یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۵

زنان آزاد

از کدام زنان آزاد سخن بگویم ؟ حتی بزرگتر ین وپیشروترین آنها ( سیمون وبوار)  یا آنهمه زحمت وپشتوانه ها نتوانست به درستی کاری از پیش ببرد ، زنان اروپایی آزاد شدند ، در لباس پوشیدن ، در زندگی ودر کنار مردان گام برداشتن اما هنوز گره های کوری دراین وسط هست که باز کردن آن مستلزم زمان بسیاری است ،
در سر زمین بلا خیز ما ، اکثر زنان تنبلند دوست دارند زیر نفوذ مرد باشند بردگی را دوست دارند ، خدمت به مردان وشوهرانشان اولین وظیقه وشعف وخوشحالی آنا ن است ، احتیاج باین نرینه   از همه آرزوها برایشان مهمترا ست ،  تنها زنی که پیشرو بود آنهم دران زمان تاریک وسیاه بعد از استبداد قاجاریه (بانو پروین اعتصامی ) بود که با حفظ معیارهای نجابت یک زن  اورا از بردگی رهایی میخواست ، ( سرگذشت اود رکتابش موجود است )  .
امروز نماد زن ایرانی و مبارزه وزد وخورد او با خواسته ها ودریافت حق وحقوقش  بانو ( زهراخانم رهنورد ) با آن بقچه حمام که برسرش پیچیده وآن چادر دولاپهنارا که روز آن انداخته وفراموش کرده روزی با دامن کوتاه  زیر نام ( زهره کاظمی)  درمدرسه نوربخش درس میخواند ، امروز همه میتوانند نام وفامیل وحتی زاتدگاهشانرا عوض کنند  واین کار شر ایطی دارد ،شزایط آن خدمت درراه اهداف  وپیشبرد اسلام عزیز است ، وآن نماد بردگی را که بر زنان کشیده اند بنام چادر ویا روسری .
روز گذشته به سخنان دکتری از نژاد خودشان که در طب سنتی دست دارد گوش میدادم سالن لبریز از مورچه های سیاه وقارچ ها بود ، اثری از ایک انسان نبود ، کم کم لباس مردان هم تبدیل به آرخالق وعبا وعمامه خواهدشد باید نماد ایرانی درهمه جا باشد مگر افغانستان نیست ، طالیان نشان مردانگی است .
حال من نشسته ام درباره چه موضوعاتی مینویسم ،  درباره اینکه ( تنها )هستم  ؛ اما آزادم کسی نیست بمن بگوید کجا بایست وکجا  بنشین ، روحم ، افکارم آزاد است خوشبختانه درمسیر هیچ سیلاب سیاسی نیز نبودم تا امروز احساس گناه کرده ویا مجبور باعتراف باشم ، شاید اشکال من با هموطنانم درآن زمان هم همین روحیه آزادیخواهی من بود ، درتمام عمرم شاید یک بار مجبور شدم چادر بسر کنم آنهم نیمه کاره آنرا وسط خیابان انداختم ، زمانی بود که مجبور بودم بعنوان عروس تازه فلان حاجی به شهر وزادگاه همسرم بروم  بمن گفتند باید چادر بپوشم ، حتی نمیتوانستم آنرا نگاه دارم وسط