یکشنبه، اردیبهشت ۲۶، ۱۳۹۵

دیار

شب گذشته در رویا کسی را دیدم که سالهای سال است از او وخانواده اش بیخبرم ، تنها شنیده بودم که وضع خوبی دارد ومرتب دربین کشورها ی اروپایی در رفت و آمد است وبچه هایش که دودختر بودند  را نیز به دانشگاهی در امریکا فرستاده است ، 
نه بفکر او بودم ونه ابدا بیاد میاوردم همسرش با من همکار بود وخودش در قسمت دکوراسیون کارهای سیم کشی را انجام میداد سالها با هم رفت و آمد داشتیم اما او دیگر آفتابی بود که به پهلو افتاده وزنبوران  نور گرد پیکرش میگشتند ، با خروج ما از ایران دیگر هیچگاه خبری واثری از آنها نداشتم ،  اما برایش حرمتی قائل بودم بیشتر از دیگران ، پسری بود خود ساخته که از سن چهارده سالگی دست بکار شد ویگانه خواهر ومادرش را اداره میکرد ، از شاگردی وپادویی شروع کرد تا به آنجا رسید که دیگر اورا جناب مهندس میخواندند !  بسیار برایش ارزش قایل بودم همسر ش نیز در رده خودش با کمی افاده اما زن سر به زیر وخود ساخته ای بود واین دو دست به دست هم دادند ویک زندگی پاک وخالی از هرگونه آلودگی را بنا نهادند ، در آن زمان که سر زمین ما میرفت تا روی تپه های زباله متمدن شود ، یافتن اینگونه آدمها نادر بود ، درآن زمان تمدنها ! عده ای میل داشتند هم بسبک  خانواده اشراف قاجاریه رفتار کنند وبقیه را تحقیر میکردند ( فراموششان شده بود که قاجاریه چه کثافتهایی بودند) اگر تاریخ را از بین نبرده باشد باید همه  زندگی خواجه تاجداررا خوانده باشند ، عده ای سخت مومن بودند وعده ای هم چهار اسبه روی به غرب میتاختند ، اما این خانواده آرام آرام درکنار جویبار زندگیشان گام برمیداشتند ، میانه رو بودند ، درآن زمیان هنگامیکه من گاهی به جنوب شهر میرفتم وبچه های پا برهنه وعریانرا میدیدم وسپس به شمال شهر برمیگشتم وبچه های لوس وننر بزرگان را میدیدم با خودم میگفتم این تمدن روی آب است عمق ندارد جامعه دو قسمت شده است ، پس از انقلاب که خوشبختانه بنده حقیر وخانواده ام دستی درآن نداشتیم ودر تبعید خود خواسته تنها تماشا چی بودیم ، با خود گفتم حال دورانی  است که همه چیز جایش عوض شود پا برهنه ها  بر چکمه پوشها غلبه خواهند کرد ، اما همه اینها ظاهری بود ، عمق نداشت وهنوز هم ندارد ایرانی جماعت اصولا چیزی از ادب وتربیت نمیداند ودرستکاری را زشت میشمارد خیلی کم دیده ام دربعضی از خانواده ها که خود را خوب حفظ کرده اند ، ایرانیان همیشه دم ازچیزی میزنند که ندارند ، بی شرف میشود شریف ، بی شعور نامی دیگری بخود میگیرد دزد ها ارباب میشوند ، لاتها سرکرده واین خانواده درپشت  سبزه های لگد کوب شده توانستند خودرا بیرون بکشند 
حال شب گذشت در هتلی بنام هتل هیلتون من وخانواده ام ساکن بودیم ناگهان اورا با قامت کشیده ولباس مرتب بر بالای سر خود دیدم ، گفتم اوه شمایید ؟ غمگین بود ، گفت بلی ، تنها بازار یابی میکنم ! کلماتی که سالها من بگوشم نخورده بود ، بازار یابی !!! خیلی دلم میخواست از آنها خبری میداشتم  اما سخت است دیگر حتما بچه ها بزرگ شده اند وآنها پیر ، حال امروز هوای دیگری در سر دارم  بیاد آن دورانی که کار میکردم وهمه چیز زندگی من بجای خودش بود ، نه از سر زنشهای خار مغیلان خبری بود ونه از نهی ومنکر دیگران کوچه میعاد من هرشب روشن بود ، با بغلی از کتاب وصفحات خوانندگان ، خنده هایم طعم دیگری داشتند وگریه هایم بی معنا بودند ،  نه از حسرت غم میبردم نه از پر خوری بالا میاوردم ، زندگیم روی یک خط صاف ومستقیم حرکت میکرد ، طعنه ها وکنایه ها حسادتها همه را نادیده میگرفتم سوار اسب جوانی بودم وبه زیباییم مینازیدم دینا زیر پاهایم میلرزید.وامروز دیوار باران خورده زندگیم آنچنان ترک برداشته که از هر سو تیری بسویم پرتاب میشود ، تیرها را پس میفرستم چون پیکرم هنوز جوان وقوی وروحم سر شار از تقوی وراستی است  ، 
اشک گرم تو فرود آمد وچکید  برکونه خشکیده ات ، 
مادر مهربان من ، چون گل ماه تو میرفت ، تا پر پر شود 
همه را خواندی وتصویررا کشیدی 
 ودل من تنها بسودای تو سرگردان بود 
مادر . 
واین بود قصه امروز ما .....
اصل بد نیکو نگردد آتکه بنیادش بد است 
تربیت نااهل را چون گردگان بر گنبد است 
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / یکشنبه /.

شنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۵

عالیجناب

امروز ، روز آفتابی ونسبتا گرمی است ، عالیجناب ،  ومرا بیاد شما انداخت ، من هنوز از شو ق آن روزها  زنده ام ، امید ، یا خیال ، کدام یک ؟ عالیجناب ، شب گذشته به دنبال تسبیح خود آمده بودید ، من آنرا بشما ندادم ، درون گنجینه  پنهان است ، عالیجناب ، با همان شنل بلند سیاه  که در زیر آن شلوار اسب سواری پوشیده بودید،  آن روز که شمارا بر اسب با چهره سرخ وبرافروخته  جلوی خانه ام دیدم ، خم شدم ، وگفتم:
علیجناب ، اسبها باید روی  اجر فرش یا سنگها راه بروند  روی اسفالت میلغزند ، شما تاز ه از سوار کار ی برگشته بودید وراه خودرا کج کرده وبسوی خانه ما آمدید ، بهانه ! 
شب گذشته باز بوی شما در تمام خانه پیچیده بود ، ومرا بیخواب کرد ، امروز آیا درچه فکری هستید دز زیر آن خروارها خاک ، تنها یک مجسمه فرشته ساخته شده از مرمر با شیپور صور اصرافیل  از شما نگهبانی میکند ،  تمام شب دراین امید گذراندم که شما هنوز زنده اید ،  وچه روزها به شب  رساندم ، دمی چند به دم یک اسب چموش آویزان شدم بخیال آنکه میتوانم سوار کار خوبی باشم ، عالیجناب  ، اما خوشبختانه پیاده شدم وبا پاهای خودم بخانه برگشتم ، شما با همه تفکرات وفلسفه هایتان نتوانستید مرا ازخودم بیرون بکشید ، من خودم بودم وهستم ، چرا که کسی درساختن من دستی نداشته است ، تنها اندیشه ام واحساسم مرا راهنمایی میکردند .
امروز روز گرمی است ، از آن  روزهای خوش بهاری ، آفتاب روی همه پاره سنگهارا پوشانده ، روی همه پلیدیهای را روزهای زیادی بود که احساس میکردم مامرده ایم ،  ما کودکان دیروز که زود به پیری رسیدیم ،  حال سایه های پوسیده شبهای خیالیم ، وبه صبح کاذب سلامی دروغین میکنیم ، اما من امروز با تمام قد به سوی آفتاب خم شدم ودرود فرستادم ، پیکرم گرم شد ، ما قربانیان حادثه ندیده ؛ تنها با عشق سر کرده ودامنه خیال را تا بینهایت ادامه داده بودیم حال هرکدام چون پرنده ای آشیان گم کرده سرگردان در دشتهای بی کران درپروازیم ، 
آیا این شب تاریک به صبح روشنی مبدل خواهد شد؟  ویآ یا دوباره برفهای سر قله هارا بچشم خواهم دید؟  امروز در امواج وحشی غوطه ورم وبشما میاندیشم ، , عالیجناب ، وآهی از سینه برمیکشم   که میدانم  ز بیم فنا شدن است ،  من از شوق دیروز هنوز زنده ام ، امید ؟ یا خیال؟ بندهای را یکی یکی گسسته ام ، بندهای اسارت را  ودراین دوراهه ایستاده ام  بسوی مرگ یا زندگی ،  این یک به ننگ ودیگری به نام .
علیجناب امروز سخت بیاد شما بودم وشمعی برایتان روشن کردم . شاید یکی از همین روزها باز به دیدارتان آمدم وآن فرشته را با دستمال آلوده به گلاب پاک کردم ودرکنار باغچه زیبای شما نشستم تا شاید خبری بمن برسد وگلهای پژ مرده گلدانتانرا نیز عوض میکنم وگل معبود شمارا دورن آن جای میدهم  ، زنبق آبی . همانکه منهم دوست میدارم . 

