پنجشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۴

ما وتوده ها .

شب گذشته ، " میم . عین." راخواب دیدم ، او نبود آن صورت همیشگی نبود مردی شبیه او بود آمده بود خداحافظی کند  من به دنبال کتاب شعر او میگشتم یک کتاب پاره ونیم سوخته به دستم رسید ، من چه گریه ها میکردم از اینکه او دارد میمیرد واو چه غمگین بود ،  دکتر ، قاف هم بود ، سیاستمدار نامی ومحقق ونویسنده وشاعر ومترجم وعاقد وروضه خوان وملای روم !! در لندن .
امروز داشتم باین میاندیشیدم که اینها  آنروزها چقدر برای ما بزرگ جلوه میکردند ، هرکدام مانند غولی که از آسمان  پایین آمده وما ملت بیسواد وعقب مانده را دارند بسوی روشنگرایی میبرند ، کتابچه های شعرشان که اکثرا جیبی چاپ میشد دست به دست میگشت ، شعرهایی که تنها خودشان آنهارا میفهمیدند ! قهوه ترک تلخ ، سگار پشت سیگار وودکا سک ، ماست وخیار  ، کله پاچه صبگاهی ، وچرت زدن گاهی هم گردی را به بینی کشیدن ودر عالم هپروت فرو رفتن ویک کاسه اب را دریا دیدن . من زیر سایه ادبیات واشعار دکتر حمیدی شیرازی رشد کرده بودم ، سپس ناگهان شعری تازه ای  که نامش شعر نو بود به دستم رسید با نام مستعار ، انرا به دورانداختم ، چیزی نفهمیدم من با وزن وقافیه آشنا شده بودم ، با ضرب شعر میرقصیدم ،واینها برایم مفهومی نداشتند ، ( باد شبرو پشت شیشیه جار میزد ، پیش آتش یار مهوش تار میزد ) ویا سلامت را پاسخ نمیگویند ، سرها درگریبان است ، خوب معلوم بود که با آنهمه ودکا وبنگ وحشیش همه سرها درگریبان دختران تازه بالغ وزنان جوان فرو میرفت ، کافکا به میان آمد ،  بد بینها و ناکامی ها به مغز تازه جوانان هجوم برد ،برتراند راسل راز زمان دشتی میشناختم با آثار دشتی خوب آشنا شده بودم او شیفته حافظ بود مرید خیام واشعار سعدی را هم دوست داشت ( اما نه چندان) با رهی آشنا شده بودم ، حافظ پیامبرم بود ، : مرا تا  عشق تو  تعلیم سخن کرد /  حدیثم نکته هر محفلی بود / .
با عشق اخت شده بودم ، هرذره خاک وطنم را دوست داشتم . آفتاب داغی را که بر سنگفرش خیابانها میغلطید وپاهای لخت مرا میسوزاند از هر آتش عشقی برایم دلپذیر تر بود از همه مهمتر عاشقانه شاهرا دوست داشتم خیلی هم دوست داشتم او برایم نماد یک مرد شیک ، جذاب ؛ خوشپوش  وتحصیل کرده ، حال با این ریش بلندان  وزلف بر انداخته وچشمان پف آلود روبرو شده بودم .نه امکان نداشت با شما همراه شوم . اما  ، برای فرار  از ناکامی وشکست عشقی ،با یکی از آنها ازدواج کردم ، حال تمام روز شب میبایست سرم درون کتابهایی باشد که حتی یک خط آنهارا نمفهمیدم ، سرمایه مارکس ، من چه میدانم مارکس چه کسی است ، 
احسان طبری ، تاریخ داستان است که بوده است وداستان تاریخی است که میتواند باشد وداستان تاریخی هردوی آنهاست !!! بقول مارکس :
سلطنت  مستبده  پیوسته جوقی جانوران سیاسی وبردگان چاپلوس پرورش میدهد ( نه اینکه دیگران این کاررا انجام نمیدهند)!!!!
وبا تفرعن پارا بر گرده آنها مینهند و....غیره این جناب دکترین وتوریسین حزب با شکوه توده ما بود !!!
