یکشنبه، بهمن ۱۸، ۱۳۹۴

هيجدهم بهمن 

بلى اين تاريخ براى من خيلى مهم است ، در اين  تا ريخ پسرم به دنيا آمد ، در همين روز همسر محترم من كه در اداره اش از مقام مديركلى خلع شده بود در اختيار  كا رگزينى قرار داست درباره به رياست مدير كلى وصندلي پر بركتش رسيد ، وكف پاى پسرم را  بوسيد ، اما نميدانست كه اين تخمه ، پوسته و لايى مادر را به ارث ميبرد ،او نميدانست كه پيكرى ساخته از سنگ سخت ناف اين نوزادرا ميبوسد ، وميگذارم كه خون و گوشت مرا بنوشد و نيرو بگيرد ،
سيل تلگرافها ، هدايا ، وگلهاى آركيده  در جعبه هاى سفارشى بسوى  بيمارستان  روان شد ، بچه با سزارين به دنبا إمده بود هنوز مدعوينى كه در انتظار طهور اين نوزاد بودند در راهروها وأطاق  نشسته و خدارا سپاسگذار بودند براى ( يك چنين روزى) !!!! وليعهد جديد ى به دنيا إمده بود ديگر ثروت باو ميرسيد !!! 
أواى موسيقى در گوشم مينشست ، از دنيا بيرون بودم ، پيكرها روى من خم ميشدند مرا ميبوشيدند ،  اما خنجرى داغ داشت پيكر مرا ميبريد ،  اين سنگ خارا سرانجام در مقابل سيل اين روبهان مقاومت كرده وپيروز شد ، 
سنگ از سنگ زاده شد ه  نه از گل ولاى ولجن ، وأن دو ماده ،وأن دو دختر در خودشان فرو رفتند آنها هنوز فرق بين ماده ونر را به درستى نميدانستند وهنوز جامعه مرد سالارى را نميشناختند ،  آنها تنها شدند با عروسكهايشان و سرويس چايخورى بچگانه شان  به ميهمانى درختان و گلها ى باغچه  ميرفتند ، 
أن چشم روشن  من جلويم أمد ، اورا ديدم ،  در إنساعت به پايان شب دلگير نيانديشيدم  ،شبى تازه فرا رسيده برد ،من هزاران شب را پيموده بودم وهزاران گام بر داشته بودم  تا شايد خورشيد را ببينم ،  وأفتابى كه بر زندگى تا ريكم بدرخشد ،نميدانستم كه در لابلاى زندگىيم هنوز لإيه هايى تاريكى  وجود دارند  كه صبح طلوع ميكنند رشب غروب  ،نميدانستم شب زير پاهايم  ميخزد ، به آهستگى ،
خوب ، اين ماديان جوان وسلامت از تخم كشى پيروز در أمد با او ديگر كارى ندار يم ، نر بنه ومادينه را داريم ، بهتر است اورا خالى كنيم ، تخليه اش كنيم ، 
ومن تخليه شده بودم بى آنكه خودم بدانم ، زير عمل جراحى سزارين آنچهرا كه ديگر لازم نداشتند بيرون ريختند  كوره ديگر داغ نميشد ودر درون آن پيكر داغ تخمى كاشته نميشد و بذرى  بوجود نميامد ، ارباب دستور را صادر كرده بود ، من در تب ميسوختم ،  درد داشتم ، پيكرم دو نيمه شده  بود حال با نخهاى  سياهى بهم دوخته و ظاهرا همه چيز تمام شده برد ،لبخند پيروزى كه بر لبان همسرم نشست حاكى ا.ز اين بود كه ديگر تو تمام شدى ، زمين  تو ديگر بركتى نخواهد داشت وكشتزارت خشك شد ، من خواستم ،من دستور دادم ، من گفتم ،
آه ، چقدر دوست  داشت كه دستور بدهد ، اين بچه مامانى ته تغارى كه هروز زير دامن يكى نهان ميشد وزارى ميكرد ،حال پيروزى ناچيزش را برخ من ميكشيد ،.
امروز كجا ست تا پيروزى مرا ببيند ؟ درون يك كارتن حلبى در يك گورستان دور افتاده ، مشتى استخوان و لعنت ابدى من به دنبالش . 
امروز  زاد روز پسر م هست ، كسيكه درست بموقع  پا به درون من گذاشت ، سرش را روى قلبم واز درون نوايش  را ميشنيدم كه ميگفت : مادر ، نتر س هميشه با توهستم ، 
هيچگاه باو نگفتم با به دتيا أمدن تو زن بودن منهم به يغما رفت  هنوز خيلى جوان بردم ،اما ديگر زن نبودم به دستور پدرت مرا اخته كردند  مانند يك برده ، نه هيچگاه باو نكفتم ، پايان 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، هيحدهم بهمن يكهزارو سيصد و  نود وچهار شمسى برابر با هفتم فوريه دوهزارو شانزده ميلادى ./
امروز هيجدهم بهمن تولد پسر كوچكم ميباشد ، 
امروز او مرد بزرگى است ، صاحب زن وفرزند ، مردى با مسئوليت ، مردى با روحى بزرگ وقلبى ساخته از طلا،
با و افتخار ميكنم ، 
تولدت مبارك ، پسرم ،ًاگر چه نميتوانى اين خطوط را بخوانى ، اگر چه نميتوانى داستانهاى نوشته شده وجمع إورى شده مرا  ببينى ويا بخوانى ، مهم نيست ، تو نوشته قلب مرا ميخوانى و من عشق را در چشمان پرمحبت تو ، برايت آرزوى سلامتى ،دلخوش وشادكامى وطول عمر. را از دركاه ايزد توانا ودانا خواستارم ، مادرت ثريا 
.Happy birthday my son love you a lot . Mana. .

ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، هيجدهم بهمن ١٣٩٤ برابر با هفتم فوريه ٢٠١٦ ميلادى .


شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۴

آسمان كرمان  در يك شب ،

دلم گرفته ، غمكينم ، همه چيز ناگهان فرو ريخت ، كويى سيلى بنيان كن ًناگهان باينسو جارى شد ، باو كه رفته ميانديشم 
به ساختمان روحى او وديگران ، سلسه روح هايى  شبيه غولها ،ً با يك خاصيت مشابه در آنهاهم خشونت وجود دارد. وهم احساسات ، اما هيچگاه نميتوان فهميد ، كدام يك در چه موقع جارى ميشود، در آنروز،كه اعتراف كردم  فهميدم هم خودم وهم اورا از دست داده ام ، هنكاميكه با كسى طرح دوستى ميريزم ، نيمى از خودم را باو ميدهم ، همان نيمه بهتر را تا بتوانم اورا مانند خودم بسازم ، روح من بلند است وسيع است ٌ من طبيعت را با تمام شكوهش ميبينم وميپرستم  وايمان دارم كه طبيعت با من همراه وهم گام است ،بعضى از اوقات طبيعت بشدت جلوى اشتباهات مرا ميگيرد ، روزى از روزها قول داده بودم چيزى را براى كسى پست كنم ، زمين خوردم پايم شكست ، بعد ميخواستم چيز ديگرى را بفرستم ، ده روز تمام با رانى سيل أسا جلوى مرا گرفت ، فهميدم كه دارم راه اشتباهى را طى ميكنم ،طبيعت آسمان. ولذت بردن از أنرا بمن بخشيد ، من نميبايست پشت باو ميكردم ،كار من اين بود كه هر صبح زود به همراه يك تنفس عميق جلو أفتاب و يا ابرها ويا گلهاى باغچه خم ميشدم اين عبادت من بود از دور دستها به سر زمينم درود ميفرستادم وبوسه هايم   را نيز پشتوانه كرده سرشار از شادى بر ميكشتم ، 
او مرا خفه كرد ، زندانى كرد، ، او زنده بود ، جان داشت ، تا زه بود ، ومن با خود ميگفتم :
آنكس كه عميقا ميانديشد ، هر چيز تازه را دوست دارد از ديد او به دنيا مينگريستم ، نگاهم تغيير كرده بود نميدانستم كه او هنوز به تكامل كامل اخلاقى نرسيده است . 
تنها بودم ، بدون همزبان ، از سوى ديكر طبيعت ساده من. در يك حالت دوجانبه حركت ميكرد  ، گاهى خشمگين ميشدم و مانند سيلاب همه چيزرا ويران ميساختم ، سپس پشيمان شده ، ميل د اشتم بر گردد، اما من را در دستهايش پنهان نكند  من بايد اورا ميداشتم  ، او حق داشتن ذره اى از مرا نداشت  ، نه قلبم را ، نه روحم را ،جسمم در اين ميان بى تفاوت بود ،
من روح اورا دزديده بوم ، اما كم كم پى بردم روحش سر گردان است ، روحى است كه ثبات ندارد ، بهر كوى وبرزنى رو ميكند ، خبر داشتم كه كجا ميرود و ميدانستم با چه كسانى روابط دارد ، عاملينى در آنجا در كنارش داشتم كه مانند سايه اورا تعقيب ميكردند و روزى فهميدم كه ديگر به درد من نخواهد خورد ، بايد دورش ميانداختم  ،
أومرد وتمام شد ، روحش را درون يك لفافه پيچيده وأتش زدم ، به شعله هاى أتش مينگريستم وميديدم چگونه تكه تكه شده دود ميشود ،وبهوا ميرود ، هوارا ضد عفونى كردم تا بوي او نيز از خانه بيرون رود ،
امشب  بر گشته ، وروبرويم نشسته و مرا بگريه وا داشته است ،
باز دچار أن خشونتى شدم كه مرا اسير كرده بود ، پايان
ثريا ايرانمنش .اسپانيا.پنجم فوريه دوهزارو شانزده ميلادى . 