حیالان آنرا از سر برداشتم وبکناری انداختم خوشبختانه همسرم  پشت سرم با اتومبیل میامدومرا سوار کرد ، باو گفتم هیچگاه مرا مجبور مکن که با این سوسکها راه بروم ، چیزی نداشت بگوید خواهرش آنچنان زیر چادر گم شده بود که نمیشد تشخیص داد زنی است یا یک حیوان   بقیه هم به همین نحو بنا براین اولین گلنگ اختلافات فامیلی !! بر زمین خورد ، روسر ی را زمانی بسرم میکشیدم که موهایم هنوز به دست سلمانی آراسته نشده بود ، اختلاف دوم زمانی پیش آمد که  نمیبایست به سلمانی آنهم سلمانی مرد بروم ومن سالها یک سلمانی ارمنی داشتم که نیمه مرد بنام ( هامو)  حال باید میگشتم تا سلمانی زن پیدا کنم !!!  اینها درست دراوج آزادی وروزهای فرحبخش زمان ما بود!! بنا براین نباید تعجب کنم ونباید اعتراضی بنمایم ، اگرچادررا بر سرم میکشیدم وسر سفره ها مینشستم وهر ماه یک سفره نذری بیبی رقیه ویا بی بی راضیه میانداختم ، شاید امروز مجبور نبودم تنها باشم .من به موسیقی کلاسیک گوش میدادم ویا به سازهای سنتی نه بخوانندگان کوچه وبازار ورقص بابا کرم  فرزندانم را مجبور به انتخاب دیین نکردم گذاشتم بزرگ شوند وخودشان دین وایمانشانرا انتخاب کنند ، وکردند ، ( انسان بودن)  .
نه نباید درصدد اعتراض بر آیم ، 
پروین اعتصامی در یک مدرسه امریکایی درس خواند وبا احوال زنان زمانه آشنا شد  سپس سرود "..........
زن درایران ، پیش از این گویی که ایرانی نبود  /  پیشه اش جز تیره روزی وپریشانی نبود /
زندگی و مرگش درکنج عزلت میگذشت /  زن چه چه بود آن روزها  گریک زندانی نبود 
کس چون زن اندر سیاهی قرنها مننزل نکرد/  کس چو زن در معبد سالوس قربانی نبود 
او این اشعار را در سالهای کشف حجاب  بعنوان ( گنج عفت)  میسراید ورضا شاه را تحسین میکند :
خسروا دست توانای  تو آسان کرد  کار /  ورنه دراین کار سخت امید  اسانی نبود 
شه گر نمیشد در این گمگشته  کشتی ناخدای /ساحلی پیدا  از این دریای طوفانی نبود 
متاسفم که امروز همه خدمات او وپسرش نا دیده گرفته شده و اصغر قاتلها ، اسمعیل قصاب ها وفاطمه کماندو ها ارباب ورهبر زن ایرانی شده اند . ونماد زن ایرانی زهرا خانم گل گلی  میباشد که روزی میخواست بانوی اول ایران باشد .
این چند خط را هم بعنوان یک زن ایرانی گم شده در غربت مینویسم ، در واقع دیگر بمن مربوط نمیشود میروم تا ماست خودمرا بخورم ودیگر فریب این هموطنان زوار دررفته امرا نیز نخواهم خورد . پایان 
5/6/2016 میلادی 