دچشم من ، غبار  شب ودانه های شن ، 
پر کرده  جای خواب  فراموش گشته امرا 

اکنون شکسته بال  تر از  مرغ؛ آفتاب 
از بیم شب بسوی تو پرواز میکنم 

ای آنکه در تکیه نگاه تو خورشید خفته است 
پرواز دوباره را به نام تو آغاز میکنم ............ن.ن.
ثریا ایرانمنش / 14/5/2016 میلادی / اسپانیا /.

نگهم جستجوکنان پرسید.....

امروز صبح  نمیدانم چرا ناگهان بیاد گفته های " کل فاطمه: یعنی کربلایی فاطمه افتادم ، این زن کوچک وکوتاه قد که از فرط نشستن پشت داربستهای قالی مانند یک کمان خمیده شده بود  ، وحال درسنین بالای عمرش نزد خواهرش زندگی میکرد  هیچگاه نه شوهر کرده بود ونه بچه داشت اما خواهرش یک دختر داشت ودامادش روضه خوان بود ، کل فاطمه  باین جوان روضه خوان خیلی مینازید یکجفت دندان مصنوعی کت وکلفت هم درون  دهانش داشت  وهنگامیکه غذا میخورد آنها بهم میخوردند وتولید صداهایی میکردند در این موقع ما فرار میکردیم ، هرماه بخانه ما میامد ، تا بقول خودش صله ارحام بجا آورده واگر دوخت ودوزی  ویا کاری بود انجام میداد  وپولی میگرفت ومیرفت ، درتمام مدت  یکنروند حرف میزد واز آقا سید میگفت ، آقا سید هم در محله خودشان کیا وبیایی داشت روضه خوان محل بود ، 
در ولایت من رسم نبود که به مادر ماما ن بگویند  ، یا نام مادرجان را ویا خانم جان ویا نامی دیگر به او میدادند وگاهی فراموشمان میشد که نام واقعی مادر چیست ؟ کمتر کسی را خانم مینامیدند مگر اینکه طرف جز اعیان واشراف  باشدوخدمه مجبور بودند که مثلا بکویند خانم کوکب خانم !  یعنی اینکه یک خانم مضاعف به نام آن زن اضافه کنند  بنا براین کل فاطمه مادر مرا بی بی خطاب میکرد  ، ودنبال بی بی راه میافاد  اخبار شهر را بعرض میرساند!!! از کارخانه قالی بافی خاطره ها داشت که در یک دوران دیگر خواهم نوشت .
کل فاطمه قصه ها وافسانه های زیادی  داشت وگاهی در آخر قصه هایش یک نتیجه هم میگرفت وآنرا چاشنی قصه اش میکرد وما میفهمیدیم که غرض از منظور مقصود است .
مثلا میگفت :
آدمی وقتی که میخواهد سوار اسب  شود ، بهتراست سوار یک اسب اصیل بشود نه یک قاطر یا مادیان ،مخصوصا شما دختران جوان باید فرق آدمهارا بفهمید ، آدمها هم مانند اسب  اصیل ویابو  وقاطر هستند  .
من فرق آنهارا نمیدانستم چون بنظرم همه یک شکل بودند ، روزی از او پرسیدم فرقشان چیست ؟
گفت اسب اصیل کمتر سواری به غریبه میدهد ولگامش را به دست هرکسی نمیسپارد ، اما  ، یابو که از پیوند دو نژاد تولید شده همه جور سواری میدهد ، از قاطر هم اکثرا برای بار بری ویا درشکه های سنگین  استفاده میکنند ، قاطر ها اکثرا چاق وچله اند  اقا سید ما  فقط سوار الاغ میشود ، چون اسب سواری نمیداند ومیترسد !! 
امروز ناگهان این گفته او درمغزم نشست ، که انسان اگر میخواهد  اسب سواری کند بهتر است با یک اسب اصیل همراه باشد نه با یک قاطر چموش که لگد پرانی میکند  ، ویا گار میگیرد ، 
مثلی است معروف که از یا بو پرسیدند : پدرت کیست ؟
گفت مادرم اسب است !
امروز آقا سید  در سایه انقلاب به مقامات بالایی رسیده وحتما پیر وافتاده هم شده ودرنقش امام جمعه راه پدررا ادامه میدهد .
کل فاطمه سالهاست فوت کرده ، ومن نمیدانم چرا امروز ناگهان با این گفته ها ی او ویاد او از خواب پریدم ؟/ 
/////
من از ثلاثه درختانم ، تنفس هوای مانده ، ملولم میکند ،
پرنده ایکه مرده بودم ، بمن پند داد  که پرواز را بخاطر بسپارم ،/.........ف.فزخزاد
پایان 
شنبه / 14 می 2016 میلادی /اسپانیا 