 نویسندگان .مترجمانی هم داشتیم که از بس آه وناله در فراق معشقو خیالی سر میدادن مارا دچار تهوع میساختند  ، افراط وتفریط ، دریک کشوری که هنوز هشتاد درصد مدرمش بیسواد بودند . بلی خوب جایی را پیاد کرده بودند برای چاپیدن واستخدام نوکران تربیت شده .
من حافظ را بیشتر میپسندم ، موسیقی کلاسیک خوب بد نبود با آن آشنایی پیدا کردم وسپس به آن اخت گرفتم ، اما این جوانان میهن پرستی وشاه دوستی برایشان یکنوع پس ماندگی وعقب رفتن بود ؛، باید رفت جلو ، با ید از اروند رود گذر کرد وبه مرز شوراها رسید ، تا درآنجا خم شده وبه سیبری نقل مکان بیابی ، ، نه ، جای من درخانه این مهاجر جاسوس نبود ، از سر زمینی دیگر بسوی مرز ایران حرکت کرده حال صاحبخانه شده بودند واز خانواده نداشته سخن میراندند وبرای ما مردم فروم مایه ونفهم تعیین تکلیف میکردند .
میم . عین،  هم یکی از همین ها بود معلم بود مانند دختران دانش آموز تازه عاشق شده  احساساتی نامه های عاشقانه مینوشت دختران از سر وکولش بالا میرفتند ،به تاتر روی آورد هنر پیشه شد کاری از پیش نبرد به پکن رفت ، به الما ن شرقی رفت حزب چندان از او خوشش نمی آمد میدانست که محکم نیست ، او بلد نبود کپی بردارد ، ترجمه کند ، او به راستی وطنش را ومردمرا دوست داشت اما از د رب غلط وارد شده بود ، ناکام بگوشه ای خزید .
من بارها وبارها مورد شماتت این اشخاص بزرگ نما قرار گرفتم بعضی از آنها در تصافهای ساختگی جان دادند عده ای درزندانها مورد بخشش قرار گرفتند اما دیگر آدمهایی مصنوعی بودند دوگانه از دو پیکرساخته شده ، کینه ای عده ای به نماز وروزه روی آوردند مومن شدند!! همانند گربه عابد وزاهد ومسلمان شراب را کنار گذاشتند ودست بسوی آسمان انگلیس بند کردند کارشان گرفت خانه های شیکی در لندن خریدند واز ایران عقب مانده و امل وفناتیک رفتند اما دلشان درهوای کله پاچه وحلیم لک زده بود .
اینها مردان ما بودند  در سر زمینی به وسعت ایران پهناور خوش آب وهوا  که میتوانست بهشت باشد حال جهنمی است که نفس کشیدن درآن جرم است ، قلمها را بشکنید ، کتابهارا بسوزانید ، نویسندگان وشاعرانرا به زندان ببرید بکشید تجاوز کنید دختران وپسران نوجوانرا به گناهان واهی به زندان برده تجاوز کنید  وسپس آنهارا بکشید ، تنها یک کتاب برایتان کافی است وآنرا هم ما برایتان تفسیر میکنیم ، 
امروز رهبر مسلمان سر زمین کاپیتالیست قران به دست به مسجد رفت تا پای بوس امامان شود ، حال نمیدانم درآنسوئ قاره در آن سر زمینی که همه راهها بدان ختم میشد حضرت عالیجناب پاپ با صلیب گردنش چه خواهد کرد ؟! عیسی با بره هایش گم شدند . موسی با قومش روانند وسر زمین موعودرا یافته اند ، حال نوبت محمد است که امت خودرا را ه بیاندازد .اما دراین وسط ( وطن چی شد) وطن پرستی کچا رفت ؟ نه حرف نزن ترا بجرم فاشیزم  یا زیاد حرف زدن ، خواهند کشت . تنها نگاه کن ، تاریخت را بنویس آنهم درون دفترچه پنهانی ، نه عیان .پایان ......وسکوت !
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشبه 4.2.2016 میلادی . 