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۵

مردان خود فروش

امروز در شهر اورشلیم مردان همجنس باز دوگانه وسه گانه جشن گرفته تند و......
من برایم عجیب بود که یک مرد چگونه میتواند خودرا بفروشد ؟! اولین باری که این ضربه بر من فرود آمد وبرایم درسی بزرگ شد  زمانی بود که همسر بیمار وروبمرگ خود را به انگلستان بردم برای مداوا، درآتجا با چند مرد محترم!!! آشنا شدم که دلسوزانه اطراف مارا گرفته بودند از یک دکتر ایرانی تا سفیر سابق فلان دیار ، از بنیان گذار فلان کانون فرهنگی تا فلان ارتشی ، دور ما جمع شدند ، دوستا ن گذشته همه مهربان شده بودند ، پوست بدن وپیکرم همسرم زرد ورو به متلاشی شدن بود سرطان دیگر اورا به آخر مرز رسانده بود کبد بزرگ وریه ها مشغول جمع کردن آب ، بهترین دکتر آن زمان را برابالای سرش آوردم  واورا دربهترین بیمارستانها شهر بستری کردم ، دکتر مرا بگوشه ای صدا کرد وگفت او دیگر تا سال آینده زنده نخواهد ماند هرچه خواست باو بدهید .
من همه گناهان گذشته اورا بخشیدم  وبرگشتیم به شهرمان ، دوروز بعد نامه ای سر تا پامهربانی حاکی از اشعار حافظ برای من رسید ، روز بعد کتابهای متعدد از طریق پست برایم رسید !! همسرم چشمان بی رمقش را باز کرد وگفت :
فریب این شیادان  را مخور ، اینها همان لاشخورانند که گرد جسد من جمع شده اند این مردان درحال حاضر  پولی ندارند وزنان بیوه خرج مخارج آنهارا میپردازند ،  آنچنان از کوره در رفتم که نزدیک بود منفجر شوم ، چگونه ممکن است مردی با اینهمه تحصیلات وشعور خودش را بفروشد ، 
همسرم فوت کرد ، سیل نامه های تسلیت آمیز آمیز خانه را لبریز ساخت ، پس از ماهها همان جناب اولی برایم نامه ای فرستاد که :
سخت گرفتارم و بدبخت  شده ام ومرا به دادگاه میبرند برای پرداخت نکردن قروضم / احتیا به پنج هزار پوند دارم ! فورا از حسابم برای ایشان یک چک پنج هزار پوندی فرستادم اما نوشتم این قرض است  ومن آنرا پس خواهم گرفت  ، وپس گرفتم آنهم با چه بدبخنی . این اولین وآخرین تجربه من بود وسیل خواستگارانی که بخیال خود من روی یک ارث بیکران نشسته ام ، نمیدانستند که من اتومبیلم را فروختم برای مخارج بیمارستان ، وخانهرا درگرو بانگ گذاشتم ، برای مخارج بیمارستان وجواهرات وسکه هایی را که برای بچه ها جمع کرده بودم فروختم برای کفن ودفن وخرید قبرستان برای او ، نه هیچکس ندانست ، فرشها را فروختم ، تکه تکه اثایه خانه برای پرداخت صورتحسابها بفروش رفت .
درب خانهرا بستم اما همچنان سیل نامه های فدایت بشوم برایم میرسید ومن آنهار پاره کرده به درون سطل زباله میانداختم  مشغول کار شدم شب وروز تا صبح ساعت پنج صبح سرم روی چرخ خیاطی بود که خوابم میبرد ، دخترم را به امریکا فرستادم ، پسرم را به دانشگاه فرستادم او د ردانگاه مریکایی  ام آی تی قبول شد ، اما دیگر پولی نداشتم تا مخارج پنج سال  اورا بدهم ، همه آن دوستان مانند کلاعها پر کشیئند، گم شدند ، من بودم وچرخ خیاطی ودرانتظا رپایان نامه تحصیلی دخترم و پسرم .
آن روزها رفتند وسپری شدند اما زخم آن بر قلبم نشسته ، آقایانی که روزی سر سفره من مینشتند وجوجه کباب وویسکی میل میکردند دیگر جوا ب سلامم را هم نمیدادند ، زنان قحبه ایکه تازه ازایران آمده از جننوب تهران با رفیق شدن گروه سپاه پاسداران ووحشیان فخر وافادهایشان داشت مرا میکشت ، 
امروز همه آنها تمام شدند ، مردمرا فراموش کردم ، دنیای دیگری به روی گشودم   وفهمیدم هر کسی در هرسنی میتواند خودرا بفروشد ، باید خریدار داشت /دیگر مار خورده وافعی شده بودم میدانستم هر سلامی بی حکمت نیست وسلام روستایی به طمع نیست .
سه روز تنها درد کشیدم ، سه شب تا صبح از فشار درد گریستم ، کسی نبود ، نه کسی نبود ، امروز باید همه را خرید ، هرکسی قیمتی دارد . ث
پایان 
4 ژوئن 2016 میبادی 

مستی

هوا بارانی و من مست او مست 
شراب سرخ  شیرین درسبو مست 
همه چشم سیاهش  سر بسر ناز 
همه زلف درازش مو بمو مست 