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۹۵

تبارگلها

هر روز صبح ایمیلهای زیادی دارم که همهرا پاک میکنم  تنها یکی را امروز بعنوان مدرک نگاه داشته ام ، این ایملیها جالبند ، یکی مینوسد : 
تو منظورت من بودم؟  ، نه ! 
دیگری مینویسد: 
از روی کدام شعر یا کتاب کپی کردی ؟ 
بیجواب  سومی وچهارمی خلاصه تا آخر  ، که باید برای اولی بنویسم دنیا امثال تو دیوانه را زیاد دارد وهر روز هم برتعداد آنها افزوده میشود .
ایمیلی را که نگاهداشته ام از بانویی خبرنگار تلویزیون اسپانیا ست ، برایم نوشته بود :
از نوشته هایت خوشم میاید ، از تلنت تو ، مرا در توییتر دنبال کن !! 
اگر ایمیل عکس ایشانرا بربالای  نوشته ان نداشت  شک میکردم ومیگفتم شاید کسی با نام ایشان برایم این ایمل را فرستاده اما با دیدن عکس وآشنایی قبلی ایشان  وسفرشان  به سر زمین پدری ما ومصاحبه جنجالیشان تقریبا دنیا گیر شده بود ، کلی ذوق کردم   اما یک سئوال برایم پیش آمد :
آیا ایشان فارسی را خوب میدانند وخوب میخوانند  ویا با کمک ترجمه گوگل آنرا خوانده اند ! 
زبان وبیان  نوشته های من گاهی بسیار تلخ وگزنده میشود ، منظور من آدم بخصوصی نیست ، تنها نظام دنیارا به چالش کشیده ام وحق خودرا میخوام ، حقی که از من  گرفته شده ، از من وامثال من وهمه بصورت برده های بی اراده داریم دنبال روی عده ای میشویم  که نه میشناسیم ونه میدانیم وجود دارند ،  عروسکهایی که روی صحنه سیاست نقش بازی میکنند وسپس یکی یکی میافتند به دره  مانند بانوی ریاست جمهور برزیل که یکشبه معلق شد !! چه دستهایی نقش دارند وچه قدرتهایی سر زمینهار ااداره میکنند چرا غذا کم شده ؟ چرا نانها پوک شده اند ، چرا زندگی باین صورت دردناک درآمده است ، کره زمین برای همه جا دارد وبرای همه هم غذا وآب کافی واکسیژن کافی وجود دارد ، سیاست شده بزرگترین بیزنس دنیا با کمال وقاحت دزد اولی میرود وجایش را به دزد دوم میدهد ، مالیتها هر روز سنگینتر میشوند فرزندانی که با خون دل بزرگ کردیم تا سر نوشت ساز فرهنگ ووطنشان باشند مانند برده های زر خرید شب وروز مشغول کارند آنهم کار  برای کسانی که شعور وفهم ومعلوماتشان ازآنها کمتر است ، ناگهان یک گیسو بلند با پیراهن چرک وعرق کرده مثلا نشان مردمی بودن از جای برمیخیزد ومیخواهد رییس دولت شود !!!  چه کسی اورا حمایت کرده است ؟ پولهایی را که خرج کرده وآرای مردم را خریده است از کدام منبع بیرون آمده وتراوش کرده است 