جمعه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۴

روزشمار 


خوب، خداوند را سپاسگذاريم كه همه چيز كم كم دارد بر وفق مراد ميگذرد ، دوباره دربهاى دنيا ،به روى كشور منزوى  (ايران زمين) باز شد ، از هر سو سيل دوستان وعاشقان سينه چاك ايران بسوى سر زمين پدرى ما روان شد ، اما يك نكته نا مفهوم اينجا مانده كه بايد جلوى  أن علامت سوْال گذاشت . 
بر خلاف  گفته حضرت امام الرحمه كه ميخواست مشت به دهان امريكا بزند امروز  امريكا لگد ميپراند . اما با منشى تازه كم كم آنهاييكه جيره خوار سفره پر بركت امام بوده اند از صحنه خارج شده  ويا خودكشى ميشوند ، ويا به حصر خانگى محكوم ميشوند ،،تا اينجا بما مربوط نميشود. سر سفره همه باهم دعوا ميكنند وهريك  تكه بزرگتر گوشتهاى درون خورش را ميخواهد ،يكى هم ميل دارد استخوان را بليسد ، 
مهم أن است كه كسى از متن قراردادها با اطلاع نيست ، نكند سر نوشت ما هم شبيه سر نوشت ( رومانيا) پس از جنگ جهانى، دوم بشود وخداى ناكرده روزى ايرانيان هم مانند رومانى هاى گرسنه دست به چپاوول ودزدى وأدمكشى بزنند ؟ ويا واردات وصادرات زن وبچه وترياك ومواد ديگر را پيشه خود  سازند ،. خدايش كه اين كارها ابدا به ايرانيان اصيل نمي أيد ! 
مثلا ، اگر در قراردادها ، نوشته شده كه :
ما ، شركتهاى چند مليتى ، اجازه داريم تا پايان قرن ، هرچه. را كه ميل داشته باشيم از منابع غنى  وزير زمينى ورو زمينى به همان قيمتى كه خودمان تعيين ميكنيم ، از شما بخريم ، شما حق نداريد منابع خودرا به خريداران ديگرى بفروشيد ،  شما حق نداريد تا پايان قرن قيمتهاى ذكر شده در قرارداد را بالا ببريد ، هر چهرا كه كاشته ويا ساخته ميشود ببهاى نازلى كه ما تعيين ميكنيم صادر كنيد ،در عوض ما نام شمارا از ليست كشورهاى تروريستى خارج كرده ودر ليست كشورهاى  متمدن وكهنسال قرار ميدهيم ، بشنا جنگ افزارهاى  مدرن ميفروشيم ، بمبهاى تازه ، سلاحها ووسيله هاى شكنجه وأدمكشى و انواع واقسام لوازم ساخته شده از مواد مصنوعى باضافه مد ساز ها همه در اختبار أوامر شما هستند و شما ميتوانيد بجاى عبا ورداى  (ديور) دوچه گابانا وهرمس  زين فروش بپوشيد ، زنان هم همه يكنوع روسرى از نوع شيك هرمس  روى  موهاى رنگ شدگان مياندازند ،ابن قرار داد نو دونه ساله ، بدون هيچ تغيير در متن آن در هشتاد نسخه تنظيم وبه ساير دول متمدن  ابلاغ  ميگردد !!!!

