یکشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۹۴

خواب ،
خواب ، در اين جنگل ،
جنگلى پر هياهو ،

خستگان را ،با راحتى چكار ،
ماندگان را با دلجويى چكار 

خواب ، يك مرگ كوتاه ،
در أن زمان كه جان بى پناهت ،
در مشعل نامردى  ميسوزد   ،
در إن زمان كه دردها ، را درمانى نيست ،
چه مسكن چاره سازى ، 

پيكرم بوى ننگ آدم نما هارا  گرفت 
آنكه تور ميبافد  ،چو نان صيادى ،
عنكوب وار ، ترا در دام دارد

درجهان خواب ،اما ، دنياى ديگريست 
دختر شاه پريان   ميگشايد درب ها را
وآدمهاى  اين جهان ، رهروان ،ملك افسانه اند 

غول شب اما ، ،
صبح را به روز گره بسته 
 ميايد با كليد نا پاكيها 
خنده بر لب ،ًچهره گلگون 
چون مرغكان  آسمان در پرواز 
ميدزد نام ونشانست را 

خواب ، جادويى است 
 پر بركت  
پرده ايست كسترده بر شهر افسانه ها 
  خواب ، خواب را دريابيم 
"كه دنياى فراموشيهاست " 

ثريا ، نيمه شب يكشنبه 

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۹۴

عيد نوروز 

قرار تبود تا سال أتى اگر عمرى بماند بنويسم ، اما بياد أوردم كه تبريك نوروزى را تقديم دوستان ويا ران وعزيزان نداشته ام ، از شب پيش نوعى حال تهوع بمن دست داده شايد ألرژى بهارى باشد ، يا شايد خوابهاى شبانه !!!! نميخواهم بگويم فريب ميخورم ، نه ، خود فريبى هم نوعى فريب است ، در ابن كنگاش ميان حيوانات ناطق  بايد با زبان آنها سخن گفت  ،شب گذشته تمام خوابهاى خودرا به ريشه هاى  رشد كرده  در جنگل  روبرو ديدم ، هيچگاه حقيتى در ميان نبوده است ، اصولا انسانهاى امروزى كمتر سروكارشان با منطق وحقيقت است ،  دنياى إرام وانسانى من ويا ما به پايان رسيد ،امروز در ميان جنگلى  با أدمهاى ناشناخته و غولهاى  از شيشه بيرون آمده  وحرامزاده هاى پآچه ور ماليده روبرو هستيم  هنوز بسيارى از مردان از دانشكده ها  بيرون أمده  جغرافياى دنيارا نميشناسند ، هنوز به تاريخ گذشتگان خود بى اعتنا ويا نا اطلاع  ميباشند اما ما رك هاى معروف ساعتها واتومبيلها ولباسها وبقول خودشان فشن  را ميشناسند . با فلسفه هم !!! خوب آشنايى دارند ، چون فلسفه خودشانرا دارند ، نه منطق و رياضت را .
در ميان اين جنگل  واين نادانيهاى ودانسته ها ، پرنده اى بر شاخسار لانه ات مينشيند ، وأوازى  دلپذير سر ميدهد  إواز او چنان إرام  بر مغز سرت مينشيند كه خودرا گم ميكنى ، پيشكشى تو باو چيست ، او به دانه محتاج نيست ، به لانه هم احتياجى ندارد او مامور است ومعدور ،  وتو آنچهرا كه مايه فخر ومباهات  تو بوده وبه أن مينازيدى  دو دستى تقديم ميكنى ، شب تمام ميشود ، أفتاب طلوع ميكند ، ميان اين روشنايى  وصبح ميبنى كه رگهايت  به رقص در أمده  اند ، وزمين وجنگل وشب پيش همه جلوى چشمانت ميرقصند ،  آه قفس باز شده ،  ميتوانم به دور دستها پرواز كنم  ، به كجا ؟؟!!! 
به دتياى فريب ، به دنياى ساختگى ، به صفحه اى كه جلو چشمانت مانند يك قالب صابون بتو خيره شده وكف ها را بتو  نشان ميدهد ، 
قلب معشوق أرام است ، ومن نميدانم  چرا او  در شب با من پرواز نكرد ؟ 
صدايى نداشت ، چهچه اى نميزد ، تنها در دل ومغز تو خودرا پنهان كرده بود ؟  به چشمانش خيره ميشوى ! يك دشت صاف ، بى هيچ حركتى ، بتو مينگرد ، 
من زاده أفتاب ،  از فراز جاده  سقوط  كردم ، اما جان نباختم  ، وبه هنگاميكه ديدم زنده ام  واو خوشبخت است  گذاشتم از فراز جنگل پرواز  كند  چون يك مه خاكسترى رنگى در فضا گم شد ، از گذار تپه ها كذشت  واز سپيدى برفها وقله ها  ،
جاده تمام شد ومن هنوز سر جاده  ايستاده ام،واو خاكستر شد .  
بهر روى از صميم دل اين عيد واين نوروز وأمدن بهاررا به يك يك عزيزان ،خوانندگان ، دوستان ،، تهنيت ميگويم ، همراه با بهترين وصميمانه ترين إرزوها براى همه ،.
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، شنبه 12/3/2016 ميلادى برابر با ٢٢ اسفند ماه  ١٣٩٤ شمسى ، و .... بدرود . 

