پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۹۴

آخرین برگ

این  آخرین نوشته من درسال کهنه ، درسال 94میباشد ، هرچند من نباید دراین سزمین دیگر نامی از گذشته خود ببرم اما کوششم را کرده ام که آن باقیمانه ذراتی را که دروجودم موج میزند نگاه دارم ، مانند محتضری روبمرگ که به آخرین قطره خون در شیشه سرم بالای سرش مینگرد وامید بازگشت به زندگی را دارد .
من به تنهایی کوشش میکنم که این عید سعید باستانی !!!! را در غربت نگاه دارم وچه احمقانه میاندیشم نسلهای توانگر این زمان ماننند گذشته بما خواهند خندید ، من پریشانی خسته  وغریب وتنها به گروه مهاجرینی میاندیشم که در زیر چادرهای یک متری با بچه های کوچک خود در انتظار معجزه قدرت هیتلری هستند .
در میان  این اندیشه های سرد ، گاهی میل دارم گرمایی احساس کنم میگریزم بسوی دری که درون آن انسانی خسته لمیده است ورهیده  گاهی از نهیبش وزمانی از لطفش دچار سر گردانی میشوم ، خاموشی  وتاریکی بختک وار بر روی زندگیم سایه انداخته ومن درمیان برگهای پرپر شده ورنگ وارنگ مردان گذشته به دنبال خودم میگردم .
خسته از رنج دیروز  وبیهوده فکر کردن به فردا  چهره ام را زیر یک پرده تاریک میپوشانم  گاهی برقع را برمیدارم وفریاد میکشم  صدایم تنها درگوشهای خودم میپیچد .
خانه کجاست ؟ خانه افروزان کیانند ؟ زنان زیبا که اجاق مردانشانرا گرم نگاه داشته اند ؟ کجاییند ، درمیان خواب وبیداری با هجوم کلمات دست بگیربانم  ودر میان آنها تکه سنگی را میبینم که همچنان کوفته میشود ، میل پرواز درسر ش مرده ، » خوب دیگر گاه پروازنیست «  دخترک شاه پریان دیگر مرده  وساکنان آن ملک افسانه ای سالهاست زیر خاک پوسیده اند ، 
خواب ، چه جهان بی هیاهوی ، پیکر خسته را خسته تر میکند ، بلند میشوی ، کجایی ؟ اینجا کجاست ؟ امروز چه روزی است ؟ چه کاری مانده باید انجام دهی ؟ هیچ ! اگر هم ندادی مهم نیست دنیا بهم نخواهد خورد ، دنیا دیگر بتو وامثال تو احتیاجی ندارد قلمت را غلاف کن حتی از یک کارد زنگ خورده وکهنه بی مصرف تراست .
قلب معشوقم ؟! اما کنج قفس خوابیده است ،  ومن میدانم چرا او هم درشب با مرغان وپرندگان هم آوازی دارد ؟/
وسپیده  صبح همچنان آرام مانند  دریاچه ای  در آسمان ظاهرمیشود وسپس عروس آسمان کم کم چهره اش را از پشت هزاران ابر سیاه وخاکستری بیرون میکشد با نا زوعشوه گری ،که منم گرمای ترا افزایش میدهم ، نه دیگری ! وبا تصویر های هندسی اش که بر دیوار اطاقم نقش میبندد . بمن یاد آوری میکند که باید برخیزم ، روز دیگری در بیهودگی آغاز شده است ، راهروی کوچکم را ادامه میدهم بنظرم دهلیزی خوف ناک میرسد  ودر انتظار مهتاب شبانه ام  وپایان شب سیاه  که دوباره روی شانه هایم برق بیفتد  وپلکان مخفی قلب مرا طی کند . وآخرین چکامه !!!
پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 10/3/2016 میلادی برابر با 20 اسفند94شمسی .

چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۴

من وجنگل

زندگی من ، همان شب جنگل است ،
وجنگل روحی منحوس است که در بسترش خفته ،
آن روح منحوس تنها مرا میخواست .......

در جایی خواندم که : 
مارسل پروست تختخواب خویش را از همه جای دنیا بیشتر دوست میداشت واز ان حتی بعنوان میز تحریرش استفاده میکرد ! منم هر نیمه شب کارم همین بود که با آن تابلت کوچک بنویسم ، شب گذشه دیدم همه چیز بهم ریخته !! معلوم شد که عوض کردن ایمیل جناب تابلت را خشمگین ساخته است !! مهم نیست حال هر صبح مینویسم وشب را راحت میخوابم !

روز گذشته همسایه جوان من برای روز زن یک بوته گل سرخ در گلدان ویک کتاب  اشعار پاپلو نرودارا آورد که ، خود یکی را در قفسه کتابهایم دارم ، نشستیم او چای ایرانی خواست برایش آوردم ویک کیک دست پخت خانگی !!! بادرا از بیرون میدبدیم از پشت پنجره که شاخه  ودرختانرا خم میکند ، اما نمیدانستم که ویران میسازد .
امروز برای کاشتن آن بوته گل سری به باغچه زدم همان بهتر که ننویسم ، هرچه گل زیبا من کاشته بودم به یغما رفته بود ویا پرپیر شده بودند ، باخود  گفتم که :
طبیعت هم با ما سر جنگ دارد واین نوروز را میل دارد به یک نوعی از ما بگیرد نوروزی که من چهل سال آنرا بردوش کشیدم وهر کجای این دنیا بودم سفره هفت سین یا شین را پهن میکردم گل سنبل بود وشهد وشراب و حافظ وشیرینی وغیره !!!! 
حال طوفان گلهایمرا بباد داد ، دراین ماه باید عزاداری حضرت عیسی باشد ودرهمین ماه باید یکی از بستگان فوت کند ودیگر هیچ.....
امروز صبح باز باغچه را مرتب کردم بوته گل رز را کاشتم وسفره سفیدی را روی میز پهن کردم تا کم کم آنرا پرکنم، خون من لبریز از خون گیاه است نه از خون حیوان ،  من همه حقیقت زندگی را درون طبیعت یافته ام ،  بر سر هر برگلی شعری نوشته شده وهر برگی  ترانه ای میخواند . این بانوی جوان که دیروز بخانه  من آمد از خوانندگان پر وپا قرص این لاطایلات منست است آنهارا به انگلیسی ترجمه میکند وسپس از من معنای آئهارا سئوال میکند ، ودیروز من نام ( هل ) را فراموش کرده بودم !!!
چه بنویسم از دست نامریی شب که مرا بیدار میکند  از خوشه های نابود شده کشتزارها بنویسم ؟  ویا ازآن قلب تیره که روزی میل داشت قدرت خودرا بر من ثابت کند ، من چشمم به آب زلال چشمه ها بود واو چشمش به حیوانات جنگل  من به ریشه گیاهان چسپیده بودم او به ساقه های نازک وترد وشکننده  ، من به لرزش شانه های او میاندیشیدم واو ......نمیدانم ، هنوز هم نمیدانم . تنها میتوانم بنویسم که من روحم را شستشو داده ام از ناپاکیها  وآن گناه دروغین خلقت ، شبهای زیادی باو اندیشیدم ، بیهوده بود او یک پرنده بود که بر هر شاخی مینشست وآوازی دلپذیر سر میداد ، من مفتون او شدم ، گاهی بصورت یک بچه لج باز وزمانی مانند یک مرد دنیادیده وکامل ، من با دو شخصیت روبرو بودم ، او میرفت ، باز میگشت وباز میرفت ، بیقرار و بازیگوشی او مرا خسته کرد ، روزی دیدم دارم گریه میکنم ، مانند دختران تازه بالغ ، از خود پرسیدم :
چه میکنی ؟ کجایی؟  به راستی تو از کدامین سوی این شهر ویران خواهی رفت ؟  هرچه درون مردمک چشمان او نگریستم هیچ چیز نیافتم ، 
آه ای زن زمانها ، چرخهای ارابه ات  محکم کن وآهسته آهسته به راهت ادامه بده ، درهیچ ایستگاهی مکث مکن وسئوال هم مکن.
پایان .
ثریا ایرانمنش . اسپانیا ، 9/3/2016 میلادی 

