سه‌شنبه، آبان ۲۶، ۱۳۹۴

مشت بر دربسته 

راه فرارم بسته است ،  ودلم بیقرار وروحم آشفته  ، چشمانی که خوب میبیند ودلی که خوب احساس میکند  همیشه سرگردانم
 ،دارم مقصدم را درتاریکیها میجویم ،  آنچنان جلو میروم که گویی ( یاری) در مقصد درانتظارم نشسته همچنان بسویی که نمیشناسم کشیده میشوم ، گویی کششی نا مریی دارد مرا بسویی که نمیشناسم میبرد ،  میدانم هیچگاه به آن روشنایی که انتظارش را میکشم نخواهم رسید ،  در من آتشی هست که درونم را میسوزاند ، به دیگران گرمی میدهد بی آنکه به کسی صدمه ای برساند ،  وروشناییهایی که از دوردستها میبینم ومیدانم واحساس میکنم ، حادثه را قبل از وقوع در درونم میابم .
عشقی درمن زبانه میکشد  که خاموش شدنی نیست ،  مانند طوفانی در صحرا گردبادش تنها بچشمان خودم فرو میرود ؛  وآنگاه اثری از خود بجای میگذارد که گاهی زیبا وزمانی تلخ است .
زمانی فریاد میشود ، لحظاتی تبدیل به اشک  ومدتی میدرخشد  سپس به زیر خاکستر فرو میرود .
هنوز جنبشها درمن هست وهنوز پاهایم قدرت دارند وآهنیند ، دستهایم نیز ، همچنان بکار مشفولند ، وهنوز مردم بیخیال از کنارم میگذرند ودرد غربت وتنهایی را بیشتر به رخم میکشند ،  لحظاتی هست که به اندیشه فرو میروم ، اگر آنهاییکه امروز رفته اند ودرخاک خفته اند ، زنده میبودند آیا به همراه سیل زمانه جلو میرفتند یا در استحکام خود باقی میماندند ؟
بارها دردلها شور وشادی وجنبش برافروخته ام اما بی ثمر بود ه  هیچ دلی گرمایش را تا دم آخر نگاه نداشت ، گاهی شادی وجودم را فرا میگیرد آما آنرا خاموش نگاه میدارم میترسم از من بگریزد .

هیچ بانکی بر در کوبیده نمیشود ، هیچ صدایی بر نمیخیزد  من درمیان حرکت وسکون آویزانم .

چون به هیچکس آویزان نمیشوم  بنا براین اثباتم بیهوده است  واندیشه هایم بی ثبات میمانند  تا روزی کسی آنهارا درلابلای صفحات دفترچه هایم بیابد  یا آنهارا انکار میکند ویا به ثبات آنها مینشیند  .
نه دیگر میلی ندارم دراین دنیا ثابت شوم !!! این دنیای شوم ، این دنیای منحوس ،  بوی خون همه جارا گرفته بوی لاشه بوی جنازه تنها باید خم شوم وبرجنازه ها احترام بگذارم ، درخلوت شمعی بر افروزم وبیاد آنها اشکی بریزم .ث
از: یادداشتهای روزانه ام . 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ سه شنبه 17/11/2015 میلادی .

اميد


دور شو از من اى شب ، ،دور ،ً ،دور ،
دريچه هاى روشنايى را باز كن 
بگذار همه ستاره گان بر زمين فرود أيند 
اميد از من دور شد ، وسالهاست كه ديگر دستم به آسمان نميرسد
فراموش كرده ام ستاره اى در بختم درخشيد
دور شو اى شب وحشت 
بگذار دامنم ستاره باران شود 
به هر كس يك ستاره هديه ميدهم 
تا همه خانه هاى شهر
ستاره با ران شوند ،