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۹۴

خانه مالاگا!

من خود خواه ومتکبر نیستم ،  راست ومستقیم ، عمود بر زمین ،  برای آنکه شبیه خالق خودم باشم  هر گامی که بر میدارم وهر اندیشه ای که درسر دارم پاک ودست نخورده ودست نیافتنی است ، کمتر کسی دراین دنیا میتواند مانند من باشد ویا مرا بشناسد ،
جنگ جهانی شروع شده ، این جنگ ار درون خانه ها به کوچه ها ووسپس به خیابانها و مدارس وجاهای عمومی میخزد اما آنهاییکه در آن بالا بالاها نشسته اند از  آتش این جنگ در امانند چون خودشان آتش جنگ را فراهم کرده وهیزم آنرا به فراوانی درددسترس دیگران قرا رمیدهند .بنا براین بیکاری ، بیهودگی و پریشانی احوال در بین همه یک موضوع رایج است .ما تافته جدابافته نیستیم ، جزیی از این دنیانی کثیف وآلوده ایم ، تنها باید روح خودرا نجا ت دهیم .
من خانه امرا گم کرده ام مسیرم را نیز از دست داده ام ،  خانه من امروز تنها در رویاهایم شکل میگیرد ،آنهم شکلی نا مشخص  دیگر از آن پرده های سنگین  وآن چراغهای پرنور .ودیوارهای زیبا وتابلوهای نقاشی خبری نیست ، تنها یک سایه درخیالم نشسته ، من هم اکنون در یک مکعب سفید هفتاد متری زندانیم ، آنهم زندانی افکار بچگانه بعضی ها !!!
روزی که اولین دعوای ما شروع شد باو گفتم :
دخترم ، موقع آن است که برای خود شوهری برگزینی ، شوهری مناسب با افکار ورفتار تو شوهری که چشمداشتی به مال مرده وخورده ریگ پدرت نداشته باشد  ، او رفت ویک پدر بزرگی را برای خود انتخاب کرد ، پدر بزرگی که سه بار زن گرفته وطلاق داده بود ، پدر بزرگی با عقاید آنارشیزم وبی اعتبار ، دخترک روزهای اول شاد بود سپس در خود فرو رفت ومن به انتظار روزهای اعتبار نشستم ، نه ! 
ماهی هنگامی که برخلاف جریان آب حرکت کند اگر درست نتواند صخره ها وفوران  اب را بشناسد غرق میشود  تنها زمانیکه مرد ، خودش تسلیم جریان آب مینماید ، او مانند من نبود  او فرزند یک مرد دشت یک مرد بی ارزش که زندگیش را دردامن زنان هرزه وفواحش میافت ،  سعی کردم از او خودمرا بسازم ؛ خشت  اول را بنا نهام اما مواد خام بودند ومخلوط با سموم زمانه ، من خود همان ماهی شادی بودم که برخلاف جهت آب حرکت میکردم شاد وسرحال  ؛ جریان آب را مغلوب کرده بودم اما او درنیمه راه مرد ،  باو گفتم :
من  هیچگاه برده مردی نبوده ونخواهم بود تو نیز سعی کن  خودت باشی ، هیچگاه در زیر سایه او پرواز مکن خودت یک شاهین باشد ، اما او از دست رفت ، فرشتگان ابلیس شده هم داریم ، او بشکل یک ابلیس برمن ظاهر شد ، دیگر اورا نمیشناختم نه روح اورا ونه حاضر بودم به زندگی متعفن او پای بگذارم خودش نیز فراری بود روزهایش را درکنار من سپری میکرد من احتیاج به  آرامش داشتم احتیاج به مغزم داشنم که بتواند بی هیچ حرکت نامناسبی جریان پیدا کند ،  زندگی هر انسانی ، تشکیل شده از سنن وعقایدوآداب او  ، او این ماهی مرده از آب وجویبار ومسیر رودخانه اش بیرون افتاده بود بیهوده تلاش میکرد که روی خاک خودرا زنده نگاهدارد ،امروز من دراین جا مجبورم خوب وبدر با هم مخلوط کنم وشربتی بی مزه بنوشم که نامش زندگی است  هرچه را که نزد بقیه خوب است بنظر من زشت ومنفور میاید  هیچ انسانی نمیتواند همه چیز را درسن بیست سالگی بیاموزد  بعضی چیزها موروثی هستند  من با وجود تمام کوششم اینجا یک بیگانه هستم  وبیگانه خواهم ماند  بنظر من هر انسانی باید شیوه زندگیش را نظیر اجدادش  ونیاکانش پیش ببرد  ما گم شده ایم حال درمیان مشتی خارجی هرچیزی را باید قبول کنیم ، جمله ها وکلماتی که برای ما هیچ معنا ومفهومی ندارند ، ما اینجا بیگانه هستیم  وهیچ مجارازاتی سخت تراز بیگانه بودن در میان مردمی که نمیشناسی ، وجود ندارد ، در سر زمین خودمان نیر بیگانه ایم ، هر کلمه ای را که من بر زبان میاورم بر گوش دیگران سنگینی میکند /
چرا تو گم شدی ؟  تو هیچگاه  رنگهار ونیرنگهارا از من فرا نگرفتی هرچه را یاد گرفتی همین اجتماع بیگانه بتو یاد داد چیزهای که در نظرم بیهوده وبرای گوشهایم سنگین بودند.
من دیروز ابد ترا نشناخنم ، آیا تو همانی که بودی یا زن مکار دوروی شلخته وفحاش ، نه ابدا ترا نشناختم برگرد بخانه ات ، اینجا دیگر جایی برایت ندارم  مرا نیز نخواهی داشت . برایم مهم نیست کجا میروی وچه میکنی برو دنبال پدر بزرگ که دارد کریه میکند در فراق مادر نود ساله اش ..
هر انسانی یا از طریق عشق ویا از طریق شرف با زندگی پیوند دارد ، تو با هیچکدام از این دو آشنا نیستی . پایان
ثریا ایرانمنش / 2/2/2016 میلادی / اسپانیا /

یکشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۴

نيمه گمشده من 
آن نيمه واقعى كه داشتم كم كم از ميان رفت ، امروز از خود ميرسم كه : كيستم، چيستم ،ًكجايم ؟ سى سال زندان با اعمال شاقه  و لابد بيست سال بقيه را هم بايد در انفرادى بگذرانم ، به چه جرمى ، به جرم مهربانى ، به جرمى كه جمشيد خداى خدايان واولين خدايى را كه ايرانيان پرستش ميكردند  با اره به دو نيم ساختند چون سينه اش لبر يز از مهر بود ، حال من هم  نيمه حقيقى خودرا محكم نگاه داشته ام ، همان نيمه كه مهر در درونش جاى دارد  وتوانستيم به زبانى ساده بگويم كه مهربانم ،واما عقده مهر طلبى ندارم ، بلكه مهربانى را بى هيچ چشم داشتى هر اندازه كه ميل داشته باشيد نثار ميكنم ، مرا به دونيم نكنيد ، مرا با اره نبريد ، من سنك شده ام ،حتى تيشه بمن كار گر نيست ، تنها با يك كلام خواهم مرد ،
امروز نشاط و شادى و ديد زيبايى كه به زندگى داشتم از من گريخت ،  ونيمه ديگرم در أتش بى لطفى و بى حقيقتى ميسوزد ، در زباله دانى دورافتاده اى دارم ميگندم ، بچه جرمى دچار اين مكافات شدم ؟ تنها ده سال زندگى كردم ، أن دهسال اوليه  را  باميد بيست سالگى گذراندم سخت بود اما  از سر گذراندم ، در ده سال دوم  لقمه اى شيرين بودم براى دهان گرگهاى كرسنه خودرا به دست آتش جهنم سپردم بين اين وآن شايد  در جهنم زنده ميماندم ، سوختم ، پر وبألم  سوخت وققنوس وار از آتش جهيدم ،خودرا به درياافكندم باميد يافتن در ، اما در دريا غرق شدم ، 
در حسرت يك آغوش گرم ، يك مهربانى همچنان سوختم وسوختن ادامه دارد ،
در هيچ زمانى  در تاريكى به دنبال مقصدم پيش نرفتم ، تنها دنيارا از ديد خود نظاره ميكردم ، نه ! مردم بد نيستند ، ما بد ميبينيم ، همه بد نيستند !! امروز يك چهره نيمه ام به هزار رنگ در آمده است ، اين زاده منست ؟ اين دست پروده منست ؟ نه ! امكان ندارد ، در من هيچگاه اين حيله گريها وحود نداشته ، من خودرا بالا تر والاتر از اين ريا ها ميپنداشتم ، اين تكه در كدام مكتب درس گرفته و چگونه سالها ى مرا به فنا داده است ؟  امروز به كدام سو ميتوانم بروم ؟ كدام درب باز است ؟ من نميتوانم خودم را فريب بدهم كه بتوانم فريب را تحمل كنم ، هر روز فريادم شديدتر  ميشود  حريق ميشود ،وخودم را ميسوزاند ، من هيچگاه به برد وباخت نيانديشيدم ، بازى برايم يك سرگرمى بود ، اگر شاهينى بر فراز سرم پرواز  ميكرد ومرا طعمه ميخواست  اورا با تيزه خشم از پاى ميافكنم ،حال امروز حتى نميتوانم يك پرنده كوچك را از روى بام
خانه ام كه تخم گذاشته است ،  پرواز دهم وبرانم ، 
قد واندازه من برازنده خودم ميباشد نه ديگرى خطى باريك ميان دو قسمت پيكرم ديده ميشد كه امروز نيست  هيكل  وپيكر من هميشه براى ديگران معمايى بود ،  پيكرم هميشه ميان دواندازه تاب ميخورد ،  نه بزرگ ونه كوچك حساب شده ،امروز روحم  از من جدا شده ، پرواز كرده ، آنچه بجا مانده ،  ميان زمين وآسمان معلق  ، ميان خود وبيهودگى   ،وميان دريا وقطره ،، من أويخته شده ام ، تلاش دارم خودرا رها كنم ، اما همچنان تاب ميخورم ،
ميبايست اول همه را بيازمايم ، غريبه هارا ، نه تكه هاى خودم را ، امروز نه به برد ميانديشم ونه به بأخت ،ىمن خودمرا دارم خودم را برده ام ، برد بزرگى است ، خودم را نباختم ،نه به عشقهاى پوشالى ونه به سكه هاى مثقالى ، تنها غمگينم ، واز ريا نفرت دارم ،متاسفانه اين بيزارى در صورت من نقش ميبندد ومرا رسوا ميكند ، پايان .
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا ، يكشنبه 31/1/2016 ميلادى 