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۹۴

Add caption  
قلب شكسته 
دخترى در صفحه اينستا گرام نو شته بود كه : 
بيزارم از اين دنيا  ،ً
كه شكستن يك شيشه جرم است  ومكافآت دارد ،اما  شكستن قلب يك انسان هيچ جرمى محسوب نميشود ،
دلم سوخت ، ميل داشتم بنويسم ، كه چرا عزيزم مكافات سختى هم دارد. بدتراز مجازاتهاى انسانى ، كمى صبر لازم است ، تنها كمى صبر !!! ثريا،
چشمان خسته 


مثل هرشب  چشمان خسته ،
اما بيدار من ،
همچنان در راه پندارهاست 
سنگ سرد وسختى كه امروز
 فرو گسترده بر شب
برتن بيجان شهر  ، برتن بيمار من 
مانده همچنان برجا 

دوران مرگ آواز عشقهاست 
 دوران جنگ  پندارهاى بيجاست 
دوران أيه هاى كشدار  است 
با صداى كفتارها 

شب گذشت از نيمه ، اما همچنان اطاق من
خواب گم شده ، در دو چشم خسته من،
همچنان بيدارى پا بر جاست 
خاموشى افتاده ،بختك وار 

غول ها ، اما همچنان ميروند،
با خونى كه در سينه هاشان به زنجير مانده 
بر تن عشق ، لباس رزم. است 
خاموشى افتاده بختك وار بر روز روشن ما

ترس، تنهايى، ، وسعت فاصله ها 
ريخته برهم 
خوف در تا ريكى با دندان تيز خود
زواياى هر گوشه دل را ،
بلعيده در يك دم. 

غولها سر بر داشته اند ،
با دشنه هايشان 
ديگر مرغك عشق از أواز مانده 
مرغك شب همنوا با من ،
ميخواند كه همه تنهاييم ، همه تنهاييم 
اى همه دلتنگيها 
ماه بى گفتار ميگذرد ،
در آسمان خالى 
روى زمين ، اما ، پيچكً عشق چسپيده 
به دسته يك خنجر ، و .....
اختران بي جنبش وبيجان 
افتاده درجا ده نيرنگها 

ثريا ، سه شنبه ، هشتم مارس دوهزارو شانزده ميلادى .
تقديم به زنى كه شب گذشته در شيراز به دست مردى كشته شد ،
روز أزادى زن لود واو ( رها ) گشت از اينهمه نكبت زمين،

دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۹۴

هجوم غارت شب برد و خون گرم شقايق ،
هنوز ميجوشيد  ،هنوز پيكر أن أفتاب درخشان ،
به زير خاك  نرفته بود ،
هنوز آن بركه غمگين در برابر چشمانم ميدرخشيد 
تو با چراغ روشن دل أمدى ،
ومن بك ستاره تا ريك  بر بأم تو  ، فرود آمدم
،،،،،،، 
بقيه وپايان داستان 
ندانستم چه موقع آن مردان سياه پوش جنازه اورا بيرون بردند ،  شب را با وحشت ودرد گذراندم وصبح فردا با بانوى مهربان بدرود كفتم وراه جاده  خاكى را در پيش كرفتم ، بى آنكه بدانم به كدام راه بايد ميرفتم ، او در پشت سر من أرام خوابيده بود ، حال ديگر أزاد شده بود ، همچنان ميرفتم وميگريستم وبيادم أمد كه آخرين بار عكس گورستان خانوادگيش  را برايم فرستاده بود ،شايد إنجاست شايد در أن "چپل" است. همچنان با خود حرف ميزدم وميرفتيم ، ناگهان اتومبيلى  جلوى  پايم ايستاد ى،قلبم از جا كنده شد ، راننده او بود ، 
سينورا ، كجا ؟ أيا ميتوانيد راهرا پيدا كنيد؟ سوار شويد  شمارا به ايستگاه ميرسانم وصبر ميكنم  تا قطار شما برسد ، سوار شدم لبانم خشك پيكرم ميلرزيد ، قطارم  برسد ، كدام قطار ؟  در عقب اتومبيل تشستم به چرم كرم رنك روى صندليها خيره شدم ،هميشه طرف راننده مينشست درون جيب در اتومبيل كتابى قرار داشت ، أنرا برداشتم ، كتاب دعاى هميشگى او بود ،با كاغذى از جنس ابريشم ونوارهاى  رنكارنگى كه براى علامت كذارى در هر صفحه جاى داشت روى جلد چرمى سياه أن با خطوط طلايى نام كتا ب نوشته شده بود ، دست زدم به شانه راننده اوبرگشت وچشمان لبريز از اشك خودرا بمن دوخت ،گفتم ميتوانم اين كتاب را بعنوان يادگار بردارم ؟ 
گفت ، بلى سينورا ، ا رباب ، ا رباب ، مدتى مكث كرد وگفت :
ا رباب شمارا خيلى دوست داشت ،بلى اين كتاب را برداريد ، سپس يك بسته ديگر بمن داد وگفت : 
كنتس اين بسته ر ا داده تا بشما بدهم ،
بسته را  بازكردم ، يكدستمال سفيد تور دوزى شده كه در گوشه اش عكس مادر مقدس  بود با يك باد بزن  سورمه اى  ويك نامه كوتاه ،
نه ! ديگر از متن نامه نخواهم نوشت ، دستمال ر ا بوسيدم وكتابرا درون كيف دستيم گذاشتم ، 
امروز اين كتاب در بوفه كنار ساير اشياء قرار كرفته ، وكتاب خود او در بالاى سرم ، هرشب به عكس  زيباى او مينگرم وبا خود ميگويم  ، پرودكار  در چه ساعتى ودر چه موقعى اين فرشته زيبارا أفريد. وچه زود پشيمان شد واورا با خود  برد ، هنوز  پنجاه  سال را  تمام نكرده بود ، 
ديگر از أن زمان به كنج خلوت نشستم وبا خود وخيال او زتدگى ميكنم ، روح او در اين خانه است ،ًميدانم ،هرشب دستى لخاف را روى شانه من مياندازد وگاهى دست اورا بر پشتم احساس ميكنم ، ميدانم كه مرا تنها نگذاشته است ،
شايد روز ى توانستم به ديدارش بروم ، روزيكه ديگر بر نخواهم  گشت  ، پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، دوشنبه  7/3/2016ميلادى ،
به تاريخ ٧/٣/٢٠١٦ ميلادى برابر با ١٧ اسفند ١٣٩٤ شمسى / اسپانيا،

سودى عزيزم دوست نازنينم ، 
داستان اول را برايت فرستادم واين دومين را به زودى تمام ميكنم واميدوارم قبل از عيد آنرا برايت پست كنم ، واميدوارم بتوانى از ميان آن فيلم دلخواهىت را بسازى ، بى آنكه نامى از اين حقير ببرى ،   أدرس ايميل مرا ميدانى ،اگر مشگلى داشتى برايم ايميل  بفرست ، 
در خاتمه بايد بگويم اين داستان نويسى من ،مرا دچار بعضى از مشگلات كرده است ، عدهاى خودرا قهرمان اين داستانها ميندازند ، در حاليكه ،قهرمانان اصلى يكى  يكى مرده اند  وديگرى هنوز در برابر تو قد علم كرده است ، أدرس ايميل تازه ام را برايت ميفرستم ، سعى كن با قديمى كارى نداشته باشى أنرا براى وقت گذرانى باز گذاشته ام ، 
رويت را ميبوسم ، برايت أرزوى خوشى وموفقيت دارم به مامان سلام برسان ، قربانت ثريا ،
پايانى داستان