در كوچه هاى شهر ما  ، آفتاب ميدرخشد
آشناي من ديريست رفته ،
تنها درب نيمه باز ،نشان از رفتن او ميدهد،
سر خط روزنامه همه باخون قرمزنند 
آخرين شام آن مرد يگانه 
به همراه كوچ من ،يك اتفاق بود
يك تجسم از يك نسل گمشده 
پرده ها در وزش باد تكان ميخورند
ومن بياد  سقف هاى شكافته ، 
با رگبارهاى مسلسل ديوانه ها هستم 
 رگبار نوشته هايم تمام شدند 
شعرم بخون نشست 
دل ميگفت از عشق بنويس 
درخيابانها غربت ، عشقى نيست 
همه گم شده اند ، همه گمشده اند 
من اسير زمان ، زندانى حلقه هاى  سرزمينم هستم
از أسمان ويران شده 
با چه حقارتى سقوط كرديم 
دوباره خواهم نوشت 
آن شعر زيبايى را  كه براى تو سروده بودم 
-------------------ثريا 
ثريا ايرانمنش /اسپانيا /17/11/2015 ميلادى

دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۴

جنگها

روستایی بچه هست ، درون بازار 
دغلی ، لافزنی ،  سخره کن وعیار 
که از او محتسب ومهتر بازار به درد
در فغانند  از او فقها  ، تا عطار 
------
جنگ آغاز شد ، امروز موشکهای حامل بمب ها بسوی شهرهای نا شناسی به پرواز در آمدند تا ارواح پلید را نابود سازند ، دیگر پیوند مهر میان انسانها کم کم از ین میرود وآن روش شیرین آفریدگار به دست پرورده هایش رو به فنا میشود ، مهر ورزی وشیرین بیانی تمام شد  واین بود آنچه را که ( زرتشت گفت ) پندار نیک ، گفتار نیک وکردار نیک ، تنها بر لوحه های زرین در انبارها خاک میخورند ، کم کم بشر امروز از از اینکه آفریده شده ومیافریند پشیمان میشود ، درواقع حکمت خدای بشر از بدو شروع با قربانی کردن آغاز شد ، درهمان هنگامیکه که این تخم لق دردهان همه شکست  خدایان گوناگون گم شدند وآن یگانه هرروز قربانی میطلبد ، بت شکنی ابراهیم نتیجه اش بت سازی خدایگان امروزیند ، خدای ابراهیم  گرفتن جان را میپذیرد ، تا قربانی نگیرد بر قدرت نخواهد بود  انسان باید خودرا قربانی کند  تا خدا قدرت یابد  از این روز قربانی کردن همیشه از میان روح بر میخیزد یکی روحش را قربانی جسم میکند دیگری جسمرا فدای روح میسازد وسومی هردورا .
میثاق ایمان ابراهیم در قربانی بسته شده است وهمیشه یک پیمان متقابل  خداوند در این قربانی نهاده است ، یهوه خدای خدایان در ارض معمود خود نشسته  وبه شاهی مطلق میاندیشد که همه ملل جهان زیر فرمان او باشند ، سلطنت ابدی فرمانبرداری مطلق از او در ازای  قربانی دادن .
پیمان تا بعیت از چنین خدایی با پیمان  مطلق میان ضحاک واهریمن یکی است ودراین میان نقش اهورا گم شده است وامروز چنگ را وارونه دردست گرفته ومینوازند  میان دو موجودیت ..
امروز مسئله  برتری وقدرت مطلق مطرح است  حال یا باید جانرا داد ویا روح را ویا هردو را  دیگر اندیشه عاطفی واندیشیدن مضر است واین چنگ را وارونه زدن بارها در اشعار مولوی آمده است .
با بریده شدن انسان ودوپاره کردن خود بین روح وجسم دیگر چیزی غیراز استخوان پیه و .پوست باقی نمیماند ، هرکجا درد باشد خدا هم هست ودردر را مستقیم از بین میبرد دیگر نیازی به واسطه نیست ، امروز فلسفه شهید شدن به نوعی سلطه بر جهان وجانها یافته وبشر دراین گمان است که با شهید شدن به خدا میرسد  بیخبر از آن قدرت مطلقی که بشر میل دارد از دست خداوند گرفته وخودرا صاحب الاختیار بداند .
نمیدانم مردم ما تا چه حد به افسانه زال ورستم وسهراب در کتاب شاهنامه دسترسی داشته اند ، داستان سام  تنتش یک فرد را با یک اجتماع  نشان میدهد نه تنش افرادرا باخدا ، آنکه در داستان سام  فرمان میدهد  ، اجتماع است  نه خدا ،  واین اجتماع است که قربادنی میخواهد  یک فردرا باید به نفع اجتماع قربانی ساخت !  جامعه عرف وعادات بسیاری دارد  وقوانین آن  آزار جانی وقربانی میطلبد .
میل داشتم فرهنگ ایرانی را از فرهنگ اسلامی جدا کنم اما اینکار تنها از دست من بر نخواهد آمد ،ملتی به زور یا به میل دینی را انتخاب کرده ود رراه آن جان میدهد ویا زیر فشار میماند  در فرهنگ ایرانی هیچ پدری فرزندش را دراه خدا قربانی نمیکند  خود خدا برضد این امر بر میخیزد .
باید این نوشته را نا تمام بگذارم گویا ( رفقا) سنگ میپرانند !!!! هربار باید به دنبال نوشته هایم باشم ظاهرا قفل شده اما من مینویسم ........
ثریا ایرانمنش . اسپانیا. دوشنبه 16 نوامبر 2015 میلادی .





