مشت بر دربسته
راه فرارم بسته است ، ودلم بیقرار وروحم آشفته ، چشمانی که خوب میبیند ودلی که خوب احساس میکند همیشه سرگردانم
،دارم مقصدم را درتاریکیها میجویم ، آنچنان جلو میروم که گویی ( یاری) در مقصد درانتظارم نشسته همچنان بسویی که نمیشناسم کشیده میشوم ، گویی کششی نا مریی دارد مرا بسویی که نمیشناسم میبرد ، میدانم هیچگاه به آن روشنایی که انتظارش را میکشم نخواهم رسید ، در من آتشی هست که درونم را میسوزاند ، به دیگران گرمی میدهد بی آنکه به کسی صدمه ای برساند ، وروشناییهایی که از دوردستها میبینم ومیدانم واحساس میکنم ، حادثه را قبل از وقوع در درونم میابم .
عشقی درمن زبانه میکشد که خاموش شدنی نیست ، مانند طوفانی در صحرا گردبادش تنها بچشمان خودم فرو میرود ؛ وآنگاه اثری از خود بجای میگذارد که گاهی زیبا وزمانی تلخ است .
زمانی فریاد میشود ، لحظاتی تبدیل به اشک ومدتی میدرخشد سپس به زیر خاکستر فرو میرود .
هنوز جنبشها درمن هست وهنوز پاهایم قدرت دارند وآهنیند ، دستهایم نیز ، همچنان بکار مشفولند ، وهنوز مردم بیخیال از کنارم میگذرند ودرد غربت وتنهایی را بیشتر به رخم میکشند ، لحظاتی هست که به اندیشه فرو میروم ، اگر آنهاییکه امروز رفته اند ودرخاک خفته اند ، زنده میبودند آیا به همراه سیل زمانه جلو میرفتند یا در استحکام خود باقی میماندند ؟
بارها دردلها شور وشادی وجنبش برافروخته ام اما بی ثمر بود ه هیچ دلی گرمایش را تا دم آخر نگاه نداشت ، گاهی شادی وجودم را فرا میگیرد آما آنرا خاموش نگاه میدارم میترسم از من بگریزد .
هیچ بانکی بر در کوبیده نمیشود ، هیچ صدایی بر نمیخیزد من درمیان حرکت وسکون آویزانم .
چون به هیچکس آویزان نمیشوم بنا براین اثباتم بیهوده است واندیشه هایم بی ثبات میمانند تا روزی کسی آنهارا درلابلای صفحات دفترچه هایم بیابد یا آنهارا انکار میکند ویا به ثبات آنها مینشیند .
نه دیگر میلی ندارم دراین دنیا ثابت شوم !!! این دنیای شوم ، این دنیای منحوس ، بوی خون همه جارا گرفته بوی لاشه بوی جنازه تنها باید خم شوم وبرجنازه ها احترام بگذارم ، درخلوت شمعی بر افروزم وبیاد آنها اشکی بریزم .ث
از: یادداشتهای روزانه ام .
ثریا ایرانمنش / اسپانیا/ سه شنبه 17/11/2015 میلادی .