بلى ما فقط ميدانيم كه قرار است ايران بجاى هواپيماهاى  لكنتو باز مانده از زمان شاه مخلوع وديكتاتور كه نگذاشت ما ذره اى أب خوش از گلويمانرا پايين برود !!!!! ايرباس داريم ، هورا..... هورا ...... هورا.....
از همه مهمتر (، "جناب مبارك  حسين ابو عمامه ) زير نام قلابى باراك براى ،ًك.... ليسى ،به مسجدى كه بانى وبنيان گذار أن لابى هاى ثروتمند مسلمان شيعه هستند ، تشريف فرما شدند ودو ركعت نماز حاجت و چهار ركعت نماز شكر گزارى را  هم بجاى أوردند ،
باز بگو  ، دنيا بد است ،
راستى در قديم نام حاجى فيروز ما مبارك بود از اين پس به يمن و  مبارك وردو بند ها و  قراردادها نامشرا ميداريم باراك ،

آدينه ،5/2/2016ميلادى ،
ثريا خانم فضول 
( خصوصى)

پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۴

ما وتوده ها .

شب گذشته ، " میم . عین." راخواب دیدم ، او نبود آن صورت همیشگی نبود مردی شبیه او بود آمده بود خداحافظی کند  من به دنبال کتاب شعر او میگشتم یک کتاب پاره ونیم سوخته به دستم رسید ، من چه گریه ها میکردم از اینکه او دارد میمیرد واو چه غمگین بود ،  دکتر ، قاف هم بود ، سیاستمدار نامی ومحقق ونویسنده وشاعر ومترجم وعاقد وروضه خوان وملای روم !! در لندن .
امروز داشتم باین میاندیشیدم که اینها  آنروزها چقدر برای ما بزرگ جلوه میکردند ، هرکدام مانند غولی که از آسمان  پایین آمده وما ملت بیسواد وعقب مانده را دارند بسوی روشنگرایی میبرند ، کتابچه های شعرشان که اکثرا جیبی چاپ میشد دست به دست میگشت ، شعرهایی که تنها خودشان آنهارا میفهمیدند ! قهوه ترک تلخ ، سگار پشت سیگار وودکا سک ، ماست وخیار  ، کله پاچه صبگاهی ، وچرت زدن گاهی هم گردی را به بینی کشیدن ودر عالم هپروت فرو رفتن ویک کاسه اب را دریا دیدن . من زیر سایه ادبیات واشعار دکتر حمیدی شیرازی رشد کرده بودم ، سپس ناگهان شعری تازه ای  که نامش شعر نو بود به دستم رسید با نام مستعار ، انرا به دورانداختم ، چیزی نفهمیدم من با وزن وقافیه آشنا شده بودم ، با ضرب شعر میرقصیدم ،واینها برایم مفهومی نداشتند ، ( باد شبرو پشت شیشیه جار میزد ، پیش آتش یار مهوش تار میزد ) ویا سلامت را پاسخ نمیگویند ، سرها درگریبان است ، خوب معلوم بود که با آنهمه ودکا وبنگ وحشیش همه سرها درگریبان دختران تازه بالغ وزنان جوان فرو میرفت ، کافکا به میان آمد ،  بد بینها و ناکامی ها به مغز تازه جوانان هجوم برد ،برتراند راسل راز زمان دشتی میشناختم با آثار دشتی خوب آشنا شده بودم او شیفته حافظ بود مرید خیام واشعار سعدی را هم دوست داشت ( اما نه چندان) با رهی آشنا شده بودم ، حافظ پیامبرم بود ، : مرا تا  عشق تو  تعلیم سخن کرد /  حدیثم نکته هر محفلی بود / .
با عشق اخت شده بودم ، هرذره خاک وطنم را دوست داشتم . آفتاب داغی را که بر سنگفرش خیابانها میغلطید وپاهای لخت مرا میسوزاند از هر آتش عشقی برایم دلپذیر تر بود از همه مهمتر عاشقانه شاهرا دوست داشتم خیلی هم دوست داشتم او برایم نماد یک مرد شیک ، جذاب ؛ خوشپوش  وتحصیل کرده ، حال با این ریش بلندان  وزلف بر انداخته وچشمان پف آلود روبرو شده بودم .نه امکان نداشت با شما همراه شوم . اما  ، برای فرار  از ناکامی وشکست عشقی ،با یکی از آنها ازدواج کردم ، حال تمام روز شب میبایست سرم درون کتابهایی باشد که حتی یک خط آنهارا نمفهمیدم ، سرمایه مارکس ، من چه میدانم مارکس چه کسی است ، 