مرد بزرگ من 

با يك جعبه شكلات بلژيكى به همراه بچه ها آمد و شكلات در يك بسته بندى شيك ، گفتم :
مگر تو لدم هست ؟ 
گفت : 
نه پريروز از بلژيك بر گشتم هوا مساعد نبود يا قطار ميبايست به پاريس ميرفتم واز آنجا با هوا پيما ميامدم ، تنها ده دقيقه  بعد آن اتفاق شوم افتاد ، بتو نگفتم ، 
لرزشى تمام وجودم را فرا گرفت. ،ًگفتم :نميشود كمى از ين سفرها را كم كنى ورحم به بچها ومن بكنى ؟
گفت :
كارى كه بابا نكرد من براى همسر وبچهايم انجام دادم ، آينده آنها تامين است سه برگ اساسنامه امروز با وكيل پركردم ،
گفتم :اما ما بوجود تو بيشتر احتياج داريم تا مال ، بغض گلويم را ميفشرد ،گفت :
 در بلژيك در يك كنفرانس كه سه هزارو هفتصد نفر حضور داشتند ، بيست اسپيكر ( پرسيد بفارسى اسپيكر ) چى ميشه  گفتم :مثلا سخنران ، اضافه كرد بلى بين اين بيست نفر ستاره اول را من جايزه گرفتم. چون هيت جورى ستاره ميداد!.
خم شدم ، دستش را بوسيدم وگفتم تو باعث افتخار منى ، اين اولين جايزه واولين مدال نيست كه گرفته اى ،  اما بياد قلب مادر هم باش كه در سفرها به دنبالت ميطپيد وچشمانى كه نگران تو اند .
بعد بياد جوانانى افتادم كه ألوده ، بيكار ، تن به هر حقارتى ميدهند تا زندگيشان را بگذرانند واين مرد كوچك من از چهارده سالگى هم كار كرد وهم درس خواند ودر سن بيست وسه سالگى زن گرفت ودرست بر خلاف جهت كارهاى پدرش  گام بر داشت ،همسرى وظيفه شناس ، پدرى مهربان وسختكير ، وفرزندى برومند ومردى بزرگ ، آنهم در كشورى بيكانه ،
نه ، ! نبايد چندان از روزگار گله مند باشم ، همه آنها پاك ،  از يك شخصيت محكم  وفولادين  ساخته شده اند  مانند بولدوزر راهرا و مشكلات را ميشكافند وميروند
باخود فكر كردم تنها ده دقيقه ، نه بهتر است فكرش را نكنم تمام اين چهل وهشت ساعت باندازه يك عمر رنج كشيدم براى مردم بيگناهى كه قربانى هوا وهوس ستمكاران ميشوند . نه بايد اورا به دست خداى مهربان خودم بسپارم ،بى آنكه ببيند اشكهايمرا پاك كردم .ث 

