چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۴

من وجنگل

زندگی من ، همان شب جنگل است ،
وجنگل روحی منحوس است که در بسترش خفته ،
آن روح منحوس تنها مرا میخواست .......

در جایی خواندم که : 
مارسل پروست تختخواب خویش را از همه جای دنیا بیشتر دوست میداشت واز ان حتی بعنوان میز تحریرش استفاده میکرد ! منم هر نیمه شب کارم همین بود که با آن تابلت کوچک بنویسم ، شب گذشه دیدم همه چیز بهم ریخته !! معلوم شد که عوض کردن ایمیل جناب تابلت را خشمگین ساخته است !! مهم نیست حال هر صبح مینویسم وشب را راحت میخوابم !

روز گذشته همسایه جوان من برای روز زن یک بوته گل سرخ در گلدان ویک کتاب  اشعار پاپلو نرودارا آورد که ، خود یکی را در قفسه کتابهایم دارم ، نشستیم او چای ایرانی خواست برایش آوردم ویک کیک دست پخت خانگی !!! بادرا از بیرون میدبدیم از پشت پنجره که شاخه  ودرختانرا خم میکند ، اما نمیدانستم که ویران میسازد .
امروز برای کاشتن آن بوته گل سری به باغچه زدم همان بهتر که ننویسم ، هرچه گل زیبا من کاشته بودم به یغما رفته بود ویا پرپیر شده بودند ، باخود  گفتم که :
طبیعت هم با ما سر جنگ دارد واین نوروز را میل دارد به یک نوعی از ما بگیرد نوروزی که من چهل سال آنرا بردوش کشیدم وهر کجای این دنیا بودم سفره هفت سین یا شین را پهن میکردم گل سنبل بود وشهد وشراب و حافظ وشیرینی وغیره !!!! 
حال طوفان گلهایمرا بباد داد ، دراین ماه باید عزاداری حضرت عیسی باشد ودرهمین ماه باید یکی از بستگان فوت کند ودیگر هیچ.....
امروز صبح باز باغچه را مرتب کردم بوته گل رز را کاشتم وسفره سفیدی را روی میز پهن کردم تا کم کم آنرا پرکنم، خون من لبریز از خون گیاه است نه از خون حیوان ،  من همه حقیقت زندگی را درون طبیعت یافته ام ،  بر سر هر برگلی شعری نوشته شده وهر برگی  ترانه ای میخواند . این بانوی جوان که دیروز بخانه  من آمد از خوانندگان پر وپا قرص این لاطایلات منست است آنهارا به انگلیسی ترجمه میکند وسپس از من معنای آئهارا سئوال میکند ، ودیروز من نام ( هل ) را فراموش کرده بودم !!!
چه بنویسم از دست نامریی شب که مرا بیدار میکند  از خوشه های نابود شده کشتزارها بنویسم ؟  ویا ازآن قلب تیره که روزی میل داشت قدرت خودرا بر من ثابت کند ، من چشمم به آب زلال چشمه ها بود واو چشمش به حیوانات جنگل  من به ریشه گیاهان چسپیده بودم او به ساقه های نازک وترد وشکننده  ، من به لرزش شانه های او میاندیشیدم واو ......نمیدانم ، هنوز هم نمیدانم . تنها میتوانم بنویسم که من روحم را شستشو داده ام از ناپاکیها  وآن گناه دروغین خلقت ، شبهای زیادی باو اندیشیدم ، بیهوده بود او یک پرنده بود که بر هر شاخی مینشست وآوازی دلپذیر سر میداد ، من مفتون او شدم ، گاهی بصورت یک بچه لج باز وزمانی مانند یک مرد دنیادیده وکامل ، من با دو شخصیت روبرو بودم ، او میرفت ، باز میگشت وباز میرفت ، بیقرار و بازیگوشی او مرا خسته کرد ، روزی دیدم دارم گریه میکنم ، مانند دختران تازه بالغ ، از خود پرسیدم :
چه میکنی ؟ کجایی؟  به راستی تو از کدامین سوی این شهر ویران خواهی رفت ؟  هرچه درون مردمک چشمان او نگریستم هیچ چیز نیافتم ، 
آه ای زن زمانها ، چرخهای ارابه ات  محکم کن وآهسته آهسته به راهت ادامه بده ، درهیچ ایستگاهی مکث مکن وسئوال هم مکن.
پایان .
ثریا ایرانمنش . اسپانیا ، 9/3/2016 میلادی