-------------------
نه از مستی باید سخن گفت ونه مست شد ن،  باید دیوانه بود ودیوانه تر شد ، نمیدانم چرا امشب یعنی نیمه شب ، بیاد » رهی« افتادم  » رهی معیری«  
فلک موی سپیدمرا برایگان نداد 
من این رشته به نقد جوانی خریده ام
جوانی رفت ، تو رفتی وچه بموقع هم رفتی ، تو ودوست  هم دوره ات ، تو هم مانند من از مردم گریزان بودی ، بهترین  دوست ویاار یاورت مرحوم علی دشتی بود که بیشتر اوقات خودت را درمحضر او میگذراندی ، بیاد ندارم هیچکدام از شما دونفر لب بر لب وافور گذاشته باشید اما لب برلب جام می چرا ، مرحوم دشتی عاشق حافظ وبرتراند راسل بود و تو درخیال سعدی ، از اومیخواستی که در کنار کتبی که دردست تهیه داشت » نقشی از حافظ و دمی با خیام«  از سعدی هم بنویسد ؛ واو به این دستور تو عمل کرد. » در قلمرو سعدی« را نیز در کنار این سه شاهکار گذاشت.
هر سه کتاب را من درپنهانی ترین کوشه کتابخانه ام نگاه داشته ام  تا روزی روزگاری فرزندان  آتیه ایران اگر ایرانی ماند بیادشان باشد که چه انسانهای در راه نگاهداری این فرهنگ و نگاهداری نام شعرا شب وروزشان را صرف تهیه آنان کردند . امروز از هیچکدام از شما خبری نیست ، تو خیلی زود جان بجان آفرین تسلیم کردی ، تک وتنها ، مانند من ، با آنهمه پشتوانه بزرگ فامیلی وبا آنکه دایی بزرگ خانواده فروغی بسطامی بود اما تو به هیچ یک اعتنا نداشتی ، آهسته میرفتی ترانه ای میسرودی کارمند بودی حقوق کارمندی میگرفتی ، نه شعر برای شاهان گفتی ونه مدح ملا را.
امشب روح تو با یک صدای بلند بمن رسید ، از افتادن چیزی بیدار شدم ، میز اتو بود که ناگهان از دیوار جدا شد وبر زمین افاتد ساعت سه پس از نیمه شب بود ، ومن زیر لب داشتم زمزمه میکرم که موی سپیدم را ..... 
این موی سپیدرا نگاه میدارم آنرا رنگ نمیکنم ، اگر چه دیگران نپسندند ، روز گذشته دخترم میگفت :
حیف است هنوز جوانی !!!!! اهه بمن میگویند جوان قدیم ، نه موهای سپیدمرا نگاه خواهم داشت هرکدام از آنها نشان یک روز  بدبختی من بوده اند ونشان یک رنج نا تمام شدنی .
امروز دیگر .مستی در آن سر زمین ، درکنار ارامگاه حافظ وسعدی وخیام گناه بزرگی است وکیفر ومکافات سختی دارد محتسب از درون کتب بیرون آمده با شلاق سیمی ، یکصد ضربه شلاق برای هر جام باده .

