من دو داستان از دو خانم کوچک دارم یکی ببالاها رسید واز دیگری کم وبیش بیخبرم امشب بیخوابی بسرم زد وبیاد ایام گذشته فکر کردم بدنیست داستان اورا بنویسم .بخصوص که درحال حاضر شنیدم دردولت جدید کیا وبیایی دارند .........!
آن روزعصر هنگامیکه از مدرسه بخانه رسیدم ، دیدم ابراهیم با سر کج ودست بسینه که فرم همیشگی او بود جلوی مادرم ایستاده با خود گفتم باز دوباره چه خبرشده ، ابراهیم قدی کوتاه کمی فربه وهمیشه سر به زیر بود کفشهای بیصدا وآرام میپوشید مانند روح درپشت سرت میامد ودر قدم یک تعظیمی میکرد ، من رسیدم خم شد وسلامی کرد و سپس گفت :
خانم ، اومد م از بی بی اجازه بگیرم میخوام با یه زنی عروسی کنم همچو جوون نیست اما خوب بدرد من میخوره چون با برادرش شریک شدم ودر انتهای خیابان شهباز یک خونه کوچک چار اطاقه ای با اجازه شما خریدیم ، حالا نصف خونه مال اون خواهر برادره ونصفش مال من .
مادرم درجواب گفت :
انشائ اله مبارک باشه هرچی بخوای بگو بدم ، او گفت نه ؛ بی بی ، فقط منو سرفرار کنیین وبه عروسی بیایین .
مادرم گفت چشم حتما میاییم ،
من پرسیدم ، میاییم ، منکه نمییام ،!! شانه هایمرا بالا انداختم ورفتم توی اطاق .
ابراهیم رفت ، نمیدانم چه وقت عروسی کرد ویکرو ز با یک زن کوتاه قد ریزه میزه که قوزی هم بر پشتش بود بخانه ما آمد تا سکینه خانم ویا عروس را معرفی کند .
ابراهیم ماهی یکبار میامد قابلمه ای غذا ومقدار ی پول و مقداری خرط و پرتهای بدردنخوررا میگرفت ومیبرد ، بتازگی درراه آهن کاری گرفته بود آبدار باشی شده بود ، عصرها در دفتر وکالت شوهر ( فری) خانم پیشخدمتی میکرد ، سکینه خانم دیگر خدمتکاری را کنار گذاشته بود ودرخانه مشغول تدارک سیسمونی بود .
مدتها گذشت ، من شوهر کردم واحتیاج به یک کارگر داشتم ، مادرجانم فورا بیاد ابراهیم افتاد وگفت برو بخانه آنها خودش یا زنش حتما خواهند آمد ابراهیم همیشه درکنار ما بوده وگمان نکنم که از کمک بتو خودداری بکند ، آدرس خانه را بمن داد ومن با یک تاکسی خودمرا به انتهای خیابان شهباز بعد از میدان ژاله رساندم ، تازه ازخیابان میبایست چند کوچه باریک را طی کنم تا بخانه آنها برسم ، خانه های کارگری که دولت برای کارکنا ن ساخته بود وچون برادر سکینه خانم در برزن محل( شهرداری)کار میکرد توانسته بود یکی از این خانه های پنجاه متری را با اقساط بخرد ،
یک کوچه باریک را تا انتها طی کردم ، بچه های محل وزنان چادری بچه بغل همه جلوی خانه هایشان ایستاده بودند ومرا نگاه میکردند اتگار یک ستاره سینما لخت مادرزاد جلوی آنها ظاهر شده بود ، سر انجام خانهرا پیدا کردم ، ودرب را با یک دستگیره آهنی که به وسط آن آویزان بود کوبیدم ، صدایی بلند شد ، کیه ، کیه > منم ! شما کیستین ، من فلانی دختر فلان بهمان ، آی خدا مرکم بده فورا درب را بازکردند ، وارد خانه شدم ، خانه که چه عرض کنم یک