اما عیبی ندارد بخواب ، ساعت دونیم پس از نیمه شب ، آهان این صدای اتومبیلی است که زباله هارا میبرد وسطلهای آشغال را میشوید درهمان حال  به ریسایکل شدن شیشه ها نیز مشغول است پنج سطل بزرگ برای جدا کردن آشغالها وبسته بندیها ومقواها وشیشه ها ومواد غذایی گندیده درون سوپرها !  بردگی  از نوع جدید ، خواب از سرم میپرد ومطابق معمول قهوه ام را درست میکنم با چند بیسکویت بسراغ این دستگاه بیزبان  که دوربینهای مخفی وچشم هایی که هرکلام مرا هزار بار زیر ذره بین میبرد  ، میایم ، امشب درباره چی بنویسم؟ 
درباره برنامه ای ( حضرت اجل استاد استادان که روی سنگپای قزوین را نیز سفید کرده است جناب نوری زاده فرزند خلف همان آخوند نوری که با پول  عربها تلویزیوی راه انداخته وساعتی اجاره میدهد وخود شاه وار سان!!! در اول صفحه نشسته واظهار فضل ودانش وشرح خاطرات راست ودروغ را میدهد ،) من یک هفته درانتظا رمیمانم تا تنها برنامه مسعود اسدالهی را ببینم ، او هم مانند من از دنیا دل پر دردی دارد تنها چهل وپنج دقیقه وقت دارد تا برنامه اش را که هزار بارازصافی ردشده به نمایش بگذارد ، اما درفیس بوکش میتواند همه چیز را بنویسد وبخواند .
یکهفته تمام دور شهر ها میگردد  تا بتواند چهل وپنج دقیقه برنامه اجرا کند اا حضرت استاد چند برنامه گوناگون دارند مصاحبه با اشراف !! تفسیر خبرها ، قصه ها  وافسانه ها که من هیچ کدامرا نه میبینم ونه میشنوم ،  روز گذشته پسرم اورا درخیابان درلندن دیده بود .......
سرکار علیه بانو الویا دوهاویلند هنرپیشه برباد رفته یکصد ساله شدند ، زنی با چشمان درشت موههای انبوه صورتی تلخ ووچهره ای زمخت که هیچ ظرافتی درآن چهره دیده نمیشود درعوض در چشمان بی حالت وبزرگ او خودخواهییها موج میزند ، هفتاد سال با خواهرش  جون فونتین قهر بود ، از آن تیپ آدمهایی است که دنیارا تنها برای وجود خودش میخواهد ، هیچ حسی در این زن دیده نمیشود ، وعباس ما هنوز وقت داشت تا بازهم برایمان از طریق تصویرها ترانه بخواند .وخیلی زود بسرای باقی شتافت .
به زودی دنیا اورا فراموش خواهد کرد ، عکسی دیدم از یک پسرکی که میل داشت دین مسیحی را بپذیرد وبرای آنکه خودرا خوب بشکند وثابت کند که میتواند دراین راه گام بردارد مانند الاغ دولا شده بود ویک کشیش یکصد کیلویی را داشت تا آنسوی خیابان میبرد !!! همه جا این ادیان هستند که حاکمند آنهم با زور ویا احادیث دروغین ، درنزد همین مسیحیان ناز وانسان پرور هنوز بوی خوش حرام است ، هنوز اشعار عاشقانه حرام است وهنوز موسیقی اگر غیرا زا موسیقی کلیسا باشدحرام است ، البته این آزادی را به بردگانش داده است که ترک دین وایمان کنند وزنان سینه بندهایشانرا باز کرده لخت وعریان برای آزادی خود در خیابانها راه بروند ، عکس دیگری را دیدم در یک فروشگاه ایرانی زنی با روپوش بلندومقنه وصورت پوشید داشت چند جنس را زیر لباده اش پنهان میکرد !! البته دوربین مخفی اورا لو خواهد داد ، وسپس یکی از هنر پیشه گان سینمارا که نامی بلند وصدایی خوش دارد به دیدار  محل زرتشیان در امریکا رفته بود ، آتش را دیده بود که نماد پاکی ونور است وپندار نیک ، گفتار نیک وکردار نیکرا  بر بالای طاقنما زیر عکس زرتشت دیده بود که برایش ترجمه کردند وبه هنگام برگشت دگر گون شده بود که ایمان یعنی همین ، نه بیشتر نام اورا نمینویسم چرا که شاید نباید نامش برده شود ، هر موضوعی سه دید مختلف دارد ، دیدن من ، دیدن شما  و... حقیقت ....
حال دراین نیمه شب باخود میاندیشم ، خانه من کجاست ؟ خانه من آنجایی نیست که درآن متولد شده ام ، خانه تو جایی است که هنگامی به رشد عقلی رسیدی میتوانی تصمیم بگیری وببینی چه چیزی را دوست داری وچه چیز را دوست نداری وانرا انتخاب کرده یا دور بریزی ، دین هم باید همین راهرا داشته باشد نه با زور خنجر وشمشیر وتنفگ تو باید یک دینی را که لبریز از خرافات وهزاران ریا ودروغ است بپذیری ، 
ایران ما ویران شد ، اما لبنان ویران آباد شد ، به مددد برادران  حزب الله ، مردم ایران بخصوص جنوب آب آشامیدنی ندارند اما درلبنان بهترین وزیباترنی هتلهارا ساخته اند برای روزهای مبادا که اگر دری به تخته خورد ریش را بتراشند عمامه وعبارا به دور بریزند ودرکسوت یک تاجر شریف به آنجا پناه ببرند .
خوب سیستم جهانی -امریکایی درهمه جا حاکم است ، خوشبختی یعنی داشتن پول ، بدون پول تو هیچگاه خوشبخت نخواهی شد گویا خوشبختی هم مانند یک غذای لذیذ است که میتوان با پول آنرا خرید وخورد !
خوشبختی منهم دراین است که میتواتم بنویسم ودرگوشه ای انبار کنم ، همه دردهایم را غصه هایمرا ، تنهاییم را ، بیخوابیهای شبانه امرا ، تابستان است مردم دنبال گردش وتفریح واستراحتند من همیشه درحال استراحت بوده ام !! تنها آرزویم این است که هیچگاه گذشته هارا بیاد نیاورم وفراموش کنم کجا بودم ، کی بودم  وچگونه زیستم، افتخاری ندارد   تنها امشب بیاد روزی افتادم که تازه عروس بودم ، سوسن خوانند تازه آهنگی ( می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن ) را خوانده وببازار داده بود ، جاری بزرگ من از غرب با همسرش به دیدار تازه عروس آمده بودند !! من فورا خانمرا بطرف دستگاه موسیقی بردم وآن صفحه را گذاشتم " صدای سوسن با آن تن صدای گرفته بلند شد"
شبهای دراز بی عباد ت چه کنم / طبعم به گناه کرده عادت چه کنم / گویند خدا گناهرا میبخشد / او بخشد و من از این خجالت چه کنم / می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن.......... خانم محترم رو بمن کرد وگفت "
میدانم چرا شما این آهنگرا دوست دارید وصف زندگی خود شماست ؟؟؟!!!! 
گفتم ببخشید بانوی محترم من از شهر نو برنخاسته ام ، من  ازدیار میرزا آقاخان کرمانی برخاسته ام  شما با آنکه معلم هستید اورا نمیشناسید ، من بیگناه ترین عضو این امعه بیشتور شما هستم .رفتم به اطاق خوابم ودرب را از تو قفل کردم آنقدر دراطاق بسته ماندم تا آنها  رفتند !! اشکهایم بشدت میریختند همسرم درب را کوبید وبه درون آمدوگفت " 
من بتو گفته بودم که خانواده من فناتیک هستند ، آنها این چیزهارا نمیفهمند !!! بلی اما میدانند فلان مزون لباس کجاست ومیتوانند به عروس دگرشان دختر شازده قزمیت میرزا افتخار کنند  میدانند بهترین عرق را کجا میتوان یافت ..... نه دیگر میل ندارم چیز را بخاطر بیاورم . فراموشی بهترین هدیه ایست که پرودگار به بنده اش اهدا میکند ،  
اینها شمه ای از فرهنگ پر بار ولبریز از حس انسانی وفرزندان نیک پندار  کوروش میباشند که در چهل ستون وطاق بستان روضه میخوانند  ونماز میگذارند .پایان/  دست نوشته های نیمه شب من .
پنجشنبه 7/7/2016/.

چهارشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۵

آخرین درد

روزی فرا خواهد رسید که دریای ژرف
چون امواجی از یخ سرد برجای خود بماند
 روزی فرا خواهد رسید که  خورشید چون پاره سنگی 
 از آسمان جدا خواهد شد 
و آن تکه های آتش بر سرما فرو خواهد ریخت 
وما به دوزخی دیگر روانه خواهیم شد 

چرقه ای که درسینه ام نشسته ، برق انتقام است
از شوق این امید  پنهانی زنده ام هنوز
همه ما مرد ه هایی بیش نیستیم ، که درمیان خون آرمیده ایم
همه ما سایه های بید لرزانیم ، که در شبهای مهتابی 
 از نوازش بادی بر خود میلرزیم 

آسمان ما کم کم بدون ماه خواهدشد 
 وروزهایمان تاریکتر از شبهای بلند یلد ا
هنوز بغض بارانی شبانه درگلویم مانده 
 وهنوز نجوا کنان با خود میگویم "
ای یار دیرین ،  یاد آن شبها که میدانی
کوچه های تاریک پیچ در پیچ
 بوسه های دزدکی  وروزهای سرد باران

هنوز نجواهای تو درگوشم نشسته 
تهی هستم ، تهی از تو وتهی از خویش
من لبریز از اندوهم ، اندوه او ، اندوه خویش
به تماشای روزهای رفته وهفته مینشینم
بی هیچ احساسی 
و..... درانتظار مردن خورشید دیگری 
تیشه فرهاد بر تارک فریدون فرود آمد
او ، کوه را نمیدید ، 
عقاب بلند پرواز ما ناگهان سرنگون شد 
 وشعله های شهباز او آتش گرفت وسوخت 
او فرزند خود بود ، در این کویر بلاکش
  در کنار کرکسهای لاش خور 
آواز خودرا سر داد ، وچه زیبا خواند
دگر درمن عطش ماندن نمانده است 
تب دوشینه به عرق نشست  وآن شعله خاموش شد
 من سردم است ، سردم است ، درمیان خورشید سوزان
میلرزم  وپیکرم ا ز روشنایی روز نیز میترسد
جهنمی که درآن سوختیم  ، همیشه برای شما، فرزوان باد
شعلهای که مرا سوزاند ،  به نسیم بهشت مانند بود
ثریا/
----------------------
» شکسته بال عقابم  تپیده درشن «
»نگاه تشنه من درپی سرابی نیست «
»ذلم به پرتو غمناک ما ه خرسند است«
» که درغبار افق ،  برق آفنابی نیست «.............ن. نادرپور