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۴

اين منم ، 
اين منم كه شما كركسان  ومردارخوارهارا مينگرم
اين منم كه رنج ميكشم وآنرا ميشناسم ، آن روياى تحقير را 
اين رنج ، مرا سوراخ نكرده است ، نيشى بر فلبى ميزند ،
در زير اين دنياى متعفن كه همه چيز در چاه سياست بى بخار 
فرو رفته ، گاه گاهى بويى ، مرا وروياهاى مرا أشفته ميسازد ،
كسانى مانند يك پروانه ناچيز ، گويى جنسيت أنهارا با نوك سوزنى  
سوراخ كرده اند ، لباس سردارى وشهسوارى پوشيده اند ،
آنها دشمنان خرد ودشمن مردمند ،
اين منم ، همان شير آشفته  حال  اما نه بى پر وبال ،
باين توده بى خاصيت مينگرم ، كه حتى با انگور دشمنى دارند !
عاشق برق خنجر و وجامعه هاى خشن ،
در كنار پريرويان مقوايى وساختگى 
نه ! در اينزمان  ، مردانگى وابهت أن براى من مرده است 

امروز همراه مردانى هستم كه پلنگ را درسينه ام جاى دادند 
نه بر نوشته هاى روى ديوارها ، دركنار زباله ها ، وخيابانهايى كه بي انتهايند ،
واين يكى ، همچنان ديگران ، در گمان من شهسوارى از كوهستانها بود 
اين يكى همچو ديگران ، عشق را مثقالى ميفروخت ،
او در جستجوى خراشيدن من بود و من تيغه پنجه ها را  تيتر ميكردم 
او عريانى خودرا در أبهاى رودخانه ميديد، من شكافتن پوستم را در أيينه  خيال 
آن بچه گاو نر ، رويايى چرخ را با جلبكهاى   انبوه كنار رودخانه بهم آميخته
بى خبر از رنجهاى يك انسان ،كه در انتظار گل كاملياى عفت بود 
نه حسرت ونه حيرت ونه عورت ،