سیل پناهندگان  اما در پشت صحنه سیل آدمکشان وچاقوکشان که میخواند اسلامرا برهمه جا حاکم کنند  درهای ترس را به روی همه باز کرده است ، سخن رانی جالبی از پادشان اردن در سازمان ملل دیدم که درباره اسلام واقعی سخن میگفت  وهمه برایش کف زدند البته ایشان نیمشان انگلیسی است وهمسرشان فلسطینی ، اما اسلامرا پذیرفته اند !!! وبه قدرت پیامبرشان محمد اعتقاد راسخ دارند اما تعریف ایشان از اسلام یعنی  دین سلامت ووصلح وآرامش ، نه آدمکشی ، بهر روی وارد دنیا ی ایشان نمیشوم چون هم خودشان وهم سر زمینشان ساختگی است .
در بعضی از سرزمینها ریاست جمهوری مشروطه شده است دیگر آراء مردم  ارزشی ندارد ، مانند سوریه ، مانند کوبا ، وسایر کشورها ! .
روزی روزگاری سیاست درس داشت ، دانشگاه داشت هر ننه قمری نمیتوانست برمردم حاکم شود ، امروز گروهی دایره های را برای خود تشکیل داده اند وعوامل خودرا میفرستند تا خون مردمرا درون شیشه کرده برای زنده ماندن آنها ببرند ، این گروه ناشناخته را هیچکس نمیشاناید و نمیداند چه کسانی هستند ودرکدام سر زمین زندگی میکنند ، آنهایی را که دوست ندارند از بین میبرند ، ناگهان طرف سکته میشود !! یا باز نشسته یا سر نگون ،  سوپرها لبریز از زباله های" پک "شده ونقاشی شده ، فرش قرمز برای رژه لباسهای ستارگان نا شناس یا زپرتی ،تنها برای نشان دادن مد ساخته شده کارخانه مد سازی ( یا برمایی یا ار مایی) حق انتخاب نداری واین است داستان زنده ماندن ما دراین دنیا غذا نیست ، گندم نیست ، آب نیست ، هوا نیست در عوض سرخاب وماتیک ورنگهایی که برای دختران نوجوان وزنان مرتب از کارخانه ها بیرون میریزد همه عروسک شده اند ، حتی درفیلمها وکارتونهایشان زنان موسفید وبالای سن را از خود میرانند ، خانه های سالمندان هرروز زیادتر میشود آلزایمر وفراموشی وسرطان بیماری قرن است ، طبیعی است با این غذاها واین آشغالهای  صدبار ریسایکل شده باید بیمار شد ، د رعوض مواد مخدر بیدارد میکند ، فاحشگی وخود فروشی مردان وزنان  نه تنها عیب نیست بلکه افتخار هم هست ! ودردی آنهم از نوع بزرگ  آن یک شاهکار است ، وثریا دراغما فرو رفته وهنوز در فکر آسایش بشر است . پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 13 /5/2016 میلادی / 