پس از دوساعت ونيم سر انجام به يك سر بالايى رسيديم كه خانه بزرگ او در أنجا قرار داشت ،پرچم نيمه افراشته با أرم خانوادگى ،بر بالاى  دكلى خود نمايى ميكرد ،ًانومبيل وارد يك گاراژ بزرك  شد وسپس دور زد واز لابلاى درختان سر بفلك كشيده جلوى ساختمان ايستاد ، راننده پياده شد ودرب را براى من باز كرد ، پاهايم ميلرزيدند هم ار خستگى ، هم از ترس  وارد سرسراى  بزرگى شديم ،او از جلو  ومن به دنبالش  گيج ومات ومبهوت دراين گنجينه گرانبها سر گيجه ام بيشتر شد ،  او جلوى  بك درب چوبى قديمى ايستاد ولبه در كوبيد  ،پيشخدمتى دربرا باز كرد وارد يك سالن بزرگ شدم ، همه مردان سياه پوش ايستاده بودند  زنى در بين آنها نبود ، پر ترسيده و اگر ميتوانستم فرار ميكردم ، مردى جلو أمد بى أنكه بمن حرفى بزند با دست پلكانيرا  نشانم داد ، من پله كان را  گرفتم وبالا رفتم ، بوى كهنگى ، بوى نم ، بوى نيستى ،بوى عود وكندر هزاران بو به مشامم ميخورد ،نفسم گرفته بود ، تشنه ام بود دهانم خشك وقلبم بشدت  ميطپيد ، ميلرزيدم ، درى به رويم باز شد ،
آه ، اين جنازه ، اين پاهاى  لاغر و سپيد زير يك ملافه  سفيد واطرافش عاليجناب، داشت اورا غسل ميداد ، چند كركس سياه نيز دور تختخواب او بودند ، جلو رفتم ، بانويى با تور سياه جلوى صليب زانو زده داشت دعا ميخواند ودو ددختر بلند بالا ،با لباسهاى مشكى پشت باين صحنه كرده به تماشاى باغ مشغول بودند ، كركس ها را به عقب راندم ،جلو  رفتم ، زانوزدم دست بى رمق اورا كه زير ملافه بود بيرون كشيدم و سرم را روى آن دست زيبا ونازنين گذاشتم ، سيل اشكهايم جارى  بودند لبهايم را  بشدت روى دست  نحيف او ميگذاشتم ايكاش ميتوانستم  جانم را باو بدهم ، اندكى سرش را بلند كرد مرا ديد لبخندى زد ودستم را  فشار داد و و...... دست بيجان رها شد ، اما من محكم أنرا گرفته بودم ، مردان با فشار ميخواستند اين دودست را از هم جدا كنند ، سينورا ،سينورا ، بلند بود اما من ديگر نه چيزى ميديدم ونه چيزى ميفهميدم ، نه ديگر هيچ چيز نفهميدم .
هنكاميكه به هوش أمدم چند خواهر روحانى سفيد پوش وأن بانوى سياهپوش بالاى  سرم بودند وشربتى تلخ را به گلويم سرازير ميكردند ، سرم را بلند كردم چشمان زيباى او در چشمان مادرش ميدرخشيد ،اورا بغل گرفتم وگريه كنان ميگفتم  كه ، من ،من ،من از شاگردان عاليجناب بودم ،من ،من  أن زن مهربان مرا بوسيد ديگران را مرخص كرد ، درب ها همه بسته بودند و....  ادامه دارد
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ،
از دفتر يادداشتهاى روزانه