احسان طبری ، تاریخ داستان است که بوده است وداستان تاریخی است که میتواند باشد وداستان تاریخی هردوی آنهاست !!! بقول مارکس :
سلطنت  مستبده  پیوسته جوقی جانوران سیاسی وبردگان چاپلوس پرورش میدهد ( نه اینکه دیگران این کاررا انجام نمیدهند)!!!!
وبا تفرعن پارا بر گرده آنها مینهند و....غیره این جناب دکترین وتوریسین حزب با شکوه توده ما بود !!!
 نویسندگان .مترجمانی هم داشتیم که از بس آه وناله در فراق معشقو خیالی سر میدادن مارا دچار تهوع میساختند  ، افراط وتفریط ، دریک کشوری که هنوز هشتاد درصد مدرمش بیسواد بودند . بلی خوب جایی را پیاد کرده بودند برای چاپیدن واستخدام نوکران تربیت شده .
من حافظ را بیشتر میپسندم ، موسیقی کلاسیک خوب بد نبود با آن آشنایی پیدا کردم وسپس به آن اخت گرفتم ، اما این جوانان میهن پرستی وشاه دوستی برایشان یکنوع پس ماندگی وعقب رفتن بود ؛، باید رفت جلو ، با ید از اروند رود گذر کرد وبه مرز شوراها رسید ، تا درآنجا خم شده وبه سیبری نقل مکان بیابی ، ، نه ، جای من درخانه این مهاجر جاسوس نبود ، از سر زمینی دیگر بسوی مرز ایران حرکت کرده حال صاحبخانه شده بودند واز خانواده نداشته سخن میراندند وبرای ما مردم فروم مایه ونفهم تعیین تکلیف میکردند .
میم . عین،  هم یکی از همین ها بود معلم بود مانند دختران دانش آموز تازه عاشق شده  احساساتی نامه های عاشقانه مینوشت دختران از سر وکولش بالا میرفتند ،به تاتر روی آورد هنر پیشه شد کاری از پیش نبرد به پکن رفت ، به الما ن شرقی رفت حزب چندان از او خوشش نمی آمد میدانست که محکم نیست ، او بلد نبود کپی بردارد ، ترجمه کند ، او به راستی وطنش را ومردمرا دوست داشت اما از د رب غلط وارد شده بود ، ناکام بگوشه ای خزید .
من بارها وبارها مورد شماتت این اشخاص بزرگ نما قرار گرفتم بعضی از آنها در تصافهای ساختگی جان دادند عده ای درزندانها مورد بخشش قرار گرفتند اما دیگر آدمهایی مصنوعی بودند دوگانه از دو پیکرساخته شده ، کینه ای عده ای به نماز وروزه روی آوردند مومن شدند!! همانند گربه عابد وزاهد ومسلمان شراب را کنار گذاشتند ودست بسوی آسمان انگلیس بند کردند کارشان گرفت خانه های شیکی در لندن خریدند واز ایران عقب مانده و امل وفناتیک رفتند اما دلشان درهوای کله پاچه وحلیم لک زده بود .
اینها مردان ما بودند  در سر زمینی به وسعت ایران پهناور خوش آب وهوا  که میتوانست بهشت باشد حال جهنمی است که نفس کشیدن درآن جرم است ، قلمها را بشکنید ، کتابهارا بسوزانید ، نویسندگان وشاعرانرا به زندان ببرید بکشید تجاوز کنید دختران وپسران نوجوانرا به گناهان واهی به زندان برده تجاوز کنید  وسپس آنهارا بکشید ، تنها یک کتاب برایتان کافی است وآنرا هم ما برایتان تفسیر میکنیم ، 
امروز رهبر مسلمان سر زمین کاپیتالیست قران به دست به مسجد رفت تا پای بوس امامان شود ، حال نمیدانم درآنسوئ قاره در آن سر زمینی که همه راهها بدان ختم میشد حضرت عالیجناب پاپ با صلیب گردنش چه خواهد کرد ؟! عیسی با بره هایش گم شدند . موسی با قومش روانند وسر زمین موعودرا یافته اند ، حال نوبت محمد است که امت خودرا را ه بیاندازد .اما دراین وسط ( وطن چی شد) وطن پرستی کچا رفت ؟ نه حرف نزن ترا بجرم فاشیزم  یا زیاد حرف زدن ، خواهند کشت . تنها نگاه کن ، تاریخت را بنویس آنهم درون دفترچه پنهانی ، نه عیان .پایان ......وسکوت !
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشبه 4.2.2016 میلادی . 

