سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۴

خانه مالاگا!

من خود خواه ومتکبر نیستم ،  راست ومستقیم ، عمود بر زمین ،  برای آنکه شبیه خالق خودم باشم  هر گامی که بر میدارم وهر اندیشه ای که درسر دارم پاک ودست نخورده ودست نیافتنی است ، کمتر کسی دراین دنیا میتواند مانند من باشد ویا مرا بشناسد ،
جنگ جهانی شروع شده ، این جنگ ار درون خانه ها به کوچه ها ووسپس به خیابانها و مدارس وجاهای عمومی میخزد اما آنهاییکه در آن بالا بالاها نشسته اند از  آتش این جنگ در امانند چون خودشان آتش جنگ را فراهم کرده وهیزم آنرا به فراوانی درددسترس دیگران قرا رمیدهند .بنا براین بیکاری ، بیهودگی و پریشانی احوال در بین همه یک موضوع رایج است .ما تافته جدابافته نیستیم ، جزیی از این دنیانی کثیف وآلوده ایم ، تنها باید روح خودرا نجا ت دهیم .
من خانه امرا گم کرده ام مسیرم را نیز از دست داده ام ،  خانه من امروز تنها در رویاهایم شکل میگیرد ،آنهم شکلی نا مشخص  دیگر از آن پرده های سنگین  وآن چراغهای پرنور .ودیوارهای زیبا وتابلوهای نقاشی خبری نیست ، تنها یک سایه درخیالم نشسته ، من هم اکنون در یک مکعب سفید هفتاد متری زندانیم ، آنهم زندانی افکار بچگانه بعضی ها !!!
روزی که اولین دعوای ما شروع شد باو گفتم :
دخترم ، موقع آن است که برای خود شوهری برگزینی ، شوهری مناسب با افکار ورفتار تو شوهری که چشمداشتی به مال مرده وخورده ریگ پدرت نداشته باشد  ، او رفت ویک پدر بزرگی را برای خود انتخاب کرد ، پدر بزرگی که سه بار زن گرفته وطلاق داده بود ، پدر بزرگی با عقاید آنارشیزم وبی اعتبار ، دخترک روزهای اول شاد بود سپس در خود فرو رفت ومن به انتظار روزهای اعتبار نشستم ، نه ! 
ماهی هنگامی که برخلاف جریان آب حرکت کند اگر درست نتواند صخره ها وفوران  اب را بشناسد غرق میشود  تنها زمانیکه مرد ، خودش تسلیم جریان آب مینماید ، او مانند من نبود  او فرزند یک مرد دشت یک مرد بی ارزش که زندگیش را دردامن زنان هرزه وفواحش میافت ،  سعی کردم از او خودمرا بسازم ؛ خشت  اول را بنا نهام اما مواد خام بودند ومخلوط با سموم زمانه ، من خود همان ماهی شادی بودم که برخلاف جهت آب حرکت میکردم شاد وسرحال  ؛ جریان آب را مغلوب کرده بودم اما او درنیمه راه مرد ،  باو گفتم :
من  هیچگاه برده مردی نبوده ونخواهم بود تو نیز سعی کن  خودت باشی ، هیچگاه در زیر سایه او پرواز مکن خودت یک شاهین باشد ، اما او از دست رفت ، فرشتگان ابلیس شده هم داریم ، او بشکل یک ابلیس برمن ظاهر شد ، دیگر اورا نمیشناختم نه روح اورا ونه حاضر بودم به زندگی متعفن او پای بگذارم خودش نیز فراری بود روزهایش را درکنار من سپری میکرد من احتیاج به  آرامش داشتم احتیاج به مغزم داشنم که بتواند بی هیچ حرکت نامناسبی جریان پیدا کند ،  زندگی هر انسانی ، تشکیل شده از سنن وعقایدوآداب او  ، او این ماهی مرده از آب وجویبار ومسیر رودخانه اش بیرون افتاده بود بیهوده تلاش میکرد که روی خاک خودرا زنده نگاهدارد ،امروز من دراین جا مجبورم خوب وبدر با هم مخلوط کنم وشربتی بی مزه بنوشم که نامش زندگی است  هرچه را که نزد بقیه خوب است بنظر من زشت ومنفور میاید  هیچ انسانی نمیتواند همه چیز را درسن بیست سالگی بیاموزد  بعضی چیزها موروثی هستند  من با وجود تمام کوششم اینجا یک بیگانه هستم  وبیگانه خواهم ماند  بنظر من هر انسانی باید شیوه زندگیش را نظیر اجدادش  ونیاکانش پیش ببرد  ما گم شده ایم حال درمیان مشتی خارجی هرچیزی را باید قبول کنیم ، جمله ها وکلماتی که برای ما هیچ معنا ومفهومی ندارند ، ما اینجا بیگانه هستیم  وهیچ مجارازاتی سخت تراز بیگانه بودن در میان مردمی که نمیشناسی ، وجود ندارد ، در سر زمین خودمان نیر بیگانه ایم ، هر کلمه ای را که من بر زبان میاورم بر گوش دیگران سنگینی میکند /
چرا تو گم شدی ؟  تو هیچگاه  رنگهار ونیرنگهارا از من فرا نگرفتی هرچه را یاد گرفتی همین اجتماع بیگانه بتو یاد داد چیزهای که در نظرم بیهوده وبرای گوشهایم سنگین بودند.
من دیروز ابد ترا نشناخنم ، آیا تو همانی که بودی یا زن مکار دوروی شلخته وفحاش ، نه ابدا ترا نشناختم برگرد بخانه ات ، اینجا دیگر جایی برایت ندارم  مرا نیز نخواهی داشت . برایم مهم نیست کجا میروی وچه میکنی برو دنبال پدر بزرگ که دارد کریه میکند در فراق مادر نود ساله اش ..
هر انسانی یا از طریق عشق ویا از طریق شرف با زندگی پیوند دارد ، تو با هیچکدام از این دو آشنا نیستی . پایان
ثریا ایرانمنش / 2/2/2016 میلادی / اسپانیا /