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۴

آخرین برگ

این  آخرین نوشته من درسال کهنه ، درسال 94میباشد ، هرچند من نباید دراین سزمین دیگر نامی از گذشته خود ببرم اما کوششم را کرده ام که آن باقیمانه ذراتی را که دروجودم موج میزند نگاه دارم ، مانند محتضری روبمرگ که به آخرین قطره خون در شیشه سرم بالای سرش مینگرد وامید بازگشت به زندگی را دارد .
من به تنهایی کوشش میکنم که این عید سعید باستانی !!!! را در غربت نگاه دارم وچه احمقانه میاندیشم نسلهای توانگر این زمان ماننند گذشته بما خواهند خندید ، من پریشانی خسته  وغریب وتنها به گروه مهاجرینی میاندیشم که در زیر چادرهای یک متری با بچه های کوچک خود در انتظار معجزه قدرت هیتلری هستند .
در میان  این اندیشه های سرد ، گاهی میل دارم گرمایی احساس کنم میگریزم بسوی دری که درون آن انسانی خسته لمیده است ورهیده  گاهی از نهیبش وزمانی از لطفش دچار سر گردانی میشوم ، خاموشی  وتاریکی بختک وار بر روی زندگیم سایه انداخته ومن درمیان برگهای پرپر شده ورنگ وارنگ مردان گذشته به دنبال خودم میگردم .
خسته از رنج دیروز  وبیهوده فکر کردن به فردا  چهره ام را زیر یک پرده تاریک میپوشانم  گاهی برقع را برمیدارم وفریاد میکشم  صدایم تنها درگوشهای خودم میپیچد .
خانه کجاست ؟ خانه افروزان کیانند ؟ زنان زیبا که اجاق مردانشانرا گرم نگاه داشته اند ؟ کجاییند ، درمیان خواب وبیداری با هجوم کلمات دست بگیربانم  ودر میان آنها تکه سنگی را میبینم که همچنان کوفته میشود ، میل پرواز درسر ش مرده ، » خوب دیگر گاه پروازنیست «  دخترک شاه پریان دیگر مرده  وساکنان آن ملک افسانه ای سالهاست زیر خاک پوسیده اند ، 
خواب ، چه جهان بی هیاهوی ، پیکر خسته را خسته تر میکند ، بلند میشوی ، کجایی ؟ اینجا کجاست ؟ امروز چه روزی است ؟ چه کاری مانده باید انجام دهی ؟ هیچ ! اگر هم ندادی مهم نیست دنیا بهم نخواهد خورد ، دنیا دیگر بتو وامثال تو احتیاجی ندارد قلمت را غلاف کن حتی از یک کارد زنگ خورده وکهنه بی مصرف تراست .
قلب معشوقم ؟! اما کنج قفس خوابیده است ،  ومن میدانم چرا او هم درشب با مرغان وپرندگان هم آوازی دارد ؟/
وسپیده  صبح همچنان آرام مانند  دریاچه ای  در آسمان ظاهرمیشود وسپس عروس آسمان کم کم چهره اش را از پشت هزاران ابر سیاه وخاکستری بیرون میکشد با نا زوعشوه گری ،که منم گرمای ترا افزایش میدهم ، نه دیگری ! وبا تصویر های هندسی اش که بر دیوار اطاقم نقش میبندد . بمن یاد آوری میکند که باید برخیزم ، روز دیگری در بیهودگی آغاز شده است ، راهروی کوچکم را ادامه میدهم بنظرم دهلیزی خوف ناک میرسد  ودر انتظار مهتاب شبانه ام  وپایان شب سیاه  که دوباره روی شانه هایم برق بیفتد  وپلکان مخفی قلب مرا طی کند . وآخرین چکامه !!!
پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 10/3/2016 میلادی برابر با 20 اسفند94شمسی .