شكلات

باز منم ، نيمه شب و بدون قهوه داغ ! 
فيلمى زير عنوان  " شكلات"  با بازى خوب " ژوليت  پينوش و جانى دب  و جودى دنچ"  كه سالها قبل تهيه شده مرتب ميبينم ، ودر حسرت يك فنجان شكلات داغ مينشينم !! امروز شكلات ودانه اش مانند الماس گرانبها و جزيى از خوراكهاى لو كس محسوب ميشود ، آنچه در بازار بما عرضه ميكنند كمى پودر كاكائو بهمراه مقدار زيادى أرد وساير اضافه كردنها !! شركت بزرگ نستله كه تغذيه ما در دست او بود ، آنرا با شير مخلوط كرد !!! ودر قاليهاى مختلف وشكلهاى هيجان أور به دنيا تقديم نمود ، شكلاتهايش كه سالها درون انبار ها ميمانند وسپس درون صندوقهاى حمل شده درون كشتى ها وماهها در انتظار ترخيص شدن در بندر ها زير آفتاب داغ. ويا رطوبت مانده  وسپس به داخل انبارهاى مرطوب فروشگاها ميروند تا سر فرصت درون قفسه ها جاى  بكيرند ، شكلات در قرون كذشته به دستور " كليسا" حرام اعلام شد چون ماده اى بود محرك وزنان ومردانرا تحريك مينمود اما خود مومنان أنرا با لذت ميخوردند و يا بزرگان براى مترسانشان كادو ميبردند ، سالهاست كه نه از دانه قهوه خبرى هست ونه از دانه كاكائو همه شكلاتها با إرد يا شير خشك مخلوط شده و همه قهوه ها با جوى سوخته وأرد شده در بسته بندى هاى واكيوم شده به دست ما ميرسد وما أن كثافترا با عنوان شكلات يا قهوه يا نسكافه مينوشيم و چقدر هم لذت ميبريم !!!! شكلات وقهوه به همراه عطرها وپارچه هاى اصيل ساتين  وابريشمى به خانه اربابان  ما رفت و آنچه امروز ما ميپوشيم  با يك مارك معروف  مخلوطى از قير و نخهاى ريسايكل شده با رنگهاى مصنوعى وچقدر  هم افتخار ميكنيم  وبا غرور راه ميرويم كه مثلا برده فلان مارك  معروف هستيم ، خياطخانه هاى خصوصى بسته شدند ، ديگر كسى لباس نميدوزد  ، بوى پارچه  چينت وكودرى وابريشم از بازارها گم شد  بجايش پارچه هاى، پر زرق ربرق مكه  ويا هندى همه جا را پر كردند ، در سرزمين ما  كارخانه حرير بافى چالوس  بهترين   حريرهاى  دنيارا تهيه ميكرد امروز كسى نام حرير راهم نميداند ، حرير يا ابريشم ،خوشبختانه  كرمهاى  ابريشم چين جاى همهرا گرفتند !! چين بازار را در دست گرفت ، امروز دنيا تبديل شده به يك ميدان مسابقه ، مسابقه خوانندگان " اوروويژن"  هركسى كه بخواهد وارد دتياى موسيقى شود بايد اول اين قبله را ببوسد، ، فوتبال  ،تنيس، اتومبيل رانى  در اسامى  مختلف  ، فيلمهاى چرند وآشغال با هنر پيشه هاى زپرتى  روى فرش قرمز كه باز مسابقه طراحان  لباس است ،  
جعبه هاى شكلات به همراه كنياكهاى مطبوع گم شدتد ودر قفسه ها وگاو صندوقها جاى دارند ، اينها لوازم وأغذية هاى لوكس ميباشتد وهر بى وسر وپايى !!! منظور هركه كارت اعتبارى ورقم بالاى بانكى  ويا شهرتى نداشته باشد از خوردن وپوشيدن اينگونه اغذيه ها والبسه ها محروم است ،  
حال مقدارى گرد قهوه اى درون قورى با آب جوش مخلوط ميكنيم نامش قهوه است ، مقدارى أرد رنگ شده را ميجوشانيم نامش شكلات است ، شير هم كه درون قوطيهاى مقوايى خدا ميداند از چه موادى درست شده ، نتيجه  ؟؟ نتيجه اينكه همه دچار بيمارى سرطان ميشوند وهمه بايد با بيمارى سرطان كه انواع مختلف دارد از دنيا برود ،تازه براى مردن هم بايد بيمه داشت  در غير اينصورت لاشه ات مانند يك حيوان بو كرفته بعداز قطعه قطعه شدن وبرداشت جاهاى بدرد بخورش ، در اسيد ذوب ميشود !  
از بيمارى سرطان هم دكان ديگرى باز كرده اتد بعنوان مراكز درمانى وحمايت از بيماران ، بر ده ها بايد در مسابقه دوى ماراتون شركت كنند وفلان كارخانه يك گلدان حلبى به برنده جايزه ميدهد ، كلوبها و مراكزى مخصوص اعضاء درست شده براى فرار از ماليات پولهايشان را در آنجا نگاهدارى ميكنند ! برده ها در حال  دويدن ،ومسابه دادن و سپس نشستن وآب ادرار تصفيه شده خودرا نوشيدن  وبخواب ميروند تا فرداى بهترى . 
همه دچار آلرژى ومشگل تنفس شده اتد ، هوا واكسيژن به زودى در كپسولها ببازار خواهد آمد ،با مارك گوچى ، شانل ، ارمانى ، وغيره ،اگر باز چينى تا كپى نكنند وبجاى اگسيژن  ، گاز متان نفروشند ، ماهم سرمان با ( فالاورها) وعاشقان مجازى گرم است ، چه دنياى خوبى  دا ريم ، بدون شكلات هم ميشود زنده ماند، پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، 10/5/2016ميلادى 

