روز گذشته بیخود نشستم وسرم را دردآوردم فریب چند ( تکنوکرات) ویاتحصیل کرده خارج را خوردم که جلوی دوربین نشسته وافاقه فضل میفرمودند ، چون تکه تکه میدیدیم بنا بر این تکه تکه هارا بهم میچسانیدم وسر انجا دیدم هیچ درهیچ است ومن بیخود وارد اصول فلسفه شده ام آنهم دراین دنیای بلبشو واین مردمی که سرشان درون تابلتها وخطوط درهم برهم ویا عکسهای دیگری میباشد ،وگفته هایشان آنقدر بی ارزش وسفیهانه است که گاهی نمیدانم باید بخندم یا بگریم .
روز گذشت صاحب یک موبال نو شدم قیمتش سرسام آور بود هدیه پسرم بود باو زنگ زدم وگفتم آنرا برایت پس میفرستم این برای من خیلی زیاد است ، درجوابم گفت :
مادر، تو برای ما خیلی کار کرده ای وما هنوز کاری برایت انجام ندادیم چیزی نیست تنها سیم کارت را کوچکتر کن ، تلفن در دستم ماند واشکهایم سرازیر شدند ، دیدم راه خود م از همه راهها بهتربوده است ، پشت یک خط ایستادم وبچه هارا ردیف کردم مانند خودم ، همان ، گفتار نیک ، کردا رنیک ، پندار نیک وپاس داشتن این هرسه ، بیچاره مادرم از ترس هرچه عکس داشت سوزاند ونماز ش را درست بلد نبود بخواند ، تنها یک روزه بدون افطاری یا سحری میگرفت ، رساله هم ندات سرانجام مجبور شد مقدار زیادی پول نزد برادر زاده اش بگذارد تا برایش نماز وروزه بخرد !! او هم همهرا بالا کشید باضافه همه اثاثیه وخانه اورا،اما من خط خودرا یافته و همان را گرفتم تا باینجا رسیدم ، نه بر وزن قتلا قاتلان وقتلون آویزان شدم ونه ریش آرچ بیشاب را بوسیدم ، ون دست بسوی موسی دراز کردم.
میدانستم ریشه ام کجاست آنرا یافتم مهم نیست اگر کسی با من همراه نباشد ، خودم میدانم که حد اقل نه بخود ونه به دیگران دروغ نمیگویم ، من نگاهم به جلوترها خیره میشد ، بی آنکه تظاهری کرده باشم ، هنوز هرچه پرخاش وتند خویی وفحاشی را میشنوم از کنارش ساده میگذرم ، بازهم نیکی را از یاد نمیبرم ، خیلی هارا میدیدم که سجاده شان پهن بود وسط اطاق اما از نمازشان خبری نبود نه ظهر نه شب نه صبح تنها خودشان ادعا داشتند که نماز میخوانند وهمه چیز هم نجس است درحالیکه آن نا پاکی درروح خوشدان لانه کرده بود ، امروز به گنبندهای رنگین مینگرم که مانند کاسه وارونه روی ساختمانها نشسته اند اما درونشان خالیست ، نه دل خود را گم کرده ام ونه روحم را ، خدارا مانند عشق میدانم که دیده نمیشود اما احساس میشود ، کمتر کسی عشق را دیده ویا شناخته ، وکمتر کسی آنرا احساس کرده است ، حرکات موزون درونی را دریک بهار نامش را عشق میگذارند ، اما عشقی که من به آن اعتقاد دارم سر چشمه اش انسانی است واینرا بودیعه درسینه فرزندانم ونوه هایم گذاشته ام آنها داوطلبانه به همه کمک میکنند بی هیچ چشم داشتی ، لقمه را ازدهانشان درمیاورند وبه دهان گرسنگان میگذارند ، من میدانم ، بخوبی این را میدانم که همیشه آنکه بیگناه است اول قربانی میشود ، مانند بره ها که جزء بیگناه ترین موجودات عالمند وماهیان دریا اینها اولین قربانی شکم سیری ناپذیر انسانها میباشند ، خوشبختانه من نه گوشتخوارم ونه ماهیخوار ، تنها با سبزیجات ونان تغذیه میشوم ، انسانهای امروز تبدیل به نباتاتی شده اند بی ریشه وبی ثمر اگر هم میوه ای درباغ آنها دیده شود همیشه جایی از آن لکه دار است ،
تو ، روح عشق ، روح چنگل وروح بیشه زاری ،
تو خود عشقی که در من جای گرفتی
من با برگهای وشاخه های تو هم آوازم
نه با شاخه های درختی که جانور درآن ریشه دوانیده
عشق ، آن احساس مطبوعی که درتاریکی بمن نزدیک میشود
ومن آنرا میبویم ، ومیبوسم ، وستایش میکنم
در شبهای تنهایی من ، تنها روح عشق میدمد
با باد ودرختان میعادی دارم وبا مهتاب که بر بسترم میتابد
وخورشید که پیکرم را گرم میکند
ای سرا پا همه خوبی ، دستهایت را بمن بسپار
وباین بام که هرلحظه بیم فروریختن آن میرود
تکیه مکن ،
دستهایت را چون یک خاطره سوزان
در دستهای عاشق من بگذار
من برآنها بوسه خواهم زد ، با لبان تبدارم .
پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ 12/5/2016 میلادی /.....