دیگر زندگی معنای خودرا بطور کلی از دست داده است ، سرمان با چند اسبای بازی وسیم  گرم است تا فکر نکنیم تا ننویسیم نوشتن هم جرم است ، هر روز من سایه شوم امنتی را روی نوشته هایم میبینم ، وهر هفته بیشتر دستگاههای من قفل میشوند،  با همه اینها مینویسم ، روز گذشته  طرح یک داستانرا ریختم ، بیاد قوم قشقاقییها ، بختیاریها ، این دو قوم قوی ترین  اقوام ایران بودند ودلیرترین مردانرا دراختیار داشتند ، اسب وتفنگ وسگ تنها اسلحه آنها بود ، اسبان رشید واصیل ، امروز بجایش دیوانگانی مانند ( رجوی) نشسته اندبا چشمانی که مانند دیوانگان زنجیزی ومعتاد درحلقه میچرخد وسی هزار جوان را آلوده افکار وایده لوژی خودش کرده است ، سی هزار نفر از مردان وزنانی که میتوانستند هرکدام یک » رهی « شوند یک دشتی ویک نادر پور ویا یک سعیدی سیرجانی . یک پزشک /یک دانشمند  ویا یک ّپژوهشگرباشند .برای آنکه ایران ما تا مرز بنگلادش وپاکستان سقوط کند این داداش را علم کردند ، شریعتی را تقویت کردند ملای خمینی را برایمان فرستادند تا از نجاست وپورنو گرافی بگوید .
حال ممه وا خورده پیر وپاتا ل و جوان نیمه جوان در تلویزوینها  نمایش رزم آوری ها وخیانتشانرا میدهند .ولا ت ولوتهای حرام زاده قلعه ونجیبخانه دروازه قزوین  ارباب شده اند .
من وتو خوب موقعی  زیستیم وتو خوب زمانی از دنیا رفتی . اما نامت هنوز جاودانه است هرچند دزدان امروز اشعار ترا بنام دیگری بخوانند  (من از اروز ازل دیوانه بودم ، دیوانه روی تو .)
کمتر کسی میدانست که تو دیوانه چه کسی بودی وبه مراد نرسیدی هیچگاه هم دیگر زنی را به حریم خصوصی زندگیت راه ندادی آن زن خیانکار از آب درآمد با جانیان رفت وبه آنها پیوست . امشب بیادروی تو بودم .
وبیاد سعدی :
درآن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم 
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم 
روانت شاد .
روز گذشته سالروز مرگ ( کافکا ) بود !!!تو کافکارا خوب میشناختی .
نیمه شب شنبه / 5/6/2016 میلادی 


جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۹۵

پا سخی دیگر

درود ،
این برگه هرروز کوچکتر وگنجایش کمتری برای من میگذارد واینجا تنها جایی است که من میتوانم احساسات درونی خود را بیان کنم ، 
با همه دردی که دارم ونشستن برایم سخت است ، دریغم آمد که پاسخ مهربانی های ! شمارا ندهم ، من اولین روزیکه این صفحه کوچک را به امانت گرفتم سه چیز را شعار خود قرار دادم ، دوری از سیاست ، دوری از مذهب ، دوری از مسابقات  منجمله فوتبال چون هرسه دریک ردیف میباشند وطرفداران خودرا دارند من نمیتوانم وارد بحث آنها بشوم چون به هیچ یک از این سه نه اعتقادی دارم ونه دوست میدارم ،  حتی روزیکه پسر بزرگ من رشته حقوق سیاسی را انتخاب کرد باو اعتراض کردم که این رشته به درد تو وما نمیخورد بهتر  است وارد کار فروشندگی بشوی ، !!!! نه خودرا بفروشی ویا ما ودیگرانرا بلکه کار فروشندگی بهتر از هر چیز دیگر است !!!!
بنا بر این من سیاسی نیستم گاهی تنها نقی به روزگار میزنم ، نه جنبش سبز ونه زرد ونه انقلاب » ویشی« وغیره برایم مهم نیستند چرا که همه آنها روی موضوعی بنام اقتصاد وهوسهای انسانها میچرخد ، من هوسی ندارم ، هیچ هوسی ، وبه حیرت از دل بی آرزوی خویشم .
ندا آقا سلطان سبز نبود ، نه سبز نبود وآن جنبش هم خود جوش بود فرزندانی که بر علیه پدر ومادرشان برخاستند که چرا آن افتضاع سال پنجاه وهفت را ببار آوردید که امروز دنیا میرود تا روی کره ماه ومریخ خانه بسازد ما باید درون چادر سیاه در دنیای تاریکی وجهالت بر سرمان بکوبیم وبرای مردگانی که نه از قبیله ما بودند ونه از خون ما بلکه دشمن فرهنگ واعتبار ودانش  وسرزمین ما بودند اشگ ماتم بریزیم ؟  فرصت طلبان از او یک قهرمان جنبش سبز ساختند و در دولت خیال جمهور یهم  آنهایی را که دیگر لازم نداشتند یا سر به نیست کردند ویا تا ابد درگورستان خانه شان دفن نمودند ، 
نمیدانم شما فیلم ( شام با اندره ) را دیده اید یا نه اگر ندیده اید حتما ببیند ، در آخر سر باید یک نهال برداریم وتا دیر نشده فرار کنیم ، اما بکجا؟  زمین گرد است وهمه جا یکسان ، وهمان بردگیها ادامه دارد جای آدمها عوض شده است . بنا براین از من یکی نخواهید که نظر بدهم  بمن هیچ مربوط نیست ، من خود بخود درخانه خود به حصر خانگی نشسته ام ، و ماست خودمرا میخورم ، گاهی که خیلی دلم بگیرد خطی مینویسم ودر بالای یکی از این ضایعاتی که جای روزنامه هارا گرفته اند میگذارم ، نه تلویزیون میبینم، نه روزنامه میخرم ونه مجله ونه به اخبار هزار بار از صافی رد شده ودروغ  گوش میدهم تنها خط سیر راه فرزندانمرا میگرم که امروز درکدام جاده باید به دنبال بردگیشان بروند وشب چه موقع بخانه کنار خانوده شان برمیگردند وآیا نان برای خوردن دارند؟ من آنهار رها نکردم تا مانند علف هرزه سبز شوند وخود بخود سر به راهی بگذارند که پایانش نامعلوم است ، آنها نیز دنبال من راه افتادند ( کار شرافتمندانه ) !  من آدم احمقی نیستم ، هنوز هوش وحواسم متاسفانه سر جایش مانده ، هنوز دستهایم قدرت دارند که وزنه های سنگینرا از زمین بلند کنند وسنگهای جلوی پایمرا با  یک ضربه به خراباتشان میاندازم .
بارها نوشتم " شاعر نیم وشعر ندانم چیست 
من مرثیه گوی دل دیوانه خویشم 
نه مداح بلند پایگانم ونه نویسنده مزدور که قلم برای دیگران بزنم ، محال است ، محال .
در ماه مه 1965 دانشجویان در شهر پاریس بر خاستند  و دانشگاه بزرگ سوربون را اشغال کردند به محله کارتیه لاتن رفتند  کارگران به آنها پیوستند ودر همین بین زنان نیز به آنها گره خوردند  تا حقوق حقه خویش را بگیرند ، واین جنبش زنان بود حقوقشانرا گرفتند ، اما من روزی شعری سرودم وبه ( زنان دربند ) مانده سر زمینم تقدیم داشتم ، بانویی بمن نامه نوشت که :
ما دربند واسیری نیستیم ، ما تازه آزاد شده ایم ، مگر راه ورسم شوهر داری وبچه داری اسیری است ؟ دیگر جوابی نداشتم به آن خانم بدهم وبگویم مردان مسلمان  تنها زنان را بین مطبخ وتختخواب میخواهند نه بیشتر وشمار را درون گونی سیاه کرده تا ارباب شما خودشان باشند شما برده شده اید نه یک زن ونه یک مادر . اما .
آنچه البته بجایی نرسد فریاد است .
مرا ببخشید دوست نادیده ، تا همیجا را هم زیادی رفتم  زندگی زنان ایران بمن مربوط نیست ، مومنین شان رادیدم ، ازاداندیشان نرا نیز مانند مرحوم سیمین دانشور دیدم که چگونه خم شد تا دست آن ملا را ببوسد واو دستش را کنار کشید ، این نمونه یک زن روسنفکر ایرانی بود ویک نویسنده که ( سوو شوشون) را با تبلیغات زیاد ببازار فرستاد ، وهمسر گرامیش  غرب زدگی را ، بعنوان یک سبمل نویسنده بزرگ تاریخ به پیشگاه ملت همیشه دربند ایران تقدیم داشتند . عمرتان دراز ومهرتان پایدار .
3 ژوین 2016 میلادی برابر با 14 خردادماه 1395 /.

