پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۴

سه زن 

تازه بر گشته ام ، از ميان انبوه ظروف ناشسته  درون دستشويى آشپزخانه ، از يك خانه بهم ريخته ، از ديدار مردى كه مانند يك مجسمه بيحركت ،با چشمان مرده اش داشت مرا مينگريست ، تمام شب در اين فكر بودم كه دختر من در اين موجود چه ديد كه خودرا وسرنوشتش را به دست او سپرد و حالا تازه بيادش  أمده فرزندى را زاييده كه ناقص است ،، 
ما سه زن توانستيم سرنوشتمانرا به دست بگيريم وبا تمام دردها ورنجها  وناملايمات  در ميان مردمى كه هر كدام به دونيمه كره زمين تعلق دارند ، به زندگى أرام وبي هياهوى خود ادامه دهيم .
ما سه هركدام توانايى وقدرت هشت اسب اصيل را داشتيم ، هيچكدام زير وز وز  مگسها  وزنبوران دور كندوى  خود اعتنايى نكرديم ، ، هر سه تاختيم ، رو به هدف ، مردان ما هريك بسويى رفتند وراه زندگيشان را در پيش گرفتند ، يكى از آنها همه كل  را فداى جزء كرد وامروز هستى او كل را تشكيل ميدهد وما جزيى از أن ، ما سه زن توانستيم در يك ديار بى ترحم  منظومه كوچكى را تشكيل دهيم ، واز " او" كه ديگر چيزى بجاى نمانده هيچ توقع وچشم داشتى نداشتيم ، 
بكذار با سكه هايش خوش باشد ، بگذار با تكيه به آنها احساس بزرگى وتوانايي كند ، 
ما هر سه بى آنكه به يكديگر بگوييم ، راهمان را يكى كرديم ، هركدام نيمه ديگرى بوديم ، اگر يَكى از ما ميافتاد دو نيمه ديگر اورا بر ميداشتند وبه تيمارش ميپرداختند ،
امروز احساس كردم يكى از هشت پايم اره شده ،  او كه  با من يكى بود ، چهره اش عكس قاب شده من ، ورفتارش مرا به شگفتى وا ميداشت ، بدينگونه ، بيحوصله ، ناتوان ، وخسته ، به انبوه لباسهاى نا شسته ، به ظروف رويهم تلمبار شده و بى تفاوت به  ديگران مينگريست .
الان بر گشتم ، اسباب بازيهايم مانند جسد هاى  بيجان روى ميز افتاده بودند ، ديگر شوقى ندارم با آنها بازى كنم ، هرروز سيل مورچه هاى روان از سوراخ آنها بيرون ميزند ، يكى نوازشم ميكند ، ديگرى فحاشى ميكند سومى بازار بيشترى ميخواهد ، به آنها مينگرم ، كدام يك از درد درون من أگاهيد ؟  هيچكدام !!!
حال در انتظار نيمه خودم هستم ، در انتظار بهبودى تصويرم كه از من جوانتر است ، جوانى من است ، همان توان وقدرت و دويدن ،براى نظم دادن وسامان  دادن به يك زندگى دلخواه با شتاب ميگذرد ، آنقدر تند ميرود كه وقت ندارد تكه نانى در دهانش بگذارد ، بايد بار سنگين زندگى را يك تنه بدوش بكش ، پرنسس در اطاقش بخواب رفته وشاهزاده صبحانه ميخواهد ، وآن مجسمه بى بو وبى خاصيت سيگارش را روشن كرده ، در اتومبيل منتظر نشسته است ، 
الان بر كشتم ، قهوه اى داغ درست كردم شايد توانم را پس بگيرم ،
تازه بر گشتم ، از آن خانه بزرگ كه ديگر صفا و معنايش را  را براى من از دست داده است ، خانه ايكه تنها يك نفس أنرا گرم ميداشت ، حال اين نفس ، دارد توانش را از دست  ميدهد ،
تازه به مكعب چهار گوش خود بر گشته ام ، ديوارها بمن دهنكجى ميكنند ، آنها از قدرت درونى من هنوز بيخبرند ، اگر چه كمى پاهايم خسته اند اما دستهايم ، انديشه هايم وروحم هنوز زنده است ، اورا  أن بك زن را نيز زنده خواهم كرد اگر چه با شكستن خودم باشد ، 
روزى آن  "من" ديوارى بود سفيد وسخت وسفت ساخته از ساروج وبتون ، زمينى پر بار ور بركت با نيرويى فوق العاده كه هيچ نقش ونگرانى اورا فريب نميداد ، 
امروز آنچنان اين ديوار ترك برداشته كه ميخواهد با تزريق سرم هاى مصنوعى وألوده خودرا ترميم سازد ، امروز فهميدم كه چقدر ضعيف شده ام ، هنگاميكه اشكهايم سرازير شدند ، مهم نيست ، اشكها سيلى هستند كه كثافت روح را  شسته وپاك ميسازند ، 
در انتظار بهبودى أن زن ديگر هستم ، تا باز " سه زن" بزرگ شويم ،بدون ألقاب قلابى ،بدون سكه هاى زر ، تنها با نيروى خودمان ، زندگى را به پايان بريم ، پايان 
ثريا ايرانمنش (حريري) اسپانيا . 
١٧/١٢/٢٠١٥ ميلادى برابر با ٢٦ آذرماه ١٣٩٤ شمسى !!