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۴

خانه مالاگا!

من خود خواه ومتکبر نیستم ،  راست ومستقیم ، عمود بر زمین ،  برای آنکه شبیه خالق خودم باشم  هر گامی که بر میدارم وهر اندیشه ای که درسر دارم پاک ودست نخورده ودست نیافتنی است ، کمتر کسی دراین دنیا میتواند مانند من باشد ویا مرا بشناسد ،
جنگ جهانی شروع شده ، این جنگ ار درون خانه ها به کوچه ها ووسپس به خیابانها و مدارس وجاهای عمومی میخزد اما آنهاییکه در آن بالا بالاها نشسته اند از  آتش این جنگ در امانند چون خودشان آتش جنگ را فراهم کرده وهیزم آنرا به فراوانی درددسترس دیگران قرا رمیدهند .بنا براین بیکاری ، بیهودگی و پریشانی احوال در بین همه یک موضوع رایج است .ما تافته جدابافته نیستیم ، جزیی از این دنیانی کثیف وآلوده ایم ، تنها باید روح خودرا نجا ت دهیم .
من خانه امرا گم کرده ام مسیرم را نیز از دست داده ام ،  خانه من امروز تنها در رویاهایم شکل میگیرد ،آنهم شکلی نا مشخص  دیگر از آن پرده های سنگین  وآن چراغهای پرنور .ودیوارهای زیبا وتابلوهای نقاشی خبری نیست ، تنها یک سایه درخیالم نشسته ، من هم اکنون در یک مکعب سفید هفتاد متری زندانیم ، آنهم زندانی افکار بچگانه بعضی ها !!!
روزی که اولین دعوای ما شروع شد باو گفتم :
دخترم ، موقع آن است که برای خود شوهری برگزینی ، شوهری مناسب با افکار ورفتار تو شوهری که چشمداشتی به مال مرده وخورده ریگ پدرت نداشته باشد  ، او رفت ویک پدر بزرگی را برای خود انتخاب کرد ، پدر بزرگی که سه بار زن گرفته وطلاق داده بود ، پدر بزرگی با عقاید آنارشیزم وبی اعتبار ، دخترک روزهای اول شاد بود سپس در خود فرو رفت ومن به انتظار روزهای اعتبار نشستم ، نه ! 
ماهی هنگامی که برخلاف جریان آب حرکت کند اگر درست نتواند صخره ها وفوران  اب را بشناسد غرق میشود  تنها زمانیکه مرد ، خودش تسلیم جریان آب مینماید ، او مانند من نبود  او فرزند یک مرد دشت یک مرد بی ارزش که زندگیش را دردامن زنان هرزه وفواحش میافت ،  سعی کردم از او خودمرا بسازم ؛ خشت  اول را بنا نهام اما مواد خام بودند ومخلوط با سموم زمانه ، من خود همان ماهی شادی بودم که برخلاف جهت آب حرکت میکردم شاد وسرحال  ؛ جریان آب را مغلوب کرده بودم اما او درنیمه راه مرد ،  باو گفتم :