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۹۵

روسيو خورادو ٢

امروز در تمام مدتى كه مجبور به استراحت  بودم ، بيشتر به ترانه هاى "روسيو " گوش ميدادم  آهنگهاى  قديم او لباسهايش وأرايش او ،دخترى اهل ( چيپيونا ) كاديس در جنوب اسپانيا ، ميدانست چگونه لباس بپوشد وآن دستهاى كشيده وبلند ش  را چگون ببازى بگيرد ، هر كلامى كه ميخواند احساس را به انسان منتقل ميكرد  عشوه گرى ، قهر ، اشتى ،همهر ا با آهنگهايش بنوعى تلفيق كرده بود با صداى جادويش كه هيچ جاى شكايتى نداشت ،  چه زود مرد گويى آمده بود تنها يك گاو  باز گرسنه را سير كند وبرود يك گاو با.ز  / باز نشسته وفراموش شده و...... اگر او مثلا در امريكا بود شايد صدها نفر مانند سلين ديون را درون جيبش ميگذاشت ، متاسفانه در جنوب اسپانيا بود با اينهمه توانست دنياي اسپانيايى زبان را فتح كند . 
او روى صحنه با اشعارش وصدايش بازى ميكرد لباسهايش طورى طراحى ميشدند تا دستهاى بلند. وپيكر درشت اورا بپوشانند موهاى انبوه وزيبايش ، دهانى كه صد ها هزاربوسه طلب ميكر با أن دندانهاى رديف وسپيدش ، و من بياد خوانندگان  خودمان افتادم كه نميدانستند دستهايشان را كجا قرار دهند حتى هنرپيشه هاى تاتر مردان حد اقل يك سازى به دست ميگرفتند ،  به راستى نبود اين زن ضايعه بزرگى است ، ديكر اين صدا تكرار نخو اهد شد ،اين صدا تعليم ديد  صعود وفرود و چپ و راست را ميدانست ، چقدر من باو احترام داشتم ودوستش  ميداشتم ، حال در بستر روى اين تابلت در مجموعه  آهنكهاى يوتيوپ كه كم كم ، گم ميشوند وجايشانرا را به مسايل ديگرى ميدهند ، حضور روسيو مرا شاد ميكند ،همه آنها از عشق گفتگو ميكند ، قهر وآشتى ها ، وگاهى هم گريه اى  كه در پنهانى در زاويه تا ريكى اشكهايش را پاك ميكند ، 
مرد اول زتدگى او يك بوكسور بود كه از او دخترى دارد ،هيچكاه در اطرافش جنجالى به پا نشد مدير برنامه هايش ، برادرش بود ، مخارج همه را ميپرداخت ، پدرش كفاشى  داشت ،مادرش يك زن ساده خانه دار ، اما او مانند يك خورشيد از جنوب طلوع كرد وهمه اسپانيا را زير پر خود گرفت ،
ماه كذشته سفرى به كاديس داشتم ، اما به شهر او نرفتم ،ترجيح دادم ساعتها روى أب با كشتى بگردم وتنها اقيانوس را ببينم ، زهرى در جانم ريشه كرده برد وميبايست آن را بالا بياورم ، هواى پاك جنگل ، وأبى أ رام دريا مرا از آن سم دور كرد ، سمى كه گمان ميكردم نسيمى است از تبار ايلم اما يك سنگ ريزه بود كه در أنسوى جويبار افتاده بود ومن مرواريدش پنداشتم و گمان بردم ريشه او به تبار من وصل است در حاليكه يك نخ پوك بود ،. 
بهر روى ،اگر عاشق بردم حتما با آهنگهاى روسيو اشك ميريختم ، اما امروز صداى اورا ميبلعم كه بينظير است ، روسيو براى هميشه ،Rocio para siembre  روانش شاد . 
پايان ، همنان روز  ٢/٦/١٦ ميلادى