سه‌شنبه، آذر ۲۴، ۱۳۹۴

مرگ يك ستاره 

روزى نوشتم ، كه من يك ستاره دنباله دارم كه از منظومه خود خارج شدم ، ميخواهم بر گردم به وطن خود تا اصالتم را  بيابم  آنروزها كه اين چرك نويس را مينوشتم هنوز "سكس و پول " جاى خودرا پيدا نكرده بودند ، هنوز مردم باين مرحله از وقاحت نرسيده بودند هنوز به راحتى جلوى ديگران دزدى نميكردند وهنوز رسانه ها ونوشته حرمتى داشتند ، آخ كه امروز باحال  تهوع از خواب بيدار شدم خوابى كه تا ساعت ده صبح طول كشيد !!! روزى نوشتم ، اينها اين مردم أواره هر كجاى دنيا خانه ميخرند أنرا دكور ميكنند وبخيال نود خانه را يافته اند  اما هنوز سرگردانند ، گذشت ، امروز همه ميل دارند درخارج خانه داشته باشند وانرا با كاغذ ديوارى هاى خوشرنگ ومبلمان رالف لورن دكور كنند وتنها روبروى أتش بنشينند وسيگار دود كنند ، باز به خانه اصلى بيانديشند ،
امروز سرگردانم ، در جستجوى راهى هستم كه خودم را نجات بدهم ،گردش من به دور اين ستارگان كوچك وتازه از منظومه خارج شده ، بيهوده است ، ميدانم روزى در گوشه اى  خاموش بر زمين ميافتم ، نميتوانم خودمرا فريب بدهم  سالهاست كه عطر وبوى كلمات من گم شده اند واصالت خودرا از دست داده اند ، خودم نيز گم شده ام زندگيم در يك أرامش وسكوت ترسناك ميگذرد ،مانند يك رودخانه آرام اما بيحركت ، هيچ موجى ديگر مرا تكان نميدهد حتى مرگ فرزندم 
خودمرا براى همه چيز أماده ساخته ام  وميدانم برگشت به أن روزها محال است در منظومه ومدار ديگرى نيز نميتوانم أرام بگيرم ، همه چيز برايم نا آشناوغريب است ، 
زندگى يك انسان تشكيل شده از  :عقايد ، سنتها، أداب ورسوم وزبان وكلام او در يك جامعه سالم ، امروز اين گفته ها بى  ارزشند. بايد لحظه اى زيست ،دراينجا همه چيز عوضى است ومن نميتوانم خودم را عوض كنم وآدم ديگرى بشوم ، بارها امتحان كردم  اما زخمى وسر خورده برگشتم خوشبختانه جلدم وپوستم  هنوز تازه وجوان باقيمانده توانستم دوباره به جلد خودم فرو روم .
چيزهايى در انسان موروثى است ، مانند عشق به خاك ، عشق به انسانيت و مهربانى ،ادب ، اينها اين روزها درون كارتونهاى مقوايى محفوظند ، بازارى ندارند ،  اين روزها ترا كسى نمبيند ، توهم كسى را نمبينى ، امروز سياست حرف اول را ميزند قدرت  در سياست ،وسپس قدرت مالى آنهم بدون پشتوانه ، بقول نازنينى  اسكناسهاى مونو پولى ،كارت پلاستيكى ، خريد آن لاين ، سكس أن لاين ، وعشق آنلاين ، .
حيات يك ملت  اول وابسته به قدرت اقتصادى ونظامى  وشعور سياسى كه متاسفانه در كشور من زير صفر ودر ساير كشور در حداقل است .
دلم ميخواهد به جزيره دورافتاده دوراز همه هياهو ومردم بروم تنها گنجينه من كتابهايم وموزيك را هم باخود ببرم ، به دوراز همه رياكاريها. ودروغها ودستورات وسايه سنكين  امنيتى ها، 
امروز غمگينم ، بسيار هم غمكينم ، نكته هايى بر روحم فشار مياورند كه تنها خودم بايد آنهارا بيرون كنم ، بى كمك هيچكس . 
سه شنبه ١٥/١٢/٢٠١٥ ميلادى 
ثريا ايرانمنش (حريرى) اسپانيا 

دوشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۴

درود بر عشق ،
بدرود غم ،

در هر گرهى از واژه هايم ترا ميخوانم ،  وهر خطى را بو ميكشم ، همه بند ها در انتظار منند 
من سلامى دوباره دارم ، بتو اى عشق ،
من أتشى از كاخ خدايان دزديدم ، أنرا درون سينه ام كاشتم ،
شعله كشيد ، أنچنان كه جهانرا بسوزاند ،
واژهايم درانتظار تو بودند ، 
صداى گامهايترا شنيدم ، بسويت دويدم ، غمها را پشت سر نهادم ،گفتم :
درود اى عشق ،
هم اكنون جنين ترا در درون دارم ، أنرا مي پرورانم ، تا مانند تو بزرگ شود ،
هيچگاه به مرگ نمى انديشم ،  در زخم زمانم  ومنتظر ،
كشتزار من ، در انتظار با ران است ، 
تا به گرد خرمن أتش زده من ، نمى أب برساند 
بى تو هيچم ، اى عشق ، باتو همه هستم ،
دريچه قلبم را كشودم ، گنجينه سينه امرا بتو نشان دادم ،
ترا آنجا نهان ساختم ، 
دوراز دسترس شبگردان ،
تو گنج پنهان منى، من از قيمت تو آگاهم ،
درب آسمانرا كوبيدم ، كوبيدم 
،خداى عشق خواب ألود بود 
ترا خواستم ، تو درخواب بودى طفل من ،
بيدارت كردم ،
و به كنج خلوت خويش أوردمت ،
درود بر تو اى عشق ، 
بدرود با تو اى غم  