من  هیچگاه برده مردی نبوده ونخواهم بود تو نیز سعی کن  خودت باشی ، هیچگاه در زیر سایه او پرواز مکن خودت یک شاهین باشد ، اما او از دست رفت ، فرشتگان ابلیس شده هم داریم ، او بشکل یک ابلیس برمن ظاهر شد ، دیگر اورا نمیشناختم نه روح اورا ونه حاضر بودم به زندگی متعفن او پای بگذارم خودش نیز فراری بود روزهایش را درکنار من سپری میکرد من احتیاج به  آرامش داشتم احتیاج به مغزم داشنم که بتواند بی هیچ حرکت نامناسبی جریان پیدا کند ،  زندگی هر انسانی ، تشکیل شده از سنن وعقایدوآداب او  ، او این ماهی مرده از آب وجویبار ومسیر رودخانه اش بیرون افتاده بود بیهوده تلاش میکرد که روی خاک خودرا زنده نگاهدارد ،امروز من دراین جا مجبورم خوب وبدر با هم مخلوط کنم وشربتی بی مزه بنوشم که نامش زندگی است  هرچه را که نزد بقیه خوب است بنظر من زشت ومنفور میاید  هیچ انسانی نمیتواند همه چیز را درسن بیست سالگی بیاموزد  بعضی چیزها موروثی هستند  من با وجود تمام کوششم اینجا یک بیگانه هستم  وبیگانه خواهم ماند  بنظر من هر انسانی باید شیوه زندگیش را نظیر اجدادش  ونیاکانش پیش ببرد  ما گم شده ایم حال درمیان مشتی خارجی هرچیزی را باید قبول کنیم ، جمله ها وکلماتی که برای ما هیچ معنا ومفهومی ندارند ، ما اینجا بیگانه هستیم  وهیچ مجارازاتی سخت تراز بیگانه بودن در میان مردمی که نمیشناسی ، وجود ندارد ، در سر زمین خودمان نیر بیگانه ایم ، هر کلمه ای را که من بر زبان میاورم بر گوش دیگران سنگینی میکند /
چرا تو گم شدی ؟  تو هیچگاه  رنگهار ونیرنگهارا از من فرا نگرفتی هرچه را یاد گرفتی همین اجتماع بیگانه بتو یاد داد چیزهای که در نظرم بیهوده وبرای گوشهایم سنگین بودند.
من دیروز ابد ترا نشناخنم ، آیا تو همانی که بودی یا زن مکار دوروی شلخته وفحاش ، نه ابدا ترا نشناختم برگرد بخانه ات ، اینجا دیگر جایی برایت ندارم  مرا نیز نخواهی داشت . برایم مهم نیست کجا میروی وچه میکنی برو دنبال پدر بزرگ که دارد کریه میکند در فراق مادر نود ساله اش ..
هر انسانی یا از طریق عشق ویا از طریق شرف با زندگی پیوند دارد ، تو با هیچکدام از این دو آشنا نیستی . پایان
ثریا ایرانمنش / 2/2/2016 میلادی / اسپانیا /