شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۹۵

نويسندگى

روز گذشته ميان كتابهايم چشمم به كتابى افتاد با جلد  قديم شيرازى دار  وتقريبا كهنه ، من كتابهايمرا ميشناسم  آنها روح مند اين يكى گويا يك غريبه بود ولابد كسى آنرا بمن داده تا بخوانم  وبأمور نويسندگى !! آشنا شوم  ، أنرا باز كردم  درصفحه اول نام نويستده وتاريخ انتشار أنرا ديدم ، اووووه متعلق به سالهاى خيلى قبل از انقلاب  بود و نويسنده دستور نويسندگى را شرح ميداد ،ومعلوم بود كه ان پايان نامه تحصيلى أوست ، چون بيشتر مطالب را تلخيص كرده ويا از روى كتب ديگران نسخه بردارى كرده بود منجمله از روى كتاب مرحوم اجل دكترين وبنيان گذار  اسلام نوين  " على شريعتى" !!! 
ميل ندارم . در باره او بنويسم ، آنچه مرا ودار باين  نوشته كرد طرز بيان آن معلم كه دستور نويسندگى  را صادر كرده بود براى معنى يك كلمه چند خط لازم بود تا توضيح داده شود كه مثلا ايشان آب نوشيدند  ! متاسفانه از كتب بعد از انقلاب غير از آنهاييكه در خارج آنهم بيشتر سياسى ميباشند چيزى در دسترس تدارم تا با فرهنگ نوين   و پر بار امروزى ايران أشنا ويا نويسندگانشان را بشناسم ، قلم وبيان وعرض اندام در آن ديار ممنوع است در حاليكه در قران خودشان در اول سوره "نون والقلم" خداوندگار به قلم سوگند وآنراپايه  واساس دانش ومعرفت دانسته اند ،
بهر روى اين كتاب  مرا بفكر انداخت كه چرا اكثر نريسندگان وشاعران گذشته ما سعى بر اين داشتند كه كلمات قلمبه در نوشته هايشان بكار برند  شايد در زير اين كلمات احساس بزرگى بيشترى ميكردند شعرا اكثرا اشعارشان بسبك عراقى هندى وخراسانى بود كه خوب خود مبحثى جدا گانه است  ، من اولين بار كه كتاب " يك وجب خاك خدا" را خواندم تعجب كردم. براى اولين بار زبان محاوره اى وروز مره در أن سبك بكار رفته بود ، ساده نويسى را از همينگو ى أموختم  طرز نامه نويسى وگفتار را از " نويسنده  فرانسوى" ژرژ ساتد"  كه بيشتر حركاتش مردانه وچه بسا دو شخصيتى بودوأن مرد نحيف وبيمار  مسلول " شوپن" را مانند فرزندى زير بغل  خود گرفته بود كه صدمه اى نخورد.  نوشته هاى ژرژ ساند. فوق العاده روان و ساده وبى هيچ پيرايه اى است ، متاسفانه در سالهاى بعد از جنگ دوم جهان ، بيمارى سوسياليزم بين تمام نويسندگان وشعرا وموزيسينهاى بزرگ دنيا رواج پيدا كرده ، همه رو بسوى أن قبله بى بنياد كرده بردند ونسيم أن دامن. بيشتر نويسندگان  ما را هم گرفت و چون راهرا بلد نبودند  يا در ميانه راه ميماندتد ويا اگر به آخر ميرسيدند سر گشته وحيران  بر ميگشتند  ، تعداد زيادى از اين گونه هنرمندان خارجى وداخلى هنوز زتده اند  .