دوشنبه ، ١٤/١٢/٢٠١٥ميلادى 
ثريا ايرانمنش (حريرى ). اسپانيا

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۹۴

باغ زيباى عشق
نخستين آدم روى زمين در بوستان عشق ،زيست به آغواى مارى خوش خط وخال ،كنايه از عشقهاى امروز است وماران  خوش خط و خال ، ظاهرا انسان نميبايست ميوه معرفت را بخورد وهمچنان يك گوساله در بهشت خداوند بچرد به همبن دليل نافرمانى  رانده درگاه خدايش شد .
از آن زمان ، بشر  در تبعيد وآوارگى بسر برد وميبرد  ، زيستن در بهشت خداوند هر چقدر هم دلپذير باشد بدون  معرفت  بى ارزش است ، 
نخستين انسان كه بود ، وچگونه عشق به قلبش راه يافت  وسپس به بقيه آدميان آموخت كه عشق مراد زندگى است ، خدايان بيشمارى از عشق متولد شدند ، آمدند ورفتند ،
امروز من به زبان مردم حرف ميزنم ومينويسم ،  اما كمتر كسى خواست تابفهمد ، دين آمد ، عشق دردلها مرد سپس عشق تقسيم شد بين ارواح نامريى ،ً وامروز هركجا كه فهم نكته اى را احساس نكنند از روى آن ميپرند ،  ومن هركجا فهم نكنم ميايستم تا بفهمم  آنرا ميجويم  وميجوم اگر زير زبانم تلخ بود ، آنرا تف ميكنم ، براى پيشرفت در كارى بايد مردم را به دنبال خودكشيد  ،  بدون مردم پيشرفتى حاصل نميشود ، امروز هيچكس به دنبال كلمات گمشده نميرود ،تنها جرينك جرينك سكه هاى طلاست  كه خوش آهگند ، كشيدن مردم بسوى عشق ،مانند كشيدن كوهى به آسمان است ، ومن هرچه بنويسم ،براى انديشيدن نميخواهند ،به اكراه ميخوانند ،  سپس در همانجايى كه بوده اند مياستند. وچنگهايشان را  در همانجا كه ايستاده اند فرو ميكنند  تا ازجا نجنبند ،همانطوريكه آزادى  خودرا از دست دادند وبه چنگال اسارت افتادند امروز همه دارند به سوى پايين ميغلطندند هرچه هم بخواهى آنهارا بالا بكشى سنگين تر ميشوند  ونفس من تنگتر !!.
روزى نوشتم وگفتم كه عشق هميشه در من هست  اگر چه خاموش باشد  مانند برفى كه در تاريكى نشسته تنها چشمان تيز بين زيبايى أنرا درك ميكنند ، اين عشق ناگهان ميدرخشد. وگويا ميشود  فرياد ميشود  و به حريق مبدل ميگردد  ميسوزد ميسوزاند.
امروز در مرز ايستاده ام ، روى خط راه ميروم ، انتهاى جاده نامعلوم است من در وسط جاده ميايستم تا لحظه اى درنگ كنم ، أبى گوار از سبوى عشق بنوشم ، در بوستان پر كل إن گردش كنم ورايحه  أنرا به مشام جانم برسانم و سپس تكه اى از إنرا با خود همراه ببرم مانند كل سرخى تا پژ مرده نشده اورا ببويم ،واز رايحه آن سر مست شوم ، واى بر دلهايى كه سخت وسنگى اند ،مغزهايى كه خامند  ونا پخته  ويا درونشان خاليست ، آنها چه ميدانند عشق چيست ،كورند ولآل ودر پى  أن گمشده دوان ، يكى به دينش ميتازد ديگرى به جواهراتش،سومى به ارقام حساب بانكيش ، من ،اما به عشق ميانديشم ، خون در رگهايم بسرعت حركت ميكند ، قلبم ميطپد صورتم گلى ميشود ،چشمانم برق ميزنند ، عشق خودرا هويدا ميسازد، چشمانم رسوا گرند ،
فرشته ،عشق نداند كه چيست / بياور شرابى وبر خاك آدم ريز ، 
ثريا ايرانمش ، (حريرى) ،اسپانيا 
يكشنبه ١٣/١٢/٢٠١٥ ميلادى 


