پنجشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۹۵

میلیاردر ها !!!

خنده دار است که بنویسم میلیونر ، باید نوشت میلیاردیها یا بیشتر ! نمیدانم اینهمه را برای چکاری میخواهند ؟ خوب ، دنیارا هم یکی کردند ، دهکده چهانی شکل گرفت ،بعد ؟؟  باید بروند در برجهای شیشه مانند ماهی درون آکواریوم پنهان شوند تا از گزند  حوادث درامان بمانند!! یا بجای خودشان یک ( کلونی) بسازند تا نامشان جاودانه بماند !!! 
روز گذشته داشتم زندگی ( اوپرا وینفری) بزرگترین وثروتمند ترین مجری  برنامه ای تلویزونی امریکا را میخواندم ، غمگین در گوشه ای ایستاده بود خانه اش رابرای فروش گذاشته بود واثاثیه را که هرکدام از دوردنیا جمع آوری کرده قیمت گذاشته بود برای فروش ،  ودر آمد حاصله را به سازمان خیریه ای که خودش برای بچه ها وبیماران  همتای خودش درست کرده اختصاص داده است ، بیمار است ، با این بیماری نمیتواند رفیق شود وکنار بیاید این یکی دیگر با هیچ قیمتی خودرا کنار نمیکشد ، دلم سوخت ، خیلی هم دلم سوخت اینهمه سالها رنج برد ، زحمت کید دوستان  خوبی در سراسر عالم داشت ، تحقیر شد تشویق شد حال باید دوباره برگردد به اصل خود یعینی در یک مزرعه کوچک دورافتاده .
همه ما روزی بر میگریدم به اصل  وفطرت خود اینرا باید بیاد داشته باشیم ، اوای وحش بهترین نمونه این برگشت ما بسوی اصل خویش است . 
امروز بانوی تمیز کنند کنار قفسه کتابها ایستاده بود ومیگفت با اینها چکار کنم ؟ گفتم هیچ ، بگذار باشند ، گفت میخواهم تمیزشان کنم ، گفتم اگر دست به هرکدام بزنی برگ برگ شده بر زمین میریزند ، نیمی را تازه در چمدانهایم گذاشته ام آنهاییکه ارزش بیشتری داشته ویا دارند .نیمی را درون کشوهای میز اطاق نشیمن گذاشته ام ، آنها بهترین دوستان من بودند ، من از بابت کتابهایم میلیاردر هستم !!! واز آنها سپاسگذارم ، نه قهر میکنند ، نه پشت بمن میکنند ، ونه حرف مفت از دهانشان بیرون میاید مرا راهنمایی کرده اند تا امروز ، هرچه دارم از آنها داردم ، 
همه رفتند با همه داراییهاشان داشته ها ویا نداشته ها ، چیزی هم از خود بیاد گار نگذاشتند ، بعضی ها حتی درحد یک بقول معروب خدا رحمت کند را هم باقی نگذاشتند ، همه هم ادعای شعور وفرهنگ داشتند اما این فرهنگ از دهان شروع میشد وبه سرازیر معده شده  وسپس روده وروده بزرگ وآخر تخلیه میشد ، لباسهایشان درون کمد هایشان کپک میزد اما حاضر نبودند تکه ای را ازخود جدا سازند . از آنها چه بجا ماند ؟ هیچ ، هیچ ،
حال من خوشحالم که سپیده دم دوربین به دست میروم تا از عظمت ملکوتی  ویا سپیده صبح عکس بگیرم  یا گه گاهی کنار یک جویبار بایستم وبه زمزمه  آب گوش بدهم که پیام آور عشق است  در نیمه شبها  بین روشن وخاموشی در یک غم کوچک وخستگی فرو میروم ، اما ناگهان مداد وکاغذ را برمیدارم ومینویسم ، درباره هم آغوشی آب ومرداب ، درباره لذت بوسه های درختان  وبرگها و صدای بلبلان وپرواز کبوتران به همان اندازه مرا به عمق  معنی وراز هستی فرو میبرد بیشتر میل دارم کتابهایمرا با زبان اصلی بخوانم گاهی مترجمین حال وهوا واحساس خودرا درون ترجمه هایشان میریزند ، 
وامروز در این بامداد زیبا بیشتر از همیشه بیاد ( او ) بودم کسیکه هیچکس اورا نمیشناسد واو هم کسی را نمیشناسد ، راز سر بمهر یک عشق . بلی خود عشق .
نامش را روی یک کاغذ نوشتم وبه دست باد دادم تا بوسه مرا بسوی او ببرد .
خار ارچه  جان بکاهد   ، گل عذر آن بخواهد 
سهل است  تلخی می  در جنب ذوق ومستی .........پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا./ پنجشنبه 7/4/2016 میلادی /