حال  روز گذشته در ميان. كلمات اين كتاب سر در گم شده احساس أدمى را داشتم كه راه صاف را رها كرده  واز تپه ها وسنگلاخها بالا ميرود و باز ميرسد به اول راه ، الان  نام نويستده را فراموش كرده ام از شدت گرما بيدار شدم واين نوشته  را شروع كردم . 
بهرروى در كنج اين ويرانه من شانس اينرا تدارم كه روزى مانند نويسنده  " هرى" پاتر  مشهور شوم أنهم به زور تبليغات !! وشأنس أنراهم ندارم كه مارگارت ميچل شوم تا نامم در  رديف نويستدگان جاودانى ثبت شود واصولا أيا نويسنده  ام!! يا دارم انشاى روزانه را  مينويسم  آنهم  با دخالت " جناب گوگل" كه اصرار دارد كلمات مرا تغيير بدهد واين صفحه كوچك وناقابليتم  كه مرا با دنياى  خارج مرتبط كرده است ،
داستانهاى زيادى نوشته ام كه همه در گوشه اى خوابيده اند وخاك ميخورند ديگر امروز كسى حوصله داستان وبلند  را ندارد ، با چند كلمه  همه چيز بيان ميشرد ، اما من هنوز روى  ريل صاف  خودم راه ميروم ، گاهى فيلسوف ميشوم ؟؟!!!! گاهى يك احمق وزمانى يك عاشق از بند  گْسيخته ، اگر حوصله كنم گاهى هم طنازى ميكنم و طنزى  مينويسم نه براى ختده بلكه براى به در أوردن عده اى بى خيال  ،
ديروز بر حسب اتفاق عكس پسرم را در صفحه اى از "گوگل " ديدم ، هفته هاست كه اورا وبچه هايش را تديده ام يا من بيمار بودم يا آنها بيمارند ، تنها ( صدا هست وسيما)  قبلا روى تلگرام  ميشد حرف زد  خوشبختانه  گوشى امرا بخشيدم  ايميل يا كاهى زنگ تلفن خانه ، 
حال ميفهمم چرا اكثر زنان ومردان اين ديار الكلى  ومعتاد شده اند و در ديار ما ، مومن ، همه تنها هستيم ، تنها ترس از تنهايى انسانرا ودار ميكند كه بهر طنازى ورشته اى خودرا به دار بكشد . روز گذشته دوستى نازنين بمن تبريك گفت براى موفقيت پسرم ، برايش نرشتم :
آيا تا بخال ديده اى در كنار يك آدم مشهور ونامى ، مادرش ونام مادرش بتشيند ؟ اما همسر وتعداد معشوقه ها در صف اولند  پسرم كتابهاى در زمينه تخصصى نوشته وبه چاپ رسانده اما اول از همسرش تشكر كرده سپس از فرزندانش و دست آخر هم يادى از مادر كه هميشه در كنارش بوده است !!! ، 
ثريا ايرانمش ، شنبه ٩ آپريل دوهزارو شانزده ميلادى ، اسپانيا ،