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۴

من وجنگل

زندگی من ، همان شب جنگل است ،
وجنگل روحی منحوس است که در بسترش خفته ،
آن روح منحوس تنها مرا میخواست .......

در جایی خواندم که : 
مارسل پروست تختخواب خویش را از همه جای دنیا بیشتر دوست میداشت واز ان حتی بعنوان میز تحریرش استفاده میکرد ! منم هر نیمه شب کارم همین بود که با آن تابلت کوچک بنویسم ، شب گذشه دیدم همه چیز بهم ریخته !! معلوم شد که عوض کردن ایمیل جناب تابلت را خشمگین ساخته است !! مهم نیست حال هر صبح مینویسم وشب را راحت میخوابم !

روز گذشته همسایه جوان من برای روز زن یک بوته گل سرخ در گلدان ویک کتاب  اشعار پاپلو نرودارا آورد که ، خود یکی را در قفسه کتابهایم دارم ، نشستیم او چای ایرانی خواست برایش آوردم ویک کیک دست پخت خانگی !!! بادرا از بیرون میدبدیم از پشت پنجره که شاخه  ودرختانرا خم میکند ، اما نمیدانستم که ویران میسازد .
امروز برای کاشتن آن بوته گل سری به باغچه زدم همان بهتر که ننویسم ، هرچه گل زیبا من کاشته بودم به یغما رفته بود ویا پرپیر شده بودند ، باخود  گفتم که :
طبیعت هم با ما سر جنگ دارد واین نوروز را میل دارد به یک نوعی از ما بگیرد نوروزی که من چهل سال آنرا بردوش کشیدم وهر کجای این دنیا بودم سفره هفت سین یا شین را پهن میکردم گل سنبل بود وشهد وشراب و حافظ وشیرینی وغیره !!!! 
حال طوفان گلهایمرا بباد داد ، دراین ماه باید عزاداری حضرت عیسی باشد ودرهمین ماه باید یکی از بستگان فوت کند ودیگر هیچ.....
امروز صبح باز باغچه را مرتب کردم بوته گل رز را کاشتم وسفره سفیدی را روی میز پهن کردم تا کم کم آنرا پرکنم، خون من لبریز از خون گیاه است نه از خون حیوان ،  من همه حقیقت زندگی را درون طبیعت یافته ام ،  بر سر هر برگلی شعری نوشته شده وهر برگی  ترانه ای میخواند . این بانوی جوان که دیروز بخانه  من آمد از خوانندگان پر وپا قرص این لاطایلات منست است آنهارا به انگلیسی ترجمه میکند وسپس از من معنای آئهارا سئوال میکند ، ودیروز من نام ( هل ) را فراموش کرده بودم !!!
چه بنویسم از دست نامریی شب که مرا بیدار میکند  از خوشه های نابود شده کشتزارها بنویسم ؟  ویا ازآن قلب تیره که روزی میل داشت قدرت خودرا بر من ثابت کند ، من چشمم به آب زلال چشمه ها بود واو چشمش به حیوانات جنگل  من به ریشه گیاهان چسپیده بودم او به ساقه های نازک وترد وشکننده  ، من به لرزش شانه های او میاندیشیدم واو ......نمیدانم ، هنوز هم نمیدانم . تنها میتوانم بنویسم که من روحم را شستشو داده ام از ناپاکیها  وآن گناه دروغین خلقت ، شبهای زیادی باو اندیشیدم ، بیهوده بود او یک پرنده بود که بر هر شاخی مینشست وآوازی دلپذیر سر میداد ، من مفتون او شدم ، گاهی بصورت یک بچه لج باز وزمانی مانند یک مرد دنیادیده وکامل ، من با دو شخصیت روبرو بودم ، او میرفت ، باز میگشت وباز میرفت ، بیقرار و بازیگوشی او مرا خسته کرد ، روزی دیدم دارم گریه میکنم ، مانند دختران تازه بالغ ، از خود پرسیدم :
چه میکنی ؟ کجایی؟  به راستی تو از کدامین سوی این شهر ویران خواهی رفت ؟  هرچه درون مردمک چشمان او نگریستم هیچ چیز نیافتم ، 
آه ای زن زمانها ، چرخهای ارابه ات  محکم کن وآهسته آهسته به راهت ادامه بده ، درهیچ ایستگاهی مکث مکن وسئوال هم مکن.
پایان .
ثریا ایرانمنش . اسپانیا ، 9/3/2016 میلادی 