وان منم ، هميشه در برابر شما ايستاده ، با پنجه هاى تيز  
با زهر تلخ 
ميتوان به جوانان سم را قطره قطره داد  وآنها كشت ، 
و يا ، پرده هاى  زنان آنچنانى را  لباس كرد 
من ، تنها به شربه يك تير خلاص خواهم افتاد . ثريا ،ًجمعه ،
ثريا ايرانمنش ، ٢٩/١/٢٠١٦ ميلادى 

پنجشنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۴

درفش کاویان

 نه امروز این جوان وجورکان معمای آنرا نمیدانند نمیدانند درفش چیست بگمانشان درفش همانی است که پدر کفاششان یا مادر لحاف دوزشان آنرا بکار میبرده ، آنها معنای کاویان را هم نمیدانند ، در گوشه  پستهای رنگ ووارنگ با چهره های مخدوش شده نشسته اظهار فضل وبزرگی مینمایند ، من هیچ توقعی از این نسل ندارم این نسل آتش وخون است ، عروسکان خاورمیانه ای با بینیهای عمل کرده لبان قلوه ای موهای بلوند ویک شال پاکستانی یا ترکی روسرشان کشیده اند با شلوارهای تنگ بلوزهای تنگ تر نامش چیست ؟ حجاب ؟ یا نوعی عشوه گری بسبک اسلامی ؟ وفضل فروش خانم سفیر فرانسه که ماننددبیبی نخودی با بینی عمل کرده بشکل باربی از غده سر زنان حرف میزند وآنهارا تا مرز یک مجنون به دره سقوط میفرستد ، من نمیدانم این غده چرا تنها درسر زنان مسلمان ایجاد شده ؟ چرا درجاهای دیگردیده نمیشود ؟ شاید مخفی است وتنها بانوی سفیر ما آنرا با چشم نامریی میبینند !! حتی شیلی زنان بر مسند ریاست نشسته اند ، در اسپانیا قدرت دردست زنان است .
 نه من هیچ توقعی ندارم ، من یک ایرانی اصیل هستم نامم در ایران به ثبت رسیده اگر چه یک نام وفامیل مضاعف بمن اضافه  شده است ، اما اصالت من درآنجاست  درمیان خاک کویر ودر میان کوهستانهای سر بفلک کشیده ، من اصالتم را نگاه داشته ام ومیخواهم تا روزی که زنده هستم زبان وخط وادبیات و شعر وآهنگ ایرانی را نگاه دارم بی آنکه آنرا مخلوط کنم ، من هنوز بسیک گذشته لباس میپوشم ، بی هیچ تغییری .
امروز در میان فوج این کلاغان  سیه پوش  تنها یک شب تار میبینم ، نه یک روز روشن ، مردمی که فرار کرده اند وبکلی خود وهدف ونهاد وقدمت و هویت خودرا ازدست داده اند ، اما من از پا ننشستم ونخواهم نشست ، با نوه های فرنگیم با زبان فارسی حرف میزنم اگر چه جواب آنها با زبان دیگری باشد اما آنها میفهمند ، من آرامم ،  بی هیچ حرکتی یا جوابی ، چیزهایی مینوسم که گاهی گران میاید وگاهی شادی آفرینند ،  وگاهی سهمگین ، امروز تصاویری از پسران عریان دراستخرهای خانوادگی با قلیان ودختران آنچنانی را دیدم ، اوف ؛ این است ایران من ، نه ! این فرزندان همان ضحاکند ، آنها کاوه آهنگر را نمیشناسند ،  آنها مغزشانرا بخورد ضحاک داده اند ودرعوض خانه خریده اند آنرا دکور کرده