جمعه، فروردین ۲۰، ۱۳۹۵

دیپلم من

 چندی پیس نزیدک عید کریسمس یک پاکت برای من رسید ! درونش یک تقویم زیبا بود ویک نامه که که بالای آن S.O.S فامیلی  چاپ شده بود ، منهم از آنجایی که همیشه افسار بر گردنم بسته واحساسا  ت بانوی ( قلورانس نایتنیگلی) بمن دست میدهد ، فورا مقداری پول درون پاکت گذاشتم وبه آدرس آنها پست کردم خوب یک فامیلی هم غذا داشته بانشد خوب است !!! نامه بعدی رسید با یک دسته چک چاپ شده که اگر میل دارید بما کمک برسانید از این دسته چک استفاده کنید آنرا ببانک بدهید امضا کنید همین !! آنرا کناری گذاشتم موضوع فراموش شد .
من کمتر شماره حساب بانکیم را بجایی میدهم البته خودشان  دارند دروغ چرا تعداد نفسهای مرا میشمارند ، روز گذشته یک پاکت بزرگ برایم رسید ، سفید تنها نام وآدرس من روی آن بود آنرا باز کردم ، او........وه..... یک دیپلم با مهر وامضای اربابان بزرگ !!! مهر هم الکی نبود از آن مهرهای بقول خودمان لاک ومهر  قرمزبود ، خوب  دیپلم طلای بانوی مقدس !!! ؟ اهه ؟ از کی تابحال من مقدس شده ام ؟  ( هرچند بودم) !!!!  دیپلم را باید قاب کنم وبه دیوار بزنم من این جانب بانو ثریا ایرانمنش ملقب به بانوی مقدس  از این پس در خدمت شما هستم ! 
امروز داشتم فکر میکردم چه کار احمقانه بود کاش شماره حسابمر ا داده بودم بلکه برای فرار از جنگ وگریز( پرونده پاناما کمی از پولهایشانرا به حساب من میرختند !!! )خوب منهم میتوانستم ، میتوانسم چی؟ هیچی صورتم را جراحی کنم لیپووسکشن کنم !!! بعد در کسوت یک دختر مامانی راه بیفتم با النگوها وساعتها طلای گوچی وانگشتر کارتیه ولباسهای برند مارک فلام همو سکسوءل بروم  ..... بروم کجا؟ 
عجب خری هستی تو زن ، کار هر خر نیست خرمن کوفتم ، گاو نر میخواهد ومرد کهن ، تو زن کهن هستی ، نگاهی به آیینه انداختم ، خودم بودم ، خودم وچقددر این زن درون آیینه را دوست میدارم .
حال من مانده تم که این دیپلم از کجا آمده از همان موسسه اس. او. اس.؟ یا  از دربار واتیکان ؟ چه خوب میشد میرفتم واتیکان آنجا بلکه چند کشیش خوشگل را از راه بدر میکردم !!!
خوب ، امروز جمعه است . مرده ها آزادند ، منهم باید بروم خرید هفتگی ، وشب دوباره بنشینم به ستاره هانگاه کنم ببینم کدام ستاره بمن نزدیک میشود وآیا ( او) با ستاره اش میاید ؟ ودوباره چشمانرا ببندم وسوار بر ابر خیال بشوم وبروم به آن سوی کوهها ، ابشارها ، درب خانه ای بکوبم ، زنی درب را به رویم باز میکند ، میپرسد با چه کسی کار دارید؟  من چه دارم بگویم ، او مرا نمیشناسد ، هیچکس در آنسوی قاره مرا نمیشناسد ، اگر هم بشناسند خودشانرا میزنند به بیراهه چون بدهکار منند ،
امروز هوا آفتابی ، گرم ، داشتم از خرید نان برمیگشتم دیدم زنی مرا محکم در بغل گرفت ، آه  «پاکی »همسایهمان بود با آن هیکل بزرگش من درون سینهای بزرگ او گم شده بودم ، میپرسید کجایی ، مدتی است ترا نمیبینم ، گفتم درهمان زندان انفرادی ، گقت : لاغر شده ای اما خوشگلتر !!! خندیدم ، حواستم بگویم ثمره عشق است اما میدانستم او نخواهد فهمید ، باز مرا بوسید وگفت من پایین هستم اگر کاری داشتی فورا سرت رااز بالکن پایین کرده ومرا صدا کن ، خوشحال شدم ، اینها همه نعمت است که محله ای ترا بشناسد وترا دوشت بدارد . باو نگفتم که قدیس شده ام !!! باید صبر کنم تا از واتیکان برایم دعوتنامه بفرستند ؟؟!!! آه چه دنیای بلبشویی داریم .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / جمعه / 8/4/ 2016 میلادی /

پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۵

میلیاردر ها !!!