حیاط فسقلی با یک حوض در وسط آن ، یک سوراخ بنام آشپزخانه که بکلی درانحصار سکینه خانم بود با چهار اطاق دوطبقه وچند همسایه ، اطاقهای خالی را اجاره داده بودند ، همه به تماشای من ایستادند ، پیراهن آستن کوتاه ، دامن بالای زانو ، موهای آراسته وتوالت کرده ، اطرافم پراز بچه ریزو درشت وزن شد ، سرانجام وارد خانه شدم ، سکینه خانم درب را بست ، چشمم ببالای طبقه دوم افتاد ، مردی باریک وبلند با چشمان خاکستری پوستی به رنگ سرب با کلاه شاپو اما بدون کت با شلوار ایستاده ومرا مینگریست ، سکینه خان فریاد زد : آقا میتی آقا میتی بیا باخاتم آشنا بشو ، سپس رو بمن کرد وگفت آقا میتی برادر منه یک زن دیده آکله اما چاره نیست باید برایش اورا بگیریم در چند خانه مشغول کار گری بوده اما شکل افعی میمونه ، من سکوت کردم ، سپس گفتم سکینه خانم ، من احتیاج به یک کارگر دارم اگر کسی را میشناسی بمن معرفی کن تا سر فرصت یک کار گر دیگری پیدا کنم ، گفت خانم ، خودم خدمتکارت هستم ، گفتم خوب بچه اترا چکار میکنی ، گفت : داودو !!؟ اونو با خودم میارم توی حیاط میپلکه ، گفتم پس فردا صبح زود بیا کار زیاد دارم ودوباره از وسط آن جمعیت که حال چند برابر شده بودند خودم را به خیابان انداختم ودرانتظار یک تاکسی ایستادم ، اتومبیلها می ایستادند متلکی میگفتند ومیرفتند ومن تاکسی میخواستم ، آنسوی خیابان یک حمام مردانه بود ومردی با موهای فرفری ، یقه سفید که روی کتش انداخته بود با کت وشلوار مشکی داشت مرا میدید وترس وخوف مرا نیز مشاهد کرده بود ، اتومبیلها پشت سرهم میاستادند متلکی بار من میکردند ، درآن محل هیچکس بی حجاب وبی چادر نبود ، آن مرد داد زد آهای پسر ، از درون حمام یک مرد جوانی بیرون پرید وپرسید بله آق ممد ،
با همان لهجه جاهلی گفت برو کنار اون خانم وایسا وبراش یه تاکسی بگیر تا سوار شه بره اینجا اونو اذیت میکنند ، مرد جوان آمد وفورا با دوانگشتش که درون دهانش کرده بود سوتی وحشتناک زد یک تاکسی قرمز جلوی پای من ایستاد ، خودم درون تاکسی انداختم وآدرس خانه را دادم قلبم مانند ساعت میزد راننده تاکسی هم آیینه را چپ وراست میکرد واز درون آیینه مرتب مرا دیدمیزد پرسید "
دفعه اولتونه ؟
گفتم یعنی چی ؟ بلی من دفعه اولم هست که به دنبال یک کارگر باین محل آمده ام . فورا خودش را جمع کرد وگفت :
ببخشید خانم جون ، اما اینجا کسی بی حجاب راه نمیره اونم با این لباس ؟!!
بخانه برگشتم وبمادر جریانرا گفتم ، درجوابم گفت :
میخواستم بهت بگم یک چادر نماز روی سرت بیانداز اما زود رفتی
گفتم من وچادر ؟ حرفشو نزن گور پدر هرچه کارگره ، دیگه پام اونجا نمیگذارم شماره دفتر وکالت شوهر فری رو دارم هروقت با ابراهیم کار داشتم اونجا زنگ میزنم .
خسته ، فرسوده ، بی نفس خودمرا بخانه کشاند م وروی تختخوابم افتادم بامید آنکه فردا سکینه خانم بیاید /. ادامه دار.........