جمعه، آذر ۲۰، ۱۳۹۴

پسر باغبان بخش پایانی داستان


ارباب در این چند شب صد سال پیر شده بود ، شکسته شده بود تا امروز باین جوان بصورت پسر خودش نگاه میکرد از هیچ کمکی برای او دریغ نداشت ، هرگاه پدرش تقاضای کمک مالی میکرد او بی هیچ پرسشی  درخواست اورا اجابت میکرد ، حال این گرگ ، این مار سمی چگونه اورا وزندگی اورا با سم حود آلوده ساخت ؟!  نسان ،  کهنه  میشود با خدای قدیمی خود آهسته میرود آهسته میاید  گاهی شوقی پدید میاید ، وزمانی این شوق به خون آلوده میگردد من مرد خوشبختی بودم ؟! یا گما ن میبردم که خوشبختم ؟!  آو سیگاری بیرون آورد وروشن کرد وگفت :
هم دراینجا خواهم ایستاد :
پیغامم را به زودی خواهید شنید .برای دو تکه  آشغل ویا دوقرص نان  برای هیچ ، هیچ  خانواده ای را ویران میکنی ؟  :
این چه دنیایی است ؟ 
رو به همسرش کرد وگفت باید به یک سفر چند روزه بروم بگو فورا چمدان مرا ببندند ،  پس از حاضر شدن چمدان خدمتکارانرا مرخص کرد .
چمدانشرا برداشت وخودش بدون راننده پشت فرمان اتومبیل قرار گرفت واز درباغ بیرون رفت .
از آنسوی باغ گرگر بچه ،  مغرور اراسته ،  با ساغت طلایی  که بر مچ اوبرق میزد جلوی او ایستاد ، ارباب پشتش لرزید اما با خونسردی  رو باو کرد وگفت :
چند روزی مواظب همسرم باش بیمار است ، خون جلوی چشمانش را گرفته بود از او جدا شد وراه جاده را درپیش گرفت . وبا خود گفت :
پیغامم را به زودی خواهید گرفت . وچمدانش که کنارش بود مانند فرزندش آنرا نوازش کرد واشگ از چشمانش فقروریخت .
آن کوه نیز درهم شکسته بود .
نزدیک غروب بود  هوا میرفت که رو به خنکی برود  جوان  با یک پیراهن سفید ابریشمی  با بازوان لخت ، یقه باز  در حالیکه سینه پر مویش را به تماشا گذاشته بود وارد اطاق شد .
زن فورا جلو دوید واورا دربغل گرفت  اورا بوسید ، بو کشید ودرحالیکه میگریست  میخواست باو بگوید  که از او باردار شده است  اما   ،فرصت نیافت ، مرد اورا به اطاق خواب کشاند .
 درخانه هیچکس نبود ، بچه ها بخانه عمه شان رفته بودن خدمتکاران نیز با تعجب  به یک مرخصی  رفته بودن اما همه درهمان حول وحوالی خانه میگشتند ۀ، چیزی دردرون یک یک آنها  ، به حرکت آمده بود ،؛ یعنی چه ؟  بانو درخانه تنهاست وبیمار ،  آن روز پاییز خانه خلوت وهوا نیز به رنگ خاکستری بود، تیغه آفتاب هنوز بر آسمان همرنگ لکه خونی نشسته بود  آن دو دراطاق خواب بودند وجوان مانند یک حیوان گرسنه داشت اورا میبلعید .....
در اطاق باز شد ....
شلیک چند گلوله وهمه چیز به پابان رسید /
ارباب به طرف تلفن رفت وگوشی را برداشت تا پلیس را خبر کند .
وعالیجناب در آنسوی شهر روی بالکن نشسته داشت کتاب میخواند واز خود میپرسید :
این پسرک کجاست ؟ چرا دیرکرده ؟.......
زن بیوه در پشت پنجره داشت سیگار میکشید ومیگریست واز خود میپرسید ، چرا امروز نیامده ؟ قرار بود سر ساعت بیاید ؟.
آن دخترک خردسال در حالیکه حجابش را محکم گرفته بود بدون مادرش بیرون آمد تا نامه مچاله شده ای را که شب قبل دریافت کرده بود با جوابش باو بدهد . کوچه داشت درتاریکی فرو میرفت ، چراغهای باغ همه خاموش بودند ، کلاغهای روی شاخه ها نعره میزدند .
پیر مرد باغبان درون اطاقش داشت چپق تازها ی را روشن میکرد وهمسرش در حال گرم کردن غذای شب مانده او بود . پایان
ثریا ایرانمنش ( حریری)
جمعه 11/12/2015 میلادی . اسپانیا .

پنجشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۴

بخش پنجم "پسر باغبان" داستان

پس از تغیر وپرخاش ارباب پسرک چند روزی  غیبش زد وکمتر درخانه دیده میشد ، چند روز ارباب داشت اورا کنترل میکرد  به دنبال او بود وهمه حرکاتش را زیر نظر داشت حال میدانست او بشکل یک طوفان بر زندگی او فرود آمده  سخت باو مشکوک بود بیخبر از آنچه که بر سر همسرش آمده  بخیال خود داشت  از طوفان جلوگیری میکرد .
هنگامیکه روی مبل دسته دارش  لم میداد وروزنامه را جلوی  چشمانش میگرفت از زیر چشم  به بیتابی وبیقراری  زنش پی میبرد زیر چشمانش کبود شده  آن زیبایی ملکوتی حال تبدیل به یک صورت  ناشناخته وبهم فشرده شده بود  ، او همسرش را دوست داشت  وحاضر بود که همه آرزوهای اورا برآورده سازد به نجابت وپاکی او ایمان داشت  ، تحمل نداشت که اورا بباد سرزنش  بگیرد ویا مورد بازخواست قراردهد ، در سکوت اورا میپائید .
دریغ ودرد که شیطان  درکالبد  این فرشته مکان گرفته  بود ، هر دو میکوشیدند از یکدیگر فاصله بگیرند، زن پیچک وار به دورخود میپیچید ومیل داشت که خودرا به دست آن شیطان بسپارد .
ارباب همه کوشش خودرا بکار میبست  تا اورا ودار به سخن کند  ، عذر گناهانش را بخواهد  او آنهارا میبخشید حاضر بود اورا به دوردستها ببرد  تا از دسترس این حیوان بدور باشد  به کوهستانهای سر بفلک کشیده ، به دشتهای پر برف  ، اما قبلا همه جا اورا برده بود ، زن اشباح بود تلاش او بی ثمر ماند درعین حال  خودرا قانع میکرد که : خوب به زودی  سر میخورد " اما او از عمق فاجعه خبر نداشت ، او سخت به فامیل و حرمت آن  پایبند بود .
شبها دعا میخواند واز پرودرگار میخواست که این بنده عاصی را ببخشد واین زنجیر اسارت را از پای آن زن باز کند  واورا دوباره به آغوش خانواده برگرداند  ، همه دعاها بی ثمر ماندند ومانند همیشه زنش در غرقاب دست وپا میزد  حال او به زمین باز گشته بود واقعیت را درک کرده بود اما ..... باید هرچه زودتر اورا ببینم وباو بگویم تا فکر چاره ای بکند 
به شوهر مینگریست  که هروز پریشانتر  از خود او ورو به پیری میرفت  ، به آن شیطاان میانیشید  که در ورای تصوراتش  نشسته بود  وبه پیروزی خود اطمینان داشت  شیوه اندیشه اش نا نجیبانه  وعاری از هر گونه  پاکی ولطافت بود ،  میل نداشت  مانند یک جوانمرد رفتار کند  از اجبار گریزان بود تلون مزاج ، خود خواه  وعاری از هرگونه احساسی (چیزهایی هستند دروجود یک انسان که چندان خوش آیند نیستند) ،  برای زن ابدا احترامی قائل نبود  سخنان عاشقانه اش  بنظر مصنوعی میرسیدند  درحال حاضر هر روز سر چهارراه در انتظار  آن دخترک چادری بود تا جلوی او بایستد وسر خم کرده ادای احترام نماید .
دخترک هنوز خردسال بود به همراه مادرش بیرون میرفت  ، آرامش روحی او نیز بهم ریخته بود .