خنده دار است که بنویسم میلیونر ، باید نوشت میلیاردیها یا بیشتر ! نمیدانم اینهمه را برای چکاری میخواهند ؟ خوب ، دنیارا هم یکی کردند ، دهکده چهانی شکل گرفت ،بعد ؟؟  باید بروند در برجهای شیشه مانند ماهی درون آکواریوم پنهان شوند تا از گزند  حوادث درامان بمانند!! یا بجای خودشان یک ( کلونی) بسازند تا نامشان جاودانه بماند !!! 
روز گذشته داشتم زندگی ( اوپرا وینفری) بزرگترین وثروتمند ترین مجری  برنامه ای تلویزونی امریکا را میخواندم ، غمگین در گوشه ای ایستاده بود خانه اش رابرای فروش گذاشته بود واثاثیه را که هرکدام از دوردنیا جمع آوری کرده قیمت گذاشته بود برای فروش ،  ودر آمد حاصله را به سازمان خیریه ای که خودش برای بچه ها وبیماران  همتای خودش درست کرده اختصاص داده است ، بیمار است ، با این بیماری نمیتواند رفیق شود وکنار بیاید این یکی دیگر با هیچ قیمتی خودرا کنار نمیکشد ، دلم سوخت ، خیلی هم دلم سوخت اینهمه سالها رنج برد ، زحمت کید دوستان  خوبی در سراسر عالم داشت ، تحقیر شد تشویق شد حال باید دوباره برگردد به اصل خود یعینی در یک مزرعه کوچک دورافتاده .
همه ما روزی بر میگریدم به اصل  وفطرت خود اینرا باید بیاد داشته باشیم ، اوای وحش بهترین نمونه این برگشت ما بسوی اصل خویش است . 
امروز بانوی تمیز کنند کنار قفسه کتابها ایستاده بود ومیگفت با اینها چکار کنم ؟ گفتم هیچ ، بگذار باشند ، گفت میخواهم تمیزشان کنم ، گفتم اگر دست به هرکدام بزنی برگ برگ شده بر زمین میریزند ، نیمی را تازه در چمدانهایم گذاشته ام آنهاییکه ارزش بیشتری داشته ویا دارند .نیمی را درون کشوهای میز اطاق نشیمن گذاشته ام ، آنها بهترین دوستان من بودند ، من از بابت کتابهایم میلیاردر هستم !!! واز آنها سپاسگذارم ، نه قهر میکنند ، نه پشت بمن میکنند ، ونه حرف مفت از دهانشان بیرون میاید مرا راهنمایی کرده اند تا امروز ، هرچه دارم از آنها داردم ، 
همه رفتند با همه داراییهاشان داشته ها ویا نداشته ها ، چیزی هم از خود بیاد گار نگذاشتند ، بعضی ها حتی درحد یک بقول معروب خدا رحمت کند را هم باقی نگذاشتند ، همه هم ادعای شعور وفرهنگ داشتند اما این فرهنگ از دهان شروع میشد وبه سرازیر معده شده  وسپس روده وروده بزرگ وآخر تخلیه میشد ، لباسهایشان درون کمد هایشان کپک میزد اما حاضر نبودند تکه ای را ازخود جدا سازند . از آنها چه بجا ماند ؟ هیچ ، هیچ ،
حال من خوشحالم که سپیده دم دوربین به دست میروم تا از عظمت ملکوتی  ویا سپیده صبح عکس بگیرم  یا گه گاهی کنار یک جویبار بایستم وبه زمزمه  آب گوش بدهم که پیام آور عشق است  در نیمه شبها  بین روشن وخاموشی در یک غم کوچک وخستگی فرو میروم ، اما ناگهان مداد وکاغذ را برمیدارم ومینویسم ، درباره هم آغوشی آب ومرداب ، درباره لذت بوسه های درختان  وبرگها و صدای بلبلان وپرواز کبوتران به همان اندازه مرا به عمق  معنی وراز هستی فرو میبرد بیشتر میل دارم کتابهایمرا با زبان اصلی بخوانم گاهی مترجمین حال وهوا واحساس خودرا درون ترجمه هایشان میریزند ، 
وامروز در این بامداد زیبا بیشتر از همیشه بیاد ( او ) بودم کسیکه هیچکس اورا نمیشناسد واو هم کسی را نمیشناسد ، راز سر بمهر یک عشق . بلی خود عشق .
نامش را روی یک کاغذ نوشتم وبه دست باد دادم تا بوسه مرا بسوی او ببرد .
خار ارچه  جان بکاهد   ، گل عذر آن بخواهد 
سهل است  تلخی می  در جنب ذوق ومستی .........پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا./ پنجشنبه 7/4/2016 میلادی /

طرح خیال

ای نقش برهنه باغ خیال من ،
از سر وها بلندتری ، دلریا تری
پیچیده طرح قامت خود درهوا مریز
آخر تو با من ، از همه کس آشنا تری

من ، پرده از بهار  تنت برفکنده ام
من پیکر سپید ترا چون درخت ( سرو) 
با پنجه های وحشی خود پوست کنده ام

سروی که پوست کنده شود  ، تازه تر است !
شفاف ترا از  آب  وخنک تر از  مرمرست 

من دیدم که ماهی لبان سرخ لبان تو 
 در چین  آبهای جبینت ، درگردش است 
بر پشت ماهیان لبت ، برق خنده ها
چون آفتاب صبح  خزان پر نوازش است 