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۴

Add caption  
قلب شكسته 
دخترى در صفحه اينستا گرام نو شته بود كه : 
بيزارم از اين دنيا  ،ً
كه شكستن يك شيشه جرم است  ومكافآت دارد ،اما  شكستن قلب يك انسان هيچ جرمى محسوب نميشود ،
دلم سوخت ، ميل داشتم بنويسم ، كه چرا عزيزم مكافات سختى هم دارد. بدتراز مجازاتهاى انسانى ، كمى صبر لازم است ، تنها كمى صبر !!! ثريا،
چشمان خسته 


مثل هرشب  چشمان خسته ،
اما بيدار من ،
همچنان در راه پندارهاست 
سنگ سرد وسختى كه امروز
 فرو گسترده بر شب
برتن بيجان شهر  ، برتن بيمار من 
مانده همچنان برجا 

دوران مرگ آواز عشقهاست 
 دوران جنگ  پندارهاى بيجاست 
دوران أيه هاى كشدار  است 
با صداى كفتارها 

شب گذشت از نيمه ، اما همچنان اطاق من
خواب گم شده ، در دو چشم خسته من،
همچنان بيدارى پا بر جاست 
خاموشى افتاده ،بختك وار 

غول ها ، اما همچنان ميروند،
با خونى كه در سينه هاشان به زنجير مانده 
بر تن عشق ، لباس رزم. است 
خاموشى افتاده بختك وار بر روز روشن ما

ترس، تنهايى، ، وسعت فاصله ها 
ريخته برهم 
خوف در تا ريكى با دندان تيز خود
زواياى هر گوشه دل را ،
بلعيده در يك دم. 

غولها سر بر داشته اند ،
با دشنه هايشان 
ديگر مرغك عشق از أواز مانده 
مرغك شب همنوا با من ،
ميخواند كه همه تنهاييم ، همه تنهاييم 
اى همه دلتنگيها 
ماه بى گفتار ميگذرد ،
در آسمان خالى 
روى زمين ، اما ، پيچكً عشق چسپيده 
به دسته يك خنجر ، و .....
اختران بي جنبش وبيجان 
افتاده درجا ده نيرنگها 

ثريا ، سه شنبه ، هشتم مارس دوهزارو شانزده ميلادى .
تقديم به زنى كه شب گذشته در شيراز به دست مردى كشته شد ،
روز أزادى زن لود واو ( رها ) گشت از اينهمه نكبت زمين،