دوشنبه ١٦ نوامبر ٢٠١٥ ميلادى 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا 

یکشنبه، آبان ۲۴، ۱۳۹۴

#آلبوم 

به آلبوم شبى تا سحر نظر كردم 
بياد عمر گذشته  شبى سحر كردم 
بياد بود عزيزان ، دمى به سر بردم 
شبى دو مرتبه با عمر رفته سر كردم 

مناظرى زحيات  گذشته را ديدم 
بديدم آنهمه  وديده پر گهر كردم 
بكوه وباغ ودر ودشت و بوستان 
سفر به كوير  ودشت وبوم در كردم 

قدم به دوران طفلى نهادم واز شوق
دوباره ديدنى از مادر وپدر مردم 
معلمان و مديران ودوستان را
بنظم مرتبه صفحه مستقر كردم

بيادم آمد شبهاى امتحان كه بجهد
بشوق  درس وهنر ترك خواب وخور كردم 
در امتحان گذراندم بهار عمر وخزان 
به سخره گفت چرا كار بى ثمر مردم  ،،

بياد آنشب .......
قرار آتيه با تار زلف او بستم 
به مهر بوسه اش امضاى معتبر كردم 
بشوخى آن سر گيسو گرفتم وگفتم 
كه روز خويش از اين شب سياهتر كردم 

بهردرى كه شدم بى نتيجه برگشتم 
درى گشوده  نشد  خويش دربد ر كردم 
سياهه ايست ز عمر  آلبوم ومن هرسال 
ز عكس تازه چو عمر ش سياهتر كردم 
حيات ما همه غير از فسانه چيزى نيست 
من اين فسانه در اين مختصر كردم

سروده : شادروان استاد باستانى پاريزى

وايكاش سروده اى نيز بر زندگى بى محتوى ما نيز ميافزود  كه از فرط تنهايى وغربت گاهى ببوى پشگل گوسفند هم راضى ميشويم ويادمان  ميرود كه كجا بوديم ، با كه نشستيم ، چها گفتيم ،چها شنيديم وچه درسهايى فرا كرفتيم افسوس كه آنهارا نميشود در ألبوم عكس جاى داد ، آنها درون سينه ميمانند ، ثريا  
يكشنبه ١٥/١١/٢٠١٥ ميلادى 
تقليد!!!
من يكى از ابيات حافظ را با نام " پرچين "  رژيستر كرده ام : 

از من اكنون طمع صبر ودل وهوش مدار /كان تحمل كه تو ديدى همه بر باد آمد !!!

چه خوب شد من آمدم وچند جمله وكلمه نوشتم تا عده اى از روى آن كپى بردارى كردند وحال دراسارت خود بزرك بينى روى به ديگر ى كرده معلومات مرا به رخ ديگران ميكشند بنام خودشان ، 
بهر روى در اين دنيا همه نوع فاحشه داريم 
 سياسى ،مذهبى ، ورسمى 
 همه گونه دزد هم داريم ناموسى ،  بانكى ، أملاكى وغيره ، 
ايكاش ياد ميگرفتيم  كه خودمان باشيم ، روباه در جلد شير نميتواند عرض اندام كند ، نحيف ، لاغر  وغرش هاى مصنوعيش اورا لو ميدهند ، 

خوب چه ميشود كرد،  در هر ولايتى كسانى هستند كه اينگونه بزرگ شده اند . ثريا ،،اسپانيا، 
يكشنبه ،نوامبر ٢٠١٥