گاه از حرارتی که درتنت نهفته ای 
در بازوان من  ، لمیده ای 
گاه از فروغ خنده  حود در سرشک من
رنگین کمان شادی و غم آفریده ای 

ای سرو برهنه خیال من 
 پر باد با از تو ، ساغر شعر زلال من 

؟ 

باغچه

روز گذشته گلفروش محل پنج كيسه خاك بيست كيلويى آورد وكذاشت كنار بالكن وپولش  را كرفت و رفت ! 
امروز صبح نگاهى با باغچه انداختم ، سنبل تازه گل داده بود ، عطر او همه فضا را پر كرده وبنفشه ها تازه سر از گريبان بيرون أورده بودند ، نگاهى به كيسه هاى خاك اتداختم ، باغچه خيلى بالاتر از  سطح زمين  است يعنى تا سينه من ميرسد ،  تا انتهاى بالكن رفتم وبر گشتم  ،  مستخدم همسايه  داشت  خانهرا تميز ميكرد ، هوا عالى بهارى مرا بياد أن روزهاى خوش سفر به سورنتو  وناپل  وكاپرى انداخت  ،خبرى از بوى پياز داغ وروغن سوخته نبود خبر ى از بوى گند ماهى كبابى نبود ، جلوى يكى از كبسه ها ايستادم ، سپس گفتم : 
من از شما پرو ترم ، دستكشهايمرا پوشيدم كيسه اولى را برداشتم ، اوف ،ىچه سنگين بود سرش را با قيچى  بريدم خاكها  را  درون باغچه ها ريختم ، تازه خاكها را  جابجا كرده  بودم و ميخواستم آنهارا خيس كنم ، باد برخاست ،  شيلنگ أبرأ را رو به هوا گرفتم و گفتم ميايستى تا من خلكهارا مرطوب كنم ،  باد ايستاد ، گلهاى نازه را كاشتم ، خاكها را مرطوب كردم ، مستخدم همسايه درب را كوبيد  وآمد وگفت  ميخواهى خانهرا تميز كنم ، گويى فرشته نجات از راه رسيد ، باو گفتم بيا، كه خوش آمدى   فرصت كردم  بتشينم او مشغول تميز كردن و  ساعتى دوازده يورو ،  ميگيرد به آهستگى كار ميكند بگمانم تا غروب بايد هفتاد. هشتاد يورو باو بدهم ، رفت روى بالكن ، كيسه هاى خالى خاكرا ديد ، ......
اواى ، سينورا ! تو خودت آنهارا بلند كردى ؟ 
بلى! مگر چه عيبى دارد ؟ 
ديوس ميو ، ديونه اى ، ميخواستى مرا صدا كنى !!! 
پير زن كوتاه قد ومهربانى است چاق وقربه همقد  همان كيسه هاى  خاك ،خنده ام را فرو دادم وگفتم نگران نباش ،من دختر ايل هستم ، به كارهاى سخت عادت دارم ،  كا رهايى  از اين سخت تر را انجام داده ام ، 
قهوه اى درست كردم ، سيگارى ، حال دارم مينويسم ، هوا آتقدر عالى است كه انسان بى اختيار ميخواهد عاشق بشود ، 
از بالاى  تپه  وبالكون مردم را تماشا ميكنم  ، چه بسا آنها  هم صبح امروز مرا تماشا ميكردند و درانتظار اين بودند كه من كيسه  ها  با هم روى زمين  ولو شويم  وآنها بخندند ، اما ناكام شدند، باغچه ام  زيبا شد ، روح پيدا كرد ،
روى تلگرام دخترم پست  كرد چكار ميكنى ، نوشتم ، هيچ قهوه ميخورم ،
كفت به خاكها دست نزنى نفست ميگيرد  صبر تا تا آخر هفته ، يك كمى هم براى من بكذار ، ا و ف !!!!!!
قبلا گفته بود ، يادم رفت !
( خصوصى ،) من ميبايست اين نوشته را جاى ديگرى مينوشتم ،اما خوب عيبى ندارد ، شما هم يكروز با زندگى روزانه من آشنا شويد ، ثريا ،  اسپانيا ، 
پنجشنبه