دردها زبان نميدانند

امروز مجبورم تمام روز صاف بخوابم ، كمر درد شديدى گرفته ام از آنهايكه فريادم را به آسمان ميبرد ، اما من فرياد كشيدن را نميدانم چيست  ، مغز ودستهايم كار ميكنند ، مجبور بودم اخباررا ببينم ، پأريس زيبا ، پاريس رويايى يك سره زير أب است ، الپيك  امسال در آنجا بايد برقرار شود بازيهاى درخشان فوتتتتتتتتبببببال ! اما دولت بزرگ وپدر  دنيا به فرزندانش كفت پايتان به اروپا  نرسد كه لولو ى تروريستها آنجا لانه كرده اما نتوانست جلوى تيز اندازى در دانشگاه يو سى ال  را در كاليفرنيا بگيرد ،  
خوب اگر با توپ   وتانگ وتفنگ نميتوانيم جلوى اعتصاب كنند گان را بگيريم ، إب كه هست ، شيلنگهاى أسمانى را باز ميگذاريم  وميگوييم خداوند بر شما ملت بيعار خشم كرفته است  از اولين سالى كه من پاى باين سر زمين كذاشتم هميشه حزب سوسياليست روى كار بوده( البته فقط در استان آندالوسيا ) وهميشه هم بزرگترين دزدان را همين رهبران  انجام داده اند ، زدو بندها وپشتيبانى  مافيهاى سيسيلي يا مدينه اى ، حال ماه آينده دوباره بايد برويم راى بدهيم باز هم به همين آقايان ، كارى ندارند ، بردگان كارهارا مجانى انجام ميدهند بعد هم حقو ق أنهارا نميدهند ونامش را ميكذارند رياضت دولتى ، دختر كوچكً من چهار سال حقوق طلبكار است ماهى هزارو هشتصد يورو ضربدر چهار سال !!!! كارها در دست وكيل است ؟؟؟؟ دادگاه هنوز وقت تعيين نكرده.  !!!!!!  چهار سال روزى هشت ساعت پشت ميز نشست وحساب وكتابهاى شركت را تنظيم كرد با ا رقام كه بالا و پايين ميرفتند ، سر وكله زد ، ،بعد هم دست خالى  بخانه برگشت ً، تا حقوق بيكارى بگيرد ، اما آقايان هرشب دركازينوها ودر كنارش فاحشه خانه ها مشغول برد وباخت وخريد وفروش وتصاحب زمين ها وخانه ها ميباشند ، اگر هم مانند مردم پأريس راه بيفتد. أبهارا جارى ميكنند !!!!
زيادى وارد معقولات دنيا شدم ،
درد أمانم را بريده 
عجب آنكه آن صخره بلند  بالاى درياى مديترانه هر روز وسيع تر بزرگتر و تعداد كازينوها زيادتر و تعداد دزدها كه ميل تدارند ماليات بدهند پهولهايشان در آنجا محفوظ است  هيچ زلزله ويا سيلى هم به آنجا حمله نميكند ، تنها بچه توليد ميكنند اما به سايرين گفته اند بخاطر يك پشه هشت هفته احازه سكس نداريد !!!! 
نكفتم وارد اطاق خواب هم ميشوند ؟،
بهتر است خفه شوم وبنشينم  به تماشاى فيلم ، تا ببينم كسى در اين خانه  متروك را ميكوبد يا نه وآيا كسى خواهد پرسيد چرا تنهاى تنهايم ؟
پايان 
دوم ژوئن دوهزارو شانزده ميلادى /