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۹۵

باز گشته

روز گذشته بیخود نشستم وسرم را دردآوردم  فریب چند ( تکنوکرات) ویاتحصیل کرده خارج را خوردم که جلوی دوربین نشسته وافاقه فضل میفرمودند ، چون تکه تکه میدیدیم بنا بر این تکه تکه  هارا بهم میچسانیدم وسر انجا دیدم هیچ درهیچ است ومن بیخود وارد اصول فلسفه شده ام آنهم دراین دنیای بلبشو واین مردمی که سرشان درون تابلتها وخطوط درهم برهم ویا عکسهای دیگری میباشد ،وگفته هایشان آنقدر بی ارزش وسفیهانه است که گاهی نمیدانم باید بخندم یا بگریم .
روز گذشت صاحب یک موبال نو شدم قیمتش سرسام آور بود هدیه پسرم بود باو زنگ زدم وگفتم  آنرا برایت پس میفرستم این برای من خیلی زیاد است ، درجوابم گفت :
مادر، تو برای ما خیلی کار کرده ای وما هنوز کاری برایت انجام ندادیم چیزی نیست تنها سیم کارت را کوچکتر کن ، تلفن در دستم ماند واشکهایم سرازیر شدند ، دیدم راه خود م از همه راهها بهتربوده است ، پشت یک خط ایستادم وبچه هارا ردیف کردم مانند خودم ، همان ، گفتار نیک ، کردا رنیک ، پندار نیک وپاس داشتن این هرسه ، بیچاره مادرم از ترس هرچه عکس داشت سوزاند ونماز ش را درست بلد نبود بخواند ، تنها یک روزه بدون افطاری یا سحری میگرفت ، رساله هم ندات سرانجام مجبور شد مقدار زیادی پول نزد برادر زاده اش بگذارد تا برایش نماز وروزه بخرد !! او هم همهرا بالا کشید باضافه همه اثاثیه وخانه اورا،اما من خط خودرا یافته و همان را گرفتم تا باینجا رسیدم ، نه بر وزن قتلا قاتلان وقتلون آویزان شدم ونه ریش آرچ بیشاب را بوسیدم ، ون دست بسوی موسی دراز کردم.
میدانستم ریشه ام کجاست آنرا یافتم مهم نیست اگر کسی با من همراه نباشد ، خودم میدانم که حد اقل نه بخود ونه به دیگران دروغ نمیگویم ،  من نگاهم به جلوترها خیره میشد ، بی آنکه تظاهری کرده باشم ، هنوز هرچه پرخاش وتند خویی وفحاشی را میشنوم از کنارش ساده میگذرم ، بازهم نیکی را از یاد نمیبرم ، خیلی هارا میدیدم که سجاده شان پهن بود وسط اطاق اما از نمازشان خبری نبود نه ظهر نه شب نه صبح تنها خودشان ادعا داشتند که نماز میخوانند وهمه چیز هم نجس است درحالیکه آن نا پاکی درروح خوشدان لانه کرده بود ، امروز به گنبندهای رنگین مینگرم که مانند کاسه وارونه روی ساختمانها نشسته اند اما درونشان خالیست ، نه دل خود را گم کرده ام ونه روحم را ،  خدارا مانند عشق میدانم که دیده نمیشود اما احساس میشود ، کمتر کسی عشق را دیده ویا شناخته ، وکمتر کسی آنرا احساس کرده است ، حرکات موزون درونی را دریک بهار نامش را عشق میگذارند ، اما عشقی که من به آن اعتقاد دارم سر چشمه اش انسانی است واینرا بودیعه درسینه فرزندانم ونوه هایم گذاشته ام  آنها داوطلبانه به همه کمک میکنند بی هیچ چشم داشتی ، لقمه را ازدهانشان درمیاورند وبه دهان گرسنگان میگذارند ، من میدانم ، بخوبی این را میدانم که همیشه آنکه بیگناه است اول قربانی میشود ، مانند بره ها که جزء بیگناه ترین موجودات عالمند وماهیان دریا اینها اولین قربانی شکم سیری ناپذیر انسانها میباشند ،  خوشبختانه من نه گوشتخوارم ونه ماهیخوار ، تنها با سبزیجات ونان  تغذیه میشوم  ، انسانهای امروز تبدیل به نباتاتی شده اند بی ریشه وبی ثمر اگر هم میوه ای درباغ آنها دیده شود همیشه جایی از آن لکه دار است ، 
تو ، روح عشق ، روح چنگل وروح بیشه زاری ، 
تو خود عشقی که در من جای گرفتی 
من با برگهای وشاخه های تو هم آوازم 
نه با شاخه های درختی که جانور درآن ریشه دوانیده 
عشق ، آن احساس مطبوعی که درتاریکی بمن نزدیک میشود 
 ومن آنرا میبویم ، ومیبوسم ، وستایش میکنم 
در شبهای تنهایی من ، تنها روح عشق میدمد 
با باد ودرختان میعادی دارم  وبا مهتاب که بر بسترم میتابد 
وخورشید که پیکرم را گرم میکند 
ای سرا پا همه خوبی ، دستهایت را بمن بسپار 
وباین  بام که هرلحظه بیم فروریختن آن میرود 
تکیه مکن ، 
دستهایت را چون یک خاطره سوزان 
در دستهای عاشق من بگذار 
من برآنها بوسه خواهم زد ، با لبان تبدارم .
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 12/5/2016 میلادی /.....