اند عکس میگیرند وآنرا بما میفروشند ، من خریدار شما نیستم ، شما دشمن دانش ، دشمن علم ، ودشمن فرهنگ دیرین منید ، من شبها آرام میخوابم بامید صبح روشنی که طلوع خورشید آزادی را بر سر زمینم ببینم وروبش  جانوارانی که درآنجا تخم گذاشته اند ، من سکوتمرا نمیشکنم  اگر چه درقعر گردابی مدفون شوم  ویا دریک سلول انفردای حبس باشم اما گلویم صدایم واندیشه هایم در پروازند وبسوی وطنم درحرکت ، مام میهن درانتظار ماست ، امروز تصویری دیدم از یک زن پر شهامت در میان مردان طالیان درافغانستان فریاد آزدیخواهی میکشید ، درحالیکه صدها جنازه خبرنگار یک تلویزیون جلو پایش بود ، دختری دیگررا دیدم در ورزشگاه برای جوانان فوتبالیست آواز میخواند با موهای افشان وصدای جادویش ، شما کجایید ؟ در چه جهانی زندگی میکنید؟ افکارتان بیشتر از فیس بوکها واینستا گرام وسایر چرندیات بیرون نمیرود ؛ سریالهای ترکی و امریکای جنوبی مظهر مد وشیدای وعشق شماست ، منم آن دختر دیروز وزن امروز ایرانی  نه شادم نه غمگین ، تهی دست وتهی دل از غم ایام  تنها سایه مهربانی بعضی از دوستان برسرم نشسته  ، نه درآن دوران هیچ دلی چرکین نبود ، هیچ دلی پر کینه نبود  اگر غمی بود قسمت میشد  دریغ از آن دوران  آن دوران آرامش وسکون  وشادی ، امروز دیگر گفتن از مام وطن کهنه شده است ،  همه آشنایان با اشنایان بیگانه شدند ، وبا بیگانه ها اخت ، امروز من بی مام وطنم درانتظار کاوه ای نشستم تا پیشبند چرمین خودرا ببند وسر ضحاک را  به زیر تیغ شمشیر ببرد وپرچم را بر تیری گماره فریاد بردارد که " فرزندان ما آزاد شده اند ، سر زمین ما از جانوران تهی شده است ، امروز دوباره بوستان ما لبریز ا زگل وریحان است وغنچه های تازه شکفته /
غرب بدجوری مارا تحقیر کرد امریکایی که دوباره به بابوسش رفته اند زشت ترین وبیرحمترین انسانهای تربیت شده در زندانهای مخوف را برای ما فرستاد ، مردانمان تیر باران شدند ، نفسها درسینه ها حبس شد درعوض قلعه شهر نو وسعت پیدا کرد وتا اوج بالای شهر رسید ، مردان نیز به دنبال زنان از فرط بدبختی وچشم هم چشمی تن به خود فروشی دادند ،  دیگر کسی به آزادی نیاندیشید ، همه گرسنه وبرهنه بودند ، نان میخواستند وپوشش ، اما این نان وپوشش باید گران قیمت میبود تا بتوانند با آن مارهای تازه سر از تخم در آمده یکی شوند . نه این نسل من نیست ، این ایران من نیست ، این یک کشوری تازه متولد شده در خاور میانه مخلوطی از ترک وکرد ولر ومغول و غیره است . ایران من پاکدامن  وپاکیزه است . بامید آن روز اگر چه من نباشم ، دیگران هستند .
پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 28/1/2016 میلادی /

چهارشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۴

زلزله دوم !

آنكه چند روز پيش مرا از جاى  پراكند  ، زلزله شش ريشترى بود ، كه در يك شهرى نزديك بما در دريا رخ داد !  امروز صبح هم خواب بودم احساس كردم كسى مرا تكان ميدهد ، اوف حالا كه بخواب شيرين فرو رفته. ودر فكر اين هستم با اضافه حقوقم چكار كنم ؟!! چرا مرا بيدار ميكنيد ؟ چه كسى است ؟ زلزله دو ريشترى ؟؟
واقعا كه زندگى چقدر شيرين است ، بخصوص در اين زمانه ، هر نيمه شب بيدار ميشوم تا اخبار را  بخوانم ، ميل ندارم بشنوم ويا ببينم ،  بلى معامله اى چند صد  ميليونى بين سر زمين  بزرگ ايران و كشورهاى كافر ! پوشيدن مجسمه هاى بزرگ كار مجسمه ساز بزرگ دنيا در واتيكان كه مبادا به چشم نازنين مقام روحانيت صدمه بزنند !!! و اينكه التماس دعا داشتند از مقام اعظم رهبر كأفران ! خوب  بهتر است درز بكيرم ، بمن چه مربوط  است كه دكلهاى   نفتى ناگهان در ايران گم ميشوند وسر از درياى مديترانه در مياورند  ، ما تنها لرزش  وتكان أنرا احساس ميكنيم ، بمن چه مربوط است درست هنگام انتخابات  اين ولايت ، براى ساقط كردن  حزب  كنسرواتيو ناگهان تعاد زيادى دزد وفاسد وقاتل را كه به آن حزب وابسته اند پيدا ميشوند ، وبمن چه مربوط است كه آن گيسو بلند با هيبت تازه و پولهاى باد آورده از .....ميخواهد مقام رياست وصدر العظمى را به عهده بگيرد ، ودست آخر بمن چه مربوط است كه هر از گاهى چند دانش أموز در توالتهاى مدرسه در جايى كه بايد علم ياد بگيرند خودكشى ميشوند !!!؟؟؟ اينها ابدا بمن مربوط نيست ، آنچه مربوط است روز گذشت  پاكتى  در صندوق پستم يافتم كه از طرف دولت مردم دار  ومهربان براى همه پانسيونيستها فرستاده شده بود ، از خوشحالى نزديك بود ، خودم را وسط خيابان جلوى يك اتومبيل پورشه بياندازم ، بلى ( هشتاد سنت ) !!! درست فهميديد هشتاد سنت به حقوق ماهيانه من ويا ما اضافه شده بود !!!!؟وه ،،،،،،، پول كاغذ و پاكت بيشتر ميارزد  تا اينكه با پست سفارشى برايمان  اينهمه بزرگوارى را كه در طول اين سالها از بايت مالياتها ى جور واجور پرداخت  كرده ايم ، سالهاى بردگى و كار  ،  به رخمان بكشيد ، واقعا قابل ستايش است ،  حضرت عيسى بشما ارج بدهد !!!!
فعلا سرمان گرم است ، مهم نيست چه كثافتى را بعنوان غذا ومواد غذايى از سو پر ميخريم و بلافاصله با چند لابى وبسته بتدى مستقيم أنرا درون سطل زباله خالى ميكنيم ،  ديگر سالهاست كه مزه شير تازه را نچشيده ايم ، سالهاست پنير ها ومواد غذايى  فاسد وگنديده وامانده درانبارهاى اروپا وامريكا سُوَ پر ها را پر كرده است ، سالهاست مشتى علومه خشك شده را بعنوان نان داغ ميخوريم از خمير هاى يخ زده ،  همه شكمها باد كرده وهمه هم اكثرا از بابت سرطانهاى دل وقلوه وروده اين زندگى زيبا ودوست  داشتنى را ترك ميكنند و يا اور دوز ميكنند ، مواد مخدر ومشروب بيشتراز مواد  غذايى پيدا ميشود 
هر روز به هنگام ناهار ويا شام ، تلويزيون چهره هاىى از بچه هاى آواره و شكم باد كرده جلوى چشمانمان به نمايش ميگذارد تا أن لقمه هم راه گلويمانرا بگيرد و سپس دو تا پنج يوروى ناقابل از حسابتان با انجمن هاى نامريى كمك كنيد ، كنتس. ها ، دوشس ها ، لردها ، لرد زادگان واخير نور چشمى ها هم به اين گروه اضافه شده در انتظار كشيدن خون ما  ودلمه كردن أن درون شيشه ها روى مبلمان شيك در قصر هاى بزرگشان نشسته اند بيخبر از دتياى بيرون ، دتياى بيرون را ما بايد  اداره كنيم ، بردگان جديد ،.  با سگهاى تربيت شده ودرنده مجهز به آخرين سلاح ،بردگى هيچگاه از ميان نرفته است ، تنها شكل أن عوض شده و آدمهايى كه ميل ندارند خودرا ، وجودشان را روحشان را بفروشند وميل دارند پاكيزه باشند ،  بايد در رديف بردگان مدرن صف أرايى كنند ،
همين ، ديگر هيچ، 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا / 27/1/2016 ميلادى