دوشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۹۴

مرد بزرگ من 

با يك جعبه شكلات بلژيكى به همراه بچه ها آمد و شكلات در يك بسته بندى شيك ، گفتم :
مگر تو لدم هست ؟ 
گفت : 
نه پريروز از بلژيك بر گشتم هوا مساعد نبود يا قطار ميبايست به پاريس ميرفتم واز آنجا با هوا پيما ميامدم ، تنها ده دقيقه  بعد آن اتفاق شوم افتاد ، بتو نگفتم ، 
لرزشى تمام وجودم را فرا گرفت. ،ًگفتم :نميشود كمى از ين سفرها را كم كنى ورحم به بچها ومن بكنى ؟
گفت :
كارى كه بابا نكرد من براى همسر وبچهايم انجام دادم ، آينده آنها تامين است سه برگ اساسنامه امروز با وكيل پركردم ،
گفتم :اما ما بوجود تو بيشتر احتياج داريم تا مال ، بغض گلويم را ميفشرد ،گفت :
 در بلژيك در يك كنفرانس كه سه هزارو هفتصد نفر حضور داشتند ، بيست اسپيكر ( پرسيد بفارسى اسپيكر ) چى ميشه  گفتم :مثلا سخنران ، اضافه كرد بلى بين اين بيست نفر ستاره اول را من جايزه گرفتم. چون هيت جورى ستاره ميداد!.
خم شدم ، دستش را بوسيدم وگفتم تو باعث افتخار منى ، اين اولين جايزه واولين مدال نيست كه گرفته اى ،  اما بياد قلب مادر هم باش كه در سفرها به دنبالت ميطپيد وچشمانى كه نگران تو اند .
بعد بياد جوانانى افتادم كه ألوده ، بيكار ، تن به هر حقارتى ميدهند تا زندگيشان را بگذرانند واين مرد كوچك من از چهارده سالگى هم كار كرد وهم درس خواند ودر سن بيست وسه سالگى زن گرفت ودرست بر خلاف جهت كارهاى پدرش  گام بر داشت ،همسرى وظيفه شناس ، پدرى مهربان وسختكير ، وفرزندى برومند ومردى بزرگ ، آنهم در كشورى بيكانه ،
نه ، ! نبايد چندان از روزگار گله مند باشم ، همه آنها پاك ،  از يك شخصيت محكم  وفولادين  ساخته شده اند  مانند بولدوزر راهرا و مشكلات را ميشكافند وميروند
باخود فكر كردم تنها ده دقيقه ، نه بهتر است فكرش را نكنم تمام اين چهل وهشت ساعت باندازه يك عمر رنج كشيدم براى مردم بيگناهى كه قربانى هوا وهوس ستمكاران ميشوند . نه بايد اورا به دست خداى مهربان خودم بسپارم ،بى آنكه ببيند اشكهايمرا پاك كردم .ث 

دوشنبه ١٦ نوامبر ٢٠١٥ ميلادى 
ثريا ايرانمنش ، اسپانيا