ودیگری آن دخترک آهنگر درپشت مغازه پدرش هرروز پاهایعریانش را عرضه میداشت  وآن بیوه زن با هزاران  رنگ روی صورتش  پشت پنجره  بانتظار او مینشت .
اما آن شیطان ، ابدا به مغزخود فشار نمیاورد  تا فکر کند .  درحال حاضر دوقربانی  در انتظار کارد تیزاو بودند ، یکی دیوانه وار وآشفته حال تند تند اشعار ونوشته های کپی شده اورا میخواند  ودیگری درانتظار شب زفاف /
ارباب یکشب نامه ای را زیر بالش همسرش یافت  که درآن چیز شبیه شعر یا نوشته ناقص نقش بسته بود ، آنرا برداشت ومشغول خواندن شد :
بیا ، بیا ،  ای یار شیرین من ، 
به همراه آفتاب ، بیا  ونور خوشبخنتی را 
بر من بتابان !  مرا به میهمانی خورشید ببر 
ای اولین ونخستین وآخرین عشق ورویای من 
دیگر به زودی رنجها پایان میگیرند وتو به آغوش من خواهی خزید !!وزیر آن جای یک لب نقاشی شده بود ؟!
...
عرق سردی بر پیشانی مرد نشست ، دنیا جلوی چشم او تیره وتارش شد جای بوسه های زن بر روی کاغذ نقش بسته بود بارها وبارها آـنرا خوانده وبوسیده بود وکلمات آنرا یک به یک بلعیده بود  اما هیچگاه به مغز کوچکش خطور نمیکرد که با او بکجا میرود؟  به کلبه حقیر آن باغبان پیر ؟ یا بخانه دهقانی آن پیر زن ؟ ویا درزیر یک الونک ، به عقل وفکرا و نمیرسید که عشق در یک شب ، تمام میشود سپس بیزاری ونفرت ودست آخر بدبختی ببار میاورد ،  سپس بخود میگفت :
مهم نیست جواهراتمرا میفروشم وبا او بگوشه ای فرار میکنم  ، بعد؟.....نه او به بعد نمیاندیشید 
مرد نامه را در جیبش گذاشت واز خانه بیرون رفت ، به دفتر وکیلش رفت سند هایی را امضا کرد ، وزن بیتابانه نامه ای به آن دیوصفت نوشت واز لای پنجره اطاق آنسوی باغ به درون انداخت تا شاید محبوب  آنرا ببیند وبخواند وبنحوی دوباره با او بگفتگو بنشیند .
عزیزم ! 
بمن بگو  درچه وضعیتی هستی ؟ بمن بگو چه کسی قدرتمنتر ازمن ترا دراختیار دارد؟  آیا به دنبال همسری دلبند میروی؟ من هرچه هستم  تو آینده منی ،  درونمرا ویرانه ساختی ،  اکنون جنینی درشکم دارم  ، بیا وسرنوشت هردوی مارا به دست بگیر ، دستمرا بگیر وبسوی خود ببر اجازه بده  درآغوش تو آرام بگیرم  ودرپناه مهر ومحبت توعمرم را به پایان برسانم .
پسر جوان ، نامه را خواند ، نیشخندی تمسخر آلود به گوشه لبانش نشست  وفردای آنروز که ارباب به سفر میرفت بسوی این دلدار ویران شده رفته تا اورا نوازش کند ، و.......بقیه دارد 
ثریا ایرانمنش ( حریری) 
10/12/2015 میلادی . اسپانیا .